کاش واقعا به هم نگاه کنیم
مدتی است که یک مغازه ی خیاطی را انتخاب کرده ام تا با صاحبش مصاحبه کنم. یکی دو بار می روم ولی تیرم به سنگ می خورد. قفلی که به در زده و رفته مثل خاری به چشمم می رود.
امروز خوش شانسم! وارد که می شوم مردی را می بینم که ایستاده در حال کار کردن است. خیلی آرام به حرف هایم گوش می دهد. چند لحظه سکوت می کند. بعد می پرسد:" مثلا چی باید بگم؟ سؤالاتون چیه؟" نفس راحتی می کشم. از او اجازه می گیرم و یک صندلی چوبی قدیمی را که کنار دیوار جلوی میز اطویش است جلوتر می کشم و در حالی که وسایلم را از کیفم بیرون می آورم می گویم: من می پرسم شما جواب بدین.
***
چند سالِ به این کار مشغولین؟
من تقریبا از نوجوانی مشغولم. شاید اگه دروغ نباشه 50 سالِ.
همین محل بودین؟
نه عوض کردم. اینجا یه چند سالی از انقلاب گذشته آمدم. قبلش اینجا نبودم.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
عرضَ م به حضور شما اون زمان که من وارد خیاطی شدم اکثرا دنبال هنر و شغل هایی می گشتم که هنری باشن تا کارای ادارات دولتی. من تو شغل هایی که نگرش کردم برانداز کردم دیدم شغل خیاطی، شغل تمیزیِ و با افرادی سر و کار داری که اون افرادم در اجتماع آدمای فهمیده ای هستن و از نظر پوشش و برخورد تقریبا از صنف های دیگه بهتر بودن. اینِ که من این شغلُ انتخاب کردم.
چند سالِ تون بود؟
من الان حدود 70 سال.
اون زمان که شغل خیاطی رو انتخاب کردین چند سالِ بودین؟
من حدود چهارم ابتدایی رو تموم کرده بودم چون شهرستان بودم از 16، 17 سالگی وارد این کار شدم.
اول تو شهرستان وارد این کار شدین؟
بله تو شهرستان وارد این کار شدم. به عنوان یه شغل تمیز من این کارو انتخاب کردم.
قبل از این چه کار می کردین؟
تقریبا از ابتدا تو همین کار بودم. البته چند مدتی رفتم تو اداره. دیدم با من سازگار نیست ولش کردم. در مدتی که کار می کردم درسَ م می خوندم.
تو کدوم کار؟
همین شغل خیاطی. ( از اول مصاحبه همین طور که جواب می دهد کار هم می کند.)
چند ماه تو اداره کار کردین؟
اداره حدود شیش، هفت ماه بودم اومدم بیرون. به مذاقَ م نساخت.
( زنی وارد می شود و می پرسد:" شلوار زنونه هم می دوزین؟" – " بله. " – " چقدر؟ " –" 200 تومن. " مشتری بدون اینکه حرفی بزند می رود. )
چقدر درس خوندین؟
من تا حدود تقریبا زیرِ دیپلم رفتم.
تو شهرستان؟
یه مقدار شهرستان، یه مقدار تهران درس خوندم.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
شغل آزاد بیشتر به مذاقَ م بود. اداره می رفتم هی می گفتن چرا دیر اومدی. منَ م چون توشغل آزاد کار کرده بودم به مذاقَ م نبود. کار خیاطی یه جور هنره. الان خوشحالَ م که تو این کار هستم. گر چه هنرمونو از بین بردن. ولی خب ...
منظورتون چیه که هنرتونُ از بین بردن؟
از وقتی انقلاب شد دیگه این شغل از بین رفت. دیگه نیامدن این شغلُ یاد بگیرن. رو آوردن به کاپشن و اورکت و کت و شلوار حاضری. براشون یه مقدار سنگین بود ... اون لباس پوشا هم نبودن. ( مرد بسیار موقر، متین و آرامی است. حتی در این لحظه که از کسادی کارش می گوید نه تغییری در چهره ی آرامش می بینی نه در رفتار نرم و ملایمی که با پارچه ی در حال خیاطی اش دارد. )
منظورتون از " لباس پوشا هم نبودن " نداشتن مشتری برای دوختن لباسِ؟
ببینین برای دوختِ ش نبود. معمولا کسایی که لباس پوش بودن از رده خارج شدن. اونا دیگه دل و دماغ لباس پوشیدن نداشتن. دیگه اورکت و کاپشن مد شد. سابق کسی اورکت و کاپشن نمی پوشید. همه کت و شلوار می پوشیدن.
کی ازدواج کردین؟
من، سال 53.
چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟
من دو تا بچه دارم. بچه هام؛ پسرم تو کارای پروتز دندونه. دخترم هم تحصیلکرده ی بیکاره. دو سه تا هم لیسانس داره.
چه رشته هایی؟
رشته ی زبان داره. رشته ی هنر داره. رشته ی علوم آزمایشگاهی داره.
یعنی سه تا لیسانس دارن؟
بله... ( می خندد و با اشاره به یادداشت هایم می گوید:" فکر کنم باید کتاب بنویسین! " )
چه موقع احساس شادی می کنین؟
والله احساس شادی زمانی می کنم که مردم همه شاد باشن. این احساس شادی منِ. ( سرش را طوری تکان می دهد که عمق احساسَ ش را نشان بدهد. ) با شادی دیگران شادم.
دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
زندگی یَم الان بد نیست. نمی گم الان بده چون شکر خدا اونی که خواستم رسیدم به خواسته هام تقریبا چون زحمت کشیدم. ولی چون مردم شاد نیستن منَ م شاد نیستم. از زندگی م لذتی نمی برم. ( به اینجا که رسید مدتی دست از کار کشید... )
بچه ها ازدواج کردن؟
چرا بچه هام ازدواج کردن هر دو.
نوه دارین؟
نوه هم دارم یه دونه.
از دیدن بچه ها و نوه تون شاد نمی شین؟
چرا شاد می شم ولی اون شادی که باید باشه تو وجودم، گفتم زمانی یه که همه ی بچه ها، مادراشون پدراشون خوشحال باشن.
مغازه مالِ خودتونه؟
مغازه سرقفلی یه.
اجاره می دین؟
به اون صورت نه. بسیاری از مغازه های تهران سرقفلی یه.
اول یه مقدار دادین؟
اولِ ش یه پولی می دیم بعدش یه اجاره ی خیلی کم، خیلی محدود.
چقدر درآمد دارین؟
درآمدمون متغیره. مشخص نیست.
مثلا چقدر تو یه ماه؟
یه وقت می بینی یه تومن، یه وقت دو تومن. بیشتر، کمتر. فعلا کاسبی خبری نیست. فعلا لک و لکی می کنیم ببینیم خدا چی می خواد. حالا که سرنوشت این جوری رقم خورده. البته نه مالِ من، کل ملت ایران. یه وقتی این شغل به عنوان هنر بود مردمی بود ولی متأسفانه دیگه هنر تو این مملکت ارزشی براش قائل نمی شن. الان دیگه این شغل کت و شلوار سفارشی را کسی نیامده یاد بگیره. همه دارن جم می کنن چون کسی نمیاد یاد بگیره. ( افسوسی در چهره و لحن کلامَ ش نیست. واقعیت را پذیرفته است. ) ادامه مطلب ...
می گن این کار تو رو نگه داشته
امروز پشت سرهم جواب های منفی شنیده ام از سه نفر؛ کفاش، تشک دوز و آرایشگر. با لبخندی به لب فکر می کنم بالاخره با یک مصاحبه به خانه برمی گردم یا دست خالی. به مغازه ای می رسم که دو مرد در جلوی آن نشسته اند. یکی که جوان تر است در چارچوب در نشسته و آن یکی که مسن تر است روی صندلی به فاصلۀ یک متری او. اول با مرد جوان حرف می زنم ولی او بلافاصله مرد مسن را نشان می دهد.
***
وقتی به او انگیزۀ مصاحبه هایم را می گویم بدون فوت وقت از کسادی کسبش گله می کند. به او می گویم که من هم همین ها را می خواهم بپرسم پس اجازه بدهید برویم داخل. بلند می شود و به مرد جوان می گوید: " صندلی را بیار داخل. "
کارتون چیه؟
کارمون تأسیساته.
می فروشین یا تعمیر می کنین؟
هم تعمیر می کینم هم می فروشیم هم خریدار کمه.
چند ساله به این کار مشغولین؟
تقریبا" سی و ... در حدود 50 ساله من این کارو انجام می دم. می خوام بازنشست بشم. بیمه هم نیستم.
پس چرا اول گفتین سی و ... سال؟
نه، از سی و پنج سالگی شروع کردم. 1311 هستم. هشتاد و خورده ای سنمه.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
خب، اون موقع در حدود تاریخ 33 از آذربایجان اومدم تهران. یه کارخانه ای، 12 سال کار کردم. کارخونۀ کفش سازی بود. کارخونه ورشکست شد. ما رفتیم دنبال لوله کشی و تأسیسات. از اون موقع به این کار مشغولیم. اونجا بیمه هم نبودیم.
چرا؟
ما 200 نفر تو کارخونه کار می کردیم. هر موقع مأمورا می آمدن یه پولی می گرفتن حرف نمی زدن. البته رژیم گذشته بود. کارخونه که تعطیل شد رفتم دنبال کار تأسیسات. کارخونه همچین حقوقی نمی دادن. اون موقع دو تا بچه داشتم. چهار نفر بودیم. کرایه می دادیم. پول مون نمی رسید که پول بیمه مونو بدیم. اون موقع اون طور گرفتار بودیم.
چند سالگی از کارخونه دراومدین؟
اونجا در حدود چهل و دو، سه ساله بودم دراومدم.
چی شد لوله کشی و تأسیسات را انتخاب کردین؟
آشنا داشتم. کارخونه صنعتی هم نبود که آدم یه چیزی یاد بگیره.
از اول همین مغازه بودین؟
بله. چون نزدیک کارخونه بود اجاره کردیم.
اهل کجا هستین؟
آذربایجان غربی، شهر سلماس ( شاهپور سابق).
چند ساله اومدین تهران؟
در حدود بیست و سه، چهار ساله بودم. سربازیم تمام شد در زمان دکتر مصدق، دیگه نموندم اونجا. اومدم تهران. مجرد بودم.
( چهرۀ آرام و شیرینی دارد. به یادداشت هایم نگاه می کند و لبخند می زند. )
چی شد اومدین تهران اون زمان؟
اونجا، آذربایجان کاری چیزی نبود. تهران اومدیم گرفتار شدیم. ( به پهنای صورتش می خندد. از نگاهش پیداست که چیزی یادش آمده. ) اون موقع اینجا آب لوله کشی نبود، می گفتن آب شاه. می گفتن آب شاه از گلوت بره پایین دیگه نمی تونی برگردی. این طوری بود!
مغازه مال خودتونه؟
( می خندد. ) بله، ولی چند سال طول کشیده تا مغازه را به دست بیارم.
چند سال؟
من 35 ساله بودم این مغازه را اجاره کرده بودم. از 35 ساله تا 62 ساله فعالیت می کردیم که مغازه را اجاره کردم سرقفلی کردم. بلخره بازم فعالیت کردم اول سرقفلی شو خریدم بعد ملک شو. اون موقع سرقفلی ارزون بود. صاحب مغازه ملک مغازه شو فروخت. خریدم از کرایه دراومدم. یه خونۀ 60 متری هم داشتم. دو تا اتاق داره. الانش تو همون خونۀ 60 متری زندگی می کنیم.
چند نفرین؟
شیش نفر بودیم. خانمم فوت کرد. دو تا پسرم آلمان هستن. خارج از ایران. الان تو خونه سه نفریم. یه پسر یه دختر. الان کار کمه. من توان کار ندارم.
تو مغازه کمک دارین؟
دست تنهام.
با اشاره به مرد جوانی که در این مدت هم در چارچوب در نشسته است و هیچ توجهی به گفت و شنود ما ندارد می پرسم : کمک تون نیست؟
نه.
پسرتونه؟
بله، بعد از سربازی مریض شد. نمی تونه کار بکنه.
چند سالتونه؟ درس خوندین؟
87 سالمه. درس نخوندم.
چرا؟
امکان شو نداشتم. پدرم نمی تونست. اون موقع اونجا نداری بود. الان شم با این ناتوانی، این دولت م مالیات می گیره... ( و با لبخند بازیگوشانه ای ادامه می دهد ) معاف اینا نکردن که مالیات نگیرن.
اولش که وضع کسب تون خوب بوده؟
اولش جوان بودم. اون موقع اوستاکار بودم. روزی 12 تا به تومنی می گرفتم. خانوادۀ پنج نفری بودیم. بعد یه بچۀ آمد شدیم شیش نفر.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
کار دیگه از دستمون برنمی اومد. نه پول داشتیم یه جا سرمایه بذاریم نه ... فقط کار می کردیم پول درمی آوردیم می خوردیم. الانش م عین همون یم.
کی ازدواج کردین؟
در حدود 23 سالگی ازدواج کردم.
خانم، تهرانی بودن؟
نه، از همشهری های خودمون بود. همسایه بودیم.
چه موقع احساس شادی می کنین؟
اون موقع که زندگی مونو خوب بگذرونیم. دل مون می خواد فردا از امروز بهتر زندگی کنیم. متأسفانه ما با سیاست کار نداریم ولی یه خونه من در ونک ساختم که صاحب ملک نبود. اون و از من گرفتن. اون خونه قیمتش 5/1 میلیارد بود. ازم گرفتن پول جزئی دادن.
صاحب ملک نبود چرا ساختین؟
تنها من نبودم. باغا را قطعه قطعه کردن گفتن سند مادر داره. وقتی زمین تموم شد صاحبش پیدا می شه یا دولت بهتون سند می ده.
بقیه که ساخته بودن مثل شما گرفتن؟
هر کس تونست پولش و داد سند گرفت. اون موقع من نتونستم. ( قیافۀ شیرین و آرامش ناگهان جدی و غمگین می شود...)
چه سالی بود؟
پنج، شیش سال پیش بود.
چند تا بچه دارین؟ چه سنی هستن و چقدر درس خوانده ان؟
چهار تا بچه دارم؛ سه تا پسر یه دختر. دخترم رفته فوق لیسانس گرفته. ولی پسرام از دیپلم به بالا نرفتن. می اومدن کمک مون می کردن. الان دوتاشون خارج ن.
چند ساله رفتن؟
می شه 20، 25 سال می شه.
راضی هستن؟
بله، راضین. مشغولن کار می کنن. اونا تو همین کارتأسیساتی هستن. اونجا شرکت دارن. بیمه هم کردن. بچه شون به دنیا میاد حقوق بچه شونو از اون موقع حساب می کنن می ریزن به حسابش. بله، من چند سال که زحمت کشیدم زحمت من و هدر دادن . دولت هیچ کمکی هم نکرد.
چه کمکی انتظار داشتین؟
اون موقع که زمین ارزون بود زمین خریده بودم متری هزار تومن. اونم 58، یه سال بعد از انقلاب. ( باز چهره اش شیرین می شود و سبک می خندد. ) ساختیم تقریبا" بیست و پنج، شیش سال نشستیم. بعد ازمون گرفتن. یه پولی دادن خونه بخریم. با اون پول همچین خونه ای نمی تونستیم بخریم. اون خونه متری 12 میلیون شده بود.
دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
زندگی مون یه طور باشه که، نه ویلا و ماشین نمی خوام فقط یه زندگی می خوام که محتاج نباشم. خدا را شکر می کنم با این سن فعالیت می کنم محتاج نشدم. خیلی از خدا سپاسگزاری می کنم. ( با اشاره به پسرش که در چارچوب در نشسته ادامه می دهد) پسرم مریضه. اونم خدمت می کرد این جوری شده. ترسیده. نمی تونه به من کمک کنه.
چقدر درآمد دارین؟
والله الان مونده شانس. امروز تا غروب ممکنه یه کار بخوره بتونیم 40، 50 تومن بگیریم خرج کنیم. کارنیست و الا اگر یه کار باشه اونجا بکنیم تعمیر کاری - کارای سبک – اینجام بفروشم می شد بهتر زندگی کنم. البته کارای سبک، الان دیگه نمی تونم.
( صفحۀ یادداشتم پر شده تا ورق می زنم تا صفحۀ جدیدی بیاید یک دفعه برقی در چشمانش می بینم. در حالی که خنده اش گرفته با اشاره به برگه های یادداشتم می پرسد :" چند تا ورق شده؟ شمام کارتون خیلی سخته والله...! " برق چشمانش از شیطنت اوست چون اول صحبت برای اینکه او را راضی کنم گفته بودم که گفت و گو خیلی طول نمی کشد. 87 ساله است ولی هوش و حواس و زیرکی- اش مثال زدنی است! )
بلخره ماهی چقدر درآمد دارین؟
عرض کنم درآمدش اگر کار داشته باشم امکان داره ... روزی پنج، شیش تومن درمیاد، اگر کار باشه. اگر نباشه که خب هیچی، کمه. امسال تو این زمستون به این ور ماهی 700 تومن، 800 تومن بیشتر درنیامد. این دفترامونه می تونم نشون بدم. ( چند دفتر نیمدار روی میز را نشان می دهد. ) اون وقت دولت مالیات م می گیره. ادامه مطلب ...
یک خانواده ظاهرا" کوچک
از جلوی مغازه ها که رد می شوم نگاهم اول به ویترین ها و بعد به چهره صاحب مغازه هاست. چیزی نظرم را نمی گیرد. فقط یک مغازه شیشه بری در ذهنم می ماند. برمی گردم.
***
وارد که می شوم مرد جوانی را می بینم که کنار میزی ایستاده و کار می کند. مرد شصت و چند ساله ای هم کنار اوست.
می خواهم با صاحب مغازه صحبت کنم.
مرد جوان در جوابم می گوید: صاحب مغازه نیست. چکار دارید؟
شما شاگرد مغازه هستید؟
نه. من موقت، دو سه روزی اینجا هستم.
کار اصلی شما چیست؟
همین شیشه، قاب و آینه. برای در و پنجره، شیشه نصب می کنیم.
گفتید اینجا موقت هستید؟
من، بله. خودشون نیستند. برای اینکه مغازه بسته نماند دو سه روز آمدم اینجا.
خودتان هم مغازه دارید؟
بله.
این چند روزی که اینجا هستید مغازه خودتان چه می شود؟
بابام هست. داداشم هست.
چند سال تان است؟
25 سال.
چند سال است کار شیشه می کنید؟
من از سال 71 تا حالا.
قبل از آن چکار می کردید؟
من از موقعی که چشم باز کردم تو شیشه بری بودم. از 71 به طور جدی آمدم تو این کار. بابام و عموم، کاملا" اکثر فامیلمون شیشه برند. بابام هم به قول معروف سرسلسله شونه.
پدرتان چند سال دارد؟
50 سال.
چطور تمام خانواده شیشه بر شده اند؟
اینو باید از بابام بپرسید. (آقای جا افتاده ای که من فکر می کردم صاحب مغازه است و نبود، می گوید:" بنویسید از بیکاری. من همسایه اینها هستم. آمدم یه چایی بخورم و برم.")
اهل کجا هستید؟
بروجرد.
چند سال است خانواده تان تهران آمده اند؟
خانواده که نیامدن. فقط ما آمدیم. به خاطر کار آمدیم.
تنها آمدید؟
من با بابام آمدیم، با هم.
چند سال است؟
دوساله.
چند خواهر و برادر دارید؟
دو تا خواهر، پنج تا برادر. (خنده اش می گیرد.) کم اند، نه؟ (باز می خندد.)
مغازه بروجرد مال پدرتان است؟
بله.
چقدر درس خوانده اید؟
من سیکل.
قبل از سال 71 در شیشه بری به پدرتان کمک می کردید؟
قبل از اینکه بیام سر کار، می خوندم. بعد رفتیم پیش بابامون. بعد خدمت. بعد آمدیم تهران.
چرا ترک تحصیل کردید؟
علاقه نداشتم.
از چه سنی کمک پدرتان رفتید؟
از 15 سالگی.
به این کار علاقه داشتید یا می خواستید درس نخوانید؟
هم به کار علاقه داشتم هم اینکه علاقه زیادی به درس خوندن نداشتم.
بقیه خواهر و برادرانتان درس خوانده اند؟
بله درس خوندند.
چند سال؟
یه داداشم دیپلمه است. دیپلم الکترونیک. دو تا خواهرام دیپلم گرفتند دیگه درس نخوندند. بقیه هم که دوم سوم دبیرستان مشغولند.
پدرتان به شما مزد می داد؟
بله.
چقدر؟
ماهی 50 تومن می داد.
از چه سنی پدرتان به شما مزد داد؟
یک سال بعد از اینکه یاد گرفتم پدرم حقوق می داد. شاید 16، 17 سالگی. دقیقا" یادم نیست.
چه کارهایی می کردید؟
کار شیشه، آیینه، قاب. همین کاری که تهران انجام می دم اونجا انجام می دادم.
حالا به اندازه پدرتان این حرفه را یاد گرفته اید؟
تا حدودی. (مرد همسایه که هنوز نرفته است، اضافه می کند:" همه را که یادش نداده. یک قسمت استادی را برا خودش نگه داشته!")
از وقتی پدرتان به شما حقوق داده به خانواده کمک کرده اید؟
خیلی کم.
برای خرج خانه به درآمد شما احتیاج داشتند؟
نه.
برادرانتان هم این کار را شروع کرده اند؟
یکی شون آمده. بقیه هم شوق و اشتیاق دارند یاد بگیرند ولی فعلا" درس می خونند.
مغازه ای که در تهران دارید مال خودتان است؟
بله.
آن را خریده اید؟
سرقفلیه، از عمومون گرفتیم.
غیر از شما، فقط عمویتان تهران آمده اند؟
ما اکثر فامیلامون تهرانند. فقط ما و یکی از عمه ها شهرستانیم.
کار اینجا با بروجرد چه فرقی می کند؟
هم کارش بیشتره هم از نظر تزیینات و کار با شرکت های دیگه اینجا بهتره.
16، 17 سالگی که حقوق می گرفتید با آن چکار می کردید؟
پس انداز کردم، از اون موقع.
خرج تان با خانواده بود؟
تا قبل از اینکه بیام تهران بله.
حقوق تان کامل پس انداز می شد؟
بله به غیر از یه مقداری که خودمون خرج می کردیم. (از اول که گفت و گو را شروع می کنیم من روی یک صندلی می نشینم و او کارش را رها می کند و در حالی که ایستاده به میز کار تکیه می دهد آماده جواب دادن می شود. هر چقدر می گویم که او هم جایی بنشیند و راحت حرف بزند گوش نمی دهد. این هم لابد از انرژی جوانی است!)
ازدواج کرده اید؟
نه.
پس چرا تهران خرج با خودتان است؟
من و بابام و داداشم با همیم. یه خانواده کوچک تشکیل دادیم. شهرستان خرجی نداشتم. خانواده می دادن. اینجا خرج زیاد شده.
چون تهران خرج زیاد شده با خودتان است؟
اینجا هر کدوم یه چیزی می گیریم می بریم خونه. دیگه نمی شه همش با بابام باشه.
خانه مال خودتان است؟
اینجا اجاره کردیم.
برادرتان از شما کوچکتر است یا بزرگتر؟
از من کوچیکتره. من از همه شون بزرگترم.
برای غذا در خانه چکار می کنید؟
بیشتر وقتا آماده می گیریم. بعضی وقتا هم خودمون درست می کنیم.
کدام تان بیشتر غذا درست می کند؟
بیشتر من چون زودتر از همه می رم خونه. آشپزی با من است.
چرا زودتر می روید خانه؟
به خاطر درست کردن غذا، سور و سات خونه. اگر قرار باشه اونا هفت برن من شیش می رم تا غذا درست کنم، (آقای همسایه که می خواسته چای بخورد و برود یک لیوان چای و قندان برای من می آورد.)
اعتراضی ندارید از اینکه شما بیشتر غذا می پزید؟
من خودم قبول کردم. باز به هر حال این کار راحت تر از کار شیشه است! زود می رم خونه. (خودش خنده اش گرفته است.)
چه غذاهایی درست می کنید؟
برنج، مرغ.
بلد بودید؟
قبلا" یه چیزیایی بلد بودم. تو خدمت یاد گرفتم. تو سربازی. چهار پنج بار هم غذا را سوزوندیم تا یاد گرفتیم. ادامه مطلب ...
هر چه آن خسرو کند شیرین بود
از پشت شیشه میبینم که روی زیراندازی کف مغازه نشسته و روی پارچهای که در جلویش پهن کرده کار میکند. مغازهاش با فروشگاههای دور و بر هیچ همخوانی ندارد. به نظر، شغل رو به زوالی میآید. معلوم نیست با وجود تشکهای آمادهای که استفاده از آنها رایج شده دیگر چه بازار کاری برای یک مغازه لحافدوزی باقی مانده است؟
***
بعدازظهر است. وارد مغازه میشوم. نگاهم که به چهرهاش میافتد خستگی یا بیحوصلگی را در آن میبینم. اولین فکری که سریع از ذهنم میگذرد جواب منفی است. به نظرم میآید که حوصله حرف زدن نداشته باشد. اما وقتی منظورم را متوجه میشود، میگوید: “اگر بتونم جواب بدم”.
من، 50 سال.
72 سال.
نه.
اهل نور (مازندران).
سال 23 بود.
نه خودم تنها آمدم.
آمدم دنبال کار. سواد که نداشتم. آمدیم دنبال کار. پنج سال پیش یکی بودیم شاگردی میکردیم.
همین شغل لحافدوزی.
نه.
استاد ما مال محل خودمون بود. بابای ما، ما را فرستاد که: “به این کارآموزی یاد بدید”. استاد اهل نور بود؛ تهران کار میکرد.
بله. مال محل خودمون بود.
نه دیگه، بچه بودم. 10، 12 سالم بود.
بله.
دارم یا رفتند؟
چهار تا برادر بودیم دو تا هم خواهر.
دویوم.
پسر.
اونم با بابای ما دنبال کار رفت.
نجاری.
چه میدونم. بابای ما داد به این کار.
چرا خوندند. یکیشون نخوند. بقیهشون خوندند.
چهار، پنج کلاس.
نه.
ما تو یکی از دهاتای نور بودیم. خود شهر نور هم اون موقع ده بود. حالا چند سالیه که شهر شده.
هیچی. خرجمو میداد. همون تو خونه اونا زندگی میکردم.
تا پنج سال. (تعجب میکنم.)
نه.
کار یاد گرفته بودم. میخواست استفاده ببره. کارو که یادمون میداد میخواست استفاده ببره.
نه. اون برا زندگی خودش بود. اونا هم بخور و نمیر بودن. قدیم که اینطور نبود. حالا همه دارن، همه ثروتمند شدن. درسته خرج هم زیاد شده ولی پول هم زیاد شده. ما اون موقع یه تشک میدوختیم دوزار، الان میگیریم دوهزار تومن.
چرا الان همه پول دارن باز ناشکرن. چند سال پیش من بعضی دهاتا میرفتم بیچارهها هیچی نداشتن. الان همه وضع شون خوبه، ماشین و دم و دستگاه. باز ناشکرن. بهترین زندگی را دارن باز ناشکرن.
الان اکثرشون خالی شده، فقط خونههاشون مونده. خودشون میان شهر، دیگه دهاتا کسی زندگی نمیکنه چون دهاتا دیگه درآمدی نداره.
همهشون هم وضعشون خوب نیست ولی بهتر از اون موقع است.
بیرون آمدم. رفتم پیش کسان دیگه کار کردم. روزی چهار، پنج تومن مزدم بود. (به چشمهای من دقیق میشود ببیند منظورش را درست فهمیدهام یا نه. چیزی را که میبیند قانعش نمیکند، پس توضیح بیشتری میدهد.) چهار، پنج تا یه تومنی نه هزار تومنی.
از صبح میآمدیم تا ساعت هشت شب.
شبا میرفتیم پیش فامیلا که اینجا زندگی میکردن.
لباس را مثلاً آره. ولی چه لباسی ! (خندهاش میگیرد.) به پامون از این کفشهایی که با لاستیک ماشین میچسباندن به هم و کفش درست میکردن، بود.
یه نون سنگک میخریدیم پنج نفر، شش نفر میخوردیم. (بلند میشود و روی یک صندلی کنار دیوار مینشیند. به پشتی صندلی تکیه میدهد تا کمی راحتتر بتواند افکارش را برای یادآوری جزییات زندگی گذشتهاش آماده کند.) حالا ناشکری میکنن. نون کجا پیدا میشد. مردم نون نداشتن بخورن.
تقریباً. به بچههایش نون خالی میداد. پنیرا رو میریخت تو شیشه میگفت بد خورشتی نکنین! نونو بزنین به شیشه، پنیرو تموم نکنین. ( با یادآوری آن روزها میخندد و خدا را به خاطر زندگی امروزش و مقایسه آن با دیروز شکر میکند. )
تقریباً سه، چهار سالی شاگردی کردم. بعد مغازه گرفتم. البته اینجا نه، جای دیگه.
بله اجاره کردم.
سال 28 بود. من هم 1308 بودم. تقریباً 20 سالم بود.
بله.
خدمات الکترونیکی در یک مغازه یک وجبی
هر وقت از جلوی آن سه مغازه یکوجبی! که هر کدام دو دستگاه تلفن دارند رد میشوم اولین چیزی که به ذهنم می رسد معاملات کلانی است که میگویند فقط از طریق تلفن انجام میشود. فکر میکنم آن مغازهها که بیشتر شبیه مختصری تراشیدگی در داخل دیوارند فقط ظاهر قضیه است و اصل همان دستگاه تلفن هاست.
***
امروز میخواهم با یکی از آنها صحبت کنم. از مغازه اول میگذرم و جلوی پیشخوان جمع وجور دومی میایستم. سه مرد جوان نزدیک هم در آن یک کف دست مغازه ایستادهاند. جای تکان خوردن ندارند. فقط در فضای بین قفسه های پشت سرشان و پیشخوان جلوی مغازه میتوانند نیم دور بچرخند و از قفسهها، جنسی را که مشتری میخواهد بردارند. بیشتر که دقت میکنم میبینم یکی از آنها روی چارپایهای نشسته است.
شغل تان چیست؟
فروشنده لوازم برقی.
چه لوازمی؟
لوازم برق فشار قوی و ضعیف.
مثلاً چه لوازمی؟
کابل، کلید پریز، کنتاکتور…
چند سال است که به این کار مشغولید؟
از سال 64. تقریباً 16 سال میشه.
قبل از آن چه کار میکردید؟
درس میخوندم.
چقدر درس خواندهاید؟
من تا دیپلم. دیپلم ریاضی.
چطور شد که ادامه ندادید؟
برادرام خدمت بودند اون موقع، پدرم دست تنها بود. من سه سال آخر دبیرستان را متفرقه امتحان دادم.
چرا؟
چون پدرم دست تنها بود. کهولت سن داشتند، ناراحتی قلبی داشتند.
در آن سن مغازه پدرتان را اداره میکردید؟
بله. از صبح تا بعدازظهر میآمدم مغازه. بعد میرفتم کلاسای تقویتی.
شبانه درس میخواندید؟
شبانه، نه. متفرقه میرفتم. فقط ثلث اول و دوم امتحان میدادم.
دوره تحصیلتان قدیم بود یا جدید؟
دوره قدیم.
چند سال دارید؟
متولد 1350 هستم، سی سال. دبیرستان سه سال آخرشو آزاد امتحان دادم.
دوست داشتید درس را ادامه بدهید؟
بله.
میخواستید چه رشتهای بخوانید؟
مهندسی برق دیگه. (جوری جواب این سؤال را میدهد که انگار مسئله بسیار روشنی است و اصلاً نیازی به پرسیدن نداشته. شاید من باید از فروش لوازم برقی میفهمیدم که علاقهاش به رشته مهندسی برق است!) من علاقه داشتم، چون دیپلمم هم ریاضی ـ فیزیک بود.
چرا برادرتان که از سربازی آمد تحصیل را ادامه ندادید؟
نه، دیگه.دیدم جاافتادم تو این کار. با اینکه دو تا کارو هم زمان انجام می دادم. قابلیت انجام دو تا کار هم زمان رو داشتم.
شما که می توانستید هم درس بخوانید هم کار کنید چرا درس را ادامه ندادید؟
نشد. اصلاً تو کنکور شرکت نکردم چون فکر کردم موفقیتم توی این کار بیشتره. اون موقع هم بود که کنکور را دو مرحلهای کرده بودند. دیگه کمتر کسی میتونست قبول بشه.
برای سال بعدش سعی نکردید؟
نه دیگه.
خانواده شما را برای ادامه تحصیل تشویق نمیکردند؟
چرا.
با این وجود تلاش نکردید؟
(شرمزده میخندد.) نه، دنبالش نرفتم.
حالا پشیمان نیستید؟
نه چون تو این کار احساس موفقیت میکنم.
برادرتان هم با شما کار میکند؟
بله. مغازهاش جداست.
مغازه خودش است یا پدرتان؟
نه، پدرم.
شراکت شما با پدرتان در مغازه به چه شکل است؟
درصدی از سود کل مغازه را میگیرم.
راستی مغازهتان چند در چند است؟
سه متر در 70 سانت!
چند سال است پدرتان این مغازه را دارد؟
از سال 60. (تلفن زنگ میزند. عذرخواهی میکند تا به آن جواب بدهد. من هم از فرصت استفاده میکنم و فضای بالای مغازه را نگاه میکنم. مغازه سقف کاذبی دارد که گویا فاصله بین آن و سقف اصلی را انباری کردهاند.)
ارتفاع مغازه چند متر است؟
چهار متر.
برای استفاده از انباری، نردبان میگذارید؟
(خندهاش میگیرد و به قفسهها اشاره میکند.) نه از روی همین قفسهها میریم. اینجا دیگه جای پله نداره!
قبل از اینکه شما اینجا را بخرید همین شکلی بود؟
بله، قدمت این مغازه شاید مال زمان احمدشاه باشه. به همین صورت بوده از قبل. (کمی عجیب است اگر آن زمان هم به همین شکل بوده باشد.)
واقعاً اینطور فکر میکنید؟
ادامه مطلب ...