دخترم می پرسه:
"چرا پنجشنبه جمعه ها پیش من نیستی؟"
امروز به خودم می گویم هر طور شده باید با یک زن صحبت کنم. آخرین زنی که با او مصاحبه کردم مطلبش را 22 تیر ماه در وبلاگ گذاشته ام. بعد از او هشت گفت و گویی که در وبلاگ گذاشته ام با مردان بوده.
وارد مغازه ای می شوم که زنی در آن مشغول کار است. مشتری ندارد ولی خودش در حال بسته بندی وسایلی است. همچنان در حال کار به حرف هایم گوش می دهد و سرش را به علامت تأیید تکان می دهد. در جواب می گوید:" امروز همسرم نمیاد. دست تنهام. باید سفارش ها را آماده کنم." – همین طور که شما کار می کنین من می پرسم و می نویسم. – " نمی شه. مثلا الان باید به مشتری زنگ بزنم بپرسم که گل سفید می خواد یا صورتی." – خب من صبر می کنم. – " می دونم شما هم فرهنگ سازی می کنین. خودمم دوس دارم. اگه یه وقت دیگه بیاین که کارم کمتر باشه خیلی خوب می شه." کارتش را می گیرم برای هماهنگی وقت مصاحبه.
به راهم ادامه می دهم. به تعدادی غرفه می رسم که فروشنده هایش هم زن هستند هم مرد. می روم که با یکی از فروشنده های زن صحبت کنم. بعد از شنیدن توضیحاتممی گوید:" من اینجا فروشنده م نمی تونم کارای متفرقه بکنم. صاحب کار ایراد می گیره. من فقط باید حواسم به فروشندگی باشه."
دوباره راه می افتم. به فروشگاهی می رسم که زنی در حال چیدن جنس هایی در پیاده روست. مرتب داخل فروشگاه می رود وسایلی را برمی دارد و در بیرون می چیند. کمی صبر می کنم تا کارش تمام شود. خودش با دیدن من که همچنان ایستاده ام می پرسد که چی می خواهم. وقتی حرف هایم تمام می شود می گوید:" امروز یه خورده دیر رسیدم. باید زودتر اینجا را مرتب کنم." مردی وارد مغازه می شود. زن با دیدن او می گوید:" این خانوم روزنامه نگاره. شما حرف بزنین." مرد که ظاهرا صاحب فروشگاه است می گوید:" نه، من الان نمی تونم." من هم که امروز با خودم عهد کرده ام حتما با یک زن مصاحبه کنم به او می گویم: اگه شما اجازه بدین من با این خانوم صحبت کنم. تا حالا بیشتر با مردا حرف زدم. می خوام بعد از هفت، هشت تا مرد اقلا با یه زن هم حرف بزنم. در حالی که می خندد با خوشرویی می گوید:" این خانوم اینجا خودش همه کاره ست." خوشحال به داخل می روم. کنار یک ویترین می ایستم و وسایلم را از کیفم درمی آورم و خودکار به دست می ایستم تا زن فروشنده بیاید. می آید کنارم می ایستد. –" خب، بپرسین." اما تا سؤال کنم می گوید:" ما یه همکاری داریم خیلی بلبله. ( رو به صاحب کار) زنگ بزنم ... بیاد. با اون حرف بزنه؟" – " نه، اون کار داره. خودت حرف بزن."
***
چی می فروشین؟
آرایشی، بهداشتی.
چند ساله؟
10، 12 ساله.
چطور شد این کارو انتخاب کردین؟
انتخابش نکردم. از سر بیکاری بود. بعد اومدیم درگیرش شدیم. می گن خاک بازار گیراست می گیره. دیگه موندیم؛ خرج زندگی و باقی چیزا ...
قبل از این چه کار می کردین؟
دختر خونه بودم. ازدواج کردم. بعد اومدم سر کار.
سر همین کار؟
بله.
چند سال تونه؟ چقدر درس خوندین؟
32 سال. دیپلمم. دیپلم مدیریت خانواده.
دوس داشتین کار دیگه ای می کردین؟
اگه کاری بود که تایمش کمتر بود آره. از نُه صبح مغازه بازه تا 10 شب. بیشتر مردم ساعت شیش میان بازار. بعضی وقتا تا 11 شبم طول می کشه.
همسرتون چیزی نمی گن؟
چی بگه. بچم اعتراض می کنه که:" چرا مامان پیشم نیستی. جمعه هام نیستی." ( به چهره اش نگاه می کنم. آرام است. حسرتی در لحن صدایش نیست.)
جمعه هام میاین؟
جمعه هام میایم. تعطیلاتم میایم. فقط عاشورا تاسوعا و رحلت امام نمیایم. ( تعجب را که در صورت من می بیند خنده اش می گیرد.) تمام تعطیلات رسمی خدمت شما هستیم!
بچه تون چند سالشه؟
10 سالشه. دختره. کلاس چهارمه. اعتراضش جدیدا اینه که "چرا پنجشنبه جمعه ها پیش من نیستی؟"
پدرش پهلوشه؟
پدرش از سر کار میاد خونه پیش اونه. صبحا می ره سر کاربعد از ظهرا میاد خونه. دیگه دختر بچه رو نمی شه تنها گذاشت تو خونه.
همسرتون از اول اعتراض نداشت به ساعت کاری شما؟
چرا ناراضیه چون پیشش نیستم. ولی با این اوضاع کار و بیکاری ... شما هر جا برین یا باید سابقه ی کار داشته باشین یا با طرف دوس باشین یا باید پول داشته باشین. غیر از اینا همین می شه دیگه.
کی ازدواج کردین؟
من بیست سالم بود.
والدین تون در مورد کارتون چیزی نمی گن؟
بچه ی شهرستانم. اونا شهرستانن من تهرانم.
یعنی شرایط کاری تونو می دونن؟
بله. همه شونم اعتراض دارن. دیر به دیرم می بینیمشون.
غذا را چه کار می کنین؟
از اینجا که می رم خونه غذامو درس می کنم. صبحام برنج درس می کنم. ( می خندد.) غذاشون همیشه آماده س. خیال تون راحت! ( خیال من که اصلا راحت نیست از فکر اینکه تا ساعت 10، 11 شب سر کارش است و تازه وقتی می رسد خانه باید خورش فردا را هم درست کند ...) فقط فشار رو خودمه.
چه ساعتی می خوابین؟
معمولا شبا؛ یک، دو. زودتر از یک نشده بخوابم. شیش صبحم پا می شم که بچه رو ببرم مدرسه. یعنی فشار زندگی بیشتر رو منه تا شوهرم.
می رسین خونه تا غذا درس کنین وقت شام خوردن دارین؟
غذا که بشینم سر سفره بخورم هیچ وقت نشده. یه ناخنکی سر گاز بزنم یه سیبی چیزی بخورم. این شده غذای ما. ( خیلی آرام است چه در حرف زدن چه در رفتار. خیلی هم راحت حرف می زند. هیچ حسرت یا افسوسی در وجناتش حس نمی شود. از آنهایی است که واقعیت زندگی اش را پذیرفته و چون و چرا نمی کند. زندگی می کند ...)
کار همسرتون چیه؟
ایشون تو یه شرکت داروهای گیاهی کار می کنه. کارمند شرکت داروهای گیاهی یه که صادر می کنن به خارج از کشور.
دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
یه زندگی که حداقل بچه مو درست حسابی ببینم. یه خونه حداقل داشته باشیم که هر چی حقوق می گیریم ندیم اجاره خونه. من ماهی یک و نیم ( میلیون) می دم اجاره خونه.
چقدر اینجا درآمد دارین؟
حقوقی که می گیرم یک و شیشصده به همراه بیمه.
با این همه ساعت کار شما؟
( سرش را تکان می دهد.) فروشنده همینه ...
درآمد شما و همسرتون به زندگی تون می ر سه؟
نه دیگه. فکر کنین
اون حقوق وزارت کارو می گیره. منم که پایه حقوق مو گفتم. دیگه خودتون حساب کنین.
پس چه کار می کنین؟
( می خندد؛ آرام، تسلیم.) از غذا بزن از لباس بزن از تفریح بزن. یه جوری باید برسونیم. بیمه هم بیمه ی تأمین اجتماعی باشه دیگه خودتون حساب کنین چی می شه.
بعد شما ببینین تأمین اجتماعی شامل هیچ چی نمی شه. مثلا دندون درد بگیری تأمین اجتماعی که نمی ده. باید بری زیر قرض. ( یک دفعه انگار چیزی به ذهنش رسید. پرسید:" راستی اینا کجا چاپ می شه؟" - : تا چند وقت پیش مطالبم چاپ می شد ولی با مسئول روزنامه ها مشکل پیدا کردم. از خیرش گذشتم. حالا مصاحبه ها رو مستقیم تو وبلاگم می ذارم. مردم فضای مجازی را بیشتر می خونن تا روزنامه ها رو. من از آمار بازدید وبلاگم می فهمم چقدر مطالبم رو می خونن. موضوع براش جالب شد. پرسید:" واقعا؟" - : بله. من مثلا چند روز به چند روز یادداشت می کنم که چند نفر خوندن. برام جالبه. -:" پس حتما یه کارت هم به من بدین ببینم.")
به درس دخترتون پدرش می رسه؟
امسال می ره خونه. قبلا می رفت مهد یعنی از مدرسه سرویس می برده مهد. تو مهد یه مربی به درسش می رسید. البته ما به مربی می رسیدیم تا بهش برسه. نمی رسیدیم اونم نمی رسید. از امسال می ره خونه. یه سال بزرگتر شده. باهاش صحبت کردیم. خودشم دوس داره خونه بمونه. تلفنی با هم تو ارتباطیم. چیزی هم نتونه از پدرش می پرسه. ادامه مطلب ...
این سؤال اکثر مرداس
امروز از دو فروشنده ی موتورهای برقی جواب منفی می شنوم. یک مغازه ی لوازم بهداشتی را انتخاب می کنم و وارد می شوم. فروشنده بعد از شنیدن توضیحاتم، با تأیید نظر من در مورد لزوم مهربان بودن همشهری ها در کوچه و خیابان می گوید:"چقدر هم به این مهربانی ها احتیاج داریم." من هم خوشحال از شنیدن این هم نظری می خواهم وسایلم را از کیفم دربیاورم که می شنوم:"ولی متأسفانه من امروز خیلی سرم شلوغه. وقت ندارم. انشالله یه روز دیگه بیایین در خدمت تون باشم!" با مختصر لبخندی به لب از او خداحافظی می کنم. با خودم می گویم یک بار دیگر هم شانسم را امتحان می کنم.
از مقابل چند مغازه می گذرم و فروشنده ها را برانداز می کنم. چهره و وجنات یکی از آنها حس خوبی به من می دهد. وارد می- شوم. توضیح کارم را مثل بقیه با سکوت گوش می دهد. صورت مهربان و دلنشینی دارد اما عجله ای برای جواب دادن ندارد. از تأثیر جواب های منفی ای که امروز شنیده ام درجا به نظرم می آید که لابد دارد سبک سنگین می کند که چه طور مؤدبانه مرا از سرش باز کند. اما برخلاف انتظارم با تکان دادن سرش اعلام موافقت می کند.
***
کارتون چیه؟
کارمون هواکش، تهویه است.
فقط می فروشین یا تعمیر هم می کنین؟
هر دو.
چند ساله به این کار مشغولین؟
من، پدرم تقریبا نزدیک به 50 ساله.
خودتون چی؟
خودم تقریبا چهار ساله.
پدر هستن همراه شما؟
نه، بازنشستهَ ن.
قبل از این چه کار می کردین؟
قبل از این تو بازار بودم. تو کار شیرآلات بودم.
علاقه به این کار دارین یا به خاطر پدر اومدین؟
علاقه که تا حدودی ...(لبخند می زند.) 50، 50.
یعنی به دلیل بازنشستگی پدرتون کار بازار را رها کردین؟
نه، اون کار تو شرکت داشتن تعدیل نیرو می کردن. من اومدم اینجا.
چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟
من 40 سالمِ. فوق دیپلم هم دارم فوق دیپلم مکانیک صنعتی.
نمی خواین ادامه بدین؟
نه، فعلا. (می خندد.)
یعنی در آینده می خواین ادامه بدین؟
یه مشکلی داشتم تازگی ها حل شده. می خوام دوباره ادامه بدم.
چه رشته ای؟
تغییر رشته می خوام بدم به هیدرولیک پنوماتیک. (مشتری می آید. نوعی هواکش می خواهد. در همان حال که به مشتری جواب می دهد و مشتری فکر می کند او هم مشغول گوشی اش است. مطابق رویه ی کارم صبر می کنم تا مشتری کارش تمام شود.)
چه رشته ای هست؟
جک ها، کمک فنر ماشین. بخوام ساده ترش را بگم جک های جرثقیل، بالابر، آسانسور.
برادر دارین؟
دو تا هست.
چطور شما اومدین سر کار پدر؟
(تکانی به دستش می دهد.) حالا چی بگم.
برادر بزرگتر هستین؟
نه، کوچیکترم.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
کار دیگه خب، کار تولیدی بدم نمی اومد ولی با این روندی که دولت پیش می ره واقعا نمی دونم چون یه بودجه ی حسابی می خواد. بودجه ی اولیه شو من ندارم.
تولید چی مدنظرتونه؟
تولید یا تو پوشاک یا خودرو، تو یکی از این دوتا. (چه شاخه های مختلفی!)
ازدواج کردین؟
نه. ادامه مطلب ...
اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم
وارد که می شوم مرد جوانی را پشت میز می بینم که در حال نوشیدن آب میوه است. به حرف هایم گوش می دهد ولی آن قدر بی اعتناست که حس می کنم کلماتم بلافاصله بعد از گفته شدن مثل بخار در فضا پخش می شود و چیزی از آنها به گوش او نمی رسد که بشنود و تصمیم بگیرد که مصاحبه بکند یا نکند.
درست موقعی که منتظرم تا با بی حالی بگوید خانم اول صبحی ... برین بعدا بیاین، می گوید:" باشه، بپرسین."
***
چه کار می کنین؟
کارمون موبایله.
چند ساله به این کار مشغولین؟
شیش سال.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
زمان خدمت، تو سربازی چون دوست داشتم کار پاره وقت داشته باشم یه جورایی شد که ما اومدیم تو این کار.
یعنی از سربازی شروع کردین؟
بله، سربازی و دانشجویی. قبلش از دانشجویی.
چه رشته ای؟
من رشتهَ م کشاورزی بود. لیسانس کشاورزی گرفتم.
برای کار سراغ رشته ی خودتون رفتین؟
اصلا. (چنان بی تفاوتیِ غلیظ و سنگینی در لحن و چهره اش حس می شود که آدم وامی ماند چطور چهار سال دانشگاه را تحمل کرده است.)
پس چرا این رشته را انتخاب کردین؟
چون رشتهَ م تجربی بود. با رشته ی تجربی یا باید خیلی درس بخونی یا اینکه یه ذره اگه لِول پایین بود رشته هایی مثل تغذیه، کشاورزی، صنایع غذایی یا شیمی که اصلا بازار کار نداره باید انتخاب کنی.
قبل از این کار دیگه ای نمی کردین؟
رزروشن رستوران و صندوقدار رستوران، چرا خانوم من از بچگی کار می کردم. بلالَ م می فروختم.
از چه سنی؟
سن دوم دبستان. (تعجب می کنم چون داشتن آن جور شوق و ذوق کار کردن از کودکی اصلا با بی حوصلگی ای که در او می بینم جور در نمی آید.)
واقعا؟
بله. اینجا بومی نشین و قدیمی ین. ضعیفَ ن. ما بچه بودیم کار می کردیم حتی خیلی قبل ترش، مدرسه نمی رفتم آرد نخودچی می فروختم با دوستَ م که هنوزم باهاش دوستَ م. همون موقع ها آرد نخودچی می فروختیم.
آرد نخودچی خالی؟
آرد نخودچی با شکر با هم قاطی می شه دیگه.
تو کیسه؟
نه ... ( "نه" راچنان با ناراحتی و آمیخته با تعجب می گوید انگار به شیوه ی کار او در قدیم توهین کرده ام!) تو کاغذ. کاغذ را مربعی درست می کردیم.
چند سالِ تونه؟
من الان، 28 سال.
درس را ادامه ندادین؟
نه، اصلا دوست نداشتم. (برای اینکه مشخص شود این دوست نداشتن از تنبلی نبوده بلافاصله توضیح می دهد.) درسم خوب بود. تو دانشجویی یه واحدِ افتاده نداشتم. حتی مدرسه می رفتم چیزی به عنوان تجدیدی نداشتم. تو دانشگاه هیچ واحدی رو نیفتادم. علاقه نداشتم. فقط درس می خوندم که زود تمام بشه.
علاقه نداشتین چرا دانشگاه رفتین؟
مامانم گفت باید بری دانشگاه. من همون اول باید می رفتم بازار.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
نه. اشتباهاتی داشتم ولی دوست نداشتم کار دیگه ای می کردم.
چه اشتباهاتی؟
(فکر می کند. انگار توضیح دادنش سخت است.) یه سری کارا می کردم نمی کردم ولی از الانش راضیم.
ازدواج کردین؟
خدا را شکر نه!
چرا؟
دوست ندارم.
سنی هم که ندارین؟
تو خانواده ی ما همه ازدواج کردن. فقط من موندم. به من می گن پیر شدی. (تعجب را که در چشمانم می بیند به چند رشته از موهایش که سفید شده اشاره می کند.) آخه موهام یه ذره سفید شده.
چرا دوست ندارین ازدواج کنین؟
(تا جواب بدهد یک خانمی وارد می شود.) این و می گم، این یه تیکه رو نگه دار... بعدا می گم. (مدتی طول می کشد تا گوشی مشتری تعمیر شود. منتظر نشسته ام. این دفعه خوش شانس هستم چون وسط فروشگاه دو صندلی با یک میز کوچک گذاشته اند. مشتری که می رود دوباره سؤال می کنم.)
چرا؟
نمی تونم، خسته می شم. اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم. با یکی دوست می شم بعد یه هفته ازش خسته می شم. (حالت چهره اش نشان می دهد انگار خودش هم نمی داند با خودش چه کار کند.)
چه موقع احساس شادی می کنین؟
(کمی به فکر فرو می رود.) کلا آدم غمگینی نیستم. شادی هر موقع بیاد حس می کنم. درونی نیستم ولی چرا یه موقعی هم درونگرا هستم.
چه موقعی؟
ادامه مطلب ...
با 25 سال سابقه، چرا می رسم اینجا؟
وارد فروشگاه که می شوم اولین چیزی که چشمَ م را پر می کند قفسه های چوبی چسبیده به دیوارهای آن است که طبقه هایش برخلاف چیدمان طبقات کتابفروشی ها که مستطیل است و دراز، مربع هایی به ضلع نیم متر است که جز چندتایی بقیه خالی هستند. در آن چندتا هم فقط یک سوم فضای طبقۀ مربع شکل را کتاب گذاشته اند آن هم نه عمودی که افقی و روی هم. چه تضاد عجیبی دارد با کتابفروشی هایی که کتاب از سر و روی شان بالا می رود!
آنی به ذهنم می رسد که نکند در حال جمع کردن فروشگاه هستند یا شاید اصلا" کتابفروشی نباشد ... شاید در آن راستۀ کتابفروشی ها چشم هایم وسایل داخل ویترین را اشتباهی به شکل کتاب دیده.
***
به تردیدم غلبه می کنم و به مردی که پشت میزی کنار پیشخوان نشسته سلام می کنم. توضیحاتَ م را که می شنود با حالتی گنگ در چهره نگاهَ م می کند. با توجه به وضعیت قفسه ها منتظرم بگوید مگر نمی بینید که داریم جمع می کنیم. اما از ابهامَ ش در مورد نتیجۀ کارم می گوید. هدفم را بیشتر باز می کنم. قانع نمی شود ولی " نه " هم نمی گوید. شاید کمی کنجکاو شده که کار چطور پیش خواهد رفت یا شاید خیلی ساده خجالت می کشد " نه " را بگوید. با کمرویی می پرسد:" چی باید بگم؟ "
چه کار می کنین؟
کار ما، فروشگاه کتابِ دیگه.
آخه قفسه ها بیشتر خالی یه. کتابا رو هم خیلی خاص چیدین.
می خوان جم کنن چون هزینۀ کاغذ خیلی رفته بالا. این جور که من شنیدم می خوان جمِ ش کنن.
مسئولیت شما چیه اینجا؟
مسئول فروشگاهَ م دیگه.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
البته اینجا دو سالِ آمدم. کارمند مؤسسۀ ... هستم. مدیر که عوض بشه که هر دو سال یه بار عوض می شه خواه و ناخواه نیروهایی که آشنا هستن اونا رو نگه می داره. بقیه رو هم که قرارداد موقت دارن بیرون می کنن. من و چون 25 سال سابقه دارم نمی تونستن بیرون کنن فرستادن اینجا. (حسابی از جایی که هست و مسئولیتی که دارد دلخور است.)
تو اون 25 سال کارتون چی بود؟
کار اداری انجام می دادم تو ستاد مؤسسۀ ... مؤسسه، آموزشی یه. تو هر استان و شهرستان نمایندگی داره. محصول آماده می کنن اونجا می فروشن. ( شروع می کند در مورد شیوۀ کار مؤسسه توضیح بیشتر بدهد که می گویم نمی خواهم وارد آن وادی شوم.)
چند سالِ تونه و چقدر درس خوندین؟
دیپلم تجربی یم بعد 45 سالَ مه.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
والله اون زمان که من آمدم وضعیت کار خیلی بد بود سال 74، 75. الانَ م بده البته.
اگه امکانش بود دوست داشتین چه کار کنین؟
( فکر می کند. بعد می خندد.) تا حالا بهش فکر نکردم. نمی دونم. الان درس خوندن خیلی راحت تر شده نسبت به اون موقع. می گن هر کی امتحان کنکور بده قبول می شه فقط بسته به اینه که کدوم دانشگاه بره.
کی گفته؟
از رادیو شنیدیم. می گن مثلا" 700 هزار نفر گنجایش دانشگاه هاست چون دانشجو کم شده همه کسایی که امتحان می دن قبول می شن. من شنیدم چون دانشگاه های پیام نور و علمی- کاربردی، تعداد دانشجوهاشون کم شده قراره با هم ادغام بشن. ( از تعجبی که در صورت و کلام من می بیند و می شنود حسابی جا می خورد و با هیجان می پرسد: ) یعنی شما تا حالا اینا رو از کس دیگه ای نشنیده بودین؟
نه، اصلا".
( با اصرار ادامه می دهد.) تو هر خانواده قدیم این جوری بود که بچه زیاد داشتن. تا 30، 25 سال پیش هر خانواده شیش تا پنج تا بچه داشت. الان نگاه کنی همه تک فرزندی شدن یعنی به نظرم می رسه که کشور ما در آینده کارگر نداره. باید از خارج بیارن.
شما فقط تهران و شهرهای بزرگ رو می بینین. تو روستاها و شهرهای کوچیک این جوری نیست. ( می خواهد بحث را ادامه دهد ولی من با پرسیدن سؤال بعدی مانع می شوم چون باید مصاحبه را جمع کنم.) کی ازدواج کردین؟
76.
چه موقع احساس شادی می کنین؟
وقتی پول داشته باشم. اون سی یوم ماه که حقوق می گیرم تا دهم دوازدهم ماه که دستِ مون پره شادیم چیز می خریم. تا وسط برج پول دست آدم هست آدم خرج می کنه شاده. ولی بعد از اون آدم باید کاسۀ چه کنم چه کنم دست بگیره. دیگه اون شادی که شما می پرسین از بین می ره.
چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟
دوتا بچه دارم یه پسر یه دختر. یکی شون دانشجوِ دخترم. پسرم پایۀ دهمِ.
رشتۀ دخترتون چیه؟
مهندسی صنایع.
دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
( بلافاصله و خیلی سریع جواب می دهد. مستقیم در چشم هایم نگاه می کند. انگار که می خواهد مطمئن شود من از حرف هایش درک نادرستی پیدا نکرده باشم. نمی داند که این سؤال از شیطنت من نیست و آن را از همۀ مصاحبه شونده هایم می پرسم.) من از زندگی یم راضی یم. من فقط گفتم اگه پول دستم باشه خوشحال ترم والا از زندگی یم راضی یم. (هنوز احساس می کند باید توضیح بیشتری بدهد.) مثلا" فرض مثال می خوام دندون خانوم را درست کنیم. مثلا" می گن سه میلیون هزینه ش می شه هر یه دندون. خب یه خورده آدم مجبور می شه با بی دندونی بسازه!
واقعا" دندون همسرتون رو کاری نکردین؟
چه کارش کنیم؟ سه میلیون تومن. تازه من کم شو گفتم. این قدر مرحله به مرحله داره. مثلا" بعد از اولین معاینه می گن فک حالت چی نداره لثه نمی دونم باید درست بشه که اینم یه میلیون هزینه شه. یعنی از سه میلیون هی می ره بالاتر.
همسرتون چقدر درس خوندن؟
ایشونم دیپلمِ.
چقدر درآمد دارین؟
حداقل حقوق ادارۀ کار دیگه.
(باز تعجب از چشمانم می زند بیرون.) چطور با25 سال سابقۀ کار حداقل حقوق رو دارین؟
باشه همونه.
مگه سال به سال حقوق تون بالا نرفته؟
چرا ولی همون حدی که وزارت کار می گه بالا رفته. ( اینجا هم سعی می کند توضیحات مفصلی بدهد که من باز با پرسیدن سؤال بعدی مانع می شوم تا بحث حقوق جمع شود.)
ماهیانه چقدر حقوق می گیرید؟
(منتظرم باز کلی گویی کند و جواب سرراست ندهد. ولی اشتباه می کنم.) دو و نیم.
خونه مالِ خودتونه؟
نخیر.
ادامه مطلب ...
عاشق زن و بچه اش است
در پیاده رو راه می روم و مغازه ها را یکی یکی برانداز می کنم. به یک قصابی می رسم. می خواهم از آن بگذرم ولی می ایستم و با تعجب ازخودم می پرسم: قصاب؟ چرا نه ... چون ممکن است فروشنده اش مردی با سبیل های از بناگوش دررفته باشد؟! وقتی می خواهم وارد بشوم در بیرون قصابی دو مرد را می بینم که با هم حرف می زنند. یکی کارگر است و کار می کند، دومی فقط ایستاده کناراو. مغازه خالی است اما بلافاصله بعد از من همان مردی که بیرون ایستاده بود داخل می آید. مرد جوانی است که چهره اش هیچ ربطی به تصور من ندارد ...
***
می گویم من روزنامه نگارم و با مردم که حرفه های مختلف دارند صحبت می کنم. (هدف از کارم را توضیح می دهم.)
با ابهام نگاهم می کند. حسی در تمام چهره و به خصوص چشمانش موج می زند که نمی دانم به چی ارزیابی اش کنم. آیا حوصلۀ حرف زدن ندارد ولی خجالت می کشد که جواب منفی بدهد. برای اینکه کمی کمکش کنم می گویم: نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه. با هیجان تکرار می کند:" نیم ساعت؟!" سریع می گویم: شاید زودتر هم تمام بشه. کمی نرم می شود. " حالا چی باید بگم؟"
نگران نباشین. من از کار و تجربه تون از زندگی می پرسم شما جواب بدین. چند ساله این کار رو دارین؟
تقریبا" از 20 سالگی. از 20 سال پیش.
(تعجب می کنم.) یعنی سن تون 40 ساله؟
41 سالمه.
اصلا" بهتون نمیاد. جوان تر به نظر میایین. فکر می کنین دلیلش چیه؟
نمی دونم شاید ژنَ مه. (دیدن تعجب من، حس و حالش را تغییر نمی دهد.)
چطور شد این کار رو انتخاب کردین؟
کار پدریم بود.
علاقه هم داشتین یا چون کار پدری بود؟
علاقه که اصلا" نداشتم ولی چون کار پدری بود مجبور شدم.
چند تا خواهر و برادر هستین؟
نُه تا خواهر برادر. چهار تا خواهر، پنج تا برادر.
شما پسر بزرگ هستین؟
نه، من آخری هستم.
چطور برادرای بزرگ تر شغل پدر رو ادامه ندادن؟
ایشون کارشون یه چیز دیگه بوده. قسمت شده ما کردیم.
قبل از این کار، کار دیگه ای می کردین؟
نه.
از چند سالگی به پدر کمک می کردین؟
پدرم که فوت کردن شروع کردم.
قبلش نمیامدین؟
نه، اصلا".
اگه نمیامدین کار رو از کی یاد گرفتین؟
کارو از یکی از برادرام یاد گرفتم.
اون برادرتون میامد همراه پدر کار می کرد؟
بله یعنی سه تاشون کمک می کردن. بله بودن. من از یکی شون یاد گرفتم.
اونا چرا ادامه ندادن؟
اونا کارای دیگه داشتن فقط کمک می کردن به پدر. یعنی هم به پدرم کمک می کردن هم کار دیگه داشتن.
چقدر درس خوندین؟
سیکل.
چرا درس رو ادامه ندادین؟
دلیل چیزی نداشت اشتباه دیگه. (لبخند مختصری می زند.)
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
(فکر می کند.) آره چون کار قبلی م طلاسازی بود دوست داشتم اون و ادامه بدم.
چرا اول صحبت در مورد کار قبلی تون پرسیدم نگفتین؟
حواسم نبود. طلاسازی کار می کردم. (نکند برای این بوده که می خواهد صحبت زودتر تمام شود. به روی خودم نمی آورم.)
چه مدت طلاسازی کار می کردین؟
طلاسازی هم تقریبا" پنج سال.
از چه سنی؟
از تقریبا" 14، 15.
چطور سراغ طلاسازی رفته بودین؟
یکی از فامیلا ... نه آشناهامون تو این کار بود. از طریق اون رفتم.
حالا افسوس می خورین چرا طلاسازی رو ادامه ندادین؟
بله.
چرا نشد؟
سن پایین. چون سن پایین بودم قشنگ نتونستم تصمیم بگیرم و ادامه بدم.
پدر و مادر راهنمایی تون نکردن؟
چرا خودم گوش نکردم. پدرم فوت کرده بود. مادرم، بندۀ خدا پیر بود ولی خودم گوش نمی کردم. (امان از حواس پرتی و تلگرافی حرف زدن...)
حرف کی رو گوش نکردین؟
برادرام می گفتن من گوش نکردم.
کی ازدواج کردین؟
تقریبا" 20 سال پیش. (این بار از دیدن تعجب در نگاهم بی اختیار چند لحظه ای می خندد. شنیدن صدای خنده اش برایم دلنشین است چون از اول مصاحبه تا حالا فقط لبخندهای زودگذر و کم رنگ به چهره اش آمده.)
بچه دارین؟
بله، یه دونه.
چند ساله؟
12 سالِ شه.
چه موقع احساس شادی می کنین؟
(فکر می کند.) احساس شادی زیاد نمی کنم. آدم درون گرایی هستم.
حس شادی ندارین یا نمی تونین نشون بدین؟
دارم مشکلات نمی ذارن. آدم حساسی هستم به خاطر همین، خیلی چیزای کوچیک نمی ذاره شادی رو حس کنم.
مثل چی؟
چیزای روزمرۀ کوچیک ...
مثلا"؟
خیلی چیزا مثال در رابطه با کارم مثلا". بازار خوب باشه بد باشه. (کارگری که بیرون کار می کرد می آید تا یک پارچ آب سرد ببرد. پارچ را از یخچال درمی آورد و به او می دهد.)
وقتی جوان تر بودین بیشتر احساس شادی نداشتین؟
نه، من منفی گرام تا مثبت گرا. (شاید حسی که در نگاه اول از چهره و بویژه چشمانش به من رسید و نتوانستم درک کنم تأثیر همین ویژگی منفی گرایی اوست.)
پس این روحیه تون خیلی ربطی به مشکلات نداره؟
چرا داره.
تو جوونی چرا منفی گرا بودین؟
منفی گرام چون همیشه برام چیزایی که دوست داشتم نمیامد.
شنیدین که اگه آدم منفی گرا باشه همش براش چیزای منفی پیش میاد؟
بله، ولی اگه منفی بیاد پشت سر هم میاد. می گن هر چی سنگه واسۀ پای لنگه. اگه مثبت بیاد پشت سر هم میاد.
من به کسایی که مدام از بدشانسی شون حرف می زنن می گم: این قدر نگین که بدشانس ین چون بد شانسی براتون میاد. من به این اعتقاد دارم.
ناگهان می پرسد:"مثلا" شما چه کار می کنین برای شاد بودن؟ (حالا من باید جواب بدم!) ادامه مطلب ...