پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

شغل فرش فروشی دهن پرکنه


 

 

تهرون بود و طلافروشی‌های  لاله‌زار

 

خیلی وقت است که می‌خواهم با یک طلافروش مصاحبه کنم. ببینم فردی که در حرفه‌اش پول زیادی دست به دست می‌شود خودش چطور زندگی می‌کند. به یک طلافروشی خیابان لاله‌زار می‌روم. فروشنده بعد از شنیدن موضوع مصاحبه می‌گوید: “صاحب مغازه یک ساعت دیگر می‌آید. ولی معلوم نیست مایل به صحبت باشد”. از مغازه بیرون می‌آیم با این خیال که حتما از طلافروشی‌های آن ردیف یکی را برای گفت و گو پیدا خواهم کرد. ولی با کمال تعجب می‌بینم طلافروشی‌ها بیشتر تبدیل به مغازه‌های الکتریکی شده‌اند. از یکی ازهمین الکتریکی‌ها سراغ می‌گیرم. می‌گوید اکثرا به خیابان جمهوری رفته‌اند. در خیابان جمهوری دو بار از جلوی طلافروشی‌ها بالا و پایین می‌روم و از شیشه ویترین، فروشنده‌ها را برانداز می‌کنم. در چهره و رفتار یکی از آنها حالت خاصی می‌بینم که توجهم را جلب می‌کند.

***

می‌خواهم با شما مصاحبه کنم در مورد حرفه و زندگی‌تان.

برای چی؟

برای این‌که مردم با یک طلافروش، کار، زندگی و افکارش آشنا شوند.

(چند لحظه‌ای به من و دیوار روبرویش خیره می‌شود و فکر می‌کند. بعد روی یک صندلی پشت ویترین می‌نشیند و با اشاره به کاناپه‌ای که این طرف ویترین است و رویش را با گلیمی پوشانده‌اند، می‌گوید: “شما هم روی آن بنشینید که راحت باشید”. تا می‌نشینم و وسایلم را برای نوشتن آماده می‌کنم ادامه می‌دهد: “خب، می‌تونیم شروع کنیم. مشتری هم که آمد قطع می‌کنیم”. خنده‌ام می‌گیرد. چون درست همان چیزی را گوشزد می‌کند که من می‌خواستم به او بگویم. بعد از اینکه تصمیم می‌گیرد مصاحبه کند چنان جدی و بدون معطلی فضا را برای شروع صحبت آماده می‌کند که انگار مصاحبه کردن کار هر روزه‌اش است).

همین کار را می‌کنیم. شما هم هیچ نگران وقت من نباشید. وقت دارم. با دل راحت مشتری‌ها را راه بیندازید.

چند سال است طلا می‌فروشید؟

21 سال.

چطور شد طلافروش شدید؟

علاقه داشتم به این شغل. عموم طلافروش بود. من بچه شهرستانم. بچه آمل هستم. عموم تهران بود. من آمل بودم. ولی داداشام اینجا بودند. تابستونا یا هروقت که می‌آمدم تهران می‌رفتم مغازه عموم. بعد از دیپلم آمدم تهران. دیگه ماندم. آمدم مغازه عموم که اون موقع لاله‌زار بود.

با چه کاری شروع کردید؟

معمولاً توی این شغل اول فروشندگی طلا را دست ما می‌دهند. خرده‌فروشی و چیزایی که تقریباً می‌تونستم از عهده‌اش بربیام. بعد از یک سال تقریباً فروشنده رسمی شدم. اون هم چون علاقه داشتم زود کار رو یاد گرفتم.

فروشنده رسمی و غیررسمی چه فرقی با هم دارند؟

فروشنده غیررسمی همیشه پشت دستگاه نیست. (به ویترین داخل مغازه که فروشنده پشتش می‌ایستد دستگاه می‌گوید). نصف وقت شاید کارهای بیرون مغازه با او باشد. برای صاحب مغازه کاری را انجام دهد یا تعمیرات مغازه را انجام دهد. ولی موقعی که رسمی بشود دیگه اون کارها را ازش می‌گیرند و می‌دهند به کسی که به شاگرد پادو معروفه. دیگه رسمی که بشی همیشه این ور دستگاهی. (اشاره می‌کند به جایی که خودش نشسته است) کارهای خرده‌پا می‌افتد گردن پادو.

فروشنده غیررسمی چقدر حقوق می‌گیرد؟

بستگی به زمانی دارد که کار می‌کند. سی تومن، چهل تومن می‌گیرد. چون هنوز کاری بلد نیست. رسمی که بشه دو برابر می‌شه چون مسئولیتش بیشتره. کارهای حساب و کتاب مغازه، کارهای دفتری.

چند سال در مغازه عمویتان کار کردید؟

از سال 59 تا 12 سال پیش ایشون بودم. یعنی تا سال 71 مغازه عموم بودم. شاید هم 13 سال. فروشندگی‌ام خیلی خوب بود. جواهرشناسی‌ام خوب شد. خبره‌تر شدم. سوای حقوق درصدی هم از سود سالانه می‌گرفتم.

چقدر حقوق می‌گرفتید؟ 


 

ماهی 30، 40 تومن می‌گرفتم با ده درصد سود سالانه. وقتی آمدم تو این کار، اول ماهی شش تومن می‌گرفتم. دو سال بعد از 71 هم پیش‌شون بودم. درصدی کار می‌کردم تا 73. خیلی آدم خوبی بود. هیچ‌وقت به ایشون عمو نمی‌گفتم. می‌گفتم حاج‌آقا. که فکر نکنه می‌خوام سوءاستفاده کنم. یکی از بهترین خصوصیاتی که داشت که الان هم که من پشت این دستگاه نشستم هنوز آویزه گوشم هست اینه که به من می‌گفت همون درصد معینی را که اتحادیه طلا و جواهرفروش‌ها جا برای سود می‌گذارد از مشتری‌ها بگیر. به من گفت که از این مبلغ یک قرون بیشتر از کسی نمی‌گیری. اضافه‌تر بگیری گردن خودته. این هنوز تو گوشم هست. از پیش ایشون آمدم بیرون یک مغازه با یکی از دوستان قدیمی خودم که تو همین شغل بود اجاره کردم.

چرا از پیش عمویتان بیرون آمدید؟

می‌خواستم برای خودم کار کنم. تقریباً خبرگی یک مغازه‌دار کامل را داشتم. سرمایه‌ام کم بود ولی خبرگی را داشتم.

چند سالتان است؟ در چه رشته‌ای دیپلم گرفتید؟

44 سالمه. رشته دیپلمم ادبیات بود.

چند سال شریک داشتید؟

مغازه اول ما تو لاله‌زار بود. سه سال اونجا با هم بودیم. سه سال هم آمدیم تو استانبول. مغازه رو شریک بودیم. امسال اولین سالیه که سوا شدیم برای خودم کار می‌کنم.

مال خودتان است؟

اجاره است. مال خودم نیست. مغازه‌های اینجا خیلی گرونه. نمی‌شه خرید. (آقایی وارد مغازه می‌شود. با هم دست می‌دهند و احوالپرسی می‌کنند. آشناست. مشتری نیست. طلافروش می‌خندد و با اشاره به آشنایش می‌گوید: “ایشون همون شریک من هستند که اول با هم مغازه اجاره کردیم.”) هرچی فروختیم ضرر کردیم. چهار روزه طلا گرون شده. البته جهانیه ولی گرون شده. (اشاره‌اش به حوادث اخیر آمریکاست) تقریباً مثقالی دوهزار تومن گرون شده. (شریک سابقش می‌گوید: “اگه یه موشک بزنه ما دیگه نمی‌تونیم کاسبی کنیم.”)

چرا؟ طلا گران شود شما هم گران می‌فروشید؟

وقتی روز به روز قیمتش برود بالا، طلایی را که امروز فروختیم فردا باید به نرخ آن روز بخریم بگذاریم جاش.

وقتی جدا شدید سرمایه اولیه را از کجا تهیه کردید؟

مثلاً من سه کیلو طلا گذاشتم ایشون هم سه کیلو طلا گذاشتند. ما جواهر را هم طلا حساب می‌کنیم. خودمون بین همدیگه عامیانه همه‌چی را طلا می‌گیم. تو کار ما فقط طلا مطرح است. کسی با پول حساب نمی‌کند.

چطور شد این محل را انتخاب کردید؟  ادامه مطلب ...

شغل فرش فروشی دهن پرکنه


گره فرش باز شدنی است


در فرش‌فروشی را که باز می‌کنم انتظار دارم با فروشنده مسنی روبرو شوم. ولی برعکس، دو مرد جوان را می‌بینم که به کمک هم در حال باز کردن فرش برای مشتری هستند. با این فکر که از کارکنان فرش‌فروشی‌اند می‌پرسم صاحب مغازه نیست؟ مرد جوانی که نزدیک‌تر به در ایستاده است می‌گوید: “چرا، خودم هستم. چه فرمایشی دارید؟” در کمال تعجب موضوع کارم را توضیح می‌دهم. از من می‌خواهد که بنشینم و صبر کنم تا آنها فرش‌ها را به مشتری نشان دهند.

***

روی یک مبل چرمی که به سبک مبل‌های قدیمی ساخته شده یا واقعاً قدیمی است می‌نشینم. در حالی‌که گوشم به گفت و گوی آنهاست فضای داخل فرش‌فروشی را از نظر می‌گذرانم. همه‌چیز حاکی از خوش‌سلیقگی، نظم و نظافت است. فرش‌ها بسته به فضای موجود مغازه، بعضی از طول و بعضی از عرض تا شده و بسیار مرتب روی هم چیده شده‌اند.

کارش که با مشتری تمام می‌شود می‌آید پشت میز می‌نشیند و می‌پرسد: “ببخشید من درست متوجه نشدم مقصودتان چیست و با من چه کار دارید؟”

شما صاحب فرش‌فروشی هستید؟

من شریکم اینجا.

شراکت نصف نصف؟

بله.

چند سالتان است؟

35 سال.

چند سال است اینجا شریک هستید؟

11 سال.

قبل از آن چه کار می‌کردید؟

تو کار ساختمان بودم. توی بازار هم بودم.

چه شغلی داشتید؟

تجارت.

در کار ساختمان چه کار می‌کردید؟

تو ساخت و ساز ساختمان بودم.

چطور دو کار متفاوت را با هم انجام می‌دادید؟

(به جای جواب فقط سرش را تکان می‌دهد).

اول کدام کار را شروع کرده بودید؟

اول تو بازار بودم. در کنار کار بازار و تجارت، کار ساختمانی هم می‌کردیم. چون پدرم از قدیم این کار را می‌کرد. من به عنوان شغل دوم کنار کار بازار، کار ساختمانی هم می‌کردم.

چطور آنها را کنار گذاشتید؟

کار ساختمانی سرمایه زیاد می‌خواهد و به عنوان کار اصلی اگر بخواهید انتخاب کنید باید این‌قدر سرمایه داشته باشید که اگر ساختمانی را ساختید احتیاج به فروش آن برای کار بعدی نداشته باشید. چون اگر بخواهید بایستید که اون ساختمانی را که ساخته‌اید بفروشید ممکن است هشت ماه یا یک سال طول بکشد و توی این یک سال شما مجبورید بیکار باشید.

چند سال کار ساختمانی می‌کردید؟

تقریباً سه سال.

پدرتان سرمایه لازم را برای ادامه کار نداشتند؟

خیر.

کار بازار را چند سال ادامه دادید؟

کار بازار را به عنوان کار شخصی خودم خیلی ادامه ندادم. اون تجارتی که ما می‌خواستیم بکنیم و قبلاً می‌کردیم الان امکان‌پذیر نیست.

چرا؟

خیلی داستان دارد. دلایل خیلی خیلی زیادی دارد (خنده‌اش می‌گیرد. شاید از تعجبی که در چهره من می‌بیند. زیرا به نظرم جوان‌تر از آن می‌رسد که این‌چنین مسایل را زیر ذره‌بین بگذارد) دلایلش در بحث کار شما نمی‌گنجد. مسایل خیلی اساسی و بنیادی است.

مهمترینش را بگویید.

بزرگترینش این است که اعتماد توی بازار وجود ندارد. به اون شیوه‌ای که پدران ما کار کردند اگر ما بخواهیم کار کنیم بلافاصله کلاهمون را برده‌‌اند. قدیم توی بازار رو حرف کار انجام می‌شد. امروز دیگه به چک و اسنادش هم نمی‌شه اعتماد کرد وای به حرفش.

چند سال بازار کار کردید؟

بازار هم حدود چهار سال. همون مدتی که تو کار ساختمون بودم بازار هم بودم.

بازار چه کار می‌کردید؟

شغل اصلی‌مون تجارت آهن بود، یعنی شغل پدریم. من هم تو همون شغل یه فعالیت کمی انجام دادم. بعد هم گذاشتمش کنار.

در بازار چقدر درآمد داشتید؟

به آن شیوه‌ای که ما می‌خواهیم کار کنیم درآمدی وجود ندارد.

منظورتان چه شیوه‌ای است؟

شیوه درست. توی بازار امروز یا باید از زد و بند پول درآورد یا این‌که گرگ باشی خلاصه.

چقدر درس خوانده‌اید؟

من دیپلم دارم. رشته اقتصاد.

ادامه ندادید؟

زمانی که من دیپلم گرفتم دانشگاه آزاد معافیت تحصیلی نمی‌داد. اون سال‌های اول دانشگاه آزاد این‌جوری بود. من هم چون کنکور قبول نشدم دیگه وارد بازار کار شدم.

بعد از سربازی در کنکور شرکت نکردید؟

من سربازی نرفتم. معاف شدم. اما معافیتم یک سال و نیم بعد از دیپلم بود. اون موقع دیگه کارو شروع کرده بودم.

کار بازار را؟

بله.

به کار بازار علاقه داشتید؟

اگر می‌شد کار کنی، بله.

چطور شد فرش فروش شدید؟ 

ادامه مطلب ...

بنویس فال می فروشم


چقدر سوال می‌کنی؟


بار اول که از کنارش رد شدم قطعه موکت تمیز و با دقت بریده شده‌ای که در پیاده‌رو انداخته بود با کتاب و دفترش که چنان منظم روی آن چیده بود که انگار بهترین میز تحریر دنیاست، توجهم را جلب کرد. به نظر پسری 12، 13 ساله می‌آمد. جلو رفتم و سلام کردم. پرسیدم: آیا هر روز اینجا می‌نشینی؟ گفت: هر روز، بعد از ظهرها. گفتم: یک روز می‌آم تا با هم صحبت کنیم.

***

آن روز وقتی پهلوش نشستم و ورق‌های یادداشتم را از کیفم درآوردم تا گفت‌و‌گو را شروع کنیم، با تعجب گفت: ووه، این همه می­خوای بنویسی؟ همه اینها باید پر بشه! گفتم: نترس فقط چند تا سؤال و جوابه، همین.


چند سالته؟

13 سالمه.

کلاس چندم هستی؟

کلاس سوم راهنمایی.

داری چه کار می‌کنی؟

درس و مشقامو گذاشتم جلوم دارم می‌نویسم. ( همین‌طور که جواب می‌ده به پیراشکیش هم گاز می‌زنه. شاید عصرانه است).

غیر از مشق نوشتن چه کار می‌کنی؟

(‌با اشاره به می‌گوید) همین. پس این چیه؟ (اول در جواب این سؤال  نوع کارش را گفت. ولی چند دقیقه‌ای بعد در حالی‌که به سؤال‌های دیگه جواب می‌داد با عجله گفت اون را که گفتم خط بزن. ( انگار یک دفعه ترسیده بود که نکند اورا بشناسند. با این‌که من اول صحبت گفته بودم که اسم نمی‌پرسم و اصلاً‌ به خیابانی هم که در آن نشسته هیچ اشاره‌ای نمی‌کنم).

پس بنویسم چه کار می­کنی؟

  فال. بنویس فال می­فروشم. الآن یه ساله که اینجا می‌شینم، ولی از چهار سالگی کار می‌کردم.

چرا اینجا را انتخاب کردی؟

اینجا خوبه دیگه. هرجا رو امتحان می‌کنم بیبنم چه جوریه. هرجا خوب بود همون جا می‌شینم. خیلی جاها بودم. هرجا که بگی.

اینجا جای چندمه؟

نمی‌دونم. خیلی جاها بودم. اونجاها بعضی وقت‌ها یه سال، دو سال بودم. (همین موقع خانمی جلو آمد و با تعجب پرسید:" واقعاً درس می‌خونی." ـ" آره." ـ "صبحی هستی؟" ـ "آره. "ـ کلاس چندمی؟" ـ "سوم راهنمایی. "بعد مقداری پول داد و رفت.)

حالا چرا این‌قدر جا عوض می‌کنی؟

شهرداری می­اومد. کار نمی‌شد کرد. سد معبر می‌گفت بلند شو.

همه جا همین کار را می‌کنی؟

بله.

چطور شد این کار را شروع کردی؟ 

ادامه مطلب ...

دختر آدامس فروش


چرا ما باید این جوری باشیم؟


مدتی بود او را می‌دیدم که با پدرش در کنار بساط کوچک دستفروشی گوشه پیاده‌رو می‌نشیند. بساط دستفروشی که نه، فقط قطعه‌ای پلاستیک که روی آن در کنار شرح حال بیماری‌های پدر، جعبه کوچکی آدامس برای فروش گذاشته بودند. در کنار جعبه آدامس مقداری اسکناس و سکه به چشم می‌خورد. پول آدامس‌های فروخته شده و کمک‌های مردم. به نظر دختری چهارده، پانزده ساله می‌آمد که بیشتر وقت‌ها کسل، بی‌حال و بی‌اراده به مردمی که از روبه‌رویش می‌گذشتند، خیره می‌شد. گاهی با سری پایین گرفته چنان محو زمین می‌شد که گویی با نگاه سعی دارد آن را بشکافد. زمانی هم خسته‌تر از همیشه دستانش را متکای سر می‌کرد و در کنار جعبه آدامس به خوابی سبک فرو می‌رفت.

***

روزی که به نزدش رفتم تا با او صحبت کنم تنها بود. کنارش نشستم. گفت:" قبلا با پدرم می‌آمدم. حالا خودم تنهایی می‌آم. سه هفته است. "

چند سالت است؟

16 سال.

پدرت چه کاره است؟

اول اسکلت‌ساز ساختمان بود. بعدش مجروح شد از پا. بیکار شد. ولی حقوق می‌گیره. ماهی 15 تومن. بابام چند بار عمل کرده. پول عمل رو از این و اون قرض کردیم. بعد قرض رو دادیم. خرج خونه که دربیاد از همین پول‌هاست. (اشاره می‌کند به اسکناس‌ها و سکه‌هایی که مردم روی پلاستیک می‌گذارند). الان هم نزدیک به یه میلیون قرض داره. مستأجر هم هستیم، ماهی 25هزار تومن. پول پیش هم دادیم، نمی‌دونم چقدر. مامان ندارم. طلاق گرفته. پنج ساله اصلا ندیدمش. (سردی خاصی در چهره و لحن صدایش وجود دارد. انگار روزهای طولانی آدامس‌فروشی و در واقع جلب توجه و کمک‌های مردم، بروز هرگونه احساسی را در او بی‌شکل کرده است).

چند تا خواهر و برادرین؟ کلاس چندم هستن؟

سه تا دختریم یه دونه پسر. من 16 سالمه. خواهرم 15 سالشه. داداشم 14 سالشه. خواهر کوچیکم هفت سالشه. تا پنجم دبستان خوندم. دو سال تو پنجم مونده بودم. سال سوم دیگه نمی‌ذارن بخونم. من 12 سالم بود مامانم طلاق گرفت. کلاس سوم بودم. منو هشت سالگی گذاشتن کلاس اول. یادم نیست چرا دیر گذاشتن منو مدرسه. خواهرم که 15 سالشه کلاس اول راهنماییه. ترک تحصیل کرده. اول را قبول نشد. داداشم می‌خواد بره اول راهنمایی. درسش بد نیست. خواهر کوچیکم می‌خواد بره دوم ابتدایی. من با بابام دعوام شد. گفتم چرا مادرم رفته. بابام عصبانی شد. کتکم زد. کلاس پنجم بودم. امتحان‌های ثلث سوم بود. نامادری اذیتم می‌کرد. کار ازم می‌کشید. بابام پنج سال پیش همون موقع که مادرم طلاق گرفت ازدواج کرد.

چرا مادرت طلاق گرفت؟

بابام هی اذیتش می‌کرد. نمی‌دونم چرا. بیخودی سر یه چیزایی دعواشون می‌شد. خونه بابابزرگم بودیم، بابابزرگ پدری. چهار تا بودیم. اونجا زندگی می‌کردیم. اجاره نمی‌دادیم. پول آب و گازو می‌دادیم. بابام با بابابزرگم زیاد خوب نبود. بعد از اونجا درآمدیم. سر کوچه بابابزرگم، خونه گرفتیم. اون موقع همین آدامس‌فروشی را داشتیم.

چند وقته آدامس می‌فروشین؟

از هفت سالگی این کارو می‌کردم. موقعی که درس می‌خوندم جمعه‌ها می‌آمدم با بابام آدامس می‌فروختیم. قبلا راه می‌رفتیم، نمی‌نشستیم. بابام دیسک کمر گرفت. بعد از اون دیگه می‌شینیم آدامس می‌فروشیم. هر جعبه چهل‌تایی آدامس داره. تو یه روز اگه بفروشم یه روش رو که بیست تا می‌شه می‌فروشم. دونه‌ای 25 تومن می‌خرم 35 تومن می‌فروشم.

چقدر درآمد دارین؟

روزی سه تومن چهار تومن. هر چی هم که بفروشم،  همشو نون و گوجه و نون و پنیر می‌خوریم. چه­کار کنیم؟ اونم که نخوریم از گشنگی می‌میریم. (به پول‌هایی که مردم روی پلاستیک می‌گذارند اشاره می‌کند و می‌گوید: اینهایی که جمع کردم اگه همش هزار تومن بشه). 

ادامه مطلب ...

ساعتی با زن سیگارفروش

همشهری دلاره نه تو!


 

در مغازه‌ای، منتظر نشسته‌ام تا کارم انجام شود. گفته‌اند باید چند دقیقه‌ای صبر کنم. از روی صندلی حواسم را جلب پیاده‌رو پررفت و آمد می‌کنم. درست روبروی ویترین مغازه، زنی کنار پیاده‌رو نشسته و سیگار می‌فروشد. رهگذران از او مرتب سیگار می‌خرند. مردی جعبه درداری را به او نشان می‌دهد. نگاهی می‌کند. می‌گیرد و کنارش می‌گذارد. تا آنجا که از داخل مغازه می‌شود دید، یک سینی کهنه ته کولر جلویش گذاشته و آن را با انواع پاکت سیگارها پر کرده است. دایم در حال حرف زدن و رد و بدل کردن سیگار و پول است. فضای خیابان و پیاده‌رو بسیار مردانه است. زن‌ها کمتر رفت و آمد دارند. اما به نظر نمی‌رسد کسی در پی آزار او باشد. روابط هرچه است کاری است.

***

روزی که برای گفت و گو با او به آن محل رفتم باز هم چهار، پنج‌تایی مشتری دور بساطش بودند. حالا دقیق‌تر می‌شوم. صندوق چوبی کوچکی به عنوان پایه زیر سینی ته کولر گذاشته. تا هم سینی محتوی سیگارها کمی بالاتر قرار بگیرد و او راحت‌تر از آن سیگار به مشتری بدهد و هم جایی برای نگهداری پول‌هایش است. سمت چپش جعبه چوبی مستطیل شکلی دارد برای ذخیره سیگارهایش. نوعی انبار متحرک. صبر می‌کنم تا مشتری‌ها بروند بعد مقصودم را بگویم. ولی خبری از خلوتی نیست. این می‌رود دو تا دیگر می‌آیند. فکر کردم شاید با بودن مشتری‌ها جوابش منفی باشد. به من نگاه می‌کند که همان‌طور ایستاده‌ام و حرفی نمی‌زنم. چیزی نمی‌گوید. ولی چشمان سبزش نگاه پرسشگرش را به طرف من می‌فرستد. وقتی می‌شنود که می‌خواهم با او صحبت کنم می‌خندد. تعجب کرده است. کمی گیج شده. می‌گوید: “چی بگم؟” چهره‌اش شکسته شده ولی هنوز نشانی از زیبایی جوانی را در خودش دارد. خوشرو و خوش‌اخلاق است. همان‌طور حیران و سرخوش مردی را که پشت سرش در خیابان ایستاده است، صدا می‌کند و می‌گوید: “بیا سر سیگارا، من ببینم چی بگم به خانم”. نمی‌آید. از رهگذران مردی نزدیک ما می‌آید. می‌ایستد تا بفهمد چه خبر است. تا چشمش به مرد می‌افتد (آشنا هستند. اکثر مردان آن دور و بر او را می‌شناسند. چه کسانی که مثل خودش آنجا کار می‌کنند چه کسانی که از او سیگار می‌خرند. مشتری‌های دایمی). می‌پرسد: “چی بگم، ها؟” مرد جوابش می‌دهد: “بگو، بگو از بدبختی این خیابون”.

چی می‌فروشی؟

سیگار، همه‌جور دیگه. ایرانی، خارجی.

غیر از سیگار؟

آدامس، ترقه برا عید، چهارشنبه‌سوری.

چند وقته اینجا فروشندگی می‌کنی؟

سی ساله اینجام (یک دفعه شلوغ می‌شود. کاغذهای یادداشت و خودکارم مثل آهنربا جمعشان می‌کند. چند نفری که او را خوب می‌شناسند به جای او جواب می‌دهند. می‌گویم لطفا بروید. بگذارید خودش راحت حرف بزند. من هم کارم زودتر تمام بشود. مزاحم شما نباشم. رو به طرف زن می‌گویم اگر نگذارند صحبت کنیم یک وقت دیدی تا ساعت سه همین ‌جا نشسته‌ام! با تعجب می‌پرسد: “ تا ساعت سه! راست می‌گی؟” رو می‌کند به بقیه: “برین. خلوت کنین”.

قبل از این چه­­­­­­­­ کار می‌کردی؟ کجا بودی؟

‌من دوره شاه لاله‌زار گدایی می‌کردم. راستشو بگم دیگه. آدامس می‌فروختم، گدایی می‌کردم. (مردی او را صدا می‌زند. بلند می‌شود. به من می‌گوید: “صبر کن. الان می‌آم”). آدامس، روزنامه می‌فروختم. (باز مشتری می‌آید. سیگاری می‌خواهد که هرچه می‌گردد پیدا نمی‌کند. مشتری هم دست بردار نیست. کسی را صدا می‌کند و می‌گوید: “بیا اینو رد کن”. می‌گویم ببخشید مشتری‌های شما را امروز من رد می‌کنم. می‌گوید: “عیب نداره”). گدایی هم می‌کردم اموراتم نمی‌گذشت. (مشتری‌ها پشت سر هم می‌آیند و از او سیگار می‌خرند. می‌گوید: “مشتری‌ها نمی‌ذارن که”. یک مشتری می‌گوید: “دیروز آمدم، نبودی. کجا بودی؟” جواب می‌دهد: “سیگار هم چشم همچشمی داره؟ می‌رفتی یه جا دیگه”. رو می‌کند به من: “تو رو بگو. گفتی مزاحمی، مشتری می‌پرونی. ببین اینا اصلاً نمی‌ذارن تو حرف بزنی”. به مردی می‌گوید: “اصغر بیا بیست تومنتو بده”. یک مشتری می‌پرسد: “این بسته ترقه چنده؟” می‌گوید: “پونصد تومن”. ـ “به من چهارصد نمی‌دی؟” ـ “نه”. ـ “من که همشهریم”. ـ “همشهری دلاره نه تو”. دوباره به یکی گفت: “عموجان مشتری آمد بگو برن”). می‌رفتم گدایی ساعتای چقدر می‌آمدم؟ چهارو پنج صبح. حکومت نظامی بود. اول انقلاب زنجیرو باز می‌کردن من می‌رفتم. منو می‌شناختن. این‌جوری اجاره خونه می‌دادم. شوهروم داشتم. من گدایی می‌کردم، اون می‌خورد. (گردنش را نشان می‌دهد: “همدان آتیشم زد. ببین”) شش‌هزار تومن اجاره می‌دادم. شوهروم می‌رفت کفش ملی کار می‌کرد به من نمی‌داد. با رفیقش تریاک می‌کشید. تلویزیون او موقع 1500 تومن خریده بودم. شوهروم با رفیقش، همسایه دیوار به دیوار، تلویزیون نگاه می‌کرد. من می‌رفتم گدایی. ما کار می‌کردیم اون می‌خورد. (برخی کلمات را با لهجه شیرینی تلفظ می‌کند. پیداست که یادگار محل تولدش است).

هیچ از حقوقش خرج خونه نمی‌کرد؟

نه، نه. من کار می‌کردم اون می‌خورد. اون موقع جوان بودم. خوشگل بودم. من اون موقع 25 سالم بود. الان 50 سالمه. آدم تهران 25 سالم بود. الان 25 ساله تهرانم.

آن موقع بچه داشتی؟

یه دختر داشتم. گذاشتم پرورشگاه. همدان خودمو آتیش زدم. شوهروم نفت ریخت، رفت. گفت دیوانه است. خودشو آتیش زده.

شوهرت نفت ریخت؟

من نفت ریختم. شوهروم کبریت زد.

پس چرا گفتی شوهرت نفت ریخت؟

یادم نبود. الان یادم آمد. شوهروم کبریت زد. تو همدان. اون موقع حامله بودم. نه ماهه رو کشیده بودم، نه روز مانده بود، میان آتش زاییدم تو بیمارستان. خودم رفتم. هیچ‌کس هم نبود منو خاموش کنه. گر گرفته بودم. با گر رفتم. ماشین گرفتن مردم تو خیابان. بچه اولم بود. مادرم قدیمیه دیگه. مادرم به شوهر غشی شوهر کرد که پدرم باشه. الانم خودم غشی‌ام. می‌گن ارثیه است. ارثیه است. 

ادامه مطلب ...