سفر با آشپزی یا بی آشپزی ...؟!
روستای رودبارک نزدیک کلاردشتِ استان مازندران را خیلی دوست دارم. از طبیعت زیباش و حس صمیمی و خلوصی که فضای خاص روستا به من می ده در یکی از خاطره ها با تیتر " کجا می رین تو این بارون؟! " نوشته ام. به ما در این روستای کوچیک خوش می گذشت. به خاطر همین قبل از اینکه در خانواده تصمیم بگیریم که سفرهامون هر بار به جای جدیدی باشه چندین سفر به رودبارک رفته بودیم.
در یکی از این سفرها خانواده ای که هر بار به رودبارک می رفتیم در یکی از اتاق های منزل شون اقامت می کردیم اتاق خالی نداشتن. زنِ خانواده خیلی ناراحت شد. گفت:" حیف شد. ببینم براتون چه کار می تونم بکنم." بعد از چند دقیقه انگار فکری به ذهنش رسید. گفت:" بیایین شما را می برم خونه ی جاریم." با وسایلی که داشتیم بدون ماشین کمی سخت می شد. اما چاره ای نبود. راه که افتادیم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که به در اتاقی زد که دمِ درِ ورودی حیاط شون بود! خونه ی برادر شوهرش بود. دو سه تا اتاق جمع و جور. چطور من این چند باری که به رودبارک آمده بودیم متوجه این اتاق ها نشده بودم. شاید برای اینکه از خوشی اومدن به رودبارک تا وارد حیاط خونه می شدیم فوری می رفتیم طرف ساختمون بزرگی که ته حیاط کنار درختان قدیمی پرشاخ و برگ بود تا اتاق بگیریم و وسایل مون را بذاریم و بریم داخل روستا. نفس راحتی کشیدیم. به خصوص که وقتی وسایل مون را در اتاق گذاشتیم متوجه شدیم خیلی تمیز و پاکیزه است. به نظرم این طور اومد که صاحب خونه بعد از ازدواجِ برادر کوچیکش موافقت کرده که برادرش اون چند تا اتاق را گوشه ی حیاط خونه ی او بسازه و همون جا زندگی کنه.
نکته ی جالبی که اینجا یادم اومد اضافه کنم اینه که در شهرهای شمالی کشور وقتی خانواده ای می خواد به مسافر اتاق کرایه بده فقط این زنِ خانواده است که با مسافر صحبت می کنه و روی مبلغ کرایه توافق می کنه. مردِ خونه اصلا جلو نمیاد. در سفرهای ما به شمال کشور چه در سال های گذشته و چه پارسال همین رویه برقرار بود. هیچ وقت از زن صاحب خونه نپرسیدم چرا. آیا مرد کسرِ شأن خودش می دونه که اتاق خونه شو به مسافری کرایه بده؟ نمی دونم. شاید به این دلیل باشه که مرد فکر می کنه که این کار نشونه ی ناکافی بودنِ درآمدی یه که او به خونه میاره. ادامه مطلب ...
یادمون رفته انسان باشیم
وارد دفتر که می شوم گوش تا گوش میزهایی را می بینم که روی هر کدام یک دستگاه کامپیوتر گذاشته اند. خوشبختانه در این دفتر نسبتا بزرگ در لحظه ای که من وارد آن می شوم فقط یک نفر ایستاده که من باید رضایت او را برای گفت و گوی امروز بگیرم. گاهی پیش می آید وارد فروشگاهی می شوم که چند نفر در آن مشغولند. در این حالت، بعد از شنیدن حرف های من باید لحظاتی بگذرد تا معلوم شود که آیا یک نفر از آنها حاضر به صحبت می شود یا هیچ کدام قبول نمی کنند.
توضیحات مرا با بی حوصلگی گوش می دهد. چند لحظه ای در حالی که به فضای بیرون نگاه می کند چیزی نمی گوید. پیش خودم فکر می کنم لابد دارد دنبال کلمه ی مناسبی می گردد تا محترمانه عذرم را بخواهد. ولی برخلاف انتظارمن با بی حالی می پرسد:" یعنی چی باید بگم؟ سؤالاتون چیه؟ " خوشحال وسایل کارم را از کیفم بیرون می آورم و می گویم: فقط از زندگی تون، از تجربه تون می پرسم. خیال تون راحت باشه. سخت نیست.
***
صندلی یکی از میزها را کمی جلوتر می کشم و می نشینم.
کارتون چیه؟
املاک هستم.
چند ساله به این کار مشغولین؟
حدود 20 سالِ.
به چهره تون نمیاد؟
چرا بابا پیر شدیم رفت تو این مملکت. ( هنوز ایستاده است در کنار یک صندلی خالی. نمی دانم فکر می کند که مصاحبه زود تمام می شود یا اینکه با بی حوصلگی ای که در چهره و رفتارش می بینم هنوز در بهت است که واقعا دارد با یک روزنامه نگار مصاحبه می کند! به اصرار از او می خواهم که بنشیند. )
قبل از این چه کار می کردین؟
قبل این تولیدی کفش داشتم.
چند سال؟
( فکر می کند. ) حدودا 10، 12 سالی هم اونجا بودم.
چرا اومدین بیرون؟
دیگه کفش اون جوری که باید ارزش داشته باشه نداشت. کفش چینی ... اون قدرم که کلاهبردار هست چون کار کفش تولیدیِ؛ یه چکِ 20، 30 میلیونی مونو بردن. مجبور شدیم ول کنیم. اگه اون ده سالُ هم تو همین کار بودم خیلی بهتر بود. تو ایران تولید به درد نمی خوره. اونایی هم که هستن بیشتر دور و بر خودشون، کلاهبرداری، پول شویی دارن... یه سری هاشون نه همه شون.
چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟
من حدودا 45، 46 سالَ مه. دیپلمَ م.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
( در حال فکر کردن به خیابان نگاه می کند. ) تو این کار راحتم. بهش فکر نکردم. هر چند این کارم بالا پایین داره. استرسِ ش زیاده. یه عده فکر می کنن نسشتیم راحتیم. شاید پول خوب داشته باشه ولی استرسش هم خیلی بالاست. یکی از کارای سخت من فکر می کنم باشه.
استرس کارتون رو یه کم توضیح بدین؟
مثلا مشتری میاد می خواد خونه بخره. هی تو فکره که بخره نخره. یه دَفه می بینی سر قرار جا می زنه. هی تو فکرشِ که آیا می شه نمی شه. خریدار جا می زنه فروشنده جا می زنه. ماشاالله تو مملکت ما دَبه زیاده. از این ور مشتری هایی هستن دورت می زنن. مالکُ پیدا می کنن. نمی گن این کار دزدیِ. دست تو جیب همه ... ( یک آقایی وارد می شود. بدون اینکه چیزی بپرسد به آبدارخانه می رود. ) من جلوتر هم یکی از دوستام که تو کار کفش بود چند سال جلوتر آمده بود تو کار املاک، به من گفته بود بیا. گفتم نمی تونیم. ولی وقتی اومدم گفتم کاش زودتر اومده بودم. اون منُ آورد. تو این مملکت همه واسطهَ ن. یعنی مجبورن، کار دیگه ای نمی تونن بکنن. قدیم یه کار می کردن برامون، بدون چشمداشت بود. الان یه کاری می کنن منتظرن. البته همه نیستن. قضاوت نمی کنم ولی اکثر جامعه این جوری شدن.
شما که دارین قضاوت می کنین. چطوری می گین قضاوت نمی کنین؟
دارم می گم که نمی شه قضاوت کرد ولی قضاوت می کنیم!
ازدواج کردین؟
من، یکی دوبار. ( با تعجب نگاهش می کنم. کمی هم خنده ام می گیرد. خودش هم با وجود بی حالی می خندد. ) یه بار. جدا شدیم.
بلخره چند بار؟
همون یه بار. همون یه بارم زیاد بود. ( مردی که در آبدارخانه مشغول بود حالا می آید و روی یک صندلی نزدیک به آبدارخانه می نشیند. والبته شش دانگ حواسَ ش به گفت و گوی ماست. )
پس چرا گفتین یکی، دو بار؟
نه، اشتباه گفتم. یکی، دو بار که گفتم می خواستم با یکی ازدواج کنم محرم بودیم ولی دیگه نشد.
بچه دارین؟
نخیر.
چرا می گین همون یه بارم اضافه بود؟
( زودتر از او مردی که کنار آبدارخانه نشسته جواب می دهد:" اگه خوب بود که ول نمی کرد ..." با همه ی بی حوصلگی لبخند کم رنگی به لبَ ش می آید. نمی دانم تا آخر مصاحبه دوام می آورد؟ ) چی بگم ...؟ وقتی تو یه مقطعی نتونی درست زندگی کنی به نظر من یه بارشَ م اضافه است. ادامه مطلب ...
کاش واقعا به هم نگاه کنیم
مدتی است که یک مغازه ی خیاطی را انتخاب کرده ام تا با صاحبش مصاحبه کنم. یکی دو بار می روم ولی تیرم به سنگ می خورد. قفلی که به در زده و رفته مثل خاری به چشمم می رود.
امروز خوش شانسم! وارد که می شوم مردی را می بینم که ایستاده در حال کار کردن است. خیلی آرام به حرف هایم گوش می دهد. چند لحظه سکوت می کند. بعد می پرسد:" مثلا چی باید بگم؟ سؤالاتون چیه؟" نفس راحتی می کشم. از او اجازه می گیرم و یک صندلی چوبی قدیمی را که کنار دیوار جلوی میز اطویش است جلوتر می کشم و در حالی که وسایلم را از کیفم بیرون می آورم می گویم: من می پرسم شما جواب بدین.
***
چند سالِ به این کار مشغولین؟
من تقریبا از نوجوانی مشغولم. شاید اگه دروغ نباشه 50 سالِ.
همین محل بودین؟
نه عوض کردم. اینجا یه چند سالی از انقلاب گذشته آمدم. قبلش اینجا نبودم.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
عرضَ م به حضور شما اون زمان که من وارد خیاطی شدم اکثرا دنبال هنر و شغل هایی می گشتم که هنری باشن تا کارای ادارات دولتی. من تو شغل هایی که نگرش کردم برانداز کردم دیدم شغل خیاطی، شغل تمیزیِ و با افرادی سر و کار داری که اون افرادم در اجتماع آدمای فهمیده ای هستن و از نظر پوشش و برخورد تقریبا از صنف های دیگه بهتر بودن. اینِ که من این شغلُ انتخاب کردم.
چند سالِ تون بود؟
من الان حدود 70 سال.
اون زمان که شغل خیاطی رو انتخاب کردین چند سالِ بودین؟
من حدود چهارم ابتدایی رو تموم کرده بودم چون شهرستان بودم از 16، 17 سالگی وارد این کار شدم.
اول تو شهرستان وارد این کار شدین؟
بله تو شهرستان وارد این کار شدم. به عنوان یه شغل تمیز من این کارو انتخاب کردم.
قبل از این چه کار می کردین؟
تقریبا از ابتدا تو همین کار بودم. البته چند مدتی رفتم تو اداره. دیدم با من سازگار نیست ولش کردم. در مدتی که کار می کردم درسَ م می خوندم.
تو کدوم کار؟
همین شغل خیاطی. ( از اول مصاحبه همین طور که جواب می دهد کار هم می کند.)
چند ماه تو اداره کار کردین؟
اداره حدود شیش، هفت ماه بودم اومدم بیرون. به مذاقَ م نساخت.
( زنی وارد می شود و می پرسد:" شلوار زنونه هم می دوزین؟" – " بله. " – " چقدر؟ " –" 200 تومن. " مشتری بدون اینکه حرفی بزند می رود. )
چقدر درس خوندین؟
من تا حدود تقریبا زیرِ دیپلم رفتم.
تو شهرستان؟
یه مقدار شهرستان، یه مقدار تهران درس خوندم.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
شغل آزاد بیشتر به مذاقَ م بود. اداره می رفتم هی می گفتن چرا دیر اومدی. منَ م چون توشغل آزاد کار کرده بودم به مذاقَ م نبود. کار خیاطی یه جور هنره. الان خوشحالَ م که تو این کار هستم. گر چه هنرمونو از بین بردن. ولی خب ...
منظورتون چیه که هنرتونُ از بین بردن؟
از وقتی انقلاب شد دیگه این شغل از بین رفت. دیگه نیامدن این شغلُ یاد بگیرن. رو آوردن به کاپشن و اورکت و کت و شلوار حاضری. براشون یه مقدار سنگین بود ... اون لباس پوشا هم نبودن. ( مرد بسیار موقر، متین و آرامی است. حتی در این لحظه که از کسادی کارش می گوید نه تغییری در چهره ی آرامش می بینی نه در رفتار نرم و ملایمی که با پارچه ی در حال خیاطی اش دارد. )
منظورتون از " لباس پوشا هم نبودن " نداشتن مشتری برای دوختن لباسِ؟
ببینین برای دوختِ ش نبود. معمولا کسایی که لباس پوش بودن از رده خارج شدن. اونا دیگه دل و دماغ لباس پوشیدن نداشتن. دیگه اورکت و کاپشن مد شد. سابق کسی اورکت و کاپشن نمی پوشید. همه کت و شلوار می پوشیدن.
کی ازدواج کردین؟
من، سال 53.
چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟
من دو تا بچه دارم. بچه هام؛ پسرم تو کارای پروتز دندونه. دخترم هم تحصیلکرده ی بیکاره. دو سه تا هم لیسانس داره.
چه رشته هایی؟
رشته ی زبان داره. رشته ی هنر داره. رشته ی علوم آزمایشگاهی داره.
یعنی سه تا لیسانس دارن؟
بله... ( می خندد و با اشاره به یادداشت هایم می گوید:" فکر کنم باید کتاب بنویسین! " )
چه موقع احساس شادی می کنین؟
والله احساس شادی زمانی می کنم که مردم همه شاد باشن. این احساس شادی منِ. ( سرش را طوری تکان می دهد که عمق احساسَ ش را نشان بدهد. ) با شادی دیگران شادم.
دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
زندگی یَم الان بد نیست. نمی گم الان بده چون شکر خدا اونی که خواستم رسیدم به خواسته هام تقریبا چون زحمت کشیدم. ولی چون مردم شاد نیستن منَ م شاد نیستم. از زندگی م لذتی نمی برم. ( به اینجا که رسید مدتی دست از کار کشید... )
بچه ها ازدواج کردن؟
چرا بچه هام ازدواج کردن هر دو.
نوه دارین؟
نوه هم دارم یه دونه.
از دیدن بچه ها و نوه تون شاد نمی شین؟
چرا شاد می شم ولی اون شادی که باید باشه تو وجودم، گفتم زمانی یه که همه ی بچه ها، مادراشون پدراشون خوشحال باشن.
مغازه مالِ خودتونه؟
مغازه سرقفلی یه.
اجاره می دین؟
به اون صورت نه. بسیاری از مغازه های تهران سرقفلی یه.
اول یه مقدار دادین؟
اولِ ش یه پولی می دیم بعدش یه اجاره ی خیلی کم، خیلی محدود.
چقدر درآمد دارین؟
درآمدمون متغیره. مشخص نیست.
مثلا چقدر تو یه ماه؟
یه وقت می بینی یه تومن، یه وقت دو تومن. بیشتر، کمتر. فعلا کاسبی خبری نیست. فعلا لک و لکی می کنیم ببینیم خدا چی می خواد. حالا که سرنوشت این جوری رقم خورده. البته نه مالِ من، کل ملت ایران. یه وقتی این شغل به عنوان هنر بود مردمی بود ولی متأسفانه دیگه هنر تو این مملکت ارزشی براش قائل نمی شن. الان دیگه این شغل کت و شلوار سفارشی را کسی نیامده یاد بگیره. همه دارن جم می کنن چون کسی نمیاد یاد بگیره. ( افسوسی در چهره و لحن کلامَ ش نیست. واقعیت را پذیرفته است. ) ادامه مطلب ...
می خوام رو پای خودم بایستم
وارد که می شوم خانمی را می بینم که پشت پیشخوان مغازه در حال تا کردن چند تکه لباس است. توضیحاتم که تمام می شود به راحتی می پذیرد که صحبت کند. قبل از اینکه وسایلم را از کیفم درآورم با یکی، دو لباس به طرف ویترین می رود و می گوید:" تازه دیدم که مانکن مون لباس نداره." بعد از پوشاندن لباس به مانکن می پرسد:" حالا کجا چاپ می شه؟" من هم طبق روال کارم ( بعد از قطع همکاری با روزنامه ها ) می گویم که مصاحبه را مستقیم در وبلاگم می گذارم.
***
چه اجناسی می فروشین؟
ما لباس زیر می فروشیم. لوازم آرایش. صنف خرازیم دیگه.
به شما خرازی می گن؟
آره دیگه چون همه چی می فروشیم. ( می خندد.) مغازه که همه چی داشته باشه می شه خرازی.
چند سالِ به این کار مشغولین؟
20 سال. ( هم چنان لباس تا می کند.)
با تعجب می گویم: ولی اصلا به تون نمیاد 20 سال سابقه ی کار داشته باشین.
می دونین با مادرم با هم بودیم. حدود 12 سالِ شو من بودم. بقیه شو مادرم بوده. من خودم 36 سالَ مه. مادرم 55 سالِ شه.
مادرتون دیگه نمیان مغازه؟
چرا ایشون عصرا میان.
شما عصرا نیستین؟
آره بیشتر عصرا نیستم. بیشتر صُبا هستم.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
اینُ ( کمی فکر می کند. ) دلیل خاصی نداره. آخه پدرم کارش اداری بود یه هو تصمیم گرفتن کار پوشاک بکنن. دیگه ما هم ادامه دادیم.
کلا از اداره اومدن بیرون؟
بله.
چرا؟
دیگه بازخرید کردن خودشونُ اومدن بیرون.
تو چه سنی؟
سن 28 سالگی.
باز با تعجب می پرسم: تو 28 سالگی بازخرید کردن؟
بله، 12 سال کار کردن.
چون امروز نکته ای باعث گیجی ذهنم نشده ...! فورا می پرسم: با 12 سال سابقه؛ نمی تونستن که از 16 سالگی استخدام اداره شده باشن؟
( با حواس پرتی لبخند می زند. ) شاید سی و خورده ای بودن. من بچه بودم یادم نیست. فقط می دونم 12، 13 سال کار کرد.
پس اول پدرتون اومدن مغازه؟
بله. مغازه مون اینجا نبود. ... بود. خونه مون هم اونجا بود. بعد اومدیم اینجا.
قبل از این چه کار می کردین؟
قبل از اینکه بیام اینجا برون کار می کردم. یه شرکتی بود اونجا کار می کردم.
چه کاری بود؟
یه شرکت تجهیزات پزشکی، منشی بودم. بعد خودم دیگه پنج سالِ کار اینترنتی انجام می دم در رابطه با کارم، جدای از این کار.
چه کار اینترنتی انجام می دین؟
فروش لباس زیر زنا.
چقدر درس خوندین؟
من لیسانس علوم ارتباطاتم.
می خندم و می گویم: پس هم رشته ایم.
با خنده می گوید: " بله، بله منم شاخه ی روزنامه نگاری بودم ولی نونی توش نبود اومدیم تو این کار.
چند سال روزنامه نگاری کردین؟
نه اصلا انجام ندادم. فقط درسِ شو خوندم.
روزنامه نگاری نکردین از کجا فهمیدین نون نداره؟
مثلا می دیدم دیگه اون موقع که دانشجو بودم بچه ها کار می کردن همیشه می شنیدم که هم پرخطره هم نون خاصی نداره. دیدم نمی تونم.
کجا درس خوندین؟
دماوند. ( هنوز احساس می کند باید در مورد " نون نداشتن روزنامه نگاری " بیشتر توضیح بدهد. ) یکی از این دوستام که از موقعی که دانشجو بود کار می کرد و الان هم هست، با او در ارتباط بودم بهم می گفت که چه جوریه.
از کار منشی گری چرا اومدین بیرون؟
چون دیگه " پیج " زده بودم از همون موقع، دیدم درآمدم بهتره اومدم بیرون.
چطور شد سراغ این کار اینترنتی رفتین؟
به خاطر اینکه خواستم مغازه مون یه " پیج " داشته باشه یه کارای فانتزی ترُ گذاشتم اونجا نه این سنتی ها. دیدم اون بهتره.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
کار دیگه ... کار دیگه عکاسی دوست داشتم.
رفتین سراغش؟
والله خواستم برم دیدم این قدر هزینه هاش بالاست اون موقع نتونستم برم. شاید تو آینده برم.
ازدواج کردین؟
نه. ( کماکان در حال تا کردن و آماده کردن جنس ها برای چیدن در ویترین و طبقات مغازه است. )
چه موقع احساس شادی می کنین؟
چه موقع احساس شادی می کنم ...؟ وقتی که پول درمیارم.
چقدر پول؟
فرقی نداره. همینکه خوب باشه زندگی مون. زیاده خواه نیستم. همین قدر که رو پای خودم بایستم بسه.
دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
دوست داشتم زندگیم چه جور باشه؟ ( برای جواب دادن نیاز به زمان دارد. ) اول آرامش مهمِ بعدش پول و ... عاشقانه باشه. بی هیاهو باشه. همین دیگه.
عاشقانه دارین؟
عاشقانه، تا حدودی.
تا حدودی ... یعنی چی؟
یعنی مثلا کسی را دوست دارم ولی عاشق نیستم.
چقدر درآمد دارین؟
از اینجا چون اینجا بیشتر دست مادرمِ دقیق شو نمی دونم بگم چقدر.
تو ماه حقوق نمی گیرین؟
نه چون من کار خودمُ انجام می دم. مثلا مشتری از اینستاگرام میاد. نه اینجا حقوق نمی گیرم.
یعنی از درآمد اینجا اصلا برنمی دارین؟
نه. ( خیلی قاطع جواب می دهد. )
فقط از اینستاگرام درآمد دارین؟
درآمد اینستاگرامم که حالا تازه دو ساله خیلی خوب شده. حداقل ماهی پنج تومن. ادامه مطلب ...
دوست دارم مسافر نباشم
وارد یک قنادی می شوم. خانمی پشت صندوق نشسته است. بعد از شنیدن توضیحاتم می گوید:" به خاطر شب یلدا سرمون خیلی شلوغه. بذارین یلدا تموم بشه در خدمت تون هستم." درست می گوید چون بلافاصله زنگ تلفن بلند می شود و او بعد از صحبت کوتاهی رو به کارکنان قنادی می گوید:" کیک خانم ... اگه آماده ست براش بفرستین."
یک مغازه ی وسایل زینتی ( قدیم به چنین مغازه هایی خرازی می گفتند. شاید حالا هم اسم خاصی داشته باشد ولی من خبر ندارم. البته از خرازی های قدیم خیلی شیک تر و اجناسش چشم نوازتر است.) را انتخاب می کنم. خانمی پشت ویترین نشسته و کتاب می خواند. به محض ورود من انگشتش را لای کتاب می گذارد و بلند می شود. خواهش می کنم که بنشیند ولی او همچنان ایستاده به حرف هایم گوش می کند. می گوید:" من فروشنده ام. صاحب مغازه نیست." - : اشکالی نداره. به عنوان فروشنده با شما صحبت می کنم. حتما لازم نیست صاحب مغازه باشه. با خجالت نگاهم می کند و آهسته می گوید:" تمایل ندارم صحبت کنم."
مغازه ی بعدی که واردش می شوم هم مثل قبلی همان خرازی است با سبک جدید. دو مرد پشت ویترین نشسته اند و با هم حرف می زنند. رو به مرد مسن تر کارم را می گویم. او با اشاره به مردی که رو به رویش نشسته است می گوید:" امروز این دوست عزیزم از راه دور اومده اینجا. ترجیح می دم با ایشون حرف بزنم و وقت رو از دست ندم. شماره تلفن بدین به تون زنگ بزنم." - : تلفن فایده نداره. خودم چند روز دیگه میام.
بعد از شنیدن سه بار جواب منفی تصمیم می گیرم از خیر مصاحبه بگذرم. اما بعد از چند قدم چشمم به مردی می افتد که در پیاده رو کفاشی می کند. روی یک صندلی کنار میزی که وسایلش را روی آن چیده نشسته و روی کفشی کار می کند. ذهنم خیلی سریع ارزیابی می کند: حتی اگر موافقت کند باید روی زمین بنشینی و در سرما سؤال و جواب کنی! سال ها گذشته از زمانی که کف پیاده رو یا روی آسفالت خیابان ها می نشستم و با مردم مصاحبه می کردم. بی اختیار از او می گذرم. ولی ناگهان جرقه ای در ذهنم زده می شود: ای بابا! روی جدول کنار پیاده رو می نشینم. پالتو هم که پوشیده ام. پاها را هم ... یک کاری می کنم آخر!
***
وقتی با او صحبت می کنم ساکت نگاهم می کند. فکر می کنم از صحبت با یک زن روزنامه نگار کمی خجالت می کشد. بلاخره بعد از مکث کوتاهی می گوید:" چی بگم؟ " - : من می پرسم شما جواب بدین. راحته. روی جدول کنار پیاده رو که شاید پنج، شش سانتی بالاتر از کف پیاده روست می نشینم.
چند سالِ به این کار مشغولین؟
من هشت سال.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
این کار؟ کارای ساختمانی کم شد کار و بار پیدا نشد به این کار مشغول شدم. قبلا کار ساختمانی می کردم.
تهران؟
تو تهران، بندرعباس، کیش.
چند سال کار ساختمانی می کردین؟
چهار، پنج سال.
چند سالِ تونه؟
من، 27 سال.
درس خوندین؟
آره.
چقدر؟
ده سال درس خوندم.
تا کلاس چندم؟
تا نهم.
کجا؟
( سرش پایین است و کار می کند. یک مشتری کفشی برای تعمیر به او می دهد.) افغانستان. من افغانی هستم.
با تعجب می پرسم: افغانی هستین؟
بله.
اصلا به تون نمیاد. چند سالِ اومدین ایران؟
12، 13 سالی می شه.
با خانواده اومدین؟
نه. ( از خجالتش خیلی تلگرافی جواب می دهد. همه چیز را باید باید تک به تک بپرسم.)
تنها اومدین؟
تنها، بله. ( مردی یک لنگه کفش به دست به ما نزدیک می شود. با دیدن من و کاغذها و خو دکارم می پرسد:" چی می پرسی؟" بعد از شنیدن جواب من می گوید:" منم کفاشم. بیا با منم حرف بزن." آدرس می گیرم و صبر می کنم به این امید که کفش را بدهد و برود تا دوباره شروع کنم. اما او نمی رود. برعکس لنگه کفشش را به دست مصاحبه کننده ی من می دهد تا درستش کند و خودش لنگه کفشی را که کفاش در حال کار روی آن بود از او می گیرد تا بقیه ی کارش را خودش انجام بدهد! کفاش به من که همچنان منتظرم نگاه می کند و می گوید:" خب، دیگه ..." یعنی من سؤال بعدی را بپرسم و منتظر رفتن مرد نمانم. )
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
دیگه کاری بهتر از این گیرم بیاد آره.
مثلا چه کاری؟
مثلا پیمانکاری ساختمان یا ...
ازدواج کردین؟
آره.
چند سالِ؟
شیش سال.
بچه دارین؟
آره. ( همچنان سرش پایین و مشغول کار است و من باید کلمه به کلمه از دهانش جواب بیرون بکشم! )
چند تا؟
سه تا.
باز با تعجب می پرسم: 27 سالِ تونه، سه تا بچه دارین؟
( با حجب و حیا می خندد. ) سه تا پسر دارم.
چند ساله هستن؟
یکیش پنج ساله یکیش هم همین جوری میاد پایین. آخریش شیش، هفت ماهه شه. دوتای اولی یک سال تفاوت دارن.
زنِ تون افغانیه؟
بله.
اینجا آشنا شدین یا قبلا آشنا بودین؟
اصلا آشنا نبودیم. همین جوری ...
تهران؟
نه، اون جا ازدواج کردیم. اون جا ازدواج کردیم اصلا ندیده بودیم. رسم ما این جوری نیست که اول آشنا بشیم.
کی براتون انتخاب کرد؟
( مردی که گفت با او هم حرف بزنم و کماکان همان جا نشسته و لنگه کفش قبلی کفاش را تعمیر می کند خیلی سریع می گوید:" من!" البته مشخص است که غیر از همکار بودن با هم دوست هم هستند. لبخند می زنم و می گویم: بذارین خودش بگه. ) پدر و مادرم.
چه موقع احساس شادی می کنین؟
( می خندد. ) هر موقع که پول دستم میاد احساس شادی می کنم. دیگه خاطره ی خوب یادم بیفته. یکی با ما درست همکلام بشه درست صحبت کنه با مهربونی.
مگه با شما درست صحبت نمی کنن؟
چرا. مثلا یه پنج درصد برخورد خوبی ندارن بعضا.
مثلا چه برخوردی دارن؟
اونُ نمی دونم. ( می خندد. )
پس از چی ناراحت می شین؟
شاید یه حرفی چیزی ... ( باید خیلی تعداد این جور افراد کم باشد چون در این مدتی که اینجا نشسته ام پشت سر هم یا مشتری دارد یا افرادی که رد می شوند به او سلام می کنند. )
دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
دوست داشتم پولدار می بودیم این کارو نمی کردیم اینجا. پیش زن و بچه مون بودیم. ادامه مطلب ...