با خریدار شریک شدم
بدون سرمایه!
75 ساله است و پارچه می فروشد. منظورم را که به او می گویم حرفی نمی زند. فقط با چشمانی آرام ولی پرابهام نگاهم می کند. سکوتش چند لحظه ای ادامه پیدا می کند. منتظرم که عذرم را بخواهد. ولی چون چیزی نمی گوید، پیشدستی می کنم و می گویم: پس موافقین!
***
تا کاغذها و خودکارم را از کیفم درمی آورم که شروع کنم، به چارپایۀ فلزی ای که پشت سرم است اشاره می کند: " روی چارپایه بشینین."
شش سال دورۀ ابتدایی را گذرانده و بعد چهار سال در حوزه تحصیل کرده است. در سن 22 سالگی با دختر عمویش که دو سال از او کوچک تر است و تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده، ازدواج کرده و شش فرزند دارد؛ چهار پسر و دو دختر. یک پسرش روحانی است. سه پسر و یک دخترش در رشته های فیزیک کاربردی، مهندسی متالورژی، صنایع و برق تحصیل کرده اند و آخری دیپلمۀ ریاضی است. در مورد کارش می گوید: " کارم پارچه فروشیه، قماش فروشی. قماش، عربی شه."
چند ساله پارچه می فروشین؟
50 سال.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
برای کار از شهرستان آمدم تهران. پارچه فروشی بود که اقساط می داد پارچه را. یکی از مشتری هاش که از بستگان نزدیک من بود، گفت: " اونجا نیازمند به یک منشی هستن." رفتم اونجا مشغول شدم. از زمانی که آمدم تهران تا رفتم سر کار حدود سه روز طول کشید. (نرم میخندد. لابد از دیدن تعجب در چهرۀ من.)
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
نه دیگه، چون تو همین کار پارچه فروشی داشتم می رفتم بالا. در جا که نمیزدم. وقتی اون فروشگاه اولی که توش کار می کردم فروش رفت، صاحبش سنوات همۀ کارمندان را داد منهای من. به من گفت: " شما مستقیم بیا پهلوی ما تو بازار." اما آن کس که فروشگاه را خریده بود به من پیشنهاد کرد: " تو را شریک می کنم در اینجا، بازار نرو."
من با خریدار شریک شدم، بدون سرمایه. بعد از چهار سال مستقل شدم. (چهرۀ شیرینی دارد. وجودش پر از آرامش و سبکی است. آرامشی که می تواند از او به دیگران هم برسد.)
مغازه مال خودتونه؟
بله. ملک مال خودمونه. اینجا را خریده ایم. بچه هام که درس خوندن نگذاشتم برن سر کار خودشون. آوردم پیش خودم؛ چون آدم درسخونده با بیسواد فرق می کنه. من همیشه نظرم اینه که یه آدم باسواد عملگی کنه عملۀ خوبی می شه.
بچه هاتون نمی خواستن تو رشتۀ خودشون کار کنن؟
نه دیگه اینجا آزادن. اختیارشون دست خودشونه. خودشونو بیمه کرده ن. اینجا غیر از پارچهفروشی، دوخت و دوز پرده و تشک هم داریم. بچه هام کارآیی سواد را تو خیاطی به کار گرفتن.
درآمد اینجا برای همه تون کافیه؟
درآمد در سطح عالیه؛ ماهی پنج میلیون، بالا و پایین هم می شه. و برداشت هر کس، به هر اندازه که نیازمند باشه برداشت می کنه که زندگی با آسایش و رفاه داشته باشن.
(با تأکید به من می گوید: " اینم حتما" بنویس که هر کس به اندازۀ نیازش برمی داره." چه خانوادۀ جذابی! سنت و مدرنیته را با هم آشتی داده اند و صلح و صفا را با تار و پود زندگی شان به هم بافته اند!)
یعنی ماهیانه مبلغ مشخص برنمی دارن؟
نه، (چشمانش برق می زند و دوباره با اصرار می گوید:) حتما" بنویس که هر چی نیاز داشته باشن برمی دارن.
چند تا از بچه ها ازدواج کرده ن و چند نوه دارین؟
پنج تاشون ازدواج کرده ن. نُه تا هم نوه دارم.
چه موقع احساس شادی می کنین؟
همیشه ما شادیم. رفت و آمدمان همه با هم صمیمی یه. بدون کدورت. ( مستتقیم به من نگاه می کند. با چشمانی که دوباره از شدت هیجان براق شده!) اینو هم حتما بنویس که 60 درصد موفقیت من، همسرم بوده که بچه ها را خوب تربیت کرده. آزادی بد به اونا نداده. در رفت و آمدهای مدرسه و بیرون و دانشگاه نظارت داشته. یه وقت می گن از دور نظارت داره... (کمی فکر می کند ولی کلمۀ مورد نظرش را پیدا نمی کند.) با ارتباط شخصی که با دانشگاه ها داشته و خودش می رفته و سؤال می کرده ...( یک دفعه چشمانش برق می زند.) حضوری، حضوری می رفته دانشگاه سؤال می کرده که کاملا" درس و رفت و آمدشون را کنترل داشته باشه. دانشگاه علم و صنعت کجا، دانشگاه تهران کجا!
(آنچه در وجود این مرد 75 ساله جذاب و دلپذیر است، سوای آرامش و شیرینی چهره و رفتار، نوع کلماتی است که به کار می برد. مادر بچه هایش را "همسرم" صدا می کند و وقتی کلمۀ دلخواهش را پیدا نمی کند زود از آن نمی گذرد و آن قدر به ذهنش فشار می آورد تا کلمه ای که به نظر او حق مطلب را ادا می کند، به زبان بیاورد تا با این فرصتی که به دست آورده از همسرش قدردانی کند.)
چه تفریحی دارین؟
تفریح ما مسافرت هست و مجالس مذهبی.
از خدا چی می خواین؟
من به آنچه که خداوند متعال در حق من مقدر کرده و می کنه، راضی ام.
تاریخ و محل چاپ : پنجم آذر ماه سال 1397 در صفحۀ " گشت و گذار "، روزنامۀ هفت صبح