پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

سفر اول به امریکا

غیب شدن دلارها ...!


من در سال 1356، زمانی که دو شهر بزرگ کشورمان؛ تبریز و اصفهان در مخالفت با رژیم شاه سابق شلوغ شده بود برای ادامه ی تحصیل به امریکا رفتم.

در امریکا به شهر لوس آنجلس وارد شدم. سه نفر از دوستان خواهرم که برای ادامه ی تحصیل از مدتی قبل به امریکا رفته بودند در آن شهر زندگی می کردند و با صحبت خواهرم با دوستانش قرار شده بود که من در ابتدای ورودم به آن کشور نزد آنها بروم و مدتی با آنها زندگی کنم تا با کمک و راهنمایی آنها از یکی از دانشگاه های دولتی و معتبر امریکا برای دوره ی فوق لیسانس پذیرش بگیرم.

تا جایی که حافظه ام یاری می کند در ایران فقط توانسته بودم از یک مؤسسه ی خصوصی آموزش مدیریت بازرگانی پذیرش بگیرم تا با آن پذیرش بتوانم وارد امریکا بشوم و از همان جا برای ورود به دانشگاه های دولتی اقدام کنم. به همین دلیل مجبور بودم چند ترم تحصیلی را در آن مؤسسه بگذرانم.

یادم هست که به کمک دوستان خواهرم در آن مؤسسه ثبت نام کردم. روزهایی که برای پرداخت شهریه ی کلاس ها به دفتر مؤسسه می رفتم و جلوی پیشخوان کارمند مربوطه می ایستادم تا کارهای ثبت واحدهای درسی مرا انجام دهد و بعد وجه شهریه را بپردازم به خودم می گفتم: این دلارها را خوب ببین چون در عرض یک دقیقه ی دیگر غیب می شوند و تو دیگر آنها را نمی بینی ...!

این تصویری که در لحظه ی پرداخت آن دلارها برای ثبت نام در کلاس های آن مؤسسه در ذهنم شکل می گرفت و کلامش به زبانم می آمد شاید  به این دلیل بود که  می دانستم آن ارزهای دانشجویی که از درآمد خانواده تأمین می شد  را دارم برای شهریه ی واحد هایی هزینه می کنم که هیچ ربطی به رشته ی فوق لیسانسی که برای گذراندن دوره ی آن به امریکا آمده بودم نداشت. می دانستم که آن واحدها به هیچ وجه به درد رشته ی فوق لیسانسم نمی خورد. گرفتن پذیرش از آن مؤسسه ی خصوصی به من توصیه شده بود تا بتوانم به کمک آن در مسیری قانونی وارد کشور امریکا شوم و فرصت پیدا کنم، همان طور که قبلا نوشتم، از یک دانشگاه دولتی و معتبر امریکایی برای دوره ی فوق لیسانس پذیرش بگیرم.

به همین دلیل بود که وقتی از یک دانشگاه دولتی امریکا پذیرش گرفتم و دوره ی فوق لیسانسم را شروع کردم دیگر زمان پرداخت شهریه ی واحدها از آن تصویر قبلی در ذهنم خبری نمی شد. آن دوره تمام برنامه و تمرکزم در این خلاصه می شد که نمره ی قبولی برای واحدهای درسی ام بگیرم تا مجبور نشوم برای ثبت نام مجدد در واحدهایی که موفق به گذراندن شان نشده ام دوباره دلار هزینه کنم.  

پشت چهره ها

پسر زمین!


از خیابانی رد می شوم. دو پسر جوان را می بینم که هر کدام دوربینی به گردن شان آویزان است و ساکی از شانه شان. به خیال اینکه عکاس دوره گرد هستند و از مردم عکس فوری می گیرند دنبال شان می روم تا با آنها صحبت کنم. کنار یک دستگاه تلفن عمومی می ایستند و با کارت تلفن سعی می کنند شماره ای بگیرند. منتظر می شوم تا تلفن شان تمام شود.

به طرف آنها می روم و سؤالم را می گویم. پسری که بزرگ تر به نظر می رسد جلو می آید. چهره ای جدی دارد و به نسبت بچه هایی که در خیابان کار می کنند مرتب تر لباس پوشیده است.

( این گفت و  گو را وقتی دنبال یک یادداشتم در روزنامه های یاس نو قدیمی ام می گشتم پیدا کردم. )

 

                                                                      ***

چند سالته؟

14 سال.

چقدر درس خوانده ای؟

تا پنجم ابتدایی.

اینجا چه کار می کنی؟

کاسبی. دوربین عکاسی می فروشیم. ( خیالم اشتباه از آب درآمد! )

دوربین را از کجا می خرید؟

از بندرعباس، زابل. خودم با برادرم می ریم می خریم و می آریم.

کجا اینها را می فروشید؟

همه جا رفتیم؛ اصفهان، تبریز، کیش، قشم، یزد، شیراز. همه جا دوربین فروختیم. دوربین شکاری، دریل، دوربین عکاسی، همه چیز. سه سالی می شه.

کجا درس خوندی؟ اهل کجایی؟

تبریز. اهر درس خوندم دور و بر تبریز. پدر و مادرم اهر هستند.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

فارسی هم حرف می زدن


هیچ یادم نیست چه سالی بود که به تبریز رفتیم. پویا شاید 13 یا 14 ساله بود. اولین بار بود که به تبریز می رفتیم. شنیده بودیم که مردم تبریز خیلی به زبان شون متعصب هستن و اگر مسافری برای خرید به مغازه شون بره فقط ترکی حرف می زنن! اما این طور نبود. مردم را خیلی گشاده رو دیدیم.

در داخل شهر که گردش می کردیم جا به جا به ساختمان های قدیمی برمی خوردیم که اطلاعات نوشته شده روی تابلوهای جلوی اونها برای ماِ مسافر کافی نبود. یکی از رهگذران که دید ما با علاقه ایستادیم و به ساختمان نگاه می کنیم جلو آمد و گفت :" می خواین من اطلاعات بیشتری بتون بدم؟" بعد خیلی با اشتیاق تاریخچه ی ساختمان و منظور از ساخت آن را توضیح داد. و ما نفهمیدیم که مردم تبریز عوض شدن یا چیزهایی که شنیده بودیم غیرواقع بوده.

چیز دیگه ای که یادم مونده نوع پوشش دخترانِ جوان تبریزی بود که خیلی شبیه به دختران تهرانی لباس می پوشیدند.

سال 1396 دوباره به تبریز رفتیم. در این سفر متوجه دو ویژگی شهر شدیم. یکی این بود که دور میدان ها و کنار پیاده روهای شلوغ، گاری هایی می دیدیم که تخم مرغ و سیب زمینی آب پز داشتن و با نون به مردم می فروختن. معلوم هم بود که خوب مشتری دارن. چون بعد از ظهر که از کنارشون رد می شدیم می دیدیم که فقط چندتایی تخم مرغ و سیب زمینی روی گاری باقی مونده. خیلی دقیق یادم نیست که غذاهای به اصطلاح فست فودی داشتن یا نه. یا کم داشتن. ولی مشخص بود که خوردن تخم مرغ و سیب زمینی آب پز از عادت های دیرینه ی مردم تبریز بوده.

دومین ویژگی شهر این بود که در آن چند روزی که تبریز بودیم در شهر گدا ندیدیم. حداقل اینکه در خیابان ها و جاهایی که ما می چرخیدیم گدایی نبود.