می خوام ببینم دنیا کجا می ره ...؟!
یک مشکل کار من برای گرفتن مصاحبه در مورد تهران قدیم این است که در کوچه و خیابان و محله های قدیمی، پیدا کردن زنی که سنش مناسب کار من باشد و بخواهد هم حرف بزند سخت است چون اگر هم تصادفا چنین شخصی را پیدا کنم جایی نیست که بتوانیم راحت در آنجا بشینیم و صحبت کنیم. فروشنده ها یا صاحبان کسب و کارها بیشتر مرد هستند. اگر هم در مغازه ای زنی مشغول رتق و فتق کار مغازه باشد سنش به درد موضوع من نمی خورد. البته در خیابان ها و کوچه ها زنان مسن در حال رفت و آمد و انجام کارهای روزمره زیاد می بینم و اینکه ناگهان مثل اجل معلق جلوی شان بایستم و یکی دو سئوال بپرسم قسمت مهمی از کار روزنامه نگاریم بوده که سال ها هم تجربه اش کرده ام. ولی نمی شود در پیاده روها جلوی شان را بگیرم و اگر موافق صحبت بودند ایستاده در مورد تهران قدیم با آنها صحبت کنم چون معمولا مصاحبه های تهران قدیم من بیست دقیقه یا حداکثر نیم ساعت طول می کشد.
زن های مسن بیشتر در خانه ها هستند. که خب نمی شود زنگ خانه ها را بزنم و سراغ شان را بگیرم ...!؟ اما شاید در پارک ها بشود پیدای شان کرد. باید پارک گردی را هم به برنامه هایم اضافه کنم. اما همین حالا که به فکر پارک ها می افتم این مشکل هم توجهم را جلب می کند که بعید به نظرم می آید که بتوانم زن مسنی را تنها در پارک پیدا کنم. وقتی برای تفریح و خوش، پر کردن چند ساعتی از روزشان به پارک می روند حتما چند نفری با هم به پارک می روند که در این صورت گفت و گو با یکی از آنها در میان چند نفر به تجربه، نه عملی است نه خوشایند.
روزی که با صاحب خشکشویی گفت و گو می کردم از او پرسیدم که در محلِ آنها کجا بیشتر می توانم زنان مسن محله شان را ببینم. پیشنهادش این بود که عصرها ساعت شش یا هفت به مسجد محل سر بزنم. می گفت که زنان مسن محل بیشتر در اون ساعت ها جلوی مسجد می نشینند.
امروز عصر ساعت شش و نیم می روم که به مسجد همان محل سر بزنم. به مسجد که می رسم فقط سه چهار مرد مسن را می بینم که روی پله های ورودی مسجد نشسته اند. زنی آنجا نیست. در محل راه می روم. به خودم می گویم شاید در برگشت زنی را جلوی مسجد ببینم. خب، البته همیشه امیدوارم ...!
راه که می روم از چپ و راست و رو به رو می بینم زنانی را که سن شان مناسب کار من است که یا خرید کرده اند و به خانه می روند یا برای خرید بیرون آمده اند یا بعد از انجام کاری به خانه برمی گردند. با حسرت نگاه شان می کنم. در پس هر چهره ای دنیای پنهانی را می بینم که اگر جایی برای نشستن و حرف زدن بود می توانستم دروازه اش را باز کنم واردش شوم و با دیدنش برای مدتی از دنیای خودم فاصله بگیرم. در همین احوال هستم که ناگهان در آن سوی خیابان زن مسنی را می بینم که با عصایی که پایه اش چهار شاخه است ، برای حفظ تعادل شخص در راه رفتن، از درگاهی خانه اش که پیداست مانند آن خانه های زمان قدیم است که دالانی حیاط خانه را از خیابان و کوچه جدا می کرد می خواهد بیرون بیاید ولی نمی آید. دو شاخه ی پایه ی عصا در پیاده روست و دو شاخه ی دیگر هنوز داخل درگاهی خانه. مردد است. با تکیه به عصا نیم تنه ی بالای بدنش را از درگاهی بیرون می آورد و گاهی به چپ نگاه می کند گاهی به راست. معلوم نیست منتظر کسی است که قرار است او را به جایی ببرد یا نه. من در پیاده رو ایستاده ام. چشم از او برنمی دارم. گویی میخکوب شده ام. با خودم بگو مگو می کنم. بروم آن طرف خیابان و با او حرف بزنم یا نه؟
بلخره می روم. سلام می کنم. ترک زبان است و با لهجه ای شیرین فارسی حرف می زند. باز داستانم را شروع می کنم که کی هستم و کارم چیه. تا می شنود که می خواهم در مورد تهران قدیم با او حرف بزنم می گوید:
خب، منم قدیمی یَم. مثلا چی می خوای بپرسی؟
خوشحال و ذوق زده نمی دونم چرا قبل از همه چیز این سئوال را می پرسم: مثلا رابطه ی پدر مادرا با بچه ها چطور بود؟
محبت. همش محبت بود.
پس چند تا سئوال دیگه هم بپرسم.
می پرسد: کجا؟
جواب می دم : همین جا.
آب پاکی را رو دستم می ریزد و می گوید:
نه، می خوام برم مسجد ببینم دنیا کجا می ره ...؟!
این برخورد و گفت و گوی کوتاه در تیر ماه سال 1403 پیش آمد.
به نظرم اگه میخای با خانم های سن و سال دار مصاحبه کنی برو امامزاده چیزی
قدیما میرفتم مثلن باهاشون درد دل میکردم .
اونام داستان زندگی و اونام داستان زندگی و اینا تعریف میکردن
سلام، ممنون از پیشنهادت. حتما می رم. اگر بشه تو وبلاگ میاد. بازم تشکر