پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

23 ساله است و فروشنده مجلات قدیمی

مردها بیشتر جدول حل می کنند


امروز را گذاشته ام برای مصاحبه با مردم. سراغ دو نفر که از قبل در نظرم بودند می روم. اولی سرش درد می کند. حوصلۀ حرف زدن ندارد. دومی را هر چه می گردم مغازه اش را پیدا نمی کنم. در صورتی که مطمئنم باید همان جا باشد. از فروشنده های دور و بر پرس و جو می کنم. می گویند:" صبح ها نیست. بعد از ظهرها می آید." تیرم به سنگ خورد. اما، چیز مبهمی در ذهنم به حرکت می افتد. وقتی مغازۀ دومی را در جایی که باید باشد ندیدم، چون بسته بود و من نمی دانستم، در خیابان مقداری جلوتر رفتم. که نبود. دوباره برگشتم. در این رفت و برگشت، چشمانم چهرۀ بسیار جوان و مهربانی را در خود ضبط می کند. پس، دوباره برمی گردم. حداقل این یکی هنوز سرجایش است.

کنار بساط مجله هایش که خیلی تمیز و مرتب آن را چند تا چند تا با نخ بسته و پهلوی هم چیده، می نشینم.

***

چه کار می کنید؟

مجلۀ خانواده، روزهای زندگی، خانواده سبز، مصاحبه، ایران جوان، گزارش فیلم، صنعت حمل و نقل و کتاب جدول می فروشم. مال گذشته است.

مال چند وقت پیش؟

سه، چهار ماه پیش.

چند وقت است این کار را می کنید؟

دو ساله.

قبل از آن چه کار می کردید؟

قبل از این والله دکۀ روزنامه بودم. (مشتری می آید و سراغ مجله ای را می گیرد. می پرسد:" کدام شماره ها را کم داری؟" – خیلی. – آوردم چشم. برایت نگه می دارم.)

دکۀ خودتان بود؟

دکۀ خودم نبود. کارگر بودم.

چطور شد بیرون آمدید؟

چون کارگر بودم خواستم برای خودم یک کاسبی بسازم. بهتر از کارگرییه، در کل حساب کنی.

چطور شد به فکر این کار افتادید؟

حقیقتش در ترمینال ها دیده بودم که سه تا مجله رو صد تومن می فروختند. گفتم اینجا بالا شهره، سه تا مجله رو 150 تومن می خرن. می شه بساط کرد.

ترمینال آشنا داشتید؟

 نه. همین طوری رفتم برای مشورت. از بیکاری بود همش. (می خندند.) مجله های اونا هم تاریخ گذشته است.

چرا اینجا را انتخاب کردید؟

همین طوری انتخاب کردم. (خانمی نزدیک بساط می ایستد و قیمت می پرسد. خانوادگی ها 50 تومن، سینمایی ها صد، کتاب جذول هم می دیم سه تا 200.)

همه را سه تا سه تا می فروشید؟

نه. خانوادگی ها دونه ای 50 تومنه. سینمایی ها دونه ای صد تومن. (همین طور که راحت جواب مرا هم مثل مشتری ها می دهد، می پرسد: " حالا برای چیه این سؤال ها؟"

برای آشنایی مردم با شماها که بی اعتنا از کنارتان رد نشوند.

می خندد و می گوید:" منم سرم شلوغه فقط حرف می زنم که کمک شما باشه." مشتری می پرسد:" خانواده سه تا صد تومن می شه؟" –" نه. ما دونه ای 50 تومن می دیم.برای من نیست. ما هم کارگریم. گفتن این جوری بده."

مشتری ها بیشتر زن هستند؟

اکثرا" 80 درصدشون زنن.

چه مجله هایی می خرند؟

کلا" خانوادگی. سینمایی 30، 40 درصد می خرن.

مردها چه مجلاتی می خرند؟

با خنده می گوید:" مردا بیشتر جدول حل می کنن."

خودتان چه مجلاتی می خوانید؟

بیشتر سینمایی مطالعه می کنم چون علاقه دارم.

چقدر در دکه کار کردید؟

سه سال.

قبل از آن چه کار می کردید؟

مدرسه بودم.

کلاس چندم؟

سوم راهنمایی. (مشتری ها زیاد می شوند. مجله ها را چنان منظم روی زمین پیاده رو چیده که مثل یک سکوی مستطیل شکل با ارتفاع 40، 50 سانتیمتر شده. یک عرض مستطیل را من با کاغذهای یادداشتم گرفته ام. یک طول مستطیل هم در اختیار خودش است. می ماند یک طول و عرض دیگر که آن را مشتری ها مدام پر و خالی می کنند. صبر می کنم تا حواسش به مشتری ها باشد. مدتی سؤال نمی کنم. یکی می گوید:" از این سه تا برداشتم." بعد از اینکه پول را می گیرد، می گوید:" هر کدوم تکراری شد، بیایید عوض کنید." انگار همه برای تکمیل دوره هایشان مجله می خرند.)

اصلا" فکر نمی کردم مردم به این شدت مجله بخرند؟

می دونید اکثرا" چون داستانیه، پشت سر همه، به خاطر اونه، الان یک کاری راه انداختن مثلا" داستان رو نصف می کنن. وقتی من این داستان و می خونم باید بقیه شو هم بخونم دیگه. همیشه تو ذهن هست. خب، دنبال بقیه  داستان می آن. (مردم همه سر قیمت چانه می زنند. می خواهند سه تا مجله 150 تومان یا 100 تومان بخرند.) سه تا 200 کردم به خاطر بنزینه. قبل از عید 500 تومن کرایه

می دادم. حالا 1000 تومنه.

500 تومان کرایه چی می دادید؟

500 تومن کرایۀ ماشین می دادم. (باز دور بساطش حسابی  شلوغ می شود. همه جور مشتری دارد؛ از زن و مرد شاغل، بیکار، سرباز، خانه دار. اما اکثرا" جوان هستند. حداکثر سنی که دارند 35، 36 سال است. نگاهم را که از مشتری ها برمی دارم می بینم یک 100 تومنی دستش مانده و مشتری معطل است. می گوید:" دو تا پنجاهی کسی نداره؟ هیچ کس نداره؟" از کیفم یک 50 تومانی به او می دهم تا مشتری را راه بیندازد. مرتب جلوی بساط پر و خالی می شود.) بعد از عید کرایۀ مسیرم شده 1000 تومن. به خاطر همین منم گرون کردم.

مجله ها را از کجا می گیرید؟

بیشتر از خود نشریات می خرم.

اینجا جایی برای نگهداری مجله ها دارید؟

نه، هر روز با خودم می برم و می آرم. دربست. ماشین دربست می گیرم.

چه جوری بسته بندی می کنید؟

با طناب می بندم.

چند تا بسته می شود؟

10 تا 20 کیلو.

 راهتان دور است؟

بله، راه آهن می رم.

 ازدواج کرده اید؟

نه.

درس را چرا رها کردید؟

بیشترش بگم فقر. وضعیت مالی.

درستان چطور بود؟

خوب، عالی. وسط سال سوم ول کردم.

معدلتان چند می شد؟

18، 19. کمتر نمی شد. خیلی علاقه داشتم. الان هم دوست دارم، شبانه، اگر وقت داشتم می رفتم. حتما" ادامه می دم. فقط دیر یا زود داره. (مجبورم از لحظه هایی که مشتری هایش کمتر می شوند حداکثر استفاده را بکنم و سریع، پشت سر هم سؤال کنم.)

چند تا خواهر و برادر دارید؟

سه تا خواهر. با خودم چهار تا برادر.

 پدر و مادرتان هستند؟

بله.

شغل پدرتان چیست؟

بیکار.

چند وقت است؟

قبل درساز بود. پیر شده. خودمون نمی ذاریم کار کنه و گر نه دوست داره بره کار.

اگر هنوز می تواند چرا نمی گذارید؟

پیر شده. خوبیت نداره. حالا دیگه وظیفۀ ماست که سر اونو بچرخونیم. بلاخره اونم زحمتش را کشیده. وضعیت کشور ما اینه که به جایی نرسیده. به کارگر چیزی نمی دن. (تعجب می کنم. جوان تر از آن است که این چنین با مسؤولیت به خانواده اش فکر کند.)

کارشان دولتی بود؟

نه، برا خودشان کار می کرد.
بچۀ چندم خانواده هستید؟

(می شمارد) پنجم هستم.

 بردار بزرگتر از خودتان دارید؟

دوتاشون بزرگترند.

چند سالتان است؟

23 سالم تمام شده.

فقط به خاطر مشکلات مالی ترک تحصیل کردید؟

بله. روحیه دیگر نکشید. همکلاسی هام هر کدوم با یه تیپی می آمدن سر کلاس.

مگر راه آهن مدرسه نمی رفتید؟  

چرا. اونجا کلاسش از اینجا بالاتره. (با دیدن تعجب در چشمان من می خندد. تازه متوجه می شوم که چقدر مرتب و خوب لباس پوشیده است. سرشار از انرژی جوانی است. و من متحیر می مانم با داشتن این همه شور و شوق چطور از صبح تا عصر روی صندلی می نشیند. باز مشتری ها دیوار می شوند و بساط را از چشم عابران دیگر می پوشانند. مثل این است که با هم قرار می گذارند تا همه در یک زمان جلوی مجله ها ظاهر شوند. راست می گوید که سرش شلوغ است و وقت حرف زدن ندارد. تا حالا چند بار ناچار شده ام مصاحبه را قطع کنم تا او به خیل مشتریان منتظرش برشد. 50 تومانی را که از من گرفته بود پس می دهد و می گوید:" ببخشید. 50 تومن نو گرفتم یه درب و داغون پس دادم! " ناگهان چشمانش برق می زند. نمی دانم چه شده؟ اما زیاد در انتظار نمی مانم.) کلاس بازیگری هم رفته ام. فارغ التحصیل رشتۀ بازیگریم از یه آموزشگاه آزاد.

دورۀ چند ماهه بود؟

شیش ماهه. خصوصی رفتم.

چطور شد بازیگری را انتخاب کردید؟

همین جوری. با دوست و آشنا. بیشتر به خاطر دوستام.

یعنی چطور؟

علاقه داشتم که تو یه رشته ای ادامه تحصیل بدم. که اونم باز نشد. آخه کارگردانی رفته بودم، فیلمنامه نویسی. (تعجب می کنم.)

همۀ این رشته ها را گذرانده اید؟

نبین اینجا نشستم بر خیابون! همه از بیکاریه.

این دوره ها را با هم گذراندید؟

همه را توی یه دورۀ شیش ماهه. (باز تعجب را در چشمانم می بیند.) شیش ماه کم هم نیست. سه تا ترم دو ماهه ولی زجر کشیدم.

چرا؟

سخته. بلاخره، هم این کار، هم اونو ادامه بدی. امتحاناتی هم تو اون دوره ها بود.

امتحان ها را قبول شدید؟

بله. مدرک هم دادن.

ادامه ندادید؟

پیشنهاد بازیگری زیاد شد. کارگردان ها دوست دارن کار بکشن از بازیگران تئوری. ولی پول نمی دن. (باز مشتری ها زیاد می شوند. اگر یکی، دو تا باشند هم کار آنها را راه می اندازد هم جواب مرا می دهد. یک مشتری بعد از سلام و احوالپرسی با اشاره به یک مجله می گوید:" 120 نیاوردی؟ " همه را بردن. احتمال داره امروز فردا بیاد. برات نگه می دارم. مشتری دوباره می گوید:" باید 122 بیاد.")

مجلات جدید هم می آورید؟

 نه، اجازۀ جدید فروختن نداریم. (از یک مشتری که چند تایی مجله برداشته و مننتظر است که بقیۀ پولش را بگیرد، می پرسد:" پول خورد نداری؟" – دو، سه تومن داشتم، پرید. دنبال پول خرد است. دوباره همان 50 تومنی درب و داغان را از من می گیرد.)

کسی باید اجازه بدهد؟

مجلۀ جدید با اینها جور درنمی آد. چون بالاتر از ما کیوسک روزنامه فرشی هست، نمی شه شمارۀ جدید بیارم. (مشتری دیگری می آید و احوالپرسی گرمی می کنند.)

وقتی ترک تحصیل کردید چند تا از خواهر و برادرهایتان ازدواج کرده بودند؟

دوتاشون.

 پیشنهادهای بازی را قبول نمی کردید؟

نه، چون پول نمی دادن. بازی با بازیگری خیلی فرق می کنه. من دوست نداشتم بازی کنم. بعضی ها دوست دارن بازی کنن. من دوست داشتم بازی کنم برای همیشه. دیدم اونجوری نمی شه. به خاطر همین ول کردم. (آقایی حدود 20 تایی از یک مجله جدا می کند و پولش را می دهد. مشخص است که کسری دوره اش را می خواهد کامل کند.) همه کار می کشیدند، پول نمی دادند. بیشتر سوء- استفاده می کنن. تقریبا" شیش ماه بری تو یه سریال بازی کنی بهت هیچی ندن، آخر سر انگار مفتی کار کردی. منم کسی را نداشتم که شیش ماه پول به من بده برم مفتی بازی کنم. من خودم که خرج خانواده می دم نمی تونم مفتی برای یه کارگردان کار کنم.

چرا مفتی، مگر کارگردان برای بازی در سریال پول نمی دهد؟

مثلا" کارگردان می آد سر کلاس بازیگری، می گه قیافه ات به نقشم می خوره. می خوای بیا کار کن. نمی خوای نیا. بعد از شیش ماه اگر مورد پسند اونها باشی کار بهت می ده.

 بچه های آموزشگاه وسیلۀ بازی شدن. هر کدام به یک امیدی می رن. ولی متأسفانه دیگه کسی به اونا نگاه نمی کنه. اگر تو این ها یه استعدادی ببینن کارو باهاشون ادامه می دن. اگه نه، نگاه نمی کنن. اکثرا" هم پارتی بازی می شه. مثلا" نگاه کنین یک دفعه 10 تا فامیل ...آمده تو اسم ها. یا 10 تا فامیل ... آمده. همه از پارتیه.

چقدر از اینجا درآمد دارید؟

برای ما بد نیست. روزی پنج تومن درمی آد. (یک مشتری سه تا مجله جدول برمی دارد. می پرسد:" چقدر می شه؟" – سه تا 200 تومن. – سه تا مجله 150 تومن بود  که! – خب، گرون شده.) رو به من می کند و با اشاره به یادداشت ها می گوید:" ماشاءالله یه فیلمنامه شد!" من هم با اشاره به مشتری ها می پرسم: اگر همیشه همین طور باشه که درآمدتان باید خیلی بیشتر بشه، نه؟ - الان ساعت فروشه. کار رو زمین بندازی، هوا بندازی همون پنج تومن بیشتر نمی شه. حالا شاید بعضی روزا بیشتر هم شد.

اهل کجا هستید؟

اهلیتم اردبیلی است.

خانه از خودتان است؟

والله اجاره ای یه.

کی به تهران آمدید؟

از بچگی.

خرج خانه را فقط شما می دهید؟

برادر کوچکترم هم هست. اون خیاطه.

از درآمدتان چقدر خرج خانه می کنید؟

هر چی درمی آد برای خونه خرج می شه. پس انداز نمی شه. خرج خونه بیشتر از این حرف هاست. تازه برادرم هم می ده.

برادرتان چقدر درآمد دارد؟

1500 تومن، دو تومن روزی، اون شاگرد خیاطه.

 در خانه چند تا بچه هستید؟

الان سه تا خونه ایم. دو تا پسر، یه دختر.

 چقدر اجاره می دهید؟

30 تومن با 500 تومن پول پیش.

این همه سال در تهران هستید خانه نتوانسته اید بخرید؟

به چه شغلی؟ من زیاد کار کنم بتونم سر خانواده را بچرخونم. به فکر زن گرفتن هم نیستم.

 از لحاظ خوراک و پوشاک وضع تان چطور است؟

فکر کنم از همه بهتریم از این لحاظ. نمی ذارم خانواده زجر بکشه. از این نظر خیالم راحته. ما که تو بچگی نتونیتسم خوب بخوریم، خوب بگردیم حالا که پول دستم هست، حداقل باید خوب بخوریم، خوب بگردیم. چون دیدم چقدر زجر می کشند بچه هایی که ندارند. می بینم افسوس می خورم. چون سر خودم آمده.
دوست دارید چه کار دیگری داشته باشید؟

کار دولتی باشه چه بهتر. اینو که کار نمی شه گفت. از بیکاریه. (مردی می آید کنار مجله ها و از بعضی از آنها 10 تا 10 تا یا پنج تا پنج تا برمی دارد.)

عمده فروشی هم دارید؟

وقتی می شه که صد هزار تومن عمده فرشی می کنم.

پس چرا گفتید فقط روزی پنج هزار تومان درآمد دارید؟

اونو کلی گفتم. روز با روز فرق می کنه. (حالا دارند تند تند با هم ترکی صحبت می کنند و قرار رد و بدل کردن قیمت مجله های عمده فروشی را می گذارند. انگار از قبل با هم حساب و کتاب دارند. با پول هایی که در روزها یا هفته های گذشته یکی به دیگری داده حساب می کنند که چقدر دیگر مانده که به طرف مقابل داده شود. مثل ماشین حساب عمل می کنند دانه به دانه و با دقت. که شماره های کسری شان را پیدا کنند.)

از خدا چه می خواهید؟

از خدا چی می خوام؟ این سؤال سختیه. والله همون شرمندۀ پدر و مادرم و در آینده زن و بچه نشیم، بسه. اگر اونم خدا بخواد. با این وضع مملکت ما که فعلا" این جوریه، فکر می کنم 30 درصد بیکار باشن و بیسواد و با سوادش هم تو این مملکت فرقی نکند.

تا حالا سریال بازی کرده اید؟

اون موقع از طرف یکی از شبکه های تلویزیون به آموزشگاه آمدند. پیشنهاد دادند هر کس سه دقیقه بازی کنه. هر چی دوست داره؛ دلقک بازی دربیاره، بزنه، بکشه. حتی خاطره تعریف کنه. من یه دونه از این سه دقیقه ای ها را بازی کردم. خاطرات بود. یه خاطره تعریف کردم. نقش یه میوه فروش رو هم بازی کردم تو یه سریال تلویزیونی.

صحبت مان تمام می شود. خداحافظی می کنم و می روم. یک مرتبه یاد عکس برای روزنامه می افتم. بر می گردم. می گوید:" اگر نگیرند، بهتره." دوباره می خواهم خداحافظی کنم که یک دفعه یادش به 50 تومانی می افتد. می پرسد:" 50 تومنی شما را دادم؟"

نه، عیب نداره.

 فورا" از بین اسکناس هایش یک 50 تومانی سالم درمی آورد و می گوید:" نه، حساب حسابه."

 

تاریخ و محل چاپ : 9 خرداد ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.