پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

28 ساله است با ماهی ده میلیون درآمد

اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم


وارد که می شوم مرد جوانی را پشت میز می بینم که در حال نوشیدن آب میوه است. به حرف هایم گوش می دهد ولی آن قدر بی اعتناست که حس می کنم کلماتم بلافاصله بعد از گفته شدن مثل بخار در فضا پخش می شود و چیزی از آنها به گوش او نمی رسد که بشنود و تصمیم بگیرد که مصاحبه بکند یا نکند.

درست موقعی که منتظرم تا با بی حالی بگوید خانم اول صبحی ... برین بعدا بیاین، می گوید:" باشه، بپرسین."

***

چه کار می کنین؟

کارمون موبایله.

چند ساله به این کار مشغولین؟

شیش سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

زمان خدمت، تو سربازی چون دوست داشتم کار پاره وقت داشته باشم یه جورایی شد که ما اومدیم تو این کار.

یعنی از سربازی شروع کردین؟

بله، سربازی و دانشجویی. قبلش از دانشجویی.

چه رشته ای؟

من رشتهَ م کشاورزی بود. لیسانس کشاورزی گرفتم.

برای کار سراغ رشته ی خودتون رفتین؟

اصلا. (چنان بی تفاوتیِ غلیظ و سنگینی در لحن و چهره اش حس می شود که آدم وامی ماند چطور چهار سال دانشگاه را تحمل کرده است.)

پس چرا این رشته را انتخاب کردین؟

چون رشتهَ م تجربی بود. با رشته ی تجربی یا باید خیلی درس بخونی یا اینکه یه ذره اگه لِول پایین بود رشته هایی مثل تغذیه، کشاورزی، صنایع غذایی یا شیمی که اصلا بازار کار نداره باید انتخاب کنی.

قبل از این کار دیگه ای نمی کردین؟

رزروشن رستوران و صندوقدار رستوران، چرا خانوم من از بچگی کار می کردم. بلالَ م می فروختم.

از چه سنی؟

سن دوم دبستان. (تعجب می کنم چون داشتن آن جور شوق و ذوق کار کردن از کودکی اصلا با بی حوصلگی ای که در او می بینم جور در نمی آید.)

واقعا؟

بله. اینجا بومی نشین و قدیمی ین. ضعیفَ ن. ما بچه بودیم کار می کردیم حتی خیلی قبل ترش، مدرسه نمی رفتم آرد نخودچی می فروختم با دوستَ م که هنوزم باهاش دوستَ م. همون موقع ها آرد نخودچی می فروختیم.

آرد نخودچی خالی؟

آرد نخودچی با شکر با هم قاطی می شه دیگه.

تو کیسه؟

نه ... ( "نه" راچنان با ناراحتی و آمیخته با تعجب می گوید انگار به شیوه ی کار او در قدیم توهین کرده ام!) تو کاغذ. کاغذ را مربعی درست می کردیم.

چند سالِ تونه؟

من الان، 28 سال.

درس را ادامه ندادین؟

نه، اصلا دوست نداشتم. (برای اینکه مشخص شود این دوست نداشتن از تنبلی نبوده بلافاصله توضیح می دهد.) درسم خوب بود. تو دانشجویی یه واحدِ افتاده نداشتم. حتی مدرسه می رفتم چیزی به عنوان تجدیدی نداشتم. تو دانشگاه هیچ واحدی رو نیفتادم. علاقه نداشتم. فقط درس می خوندم که زود تمام بشه.

علاقه نداشتین چرا دانشگاه رفتین؟

مامانم گفت باید بری دانشگاه. من همون اول باید می رفتم بازار.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

نه. اشتباهاتی داشتم ولی دوست نداشتم کار دیگه ای می کردم.

چه اشتباهاتی؟

(فکر می کند. انگار توضیح دادنش سخت است.) یه سری کارا می کردم نمی کردم ولی از الانش راضیم.

ازدواج کردین؟

خدا را شکر نه!

چرا؟

دوست ندارم.

سنی هم که ندارین؟

تو خانواده ی ما همه ازدواج کردن. فقط من موندم. به من می گن پیر شدی. (تعجب را که در چشمانم می بیند به چند رشته از موهایش که سفید شده اشاره می کند.) آخه موهام یه ذره سفید شده.

چرا دوست ندارین ازدواج کنین؟

(تا جواب بدهد یک خانمی وارد می شود.) این و می گم، این یه تیکه رو نگه دار... بعدا می گم. (مدتی طول می کشد تا گوشی مشتری تعمیر شود. منتظر نشسته ام. این دفعه خوش شانس هستم چون وسط فروشگاه دو صندلی با یک میز کوچک گذاشته اند. مشتری که می رود دوباره سؤال می کنم.)

چرا؟

نمی تونم، خسته می شم. اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم. با یکی دوست می شم بعد یه هفته ازش خسته می شم. (حالت چهره اش نشان می دهد انگار خودش هم نمی داند با خودش چه کار کند.)

چه موقع احساس شادی می کنین؟

(کمی به فکر فرو می رود.) کلا آدم غمگینی نیستم. شادی هر موقع بیاد حس می کنم. درونی نیستم ولی چرا یه موقعی هم درونگرا هستم.

چه موقعی؟ 

 

کاسبی خوب نباشه. ما اسفندی یا (منظورش متولدین ماه اسفند است.) انگار مودی یم. یه موقع آیی می گیره مون.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

پولدار ... پول، سلامتی ، همه چی یو با هم می خوام. خیلی دوست داشتم پولدار باشم.

که چه کار کنین؟

رفاه داشتم همه کار می کردم. مسافرت می رفتم، عشق و حال می کردم.

چقدر درآمد دارین؟

میانگینَ ش ... نمی دونم ماهی ده تومن.

خونه دارین؟

بله ولی ما اون جوری نیستیم بذارن مجردی زندگی کنیم.

پدر و مادر مخالفَ ن؟

نه، اصلا آدم روش نمی شه بگه می خوام مجردی زندگی کنم! از وقتی خونه رو گرفتم تو این فکر نبودم.

(خانمی وارد می شود. گوشی اش را به او می دهد و می گوید:"خود به خود خاموش شد."- گوشی را بذار نگاه کنم. – بابا پیچ گوشتی رو بیار درس کن دیگه. فقط ... پیچ گوشتی را می آورد قسمت باطری گوشی را باز می کند و به مشتری می گوید:"بیا خانم تعمیرکار درسِ ش کن!" گوشی را بعد از تعمیر به مشتری می دهد و می گوید:"ولی عرف کارم این جوری نیست که مشتری بایسته بگه این کارو بکن اون کارو بکن." من شاهد گفت و گو هستم و منتظرم که کار گوشی تمام شود. ولی قبل از اینکه این مشتری برود دو نفر هم زمان وارد می شوند. یکی می خواهد گوشی جدید بخرد آن یکی شارژر. با ورود این مشترهای جدید صاحب فروشگاه رو به من می گوید:"یه روز با مایی!" ... بالاخره فروشگاه خالی می شود.)

همیشه سرتون این قدر شلوغه؟

(می خندد.) نه ...

خونهَ تون رو اجاره دادین؟

بله.

چقدر؟

50 تومن، یه تومن. کوچیکه. 50 متره.

چه تفریحی دارین؟

دورهمی.

سفر؟

خیلی اهل سفر نیستم. از تهران دور می شم حالم بد می شه! سفرای خارجی خوبه. سفرای اینجا نه. آنتالیا مثلا. من شمالَ م می رم باید دو روزه برگردم تهران.

درآمدتون خوبه. سفر خارجی هم می تونین برین.

پابندم. (به فروشگاهش اشاره می کند.) نمی تونم یه روز نباشم.

چه مشکلی دارین؟

مشکل؟ من یه عشق تو زندگی م کم دارم. دوست دختر زیاد داشتم ولی هیچ موقع عاشق نبودم. خیلی دخترا اینجا میان ولی عشق هیچی.

(مردی وارد می شود. اسفند دود می کند ودود آن را در فضای فروشگاه، دور سر صاحب آن و شاگردش می پراکند. صاحب فروشگاه خیلی صمیمی دایی صدایش می کند و با گرمی و محبت از او تشکر می کند. پولی به دستَ ش می دهد و روانه اش می کند. به خوبی پیداست که دود این اسفند هر روز قسمتی از فضای این فروشگاه را در اختیار دارد.)

تو زندگی از چی می ترسین؟

از هیچی.

زندگی خوب به نظر شما چه جور زندگی ای یه؟

زندگی خوب؟ (ظاهرا با تکرار سؤال به خودش فرصت فکر کردن می دهد.) سلامتی، پول در اندازه ی رفاه، همین. استرس هم نباشه. استرس خیلی بده. یه روز کار هست یه روز کار نیست.

با این وجود می گین ماهی ده میلیون درآمد دارین؟

(جوابَ ش برعکس انتظار من است.) یه موقع هایی بیشترم می شه. من مینیمومَ ش و حساب کردم.

(یک مشتری واری می شود. با دیدن من و کاغذهای یادداشتم با تعجب می پرسد:"چه خبره؟" صاحب فروشگاه با همان چهره ی بی حالت و بی تفاوتَ ش جواب می دهد:"می خواد عکس من و به عنوان کاسب نمونه ی محل تو صفحه ی اول روزنامه ... چاپ کنه!"

از خدا چی می خواین؟

سلامتی مادر و پدر ...(به خنده می افتد.) و همون کلیشه ای ها...

غیر کلیشه ای ها را بگین؟

خانوم خدای من یه شکل دیگهَ ست. من از خدام همه چی می خوام.

خدای شما چه شکلی یه؟

نه اون جوری که یه قدیس باشه. من هر روز با خدا حرف می زنم.

نکته ای مونده که بخواین بگین؟

نه، همه رو گفتم.

(دیدم خودم یادم رفته یک چیز را بپرسم.) مغازه مال خودتونه؟

بله.

چند ساله؟

دو ساله.

قبلا اجاره می دادین؟

بله، مال صاحب ملکِ ش بود دیگه ... (انگار یک دفعه شک می کند.) خانوم گیر دادی به ده تومن و. نکنه اومدی تحقیق!!؟ (از عکس العملَ ش هم تعجب می کنم هم خنده ام می گیرد. شروع صحبت پرسیده بود که برای کدام روزنامه است و من هم گفته بودم که برای وبلاگ شخصی خودم است چون با روزنامه ها به توافق نرسیدم. دوباره روی این موضوع تأکید می کنم تا خاطرجمع شود.) آخه خانوم شاید باور نکنین ولی یه دختری این جوری کسی رو فرستاده بود برا تحقیق!

 وسایلَ م را جمع می کنم تا خداحافظی کنم، می گوید:"پس آدرس وبلاگِ تون رو بدین."

 

این گفت و گو در 23 مرداد ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.