پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گپی دوستانه با دستفروش کتاب های دست دوم


این هم روزی بود


کنار سفره کتاب‌هایش می‌نشیند. روی یک صندلی که با چارپایه‌ای همسایه است. چارپایه را با تکه‌ای بریده شده از یک قالی کهنه فرش کرده است. مثل دفتر کاری که صاحب آن می‌داند مراجعه‌کننده دارد و باید وسیله راحتی آنها فراهم باشد. شیرینی چهره‌اش به انسان آرامش می‌دهد. اغلب کسی روی چارپایه نشسته، با هم حرف می‌زنند یا در سکوتند. کتاب‌های منظم چیده شده‌اش را دیوار مشبک فلزی‌ای از پیاده‌رو جدا می‌کند. پاکیزگی آن طرف دیوار مشبک چشم را می‌نوازد.

***

به راحتی پذیرفت که با هم گفت و گو کنیم. بیش از آن خوشروست که بتواند چنین خواسته‌ای را رد کند.

چند سال است اینجا کتاب می‌فروشید؟

خیلی وقته. در حدود 30، 35 سال است. (با اشاره به زمین خالی سمت راستش می‌گوید: آنجا مغازه‌ام بود. بعد که خراب کردند آمدم این طرف.) سال 70 مغازه ما را خراب کردند. سال 1335 اروپایی‌ها آمدند راجع‌به مترو صحبت کردند، نقشه‌هایش را کشیدند و رفتند. آن برنامه‌ها مال گذشته بود. تا سال 1358. مترو این ملک‌ها را خریده بود برای ایستگاه مترو. از وقتی مترو آمده اینجا سال 60، ده سال مغازه را داشتم. مغازه‌ام زیرپله بود. کوچک بود. شاید دو در سه. حیاط بزرگی پشت مغازه بود. تمام این ملک‌ها را خریدند. اینجا از اول یک مغازه قنادی بود. قنادی دست ما بود. البته شریک جنسی بودیم. مغازه مال کس دیگه‌ای بود. تو مغازه قنادی کار می‌کردم ولی من بیشتر به فرهنگ و کتاب علاقه داشتم. سال 35 تو مغازه قنادی بودم تا سال 55 که مغازه را فروختند. پنج سال جلوتر از آمدن مترو. همه این ملک‌‌ها مال صاحب قنادی بود. چون 35 سال اینجا کار کرده بودم مغازه کتابفروشی را به عنوان چند سالی که اینجا بودم به من دادند که “برو مشغول کار شو تا هر وقت اینها آمدند”. از سال 55 من توی این کتابفروشی کوچک زیرپله بودم. من سابقا کتاب سر پا خرید و فروش می‌کردم. سر پا می‌خریدم  و می‌فروختم. اصلاً من تمام مدت عمرم که تهران آمدم چون علاقه به فرهنگ داشتم بعد از کارم (منظورش کار قنادی است) از چهار، پنج بعدازظهر می‌رفتم دنبال کتاب‌های خطی و چاپ سنگی. می‌خریدم کتابو چون علاقه داشتم. نگه می‌داشتم بعضی‌ها را و بعضی‌ها را رد می‌کردم.

از چه سالی به تهران آمدید؟

من جنگ جهانی دوم به تهران آمدم. از بچه‌های بالاتر از سد کرج هستم. آمدم اینجا چند وقتی مدرسه می‌رفتم. بعد خیلی زود مشغول کار شدم. آمدم توی همین کار قنادی. پدر خودم هم تو این کار بود. پدربزرگم هم بود. در گذشته بودند. پدرم چون کشاورز بودند شش ماه می‌آمدند تهران برای کار قنادی. شش ماه دیگه هم کشاورزی می‌کردند. زمین کشاورزی مال خودمان بود. حالا هم داریم ولی عایدی ندارد. الان با غیات کردند. درخت دارد ولی یک مقدار زیادیش خشک شده است. درخت زیاده ولی قابل استفاده نیست. کیفیت گذشته را نداره.

چقدر درس خوانده‌اید؟

آمدم تهران پنج، شش سالم بود شاید هفت، هشت سال. همین‌طورها. کرج مکتب بود. می‌رفتم. کلاسی نداشتند که دولتی باشد مدرک بدهند. آن‌طور نبود. تهران خونه شاگردی می‌کردم. شبا می‌رفتم اکابر. پدرم تهران بود. من پیش مادرم کرج بودم. پدرم در تهران کار می‌کرد. مادرم در ده بود. پدرم خرجی می‌داد. می‌آمد می‌رفت. ( اتوبوس‌ها که از خیابان نزدیک ما می‌گذرند بوق می‌زنند، بلند و گوشخراش. با همان آرامش زمان گفت و گو، بدون اینکه تند شود یا لحنش تغییر کند خطاب به راننده می‌گوید: بوق نزن. می‌ره. ) حدود پنج سال خونه‌شاگردی می‌کردم. ارباب ما هم کافه قنادی داشت. مردمان متمدنی بودند. کارگر داشتند. من جارو می‌کردم. دیس شیرینی پاک می‌کردم که بدم به شیرینی‌پز. به عنوان شاگرد که این پادوی اینجاست می‌رفتم برای خونه ارباب خرید می‌کردم. نان می‌خریدم، پنیر. جارو می‌کردم. شب‌ها تو خانه ارباب می‌خوابیدم. نزدیک بود خانه به قنادی. پدرم در تهران جای دیگه کار می‌کرد. سوا بود. یه اتاق گرفته بود. بعد آمدم یکسره تو قنادی کار کردم. قنادی اربابم. اینها (صاحب قنادی) تو ده‌مان تردد می‌کردند. پدربزرگم سابق پیش اینها کار می‌کرد.

آیا بابت اینجا پولی به کسی می‌دهید؟

نه. مترو که اینجا را خرید گفتم من راضی نیستم. گفتم من سرگردان می‌شوم. کجا می‌خوام برم. گفتند: “فعلاً همین‌جا مشغول کار باش”. مغازه من را که گرفتند یه 500 هزار یا 600 هزار دادند. در حالی‌که قیمت مغازه دومیلیون بود. نظر من این بود ولی آنها 600 هزار تومن دادند که من اینجا مشغول باشم. تا ببینیم مترو آمد چه کار بشود. هنوز که نیامده (مردمی که از پیاده‌رو می‌گذرند با او سلام و احوالپرسی می‌کنند. خوش‌طبعی‌اش همه را با او آشنا کرده است).

از این کتابفروشی چقدر درآمد دارید؟

دخترم، چیزی نیست. من دو تا کلاس عرفانی دارم. آن دو تا کلاس عرفانی جور مرا می‌کشد. من کارم با مولاناست. من با مرحوم فروزانفر هم در تهران کار می‌کردم. فروزانفر کلاس مولانا را در دانشگاه تهران داشت. من در کلاس ایشان می‌نشستم. بعد از ایشان آقای جلال همایون آمد. او هم مثنوی مولانا را درس می‌داد. عین دانشجو سر کلاس می‌نشستم. با عرفان آشنایی دارم. دو ساعت از شش تا هشت کلاس داشتیم. مدرک ندادند. مدرک ما را ارتش داد.

چه مدرکی؟

داوطلب ارتش شده بودم. گفتم سواد دارم. امتحان گرفتند. خط‌هایی را به ما دادند بخوانیم. خط شکسته می‌نوشتند به دیوار تا هرکسی نتواند بخواند. از آن 100 نفری که آنجا بودیم پنج نفر آن خط‌ها را خواندیم. گفتند: “بنویسید، بدید”. ما هم نوشتیم. بعد آنها در برابر نوشته‌ها نظرشون تا کلاس نهم (همون سیکل) بود. یک ورقه برای استخدام دادند. البته من ارتش نرفتم. دوستانمان گفتند نرو، نرفتم. بعد پشیمون شدم. کاغذ ارتش را دادم به آقای فروزانفر. چیزی نگفتند. پذیرفتند که توی کلاس بشینم. در حدود20 سال می‌رفتم دانشکده ادبیات. کلاس‌های عرفان مولانا (همان‌طور که روی چارپایه نشسته‌ام با شنیدن این جمله یک دفعه احساس می‌کنم دری به رویم باز می‌شود. خودم را غفلتا در باغی پر از گل و سبزه می‌بینم به خودم می‌آیم. 20 سال در دانشکده ادبیات، بدون دیپلم فقط با عشق به فرهنگ و مولانا، فروشنده کتاب‌های دست دوم. باز بوستان دهان باز می‌کند و این بار من از روی چارپایه به داخل آن می‌افتم. هرچه گل‌ها را پشت سر می‌گذارم، گل‌های روبرو پرپشت‌تر جلویم سبز می‌شوند، از فرط عطر گل‌ها گیج می‌شوم.) فقط مولانا. خانقاه هم می‌رفتم. کارشون مولوی بود. الان هم دو کلاس داریم. یکیش تو شمال شهره، یکیش سمت ری. البته این کلاس‌ها را من اداره می‌کنم.

چه کسی این کلاس‌ها را تاسیس کرده است؟

موسس نمی‌خواد. یک اتاق تو خونه است. مردم می‌پرسند. اینجا و آنجا صحبت می‌شود، می‌فهمند. مثلاً صحبت می‌شود که آنجا کلاس عرفان مولاناست. البته ما گنجایش 25 نفر بیشتر را نداریم. گنجایش آن منزل همان 25 نفره.

چند وقت است این کلاس‌ها را دارید؟

از سال 50 به بعد این کلاس‌ها را دارم. دو ساعته. هر کلاس هفته‌ای یک شب، شبی دو ساعت. البته دو ساعت شرح خود مثنوی را صحبت می‌کنیم. چون مولانا حالت قصه دارد. تمثیل است. در مورد تمثیل‌ها صحبت می‌شود. شرح مثنوی در هر دو کلاس به عهده من است. البته اگر یک شب نتونم برم کسی هست که کلاس را اداره کند. ولی کلا خود من اداره می‌کنم. گاهی اوقات با هم می‌خونیم. بعد تقسیم می‌کنیم که هرکس دو مصرع شعر بخواند و شرح کند. ببینیم نظرش چیه. بالاخره شرح می‌کند. تفسیر می‌کند.

چقدر درآمد دارید؟

روزی هزار تومن دارم. ماهی 30 تومن اینجا من می‌تونم دربیارم. خرج خودم کمه. خودم چندان خرجی نمی‌کنم. فکر می‌کنم در ماه50 تومن بشه. حالا کم و زیادش دیگه مهم نیست.

آیا کتاب‌های خودتان است؟

کتاب‌ها را می‌خرم. بعضی‌ها را می‌آورند امانت می‌گذارند. در خانه‌هایشان کتاب دارند. نمی‌خوان ببرند بازار. چون ارزان می‌گیرند. البته اینها با ما آشنایی دارند. از آشناها امانت می‌گیرم ولی از غریبه‌ها نمی‌گیرم. خودم که تهیه می‌کنم می‌دونم در بازار چقدره، همان‌قدر قیمت می‌گذارم. وقتی بفروشم20 درصد را من برمی‌دارم. قیمت کتاب مشخصه. مثلاً کتاب سعدی که چهار تومنه اگر بازار ببره دو تومن می‌خرند. من 5/3 می‌فروشم. 20 درصدش را می‌گیرم.

چه نوع کتاب‌هایی دارید؟ 
ادامه مطلب ...

تهران جای خوبیه برای زندگی کردن


 

گفتم سراغ عدد و رقم نریم



می­ خواهم با مردی که در یک مغازۀ ظروف کرایه­ ای کار می­ کند صحبت کنم. به مغازه­اش می­ روم. کرکرۀ مغازه بالاست ولی کسی آنجا نیست. درِ مغازه قفل است.  به سمت دیگر خیابان می­ روم تا فرد دیگری را برای گفت و گو انتخاب کنم. از جلوی چند مغازه می­ گذرم و به یک مغازۀ عطاری می­ رسم. از شیشۀ ویترین چشمم به قفسه­ های داخل می­ افتد. محصولات،  خیلی مرتب و منظم روی طبقات­ شان چیده شده اند. پشت پیشخوان مرد جوانی نشسته است.


***

 

وارد مغازه می­ شوم و به مرد جوان توضیح می­ دهم که می­ خواهم در مورد کارش با او صحبت کنم.

من نمی­ تونم صحبت کنم.  مغازه مال من نیست.

مگه شما اینجا کار نمی­ کنین؟

موقته. این عطاری دوستمه که چون همسرش بارداره فعلا" نمی­ تونه بیاد سرِ مغازۀ خودش.

چند وقته به جای دوست­ تون اینجا هستین؟

یکی، دو هفته است.

چند وقت دیگه می­ مونین؟

تا وقتی مشکل دوستم حل بشه.

ما می­ تونیم در مورد شما و کارهایی که می­ کنین گفت و گو کنیم.

راضی به صحبت نیست ولی چون مشخصا" کلمۀ "نه" را نمی­ گوید من هم به روی خودم نمی­ آ ورم و سؤالم را می­ پرسم.

چند سال­تونه؟

23 سال. ( همین طور که حرف می­ زند با دستکش­ های یک­بار مصرفی که به دست دارد پودری را که روی پارچه­ ای روی زانوهایش ریخته داخل جلد خالی مخصوص قرص کپسول می­ ریزد. )

چه کار می­ کنین؟

کپسول می­ سازم. کپسول گیاهی برای قند خون.

مواد این کپسول را شما درست کردین یا دوست­ تون؟

فرق نمی­ کنه. هر کس می­ تونه درست کنه وقتی دستور ساخت را داشته باشه.

کار خودتون چیه؟

دانشجوی رشتۀ داروسازیم. سال دوم را تموم کردم. مشتری­ ای وارد می­ شود و یک کیلو گندم می­ خواهد.

کدوم دانشگاه؟

دانشگاه اصلیم همدانه. اینجا دانشجوی مهمان دانشگاه تهرانم. ولی چون نمره­ ام کم شده ترم دیگه قبولم نمی­ کنن. ( خیلی خشک و جدی است. نمی­ دانم به این دلیل است که از اول میل زیادی به صحبت نداشت یا اینکه خوی و خصلتش است. )

چند ترم دانشجوی مهمان بودین؟

یه ترم.

چرا نمره­ هاتون کم شده؟

بالاخره،  دردسر و مشغله و این حرف­ ها... محیطم هم عوض شده بود.

چرا به عنوان دانشجوی مهمان آمدین تهران؟

می­ خواستم محیطم عوض بشه.

چرا؟

یه سری اتفاقات که آنها را نمی­ شه شرح و بسط داد.

حالا برای ادامۀ درس­تون می­ خواین برین همدان؟

شاید همین تهران موندم. معلوم نیست. ( زن و مردی داخل می­ شوند و تخم ریحان می­ خواهند. ) می­ پرسد: کدومو می­ خواین، بنفش یا سبز؟ می­ گویند: اون که برای شربت خوبه. از یه عطاری شنیدیم. می­ گوید که او چیزی در مورد تخم ریحان برای شربت نشنیده.

تهران بمونین،  تو  کدوم دانشگاه می­ خواین درس بخونین؟

یک دفعه با عصبانیت اعتراض می­ کند: شما که می­ خواستی از عطاری بپرسی. چرا رفتی توی زندگی من؟

شما که گفتین عطاری مال دوست­ تونه. اونم که الان اینجا نیست. قرار شد حالا که شما اینجا هستین در مورد شما و دیدگاهی که به زندگی دارین حرف بزنیم.

کمی عصبانیتش فروکش می­ کند. سریع در ذهنم دنبال سؤالی می­ گردم که باز هم بیشتر او را از هیجان اعتراضی ­اش دور کند. 

ادامه مطلب ...

این حرفا به چه درد می خوره؟


دوست داشتم هر کاری را تجربه کنم

دنبال زن مسنی می‌گشتم که شنیده بودم در آن محل زندگی می‌کند. از کنار مغازه‌ها که رد می‌شدم ستون کتاب‌های روی هم گذاشته شده و نوار کاغذی سفیدی که از ستون کتاب‌ها آویزان بود، توجهم را جلب کرد. داخل مغازه رفتم. کتاب‌ها منظم و در ستون‌های جدا از هم، کوتاه و بلند، روی زمین چیده شده بودند. بیشتر کتاب‌ها پوششی از نایلون داشتند. روی نوار کاغذی اسم کتاب‌های هر ستون نوشته شده بود. مغازه عجیبی بود. بعد از کتاب‌ها در انتهای مغازه، طبقه‌بندی‌هایی پر از قطعات ریز و درشت فلزی دیده می‌شد.

***

 پشت سر من آقایی وارد مغازه شد.

 اگر اشکالی ندارد می‌خواهم چند دقیقه‌ای با شما صحبت کنم.

 از چی؟

از کار و زندگی‌تان.

برای چی؟

برای روزنامه. کار و زندگی شما تجربه‌‌ای است برای مردم تا از طریق روزنامه با آن آشنا شوند.

هنوز مردد بود. ولی نشست تا من سوالاتم را شروع کنم.

چند سالتان است؟

56 سالم است.

کارتان چیست؟

کارم حسابداری است. تو کار کتاب از قبل بودم. کتاب می‌فروختم. ولی کار اصلی‌ام حسابداریه. انباردار هم بودم. مدت کوتاهی تو بانک بودم. بعد در شرکت‌های خصوصی کار کردم. تحصیلاتم دیپلمه. دیپلم طبیعی. قبل از این که بانک برم یک دوره دیدم. دوره شش ماهه. بعد که تو بانک کار کردم تکمیلش کردم. نزدیک دو سال بانک بودم.

در کنکور دانشگاه شرکت نکردید؟

اولین سالی که کنکور شرکت کردم برای دانشگاه دولتی بود. قبول نشدم. اصلاً دیگه دنبالش نرفتم. هیچ ناراحت هم نشدم. چون علم را به خاطر علمش دوست داشتم نه به خاطر مدرکش. که آزاد هم مطالعه می‌کردم. در قید این نبودم که مدرک بگیرم جایی استخدام بشم. مطالعه می‌کردم. آثاری مثل نقد، تفسیر و چیزهایی که جنبه ادبی داشت. خودم دوست داشتم طب بخونم. بانک را ول کردم برای طب. رفتم آلمان. می‌خواستم ادامه تحصیل بدم. هدفم خوندن طب بود. نشد. (هنوز تعجب از این گفت و گوی بی‌مقدمه در چشم‌هایش دیده می‌شود. حتی لبخند کمرنگش هم نمی‌تواند تعجب را در چهره‌اش پنهان کند. با این حال به سوالات پاسخ می‌دهد.) اون موقع مصادف شد با جنگ اول اعراب و اسراییل. سال 1966، 1967 بود. روی مسلمان‌ها حساسیت داشتند. مشکل هم بود داخل شدن به طب. خیلی سخت می‌گرفتند. در اروپا خارجی‌ها را خیلی مشکل می‌پذیرند برای طب. نشد، برگشتم.

خانواده خرجتان را می‌داد؟

بانک که کار می‌کردم یه مقدار پول جمع کردم که با خودم بردم. اونجا هم که رفتم شاغل بودم. کار می‌کردم. یه کارگر غریب تو شهر چه کار می‌تونه بکنه؛ کارهای فعله‌گری. خانواده‌ام پول نمی‌داد. حدود دو سال شد آلمان. برگشتم. دیگه جایی نرفتم. اصلاً دیگه ول کردم. اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودم. فکر می‌کنم 21 یا 22 سالم بود.

خانواده‌تان چیزی نمی‌گفتند؟

از طرف خانواده هیچ تحت فشار نبودم. هیچ.

بانک را همان‌طور راحت ول کردید؟

بانک همچین آش دهن‌سوزی نیست. اون موقعش نبود. حالا هم نیست.  ادامه مطلب ...

شوهر بیکار، زن فروشنده



یک زن در برابر معمای زندگی

جدی است و تا حدودی خشک. هر بار که مشتری جنسی را انتخاب می‌کند و پولش را می‌پردازد حتماً بعد از بسته‌بندی و دادن آن به مشتری بلافاصله می‌گوید: “مبارکتون باشه”. اما گفتن این جمله هیچ تغییری در حالت چهره‌اش به وجود نمی‌آورد. با جدیت و کمی تلخی هر بار آن را تکرار می‌کند. درست مثل ماشینی که برای این کار تنظیم شده.

***

منتظر می‌شوم تا سرش خلوت شود. سلام می‌کنم و می‌گویم می‌خواهم با او در مورد کارش برای روزنامه صحبت کنم. ناگهان در آن چهره ثابت اتفاق کوچکی می‌افتد. لبانش نه برای گفتن جملات همیشگی “چه رنگی می‌خواهید؟”، “چه اندازه می‌خواهید؟” یا “مبارکتون باشه” بلکه برای یک لبخند کمرنگ باز می‌شود. می‌گوید: “از یک و نیم تا پنج سرم خلوت‌تره. تا آفتاب داغه بازار کساده!”

چند وقت است اینجا فروشندگی می‌کنید؟

اینجا حدوداً سه سال.

جاهای دیگر هم فروشندگی کرده‌اید؟

یک سال جای دیگه. تو خونه هم فروشندگی کردم. یک سال هم تو یه شرکت کار کردم.

چرا شرکت نماندید؟

به خاطر حقوقش. کم بود. 20 تومن می‌دادن. از هفت صبح بود تا شش بعدازظهر. منشی بودم. بایگانی می‌کردم. چک می‌دادم.

چند سالتان است؟

35 سال.

چطور شد اینجا را انتخاب کردید؟

توسط دوستم آمدم. دوستم معرفی کرد. گفت حقوقش بیشتره. البته اینجا ساعت کارش زیاده. دوستم اینجا فروشنده است.

برای کسی کار می‌کنید؟

بله. ما فروشندگی می‌کنیم. صاحب مغازه نیستیم.

چقدر درآمد دارید؟

می‌شه ماهی 60 تومن. ولی من هفتگی می‌گیرم. آخر هفته، هر پنجشنبه. هفته‌ای 15 تومن.

روزی چند ساعت کار می‌کنید؟

از نه‌ونیم صبح تا نه شب.

بیمه هستید؟ قرارداد دارید؟

هیچی. (سرش را تکان می‌دهد. انگار یک بار دیگر می‌گوید هیچی) بیمه نیستیم. هیچی نداریم. فقط همین حقوق.

از منزلتان به اینجا چقدر راه است؟

دو ساعت و نیم تا سه ساعت تو راهم تا برسم هر بار. هم صبح هم شب. روی هم شش ساعت.

شب‌ها کی به منزل می‌رسید؟

ساعت 11، 11 و نیم. بستگی داره ماشین چطوری باشه. (تعجب می‌کنم. یک زن، هر شب ساعت 11 به منزل برسد).

خانواده‌تان با این مساله مشکلی ندارند؟

من مادرم، خودم. ولی بچه‌هام تنهان. سخته. اما این‌قدر مشکلات زیاده که این چیزا پیش‌پاافتاده است.

شغل همسرتان چیست؟

بیکار، 10 ساله (پس دلیل رفتار ماشینی و بی‌احساسش همین است. اگرچه حرف می‌زند ولی مثل آدم‌های کر و لال به نظر می‌آید). 

ادامه مطلب ...

دستفروشم ارباب خودم نوکر خودم


کمتر بخور، گردتر بخواب


رفته‌ام تا با مردی که بساط فروش چای و کیک و کلوچه‌اش را در یک دستگاه آبسردکنی بی‌استفاده مانده روبه­روی یک داروخانه شبانه‌روزی می‌گذارد، صحبت کنم. دستگاه خالی است. از چای و کیک خبری نیست. برمی‌گردم. از جلوی مرد جوانی می‌گذرم که به یک دست نایلونی مشکی و به دست دیگر بسته‌ای گرفته و چیزی را می‌فروشد. موهای چرب نشسته‌ای دارد. از او می‌گذرم. اما هنوز چند قدمی نرفته‌ام که تصمیم می‌گیرم برگردم و با او صحبت کنم.

***

چی می‌فروشید؟

فقط چسب‌زخم. جعبه 30 تایی، بسته 10 تایی، هر بسته 100 تومن.

چند وقت است این کار را می‌کنید؟

دو ساله.

قبل از آن چه کار می‌کردید؟

قبلش تو چاپخونه کار می‌کردم.

چند سال آنجا کار کردید؟

اونجا پنج سال بودم. با صاحب کار دعوام شد، بیرون اومدم.

سر چه موضوعی دعوایتان شد؟

می‌گفت کم‌کاری می‌کنی. دیر می‌آیی. راهم دور بود. باید چند کورس ماشین سوار می‌شدم. ورامین بودم. چاپخونه لاله‌زار بود. باید از ورامین می‌اومدم لاله‌زار.

چقدر حقوق می‌گرفتید؟

ماهی  40‌ هزار تومن می‌داد. پشت دستگاه چاپ بودم.

تجربه آن کار را داشتید؟

نه. سر کار یاد گرفتم. یواش یواش به کار وارد شدم. یه سال بدون حقوق کار کردم. باهام طی کرد که از سال بعد حقوق تعیین می‌کنم ماهیانه بهت می‌دم. که همان40 تومن را تعیین کرد.

مگر صاحب کارتان نمی‌دانست که خانه‌تان دور است؟

چرا، ولی می‌گفت زودتر بیا.

نمی‌توانستید عصرها بیشتر بمانید تا کار را برسانید؟

نه دیگه تا چند کورس ماشین بگیرم دیر می‌شد. بالاخره خیابونا امنیت نداره! (تعجب می‌کنم. تا حالا نشنیده‌ام که یک مرد جوان به خاطر این‌که خیابان دیروقت شب برایش امنیت ندارد کارش را از دست بدهد). یه وقت نگن از بی‌امنی حرف می‌زنی! نمی‌خوام این‌جوری برداشت کنند. (کمی دستپاچه شده). امنیت هست ولی جاهای خلوت و شب باید آدم احتیاط کند. مثلاً خیابون آدم رد می‌شه ماشین بزنه. ناکار می‌کند. تا بیایی بگی کی بود، رفته. احتیاط شرط عقله. تاریکی خیابون که فقط برای خانوما ناامن نیست.

چند سال دارید؟

30 سال. بسه، دیگه! (خنده‌ام می‌گیرد. آخر ما تازه شروع کرده‌ایم. انگار حالا هم احساس می‌کند که کوتاه کردن مصاحبه شرط عقل است!)

چقدر درس خوانده‌اید؟

تا پنجم ابتدایی خوندم.

اهل کجا هستید؟

اهل همین تهران.

ازدواج کرده‌اید؟

خیر.

با پدر و مادرتان زندگی می‌کنید؟

اونا شهرستانند. خودم تنها زندگی می‌کنم.

چطور آنها شهرستان رفته‌اند؟

تهران بودند. به خاطر وضعیت اجاره خونه رفتند روستا. اونجا خونه کاهگلی باز غنیمته.

شغل پدرتان چیست؟

کشاورزه.

تهران چه کار می‌کرد؟

تو یه شرکت کار می‌کرد. آبدارچی بود. (بلافاصله تصحیح می‌کند) بنویسید مستخدم. مستخدم بهتره! توی فیش حقوقی می‌نویسند مستخدم نه آبدارچی. رو این اصل گفتم. (این هم توضیحی برای آن تصحیح!)

الان برای مردم کشاورزی می‌کند؟

نه برای خودمون. با عموم شریکند. اونجا عموم هست؛ زن‌عموم، خاله‌ام.

چند خواهر و برادر دارید؟

چهار تا خواهریم دو تا برادر. خواهرام یکی خونه است، سه تاشون عروسی کردن. دو تا برادرام هم زن گرفتن.

آنها کجا هستند؟

اونا شهرستانن. فقط منم که ناخلف درآمدم. یعنی آمدم تهران. اونا موندن. (ناگهان مکث می‌کند. چشمانش به یادداشت‌های من است) نوشتین ناخلف؟

خب، بله. مگر خودتان نگفتید؟

من دارم با شما صحبت می‌کنم. خودمونی داریم حرف می‌زنیم. شما بنویسید ناخلف، هزار نفر، هزار فکر می‌کنند. ممکنه فکر کنند که دعوا کرده یا ترک خانواده کرده. مردم هزار فکر می‌کنند. از مردم شنیدیم دیگه. (واقعاً چیزی نمانده از تعجب شاخ دربیاورم! جلوی خنده‌ام را هم نمی‌توانم بگیرم که چطور یک مرد سی ساله مجرد این‌قدر خودش را درگیر “احتیاط”هایش کرده است!)

کجا درس خوانده‌اید؟

تا پنجم دهات خوندم. بیشتر نداشت. تا پنج کلاس رفتم که خوندن و نوشتن بلد باشم. چهار تا حساب کنم؛ بعلاوه‌ای، تقسیمی، منهایی.

اطرافش دبیرستان و راهنمایی نداشت که ادامه بدهید؟

نه، دهات بود. یه تخته‌سیاه و چهار تا میز صندلی بود که بچه‌ها می‌نشستن.

نزدیک روستای شما شهرستان نبود؟

بود، من نرفتم. گفتن “ز گهواره تا گور دانش بجوی” ما نکردیم.

چقدر درآمد دارید؟

روزی دو تومن درمی‌‌آرم.

بیشتر یا کمتر نمی‌شود؟

می‌شه. اگه بخوام بعدازظهرها هم کار کنم دو برابر می‌شه.

تا ظهر فقط از فروش چسب‌زخم دوهزار تومان درمی‌آورید؟

بله دیگه. تا برم یه لقمه نون بخورم، غذایی، چیزی، دوباره بعد از ظهر بیام.

صبح و بعدازظهر کار کنید چقدر درآمد دارید؟

چهار تومن. بیرون می‌تونم غذا بخورم ولی اونو پس‌انداز می‌کنم که کمتر خرج کنم. آخه برای پدر و مادرم هم می‌فرستم. یه خرده برای اونا می‌ذارم کنار. می‌رم خونه نیمرویی، املتی، بغلش ماست. یه نفرم، دیگه. کسی بخواد خب، چلوکبابی هم هست. ولی کسی که بخواد پس‌انداز کنه کمتر می‌خوره گردتر می‌خوابه. گردتر یعنی جمع‌وجورتر. راستی کدوم روزنامه چاپ می‌شه؟ من بیشتر که ارزان‌تره می‌خرم. گفتم شاید از همان روزنامه باشید. کافیه دیگه، نه؟ (گرم حرف می‌زند و تند تند. مرتب از او عقب می‌افتم. می‌گویم یواش‌تر حرف بزند تا بتوانم بنویسم. او هم مودبانه از تند تند حرف زدنش عذرخواهی می‌کند).

چند سوال دیگر بیشتر نمانده. چطور شد سراغ این کار آمدید؟ 
ادامه مطلب ...