بار اول که از کنارش رد شدم قطعه موکت تمیز و با دقت بریده شدهای که در پیادهرو انداخته بود با کتاب و دفترش که چنان منظم روی آن چیده بود که انگار بهترین میز تحریر دنیاست، توجهم را جلب کرد. به نظر پسری 12، 13 ساله میآمد. جلو رفتم و سلام کردم. پرسیدم: آیا هر روز اینجا مینشینی؟ گفت: هر روز، بعد از ظهرها. گفتم: یک روز میآم تا با هم صحبت کنیم.
***
آن روز وقتی پهلوش نشستم و ورقهای یادداشتم را از کیفم درآوردم تا گفتوگو را شروع کنیم، با تعجب گفت: ووه، این همه میخوای بنویسی؟ همه اینها باید پر بشه! گفتم: نترس فقط چند تا سؤال و جوابه، همین.
چند سالته؟
13 سالمه.
کلاس سوم راهنمایی.
درس و مشقامو گذاشتم جلوم دارم مینویسم. ( همینطور که جواب میده به پیراشکیش هم گاز میزنه. شاید عصرانه است).
(با اشاره به… میگوید) همین. پس این چیه؟ (اول در جواب این سؤال نوع کارش را گفت. ولی چند دقیقهای بعد در حالیکه به سؤالهای دیگه جواب میداد با عجله گفت اون … را که گفتم خط بزن. ( انگار یک دفعه ترسیده بود که نکند اورا بشناسند. با اینکه من اول صحبت گفته بودم که اسم نمیپرسم و اصلاً به خیابانی هم که در آن نشسته هیچ اشارهای نمیکنم).
اینجا خوبه دیگه. هرجا رو امتحان میکنم بیبنم چه جوریه. هرجا خوب بود همون جا میشینم. خیلی جاها بودم. هرجا که بگی.
نمیدونم. خیلی جاها بودم. اونجاها بعضی وقتها یه سال، دو سال بودم. (همین موقع خانمی جلو آمد و با تعجب پرسید:" واقعاً درس میخونی." ـ" آره." ـ "صبحی هستی؟" ـ "آره. "ـ کلاس چندمی؟" ـ "سوم راهنمایی. "بعد مقداری پول داد و رفت.)
شهرداری میاومد. کار نمیشد کرد. سد معبر میگفت بلند شو.
بله.