پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

28 ساله اما با تجربه!

ترسی ندارم


امروز می خواهم با یک فروشنده یا صاحب طلا و جواهر فروشی صحبت کنم. به اولین مغازه وارد می شوم. فروشنده که پشت پیشخوان نشسته است بعد از شنیدن توضیحات من می گوید:" امروز من خیلی کار دارم. باید برم بانک. شاید ایشون بتونه." به مردی که پشت میز نشسته است اشاره می کند. به میز نزدیک می شوم و بعد از سلام کارم را توضیح می دهم. در حالی که از پشت میز بلند می شود می گوید:" شرمنده، این قدر فکرم مشغوله که نمی تونم." بلافاصله با دست پشت گردنش را لمس می کند و می گوید:" پشت گردنم گرفته حسابی بسکه فکرم درگیره." می گویم: شاید اگر با من که غریبه هستم حرف بزنین کمی آرامش پیدا کنین. " خانوم من یاد خاطرات که می فتم خیلی اذیت می شم. به هر کی سلام می کنی ..." خداحافظی می کنم و بیرون می روم.

وارد مغازه ی دیگری می شوم. اینجا هم فروشنده ی پشت ویترین قبول نمی کند و مرد مسنی را که لابد صاحب مغازه است و پشت میز در حال صحبت با تلفن است نشان می دهد. صبر می کنم تا تلفنش تمام شود. او هم نمی پذیرد و من دست از پا دارزتر خارج می شوم!

از مقابل چند مغازه می گذرم و چهره ها را نگاه می کنم. در یکی از آنها جوانی را می بینم که روی صندلی کنار ویترین نشسته و چای می خورد. پشت ویترین کسی نیست. رد می شوم ولی بلافاصله برمی گردم. توضیحاتم را که می شنود می گوید:" اگه منظورتون صحبت با یک طلافروشه، من تازه سه هفته ست اومدم اینجا." - : برای من هیچ فرقی نمی کنه. بلخره شما هم یک تجربه ای را پشت سر گذاشتین و یک تصوری از دنیا دارین. همون را ازتون می پرسم. - :" شاید صاحب کارم بیاد و برای انجام کاری منُ بیرون بفرسته کارتون ناتموم بمونه." - : عیبی نداره. شانس مو امتحان می کنم.

***

وسایل کارم را از کیفم در می آورم در حالی که با خودم تصمیم می گیرم که تلاش کنم سریع تر از همیشه بنویسم تا کار نیمه تمام نماند. البته این دغدغه هم به جانم می افتد که نکند صاحب کار قبل از پایان مصاحبه سربرسد و اصلا هم خوشش نیاید که فروشنده اش با روزنامه نگاری حرف بزند و عذر مرا بخواهد.می خواهد برایم چای بریزد. قبول نمی کنم. می خواهم کار را شروع کنم. می گوید:" تعارف می کنین؟ این طوری که بده." برای اینکه غائله را زودتر ختم کنم که وقت از دست نرود می گویم: بابا من تو خونه صبحونه حسابی خوردم آمدم. نگران نباشین.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از اقوام و آشنایان هستن و من چون تئاتر و فیلم کوتاه کار می کردم و درآمدی نداشتم شرایط زندگی اقتصادی هم جوریه که نمی شد رو درآمد اون کار حساب کرد آمدم سر این کار. شغلای دیگه هم بود قبول نمی کردم. این کار چون از اقوام هستن یه اعتبار هست که کارم جلوتر پیش بره.

تئاتر و فیلم کوتاه را چند سال کار کردین؟

سه سالِ من وارد حیطه ی تئاتر شدم و این آخرا هم فیلم کوتاه کار می کردم هم در قالب بازیگر و هم کارگردان.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

28 سالَ مه. دیپلم تربیت بدنی. فوق دیپلم تربیت بدنی؛ تمام نکردم. موسیقی یَم رفتم که البته اونُ هم تمام نکردم. رها کردم هر جفت شونو.

موسیقی رو چقدر خوندین؟

موسیقی رو از سال 90 شروع کردم جداگانه ولی دانشگاه رو سال 94 یا 95 رفتم.

چه مقطعی؟

فوق دیپلم کاردانی. ولی اونُ هم ادامه ندادم. مشکل خاصی هم نداشتم. از محیط دانشگاه و جو حاکم تو دانشگاه خوشم نیامد.

چرا؟

کلا تو کار هنری دنبال ظاهرسازی نبودم. تو کار هنری اکثرا وارد می شن یه سری احساس سطحی، یه سری برداشت تای سطحی می گیرن وخیلی راضین از این برداشت و خیلی بروز می دن وخیلی ادعای زیادی دارن از فهم کمی که گرفتن. یعنی سطحی ترین برداشت تا را که می کنن دنبال ارائه ی همون مطلبن. یا اصلا حرفی ندارن یا اون قدر سطحی یه که من نمی پسندم.

دیدگاه من شاید متفاوتِ با این دوستان و چون اکثریت، این دوستان هستن جایی برای من نیست.

کلا قید هنر رو زدین؟

سعی یَم به اینه که نکنم. من آخرین فعالیتم؛ کارگردانی کردیم با دوستان یک فیلم کوتاه یعنی ماکتِ البته.

یعنی چی؟

یعنی ما یه دور فیلمُ ساختیم با گوشی. نور دم دستی همه چی دم دستی ولی تلاش کردیم که همه چیش روبراه باشه. ولی از لحاظ فنی ضعیفِ. نورپردازی درستی نداره صدابرداری درستی نداره. تو مسایل فنی خیلی دم دستی برخورد کردیم چون ماکت بود.

کدوم شغلُ بیشتر علاقه دارین؟

این شغلُ چون موقعیتش خوبِ. کم کم دارم علاقه مند می شم و نسبت بهش گاردی ندارم.

ازدواج کردین؟

نه.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

توی اون کاری که می کردم وقتی که ثمره شو می دیدم. یعنی بگم برای من بهترین موقعیت چیه؟ وقتی بعد از تدوین دیدم کارُ خیلی حس لذت بخشی داشتم.

منظورتون ماکت اون فیلمه؟

بله. قبل از اونم وقتی تئاتر کار می کردیم وقتی رو صحنه می رفتیم و تشویق تماشاچی رو می دیدیم خیلی خوشایند بود. همون که ثمره ی کارُ می دیدیم. ( جوان بسیار آرامی است هم در حرف زدن هم در حرکات. وقتی از علاقه مند شدنش به کار جدید می گوید هیجان خاصی در چهره اش نمی بینم. وقتی هم که از حس لذتش در کار تئاتر و فیلم می گوید افسوسی در لحن صدایش نیست.)

چقدر درآمد دارین؟

والله هنوز نمی دونم. همکار من که قبل از من می آمدن ماهی یک و نیم می گیرن.  ولی اینجا رسمی دارن که آخر هفته ها اگه فروش خوب باشه به قول معروف یه شیتیلی در نظر می گیرن. ممکنه 200، 300 تومن این طورا.

اینجا چند تا فروشنده داره؟

این مغازه یه دونه داره. اینجا این طوریه که سه تا مغازه مالِ برادرا و پدرشون هست. سه تا داداشن که اینجا هستن. پدرشون صاحب کار اصلی هستن. یه جورایی بازنشسته هستن کم میان اینجا. مدیریت کارا با پسراست. من فروشنده ی ثابت این مغازه هستم. من کارمند این مغازهَ م. حالا اگر اون مغازه خالی باشه من می رم اونجا. این شغل مورد امنیتی ش زیاده که دزدی نشه. مراقب بودنُ این قضایاش خیلی زیاده.

با پدر و مادر زندگی می کنین؟

بله. البته خیلی دوست دارم جدا شم ولی اونا دوست ندارن. ( نرم می خندد.) اینی هم که اینجا آمدم سرکار، بیشتر به خاطر خانواده است. هم باید کمک خرج باشم هم اینکه اونا الان خیلی خوشحالن. ( در کنار آرام بودنش " بچه مثبت " هم هست! )

خواهر و برادر دارین؟

بله. یه خواهر دارم. شاغله و مدت زیادیه که اصل خرج خونه مون رو خواهرم می ده. ( درست یادم نمی آید ولی فکرمی کنم این دومین یا سومین موردی است که گفته می شود خرج اصلی خانواده با دختر مجرد خانه است. )

شغل خواهرتون چیه؟

مدیریت پرواز. در قسمت مدیریت پرواز فرودگاهه.

چند سالِ شونه؟

سه سال ازم بزرگتره. متولدِ 67 تِه. من 70 دَم.

پدر بازنشسته هستن؟

نه. پدرم شغلش بازاری بود. از جوونی فوتبالیست بود بعد بازاری بوده. چندین شغل عوض کرده. الان مسافرکشه؛ اسنپ، سرویس مدرسه.

با تعجب می پرسم: از بازار به مسافرکشی رسیدن؟

بله. کارخونه دار، سمت تای مختلف بشمرم زیاده. یه مدت ( در نوشتن عقب می افتم. از او می خواهم که چند لحظه صبر کند تا به او برسم. ) بازار کفش فروشا بودن ورشکست شدن. خارج از کشور رفتن ( سوئد، سوییس، آلمان ) که سعی کنن اقامت بگیرن که ما را هم ببرن. موفق نشدن. وقتی برگشتن خیلی زیاد تغییر شغل داشتن. سرمایه ای به شون داده شد کارخونه زدن. باز ورشکست شدن. چند بار، دوباره سعی کردن در بازار کفش که موفق نشدن. یا شراکت می کردن به مشکل برمی خورد یا موفق نمی شدن. اینُ به عنوان شوخی می گم ما هفت، هشت تا دوستیم. 10، 12 ساله با همیم از همون زمان موسیقی. پدرامون هم همه ورشکستَن. آره دیگه ( خنده اش می گیرد.  نه با صدای بلند که شاید چنین موضوعی  بطلبد. خیلی نرم و متین. ) واقعا همه شون متضررن. هیچ وقت به ثبات نرسیدن. یه مدت وضع شون خوب بوده و یه مدت طولانی وضع شون بد. یا یه جا ریسک می کنن یا موقعیتی براشون پیش میاد خراب می شه. نمی دونم نسل پدرای ما چه طوری بودن. موقعیت همه شون اینُ داره. این تو پدرامون مشترکه. همه شون یه مدت وضع شون خوب بوده یه مدت تَم،همه چی از دست شون رفته.  ادامه مطلب ...

این دنیا را دوست ندارد

زن، 25 ساله

شوهر، 60 ساله


وارد یک مغازه ی کفش فروشی می شوم. فروشنده که زن جوانی است بی حوصله پشت میزی نشسته است. سلام می کنم و کارم را توضیح می دهم. نگاهم می کند. بعد از چند لحظه سکوت می گوید:" شماره تلفونت رو بده. بات تماس می گیرم." با لبخندی به لب می گویم: تو این کار تجربه به من نشون داده که وقتی شماره تلفن می دم هیچ وقت تماسی گرفته نمی شه. مکثی می کند و می گوید:" من سختی زیاد کشیدم تو زندگی خیلی. طاقت فرسا ..." می گویم: خب از همین سختی یا به من بگین.

با تکان خفیفی به سر و چشم جواب مثبت می دهد. وسایلم را از کیفم درمی آورم که شروع کنم می گوید:" حوصله دارین نا ... " از سر کیف که موافقتش را گرفته ام می خندم و می گویم: خب، کارم همینه.

***

چند سالِ به این کار مشغولین؟

هفت سال.

چطور شد این کارو انتخاب کردین؟

اتفاقی پیش اومد. شال و روسری کار می کردم. الان شیش، هفت ماهِ اومدم اینجا.

هفت سال جاهای دیگه کار می کردین؟

نه، کلا یه جا بودم. شیش سالشال روسری یه جا بودم. بقیه شم که اومدم اینجا.

چطور شد شال و روسری را ول کردین؟

محل زندگیم عوض شد.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من 25 سالَ مه. تا دوم راهنمایی. ( بعد از مکثی اضافه می کند. ) متولد 73.

چی شد ادامه ندادین؟

به خاطر مشکلات زندگی.

چه مشکلاتی؟

پدر و مادرم باعث شدن.

چطور؟

من کلا هشت سالم بود پدر و مادرم جدا شدن. بعدا 15 سالم بود ازدواج کردم.

با مادر بودین؟

نه با پدرم.

چه مشکلی باعث شد درسُ ول کنین؟

کلا دوس نداشتم با پدرم زندگی کنم. مادرم باعث شد من زود ازدواج کنم که باعث خیلی بدبختی ها شد. ( چهره اش " تخت " است. یک جور خاصی از بی حرکتی و سکون را نشان می دهد.)

به محض ترک تحصیل ازدواج کردین؟

نه، بعد اون چند سالی طول کشید.

ازدواج، انتخاب مادرتون بود؟

( چشمانش را می بندد و با تکان سر جواب مثبت می دهد.) خواهرزاده اش بود. ولی کاش نمی کرد.

( یک مشتری وارد می شود و برای کفشی که قبلا خریده کفی می گیرد.)

با مادر مخالفت نکردین؟

نه. می دونی چی شد؟ وقتی اومدم با مادرم زندگی کنم ایشون همسر داشتن. ( می خندد. نمی دانم چرا؟) می خواستن من با کسی ازدواج کنم که قبلا ازدواج کرده بود. سنِ شم بالاتر از من بود. جدا شده بود. بعد خواهرش فهمید این جوریه گفت بیاد با پسر من ازدواج کنه. پسرش 12 سال از من بزرگتر بود. ازدواج کردم. کاش نمی کردم.

مادر از همسرش بچه داشت؟

نه. پنج سال زندگی ... تباه شد جوونیم. بعد پنج سال جوونی مو گرفت. رفت با یه بچه.

اختلاف تون سر چی بود؟

آدم خیلی حزب اللهی بود. دوس نداشت زن پاشنه بلند بپوشه. ولی من سر بیکاریش ازش جدا شدم.

از اول بیکار بود؟

ببین ... مثلا شیش ماه کار می کرد دو سال می خوابید تو خونه. این وضعُ دیدم کم اُوردم. با یه بچه ولش کردم.

بچه پیش کی یه؟

پیش خودشه. الان یه خانمی گرفته که اون زن آدمش کرده. منم می تونستم ولی نخواستم چون دوسِش نداشتم. ( بی حالُ بی حوصله است. شاید تا آخر گفت و گو دوام نیاورد.)

بعد موقعیت ازدواج براتون پیش اومد؟

آره الانم ازدواج کردم ولی با یه آقایی که هوسباز بود. هشت تا زن گرفته بود ول کرده بود. 35 سال اختلاف سنی داریم ... الان 60 سالِ شه.

چرا با این اختلاف سنی بالا ازدواج کردین؟

چون اون موقع خیلی بی پناه بودم. بی کس بودم. این آدم دید این جوریه با دغل بازی اومد جلو ... با دروغ.

زنای قبلی رو طلاق داده بود؟

( با تکان سر جواب مثبت می دهد. ) از هر کدوم هم یکی دو تا بچه داشت. وضع مالی درستی هم نداشت.

کارش چی بود؟

یه مدت وضعش خوب بوده. مغازه داشته رستوران داشته. یه هو ورشکست شده.

قبل از ازدواج با شما؟

منم شنیده بودم. حالا خدا عالمِ دروغِ یا نیست.

از ازدواج هاش نشنیده بودین؟

نه، پیگیر نشدم.

بعد از طلاق با کی زندگی می کردین؟

یه چند وقتی باز رفته بودم پیش مادرم.

پیش پدر اذیت می شدین؟

زیر دست زن بابا نمی خواستم بزرگ شم.

چند سال با زن بابا زندگی کردین؟

از هشت سالگی تا 15 سالگی.

( با اینکه خیلی راحت نیستم ولی می پرسم.) اذیت تون می کرد؟

نه، اتفاقا خانوم خوبی بود. از مادرم بیشتر برام زحمت می کشید. من قدبازی دراُوردم. من تو زندگی خیلی اشتباه کردم. ( یادآوری این خاطرات تغییری در حس چهره اش نمی دهد. همان طور تخت است و سنگین.)

خوبه که الان متوجه شدین و قبول دارین؟

چند سالِ قبول کردم. الانم می دونم که اگه جدا نمی شدم می تونستم زندگی بهتری داشته باشم چون این زندگی یم مثل قبلِ. توان کار کردن نداره. الان خرجش افتاده گردن من ... فقط یه دوس داشتن وسطِ. دوس داشتن یه طرفه.

یعنی کی، کی  رو دوس داره؟

فکر می کنم خودم دوسِش داشته باشم. اون فقط به خاطر اینکه مریض احوالِ می خواد خرج شو من بدم.

بچه هاش با پدرشون کاری ندارن؟

می رن میان. بچه هاش زنگ می زنن حال پدرشونُ می پرسن. با من خوبن.

از اول ازدواج همسرتون کمک خرج بود؟

نه چون از وقتی ازدواج کردیم به قول خودش خورد به پیسی. فوق العاده آدم بلند پروازی یه.

مثلا چه کار می کنه؟

می دونین خیلی دوس داره تو چشم باشه. بهترین خورد و خوراکُ داشته باشه. لحظه ای فکر می کنه. جیب خالی پز عالی ...!

با این وضع مالی چطوری می تونه؟

تا الان خیلی به خاطر بلندپروازیش برام مشکل پیش اُورده.

چه جور مشکلی؟

مثل اینکه چند وقت پیش یه رستوران زده بود. ضرر کرد. الان نصف حقوق من می ره برای ضرر اون.

از این آقا بچه دارین؟

نه، خدا رو شکر. از ازدواج قبلی یه بچه دارم. الان هفت سالِ شه.

می بینین بچه تونو؟

نه، باهام لج کرده نمی ذاره.

پیش خاله تون نرفتین که راضیش کنه؟

فوت کرده قبل از طلاق ما. الان می گن ماهی یه بار بیا بشین تو خونه یه ساعت بچه تو ببین برو. منم نمی رم. چون هر سری رفتم با هم دعوامون شده.

بچه تون نمی خواد شما رو ببینه؟

سری اول وقتی رفتم پیشش بعدِ چند سال، می گفتن تو رو فراموش کرده. ولی نکرده بود. همچین اومد سمتم. معلوم بود فراموشم نکرده.

بعد چند سال رفتین؟

دو سال.

بچه چند سال با شما بود قبل از طلاق؟

دو سال.

( یک زن و مرد وارد می شوند. افغانی هستند. زن به فروشنده می گوید:" یه کفش بردارم اگه شوهرم نپسندید بیارم عوض کنم." فروشنده قبول می کند. مشتری کفش را انتخاب می کند. فروشنده برایش می آورد. می پوشد و می پسندد. جعبه ی کفش را بغل می کند تا از مغازه بیرون برود. فروشنده با لبخند کمرنگی به لب می گوید:" نمی خوای حساب کنی؟" مشتری خجالت زده :" ببخشین حواسم نبود." پول را می پردازد و یک بار دیگر عذرخواهی می کند و می رود.)

با تعجب می گویم: کفش رو زن می خواد بپوشه اون وقت مرد باید بپسنده؟

( برای اولین بار در این گفت و گو می خندد.) منم همین طورم.

کفش شما رو هم شوهرت انتخاب می کنه؟

اوایل این جوری بودم ولی الان نه. می خرم بعد بهش زنگ می زنم که فلان چیزُ خریدم. من دختری بودم که می گفتم می خندیدم. الان دپرسِ دپرسم. زندگیم شده کار، نه استراحتی نه تفریحی ...  ادامه مطلب ...

پسر 20 ساله ای که فروشندگی پوشاک را دوست دارد

جوانی و قسط!

 

وارد فروشگاهی می شوم و به سمت فروشنده اش که زن جوانی است می روم. در جواب پرسش او کارم را توضیح می دهم. بلافاصله با اشاره به زن مسنی که کنارش ایستاده می گوید:" من که نمی تونم. با ایشون صحبت کنین." آن زن که نمی دانم صاحب فروشگاه است یا یک فروشنده ی دیگر، با کج خلقی می گوید:" من صحبت نکرده همه منُ می شناسن. از مترو که پیاده می شم زنا می گن این همون خانم فروشنده هس. با شما اگه حرف بزنم دیگه چی می شه. نه خانوم حوصله ندارم."

وارد فروشگاه بعدی می شوم که مثل همسایه اش لباس زنانه دارد. پشت پیشخوان دو پسر جوان می بینم. سلام که می کنم جوانی که رویم به طرف اوست فوری لقمه ای را که در دهان دارد جویده نجویده فرو می دهد و سلام می کند. حسابی مزاحم صبحانه خوردنش شده ام! ولی با کمی سؤاستفاده از جوانی اش! به روی خودم نمی آورم و کارم را توضیح می دهم. مردد است. پیداست که به دلیل جوانی، خجالت می کشد جواب منفی بدهد. رو به همکارش چیزی می گوید که من نمی شنوم. از شانس من همکارش او را تشویق به صحبت می کند.

***

چند سالِ اینجا کار می کنین؟

الان چهار سالِ.

چطورشد به این کار مشغول شدین؟

علاقه داشتم.

قبل از این چه کار می کردین؟

قبل از این کار نمی کردم. خونه بودم.

چطور شد به این کار علاقه مند شدین؟

از بچگی دوس داشتم. کلا لباسُ دوس داشتم.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من 20 سالَ مه. تا دیپلم.

دیپلم چی؟

دیپلم کامپیوتر.

با تعجب می پرسم: دیپلم کامپیوتر گرفتین اومدین فروشندگی می کنین؟

آره دیگه. مگه الان با درس به جایی می رسیم؟

یعنی نمی خواستین ادامه بدین؟

من، آره. من درسُ دوس نداشتم.

اگه درسُ دوس نداشتین چرا کامپیوترُ انتخاب کردین؟

مجبور بودم دیگه. ( می خندد، شیرین. جوان است و سبکبال.) درس نخون بودم.

شما که درس نخون بودین یعنی کامپیوتر براتون ساده تر از بقیه ی رشته ها بود؟

نه، خیلی هم سخت بود اتفاقا ...

اگه درسُ دوس نداشتین چطور یه رشته ی سخت انتخاب کردین؟

( قبل از اینکه بخواهد جواب بدهد همکارش آهسته منظور من از سؤال را برایش توضیح می دهد.) باید دیپلم می گرفتم دیگه. کامپیوتر خوب بود. اون دوره دوس داشتم کامپیوتر یاد بگیرم.

ولی اون قدر دوس نداشتین که ادامه بدین؟

دقیقا.

دوس داشتین کار دیگه ای می کردین؟

آره. ( این جوان دیگر خیلی تلگرافی حرف می زند!)

چی مثلا؟

یه شغل دیگه مثلا موبایل فروشی.

شما که گفتین فروش پوشاکُ دوس داشتین؟

پوشاکُ دوس دارم. اگه همچین چیزی نبود اون شغلُ گفتم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

چه موقع احساس شادی می کنم؟ ( همکارش زودتر از او می گوید:" وقتی قسطِ مون تموم شه." با لبخندی به لب می گویم: بذار خودش جواب بده. – " آخه دوتایی مون مثل همیم." خودش هم که نرم می خندد می گوید) آره واقعا.

غیر از تموم شدن قسط ها دیگه چی شادتون می کنه؟

یه زندگی آروم داشته باشم بدون قسط. ( حالا حسابی خنده اش می گیرد!)

قسط چی؟

قسط موتورم.

دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

( لحظه ای نگاهم می کند. لابد از خودش می پرسد مگه همین الان جواب ندادم ...) زندگی عادی دیگه.

یه ذره بگین زندگی عادی از نظر شما چه جور زندگی یه؟

زندگی عادی؟ بدون مشکل دیگه. مشکلات کم باشه.

غیر از تموم شدن قسط، منظورتون چه مشکلی یه؟

مشکل که همه چی مشکله. الان همین گرونی ها مشکله دیگه.

چقدر درآمد دارین؟

من اینجا دو تومن.

از اول با چه حقوقی شروع کردین؟

با 800 تومن.

چند ساعت کار می کنین؟

از 10 صبح تا 10 شب.

تعطیلات چی؟

تعطیلات میاییم.

همه رو؟

همه رو. حالا دیگه خیلی رسمی باشه نمیاییم.

چه تعطیلاتی؟

تاسوعا عاشورا مثلا.

تعطیلات مشتری دارین؟

کم. نسبت به روز عادی کمتر.

با پدر و مادر زندگی می کنین؟

بله.

پس خرج اجاره و خوراک ندارین؟

نه.

به پدر و مادرتون کمک مالی می کنین؟

نه.

نیاز دارن یا ندارن؟

نه، نیاز ندارن.

موقع انتخاب این شغل راضی بودن؟

راضی بودن.

نگفتن کامپیوتر خوندی حیفِ؟

کلا می دونستن درسُ دوس ندارم. مقاومتی نکردن.

 قسط می دین برای خرجای خودتون کم میارین؟

کم که نه. ( به من نگاه می کند و می خندد. انگار می خواهد چیزی بگوید ولی نمی گوید.)

اگه چیزی هست بگین. مردم خیلی بدون تعارف با من حرف می زنن. 

ادامه مطلب ...

از چیزی نمی ترسد

همه چی رو پذیرفتم

 

وارد فروشگاه که می شوم اول فروشنده ی زنی را پشت پیشخوان می بینم. تا به نزدیکش برسم در قسمت انتهایی فروشگاه زن و مردی را می بینم که روی صندلی نشسته اند و با هم صحبت می کنند. شاید صاحب فروشگاه باشند. اعتنایی نمی کنم و بعد از سلام، کارم را به زن فروشنده توضیح می دهم. بلافاصله به زنی که روی صندلی نشسته اشاره می کند و او می آید. – " خانوم روزنامه نگارن و ..." به من نگاه می کند. متوجه نگاهش می شوم و خودم توضیح او را کامل می کنم. زن دوم که حالا معلوم می شود او هم فروشنده است قبل از اینکه جوابی بدهد به طرف فروشنده ی اول که در حین صحبت ما به سمت دیگر فروشگاه رفته می رود تا با او مشورت کند. من حرف های شان را نمی شنوم ولی لابد این به او می گوید" تو صحبت کن." و او هم جواب می دهد" نه، خودت حرف بزن."

فروشنده ی دوم به من نزدیک می شود. به او که نگاه می کنم جز بی تفاوتی، حس دیگری به من منتقل نمی کند. تا حرف نزند هیچ حدسی نمی توانم بزنم که جوابش مثبت است یا نه. به من که می رسد با همان بی تفاوتی می گوید:" حالا چی باید بگم؟"

***

به او می گویم: کار راحتی یه. من می پرسم شما جواب بدین. به طرف دو صندلی انتهای فروشگاه که حالا کسی روی آنها ننشسته می روم و از او هم خواهش می کنم که کنار من بنشیند. اول قبول نمی کند ولی به اصرار من می نشیند.

کارتون چیه؟

فروشنده.

چی می فروشین؟

لوازم آرایشی.

چند سالِ به این کار مشغولین؟

هشت سالی می شه.

چطور شد اومدین تو این کار؟

( سرش را تکان می دهد.) اتفاقی.

چطور اتفاقی؟

از طریق یکی از دوستام. یعنی قرار نبود من فروشندگی کنم. یه چند روزی پیشش بودم. دیگه همین جوری وارد این شغل شدم.

یعنی دوست تون هم لوازم آریشی می فروشد؟

نه، پوشاک بود.

پس چطور اومدین فروشندگی لوازم آرایشی؟

( می خندد. ) دیگه یه هویی پیش اومد.

قبل از این چه کار می کردین؟

تو سالن زیبایی کار می کردم.

چه کاری؟

قسمت رنگ و مش بودم.

چند وقت؟

سه ماه.

چی شد بیرون اومدین؟

زیادی دوست داشتم همه چی رو تجربه کنم. یه شغل خستم می کرد.

سه ماه برا تجربه کافی بود؟

( با لبخند) شاید.

اینجا چند وقتِ مشغولین؟

یه ماه.

اینجا فکر می کنین چقدر بمونین؟

نمی دونم ...

این جوری فکر نمی کنین وقت تون تلف می شه و تو هیچ کاری تجربه پیدا نمی کنین؟

دیگه حالا ... شاید دیگه این بار نخوام از این شغل به اون شغل برم. شاید اون موقع کم سن تر بودم. تجربم کمتر بود.

قبل از سالن زیبایی جای دیگه هم کار کرده بودین؟

نه، اولین جا سالن زیبایی بود.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

30. دیپلم ردی. ( خودش خنده اش می گیرد.) راست شو گفتم!

چه رشته ای؟

انسانی.

دیگه ادامه ندادین؟

نه.

چرا؟

دوس نداشتم.

رشته تونو دوس نداشتین یا کلا درس خوندنُ؟

کلا دوس نداشتم.

برخورد خانواده چی بود؟

اونا در اختیار خودم گذاشته بودن. بیشتر تأکید داشتن ولی اجبار نکردن چون هیچ چی به اجبار نمی شه.

دوس داشتین کار دیگه ای می کردین؟

بله.

چه کار؟

دوس داشتم درس مو علاقه داشتم ادامه می دادم و تو همون رشته ی خودم موفق می شدم.

چرا دنبال رشته ای که دوس داشته باشین نرفتین؟

دوس نداشتم. ولی الان دوس دارم که درسُ  ادامه می دادم اگه فکر الانُ، اون موقع داشتم.

( از اول مصاحبه تا حالا نوعی خونسردی و بی تفاوتی در چهره و رفتارش می بینم. از طرفی به چشم من آن قدر جوان آمده که با شنیدن این جواب نگاهی به او می کنم و می گویم: اصلا به تون نمیاد 30 سالِ باشین؟ می پرسد:" چند سالِ به نظر میام؟" قبل از من همکارش که مدتی است آمده و کنار ما روی یک صندلی نشسته و به ما گوش می دهد می گوید:" مثلا 27، 28 سالِ." می گویم : یا حتی 24، 25 سالِ. خنده اش می گیرد. تشکر می کند و یک دفعه می گوید: " ازدواج هم کردم! " از تعجب نزدیک است شاخ دربیاورم. چنان او را جوان بی قید و بی خیالی تصور کرده بودم که سؤال" کی ازدواج کردین؟" را اصلا نیاز ندیده بودم بپرسم.)

از شدت تعجب، ناخودآگاه کلنجار ذهنی ام به زبانم می آید و می گویم: این قدر 30 سال به تون نمیاد که خیلی با اطمینان از سؤال ازدواج گذشتم! کی ازدواج کردین؟

سال 84. ده سال پیش. نه، می شه 14 سال پیش.

بچه دارین؟

نه، به سرانجام نرسید.

می خواستین و نشد؟

فوت شد بر اثر تصادف. ( فضا برایم سنگین می شود از اینکه با این سؤال و جواب ها او را یاد خاطرات تلخ زندگیش می اندازم. پس شاید بی تفاوتی، بی قیدی یا خونسردی ای که در او می بینم به دلیل این اتفاق باشد.)

چند سالِ بود؟

متولد 58 بود. دیگه فکر کنم اون موقع 28، 29 سالش می شد. این جورا بود. ( رو به همکارش می کند و می پرسد:" درسته، نه؟ تو حساب کن. می شه 28، 29 سال دیگه.) کار آرایشگری را به خاطر همین ول کردم چون اون موقع اون کارو می کردم. بعدش دیگه حوصله شو نداشتم. قبلش دوس داشتم اون کارو. ( او حرف می زند من هم می نویسم ولی در ذهنم گیج شده ام. بچه ی 28، 29 سالِ با مادر 30 سالِ!؟ هر چقدر او مثل قبل بی تفاوت و خونسرد حرف می زند گیجی ذهنم در منِ مادر، با حسِ غمِ از دست دادن بچه چنان به شدت به هم می پیچد که انگار منطق زمان را از دست می دهم. احساس می کنم دارم در یک حالت بی وزنی، معلق در فضا، مصاحبه می کنم. نگاه به چهره ی ساکن او که جز بی حالی و بی تفاوتی هیچ حسی منعکس نمی کند هم باعث روشنی ذهنم نمی شود. ذهن گیجم با دیدن چهره ی ساکن او فقط می پرسد)

راحت تونستین غمُ از خودتون دور کنین؟

نه. هنوزم فراموش نکردم.

چند سال پیش بود؟

86 فوت شد.

چطوری؟

گفتم که تصادف کرد. ( همچنان شدیدا گیجم و معلق در فضا ...)

با چی؟

با موتور بود.

بچه تون با موتور چه کار داشت؟

بچم نبود! گفتم که ده سال پیش قرار بود. فوت شد. کسی که انتخاب کرده بودم فوت شد. ( تازه احساس می کنم که پایم به زمین می رسد و انگار دوباره روی صندلی می نشینم ... تا به حال در این گفت و گوهای " پشت چهره ها " چنین لحظات بی وزنی را تجربه نکرده بودم که زمان و مکان را فراموش کنم و با ذهنی قاطی شده مصاحبه را پیش ببرم!!)  ادامه مطلب ...

زندگی روی دوش زن 49 ساله

خود شما!


وارد فروشگاه بزرگی می شوم که مردی پشت صندوق نشسته است. از مشتری خبری نیست. اول قیمت یک جنس را می پرسم. می گوید:" براتون بیارم؟" می گویم نمی خواهم و کارم را توضیح می دهم. تا جواب بدهد مرد دیگری وارد می شود. مرد پشت صندوق بلافاصله با اشاره به او می گوید:" با ایشون صحبت کنین خیلی پُره." خوب من را از سرش باز می کند! مثل توپی که به بازیکن بعدی پاس داده می شود با لبخند کمرنگی به لب، به طرف مرد تازه وارد می روم.

توضیحاتم را با بی حالی گوش می دهد. می گوید:" نمی تونم چون یادآوری گذشته اعصابَ مو به هم می ریزه." – اتفاقا شاید اگه یه بار از کل گذشته تون حرف بزنین بتونین پشت سر بذارینش. – " نه، من هر شب یاد تجربه ی گذشته م می فتم و زندگیم تلخ می شه." – چرا هر شب فقط با یادآوری خودتونو اذیت می کنین. برعکس از گذشته درس بگیرین برای بهتر قدم برداشتن در آینده. از قدیم می گفتن "گذشته چراغ راه آینده است." – " برای من گذشته تلخه، آینده هم تلخه. فرقی نمی کنه. اذیت می شم." برای اینکه بشنود هر کسی سختی خودش را در زندگی دارد کمی از وضعیت دیرآموزی پسرم و تلاش های مان برایش می گویم. موقع خداحافظی هم تأکید می کنم: من نمی تونم شما را وادار به حرف زدن بکنم ولی آدم باید در زندگی به یه چیزی امید داشته باشه تا انگیزه ی حرکتش بشه والا زندگی براش خیلی سخت تر می گذره.

دوباره در پیاده رو راه می روم با چشمانی که فقط به داخل مغازه ها نگاه می کند تا ببیند فرد مناسبی برای مصاحبه به تورش می خورد یا نه. از مقابل مغازه ای رد می شوم که در آن مردی جدی شدیدا مشغول حرف زدن با تلفن است البته با خط ثابت مغازه نه گوشی همراه. کنارش زنی نشسته با لباس فرم. رد می شوم. مرد چنان جدی است و چنان سرش شلوغ که با خودم گفتم اگر بروم داخل و بگویم می خواهم با کارمند شما صحبت کنم لابد باید هر عکس العملی را تحمل کنم. دیدن دو سه مغازه ی بعدی که فقط مردان در آنها مشغول کار بودند درجه ی جسارتم را بالا برد. تصمیم می گیرم بروم با همان کارمند زن حرف بزنم تا ببینم چه پیش خواهد آمد.

***

بین حرف زدن هایم تلفن زنگ می زند. با عذرخواهی از من گوشی را برمی دارد و می گوید:" آقای ... با تلفن دیگه صحبت می کنه باید منتظر بمونین." گوشی را به مردی که با تلفن دیگری صحبت می کند نشان می دهد و کنار دستش روی میز می گذارد. همین موقع تلفن دیگری که روی میزی این سمت پیشخوان است زنگ می خورد. با شرمندگی به من که کنار میز ایستاده ام می گوید:" ببخشین می شه اون گوشی را بدین به من؟" گوشی را به او می دهم. به تلفن کننده می گوید:" آقای ... با تلفن حرف می زند یه گوشی هم دم دستش منتظره. شما صبر می کنین یا دوباره زنگ می زنین چون از دست من کمکی به برنمیاد." بعد رو به من می گوید:" می بینین اینجا چه خبره از تلفن." حالا دیگر او هم ایستاده و به بقیه ی توضیحات من گوش می دهد. چند ثانیه ای ساکت به من نگاه می کند. نرمی خاصی در نگاهش موج می زند. می گویم: موافقین صحبت کنیم؟ با لبخند نگاهم می کند:" خانوم زندگی من هم جذابه هم طولانی. اصلا مثل یه داستان می مونه." حرف هایش به من حس خوب و مثبتی می دهد. انگار امروز، روز شانس من است!

می گویم: پس شروع کنیم؟ - " اینجا نه. بریم طبقه ی بالا."

شغل تون اینجا چیه؟

مالی، حسابداری.

چند ساله اینجا حسابدارین؟

شیش سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

من باید از اوایل بگم که چی شد رسیدم به اینجا. من زمانی که سوم راهنمایی بودم آموزشیار شدم. تو روستاهای هم مرز شوروی بیتوته می کردم درس می دادم برا نهضت سوادآموزی. بعد شیش سال سابقه، ازدواج کردم. شوهرم موافقت نکرد بچه ی اولم ( دخترم) تو روستا بزرگ بشه. من ترک دوره کردم. خانه دار شدم. بعدِ سه سال، مشکل بزرگ با شوهرم پیش اومد. فهمیدم که شوهرم اعتیاد شدید داره. برای اینکه تو اون منطقه که بودیم کارایی از ایشون سر می زد باعث بی آبرویی پدر و مادرم می شد اومدیم ساکن کرج شدیم. برای کمک به شوهرم که بتونه از این راه برگرده نیاز مالی مبرم داشتم مجبور شدم هم تحصیلم رو ادامه بدم هم دنبال کار باشم. که سال اول دبیرستان و شروع کردم. با هم زمان با تحصیل، تو یه شهربازی روپوشیده مشغول کار شدم. از کار خدمات شروع کردم با سه شیفت کاری.

در روز؟

بله، یعنی صبح بودم، بعد از ظهر بودم، شبم بودم. صبح ساعت شیش در نظر بگیر تا ساعت 12 شب. تو هفته یه روز آف داشتم چون پنجشنبه جمعه ها هم سر کار بودم چون پارک بود. فقط یه روز کاری وسط هفته آف داشتم که می رفتم کلاس. صبح تا ظهر کلاس می رفتم. ( شنیدن این برنامه ریزی روزانه، عجیب حیرانم می کند. چقدر باید یک انسان انگیزه و امید به زندگی داشته باشد که از ساعت شش صبح تا 12 شب کار کند، سال اول دبیرستان را هم شروع کند و برای ترک اعتیاد همسرش هم تلاش کند. تازه یادم می افتد که بچه هم دارد.)

دخترتون رو چه کار می کردین؟

دختر دومی یَم هم به دنیا اومده بود. دو تا آبجی تو سن نای دوم ابتدایی، دومی پیش دبستانی که بیشتر تنها بودن با پدر مریض. من کرج غریب بودم نه فامیلی نه دوستی که بچه هامو نگه داره. ( به چهره اش نگاه می کنم. به چشم هایش. آرام است. همان آرامشی که از اول دیدار در او دیده ام. هیچ حسی از حسرت یا اندوه در او نمی بینم.)

مادر و پدرتون کمک نمی کردن؟

نه، بابا یه کارمند بود که فقط زندگی خودشو می تونست اداره کنه. شاید مثلا در حد خیلی کم.

چی شد که از کلاس سوم راهنمایی رفتین برا کار؟

چون هشت تا بچه بودیم. دوس داشتم مستقل بشم از پدرم پول نگیرم برا تحصیلم یا خرج خودم. البته پدرم، بنده خدا، راضی نبود اصلا. می گفت:" درس تو بخون. درسِ ت خوبه. حیفه ول نکن." گفتم نه. من دوس داشتم مستقل بشم چون چار تا خواهر چار تا برادر بودیم دوس داشتم مستقل بشم خرج خودمو دربیارم.

مستمع آزاد بودین؟

رشته ی کار و دانش بود بزرگسالان.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من الان 49 سالَ مه. هم متولد 1349م هم 49 سالَ مه. خردادی هم که هستم. دیپلم و که گرفتم وارد دانشگاه شدم. معدلم خوب بود. دو سال کاردانی خوندم.

چه رشته ای؟

رشته ی حسابداری. کارشناسی م قبول شدم. ادامه ندادم.

چرا؟

به خاطر اوضاع مالی. آزاد می خوندم. دختر بزرگم ازدواج کرد فقط تونستم جهازشو آماده کنم. شوهرم هم الان 10 ساله پاکی داره. ( انگار شک می کند.) البته 11 ساله پاکی داره. ( نمی دانم چرا خنده اش می گیرد. می پرسد:" دیگه چه سؤالی دارین؟")

غذا با شوهرتونه؟

نه، غذا را دختر بزرگم با اینکه چار ابتدایی بود آشپزی می کرد. خواهرشو نگهداری می کرد. درساشونم خیلی عالی بود. رشته ی ریاضی خوندن، هر دوتاشون. دختر بزرگم الان کارشناسی فلسفه داره چون ذاتا مؤمن بود با یه طلبه ازدواج کرد. الانم فعلا داره درس می خونه. تو قم زندگی می کنه. ( احساس می کنم از سرم دود بلند می شود؟! دو دختر تنها با پدری در حال ترک اعتیاد با مسؤلیت آشپزی و نگهداری از خانه و پدر، هر دو دیپلم ریاضی می گیرند ...)

چه رشته ای؟

همون رشته ی فلسفه رو ادامه می ده. اسلام شناسی، این چیزا. دختر کوچیکم هم ازدواج کرد. اونم حوزه درس می خونه. با اینکه دیپلم ریاضی داشت حوزه رفت. ( هم چنان آرام است. نه گفتن پیشرفت های تحصیلی دخترانش حس غرور و افتخار را به چهره اش می آورد نه گفتن سختی ها، حس اندوه و غم را. در این زندگی، شخصیتش را ساخته است.)

تو این سال ها از لحاظ مالی چه کار می کردین؟

همون، هم کار می کردم هم درس می خوندم هم مستأجری ... همه چی پای خودم بود.

چه جوری می رسوندین؟

خونه های خیلی مجهز نمی گرفتم. کوچیک می گرفتم. صاحبخونه های خوبی خدا جلو پام می گذاشت که هم هوای بچه ها رو داشتن هم از لحاظ قیمت کنار می اومدن. ولی خودم دوس دارم یه زمانی بشینم بنویسم سرگذشت زندگی مو. اینایی که گفتم خیلی خلاصه بود.

زمان احمدی نژاد ثبت نام کردم برا مسکن مهر که یه ماه پیش تو شهر جدید ... تحویل شو گرفتم. خونه دار شدم بعد چند وقت. الانم از ... میام تهران.

درس رو تا کجا ادامه دادین؟

تا کاردانی حسابداری. دیپلم حسابداری یم گرفتم چون دوباره شروع کردم. البته سی و خورده ای سالم بود شروع کردم. توی شهربازی که بودم بعد از دو سال و شیش ماه، کارفرما چون از کارم راضی بود معرفی کردن رفتم میرداماد تو یه دفتر حقوقی منشی شدم. تو اون مدت با دو تا دکتر کار می کردم. بعد از اینکه فهمیدن دارم ادامه تحصیل می دم از لحاظ مالی و شهریه دانشگاه کمکم کردن.

پس چرا کارشناسی نگرفتین؟

بعد از اینکه هفت سال میرداماد بودم اوضاع اقتصادی جامعه جوابگو نبود. دکترا رفتن خارج کشور که من دیگه مجبور شدم دوسال بیمه ی بیکاری بگیرم و همین کارو که مطابق با تحصیلاتم بود بیام اینجا. الان شیش ساله اینجام. که تو همین مدت دختر کوچیکم هم ازدواج کرد. دوباره جهاز و مشکلات که اسفند پارسال بود که قیمت همه چی رفت بالا. حالا دو تا نوه دارم از دختر بزرگم؛ یه پسر یه دختر. ( برای اولین بار از شروع مصاحبه، رضایت و شادی در چهره اش موج می زند.) آره از زندگیم راضیم. چون برنامه ی شوهرم خوب شد. دوباره براش مغازه گرفتیم. کارش نقاش ماشین بود. الان مشغول کاره البته نه زیاد ولی باز کمک خرجه.

دو تا دکتری که باهاشون کار می کردین چه تخصص هایی داشتن؟

یکی دکترای حقوق داشت. استاد دانشگاه هم بود. البته الان ایرانِ ولی دفترشو جمع کرد. یکی دیگه دکترای اقتصاد داشت که کارای بیزینس انجام می داد. اقتصاد این جوری شد جمع کرد رفت.

خوب شدن شوهرتون چقدر طول کشید؟

 هفت سال.

مغازه چطور تأمین شد؟

یکی از بچه های کلاسای ترک اعتیاد صافکار بود یه مغازه ی خیلی کوچیک اطراف کرج گرفتن با کرایه ی پایین. دوتایی شریکی. الان 11 ساله اونجان.

شوهرتون قدر شما رو می دونه؟

بله، همیشه توحرفاش می گه فرشته بود نجات دهنده بود... ( با خنده می گوید:" اینارَم می خواین بنویسین؟") چون به خاطر اعتیادش همه فامیلا ترکش کرده بودن حتی پدر و مادر، خواهر و برادر. به هیچ عنوان قبولش نداشتن.

الان ارتباط دارن؟

خواهرا و برادرا بله، چون با من ارتباط داشتن. زنگ می زدن می گفتن" زن داداش خوبی؟" ولی به خاطر داداش شون نمی اومدن. مثلا عروسی دختر خواهر شوهرم بود زنگ زدن گفتن" داداش نیاد فقط خودت بیا!" 

ادامه مطلب ...