پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

دورۀ ما اصلا" سواد نبود

بزرگ شدیم چیزی یاد نگرفتیم


سر کوچه یک کافو که شرکت مخابرات برای محافظت سیم های تلفن معمولا" روی پایۀ سیمانی نصب می کند، قرار دارد. بیشتر وقت ها او را می بینم که روی صفحه ای یا روزنامه یا تکه ای مقوا نشسته و به پایۀ سیمانی و خود کافو تکیه داده است. زمین دور و اطرافش پاکیزه است. اگر چه فقط پیاده رویی است برای عبور مردم و ورود ماشین ها به داخل کوچه. ولی پاکیزگی آن به وضوح نمایان است. مردی 70 ساله به نظر می رسد با پیراهن سفید و روپوشی آبی رنگ. لباس هایش گر چه مستعمل است ولی در نهایت پاکیزگی است. فکر می کنم خانه اش باید همان نزدیکی ها باشد که با وجود نشستن در پیاده رو، می تواند چنین تمیز باشد.

***

وقتی در پیاده رو کنارش می نشینم و می گویم می خواهم با او حرف بزنم، بی معطلی از روی مقوایش بلند می شود. هر چه می گویم بنشیند تا همان طور با هم صحبت کنیم، قبول نمی کند. انگار آن را خلاف آداب معاشرت می داند. بلند می شود و رو به روی من به تنۀ درختی تکیه می زند. چهره ای آرام و خندان دارد. از آن آدم هایی است که همیشه شروع و آخر جمله هایشان را با لبخند همراه می کنند. خوشرویی بی حدش احساس خوشایندی در انسان به وجود می آورد. شیرینی چهره اش و نظافت لباس هایش با روحیۀ مردی که از صبح تا غروب در پیاده رو نشسته یا کنار ماشین های پارک شده در کوچه در رفت و آمد است، تناسبی ندارد. از من می پرسد که آیا از طرف اداره ای به آنجا رفته ام. پاسخش می دهم که نه، من فقط با مردم در بارۀ زندگی شان صحبت می کنم تا در روزنامه بخوانند و بدانند دیگران چگونه زندگی می کنند. ظاهرا" قانع می شود.

اینجا چه کار می کنی؟

( به هتلی که در ضلع دیگر کوچه است اشاره می کند.) چندین سال جلوی این هتل ماشین پایی داشتم. از تاریخ انقلاب ماشی پایی ندارم. حالا وسایل مسافرها را می برم. دیگه شدم محلی اینجا. این طوری زندگی مو می گذرونم. حقوقی هم نیست. محلی ام. چندین ساله جلوی هتل هستم. ده سالی ماشین پایی کردم. اون موقع 200، 300، 400 تومن می گرفتم روزی. مثل شیش هزار تومن حالا بود. اون موقع ناهار می خوردی شیش تومن بود، پنج تومن بود، بمیرم زیر خاکم کنند.

چرا؟ خدا نکند.

نه دیگه، از این حرفا گذشته.

حالا چقدر می گیری؟

حالا روزی 400، 500،700 تومن. حقوقی که نیستم. یک موقع می بینی مسافرای خوبی هستند. همین طورها. ( با لبخندی شیرین می پرسد اینهایی که شما می نویسی برام خطر که نداره؟ می گویم نه، مطمئن باشد.)

زن و بچه داری؟

زن و بچه ندارم. اصلا" ازدواج نکردم. نکردم دیگه. آدمی هستم این طوری. نخواستم زن و بچه دار بشم. فکری ام. نمی تونم. خدایی است. این طوری هستم. نمی تونم با زن و زندگی. حوصله شو ندارم. از همان بچگی هم این طوری بودم. از وقتی خودمو شناختم این طوری بودم. حالا هم دیگه تمام شد. عمرم هم گذشت. چی بگم.

چند سالته؟

تقریبا" نزدیک 80 سالم است. یا چند سال کمتر. همین طوری ها.

پدر و مادرت هستند؟

پدر و مادرم را یاد دارم. پدرم کشاورز بود. وقتی آنها زنده بودن من کشاورز بودم. پدرم زود فوت کرد. دو تا برادرم نهاوندند. یک برادرم لرستانه. از مادر جداست. خواهر، یکی از مادرم داشتم. زود فوت کرد.   زمین کشاورزی چطور شد؟

زمین کشاورزی را با برادرم شریک بودم. دهاته دیگه. تقسیم اراضی که شد مال برادرم شد. تقریبا" 30 سال می شه که از نهاوند آمدم تهران. دو ماه می ماندم بعد می رفتم. دو ماه اونجا بودم دوباره می آمدم. عادت کرده بودم. ده سالی می شه دیگه هیچ ندارم آنجا که برم رسیدگی کنم. دیگه هیچی ندارم. نه اینجا چیزی دارم نه اونجا. آدم فکری هستم نخواستم دو فکری باشم. ول کردم.

شب ها کجا می خوابی؟

شبا چند ساله توی راه پلۀ یک شرکت توی همین کوچه می خوابم. آخر شب می رم. ( باز می پرسد: " برام خطر که ندارد؟ ") راه پلۀ آخر ساختمان است که می خوابم. البته جای خواب خوبی داره. ( ناگهان چهرۀ شادش با یادآوری محل خواب، بیش از پیش شکفته و خندان می شود. با کیف و لذت تعریف می کند. ) اونجا جاش خوبه. بخاری برقی گذاشتم. دیگه، یک پرده گذاشتم. برای خودم خوبه. اگر معرفت داشته باشند. باید یک گوشه بهم بدن. بعد از 40 سال می گن تو برو یکی دیگه بیاریم. آنجایی که می خوابم اول که می ساختند مال یک حاجی بود. نذر کرده، داده به دیگران. سرپرست ها یکی خوب بود. سید بود. اون مرد. یکی از اون گرگ ها آمده. فشار آورده به شرکت که انجا را لازم داریم. من هم یک آدمی هستم که نمی تونم بجنگم با اون. می گویم خدایا به امید تو. ازش ناراحتم. اگر خدا درست کنه دنبال جا می گردم. من نمی تونم خودمو از آب دربیارم. توان آمد و رفت ندارم. برم آگاهی، می دهند ولی اون آدم خیلی سختیه. منم آدمی هستم که اگر دو دفعه برم اداره، دق مرگ می شم. تمام تهران یکی آره یکی نه منو می خواستن برای سرایداری. خودم نرفتم دنبال مسؤولیت که بازنشسته یا بیمه بشم. همین طوری. نفهمیدم.

می پرسد خسته شدی؟ می گویم نه این کارم است. می گوید بله می دونم کارت سخته. ( همین موقع یک آقایی به ما نزدیک می شود و با اشاره به هتل می گوید برای این هتل 20، 30 سال کار کرده ولی هیچ بیمه ای نیست. شما نمی توانید برایش کاری کنید؟ خودش زودتر از من می گوید نه اداره ای نیست. داره برای روزنامه می نویسه.)

غذا را چه کار می کنی؟

آبگوشتی، چیزی همین طوری که دربیارم، می خورم. دو سال است که کوپن غذا از شرکت ... بهم می دن. این کوچه را که من ماشین پایی کردم شد مال شرکت ...  الان پادویی محل را می کنم و خرج را درمی آرم. به شرکت گفتم حالا که شما سرویس دارید من دیگه ماشن پایی ندارم. دو سال است که کوپن غذا به من می دن. فقط برای ناهار. شب از هر چی خودم دربیارم. تمام تهران منو می شناسند. آدم بی آزاری هستم. بدشانسی ام اینه که اینا ( اشاره به هتل ) باهام بدند. بدند دیگه. این طوریه دیگه! نحوه ای هستند. شما هم یه اخلاقی داری. دنیا جنگله. پنج تا انگشت خدا داده هر کدوم یه جور. مثلا" شما این جوری هستی. یکی هم حرف های زشت می زنه.

هیچ درس خوانده ای؟

درس اصلا" از عمرم. یعنی دورۀ ما اصلا" سواد نبود. کشاورزی، چوپونی بود. دورۀ ما مدرسه نبود. حالا این دوره روزگارشده. ما بزرگ شدیم چیزی یاد نگرفتیم. ( برق شادی در صورتش می درخشد. گویی چیزی به یادش آمد. می گوید: من شما را می شناسم. زیاد اینجا می آیی. برای راحتی او می گویم بله، اما من از مقابل آن کوچه بیشتر وقت ها با اتوبوس رد می شوم.)

چقدر شما خوش اخلاق هستی.

خدا می دونه بیشتر هم هستم. ولی پا درد گرفتم. تمام بدنم درد گرفته. تنگی نفس دارم. سینوزیت دارم. انشاۀالله بیا سر بزن. تو را دیدم اینجا. خدا مرا ببخشد. مسؤولیت خدا گردن منه.

مسؤولیت چی؟

همین بی سرپرستی ام. سرپرستی ام. باید خودم را اداره کنم.

 

تاریخ و محل چاپ: 21 آبان ماه سال 1379 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.