پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

آرزوها پسر 10 سالۀ آدامس فروش


می‌خوام پولدار بشم!


کنار خیابان راه می‌رفت با جعبه کوچکی در دستش، به دنبال مشتری. از پیاده‌رو صدایش کردم. آمد. تا شنید می‌خواهم با او حرف بزنم، گفت: “بذار داداشم بیاد.” و به پسری کوچک‌تر از خودش که از پله‌های پل عابرپیاده با ته‌مانده‌ای از گریه در صورتش، پایین می‌آمد اشاره کرد.

***

چی می‌فروشی؟

آدامس.

جای دیگه‌ای می‌ری برای فروش؟

می‌خوام برم بالا، معلم.

اونجا بهتره؟

آره بد نیست.

کی بهت گفته؟

خودم.

چند سالته؟

10 سالمه. (تعجب می‌کنم. هیکلش خیلی ریزتر از آن است که 10 ساله باشد).

چند وقته آدامس می‌فروشی؟

خیلی وقته! (حالتی به چهره‌اش می‌دهد انگار که سال‌هاست آدامس می‌فروشد.)

مثلاً چند سال؟

مثلاً شاید یه پنج سالی بشه.

یعنی از پنج سالگی می‌اومدی؟

نه هشت، نه این قدا بود سالم.

این‌که می‌شه یک سال یا دو سال، پنج سال نمی‌شه؟

نه، خیلی وقته من تو کاسبی‌ام. تو اصفهانم کاسبی می‌کردم.

کی؟

پارسال.

اونجا چی می‌فروختی؟

چسب می‌فروختم، چسب زخم.

اهل کجایی؟

اهل ایران. (با تعجب به چهره‌اش خیره می‌شوم که نگاهم روی موهای به دقت شانه‌زده‌اش به مدل تن‌تنی ثابت می‌ماند.)

اهل کدام شهر هستی؟

شمال.

کی اومدی تهران؟

(به برادرش که قبلاً گفته شش سالش است اشاره می‌کند.) من اندازه این بودم اومدم. نمی‌دونم یادم نیست.

چطور شد از اصفهان اومدین تهران؟

خب دیگه اونجا وضعمون خوب نبود. اومدیم ببینیم اینجا چی می‌شه.

کی می‌آیی، کی برمی‌گردی؟

من یه وقت شب ساعت دو می‌یام. یه وقتی ساعت 12. ساعت نُه، 10، 11 برمی‌گردم همین.

درس خوندی؟

تازه دارم درس می‌خونم. (برادرش که تا حالا ساکت کنار ما ایستاده می‌گوید: “منم دارم درس می‌خونم”. شیرینی چهره‌اش چشمانم را نوازش می‌دهد.)

کلاس چندم هستی؟

اول.

چرا اینقدر دیر رفتی مدرسه؟

خب دیگه هرجا می‌رم بیرون می‌شم. داداشم اول بود. اون دومه. من هنوز اول موندم.

چند ساله مدرسه می‌ری؟

من یه دو سالی می‌شه.

پدرت چه کار می‌کنه؟

‌هیچی. کار پیدا نمی‌کنه.

قبلاً چه کار می‌کرد؟

بنایی.

چند تا خواهر و برادر داری؟

کلاً 10 تا. چهار تا دختر شیش تا پسر.

چند ساله هستن؟

شیش ساله، سیزده ساله، 11، 12، 14، کوچیکه رو نمی‌دونم چند سالشه. (برادرش که تمام حواسش به سوال و جواب ماست می‌گوید: “دو سالشه.” ولی برادر بزرگ‌تر قبول نمی‌کند.) نه، تو از کجا می‌دونی چند سالشه.

برادر یا خواهر بزرگ‌تر نداری؟

نه. (باز برادر کوچک‌تر جواب می‌دهد: “یه خواهر بدلی داشتیم مرد.” می‌خواهم پرس‌وجو کنم خودش زودتر می‌گوید) نه، خالی می‌بنده.

هیچ‌کدام از برادر و خواهرات عروسی نکردن؟

چرا، برادرم. یه دونه.

به شما کمک نمی‌کنه؟

خودش بی‌پوله. از بابام پول می‌گیره. بابام حالا می‌ره گنجشک می‌‍فروشه. گنجشک می‌خره هفت‌هزار تومن، 25هزار، 20‌ هزار، 40‌ هزار تومن می‌فروشه.

گنجشک می‌خره هفت‌هزار تومن؟ چه‌جور گنجشکی هست؟

گنجشک قناری دیگه. کاسب شده. پولایی که ما می‌بریم خونه، نصفشو می‌ده گنجشک می‌خره. یه روز، دو روز می‌زاره تو خونه بعد می‌فروشه. (با حالتی از افتخار در چهره‌اش ذوق‌زده ادامه می‌دهد) یکی‌شونو فروخت یه ضبط گرفت، با 15‌ هزار تومن.

چقدر درآمد داری؟ 

ادامه مطلب ...

همیشه کم حرف می زنم


خندیدن نمی‌داند


در سایه باجه بلیت‌فروشی نشسته است. نایلون کوچک یک متر در یک متر را جلویش پهن کرده و چند پیراهن مردانه روی آن چیده است. پسر بچه بسیار تمیز و مرتبی است. از هر چند عابری که از آنجا می‌گذرند یکی، دو نفر می‌ایستند، خم می‌شوند و پیراهن‌ها را برانداز می‌کنند. اندازه مناسب خود را که می‌یابند، تازه پیراهن را از کیسه نایلونی‌اش بیرون می‌آورند، تاهایش را باز می‌کنند تا آن را از نزدیک بهتر ببینند. روی قیمت چانه می‌زنند. پسر هیچ تخفیفی نمی‌دهد. مشتری دست خالی می‌رود و او مشغول تا کردن پیراهن می‌شود. آن را در بسته‌اش می‌گذارد. بساطش را دوباره منظم می‌کند. به دیواره باجه تکیه می‌دهد و در انتظار مشتری بعدی به عابران چشم می‌دوزد.

***

در پیاده‌رو روزنامه‌ای پهن می‌کنم و کنار بساطش می‌نشینم. چندان میلی به حرف زدن ندارد. با اعتراض می‌گوید: “چرا با من می‌خواهی حرف بزنی؟” توضیح می‌دهم که این کار من است که با کودکانی که در خیابان‌ها کار می‌کنند، صحبت کنم.

چند وقته پیراهن می‌فروشی؟

یه سه، چهار ماهی می‌شه.

قبل از آن چه کار می‌کردی؟

(لبخند کمرنگی می‌زند.) پسته می‌فروختم با بابام.

چرا الان پیراهن می‌فروشی؟

چون هوا گرمه، پسته نمی‌خرن.

پیراهن را چند می‌فروشی؟

2800 تومن.

خودت از کجا می‌خری؟

بابام می‌خره، از مولوی.

بابات چند می‌خره؟

نمی‌دونم. فکر می‌کنم 2150، 2200 می‌خره.

چند سالته؟

(اصلاً حوصله حرف زدن ندارد. خیلی خلاصه و کوتاه جواب می‌دهد.) من ده سالمه، ده‌ونیم.

درس خوندی؟

دو کلاس.

چرا؟

چون نمی‌رفتم. تازه دارم می‌رم. (باز مشکل حل نشد.)

چرا نمی‌رفتی؟

ایرانی‌ها رو نمی‌گرفتن. شناسنامه باید داشته باشیم. (اصلاً به او نمی‌آید افغانی باشد با آن وضع مرتب ظاهریش.)

چند ساله ایران اومدی؟

شیش سال، پنج سال و نیم.

حالا شناسنامه داری؟

نه، مدرسه افغانی‌ها می‌رم.

همیشه اینجا می‌شینی؟ چند ساعت در روز اینجا هستی؟

همیشه همین‌جا هستم. ساعت‌های 10 می‌آم تا ساعت 12، یک.

بعدازظهر نیستی؟

می‌رم خونه.

خونه چه کار می‌کنی؟

هیچی، درس می‌خونم می‌رم. (متوجه کلمه‌ای که می‌گوید نمی‌شوم. از بس بی‌اعتنا حرف می‌زند و مدام روی ساک خالی‌اش، که به اصطلاح زیراندازش شده است، خودش را جابجا می‌کند. دوباره که می‌پرسم کجا می‌رود جواب سربالا می‌دهد.) می‌ریم دیگه یه جاهایی، تابستانه.

الان خونه درس می‌خونی یا کلاس می‌ری؟ 
ادامه مطلب ...

گفت و گو با فروشندۀ زن یک غرفۀ چهار متری


زندگی را سخت نمی­ گیرد


به غرفه­ اش که می­ رسم از خودش خبری نیست. چند لحظه دور و بر را نگاه می­ کنم.نمی­ بینمش. تا می­ خواهم از مشتری­ هاسراغش را بگیرم از گوشه­ ای پیدایش می­ شود. یک چک­ پول 50 هزار تومانی دستش است که برای خرد کردن آن وارد فروشگاهی می­ شود. بقیۀ پول را به مشتری­ ای که منتظر ایستاده می­ دهد و به غرفه می­ آید.

***

ورقه­ ها و خودکارم را از کیفم در­می­ آورم تا شروع کنیم. با اشاره به صندلی­ ای که به علت تنگی جا چسبیده به لباس­ هاست می­ گوید: روی صندلی بشینین. راحت­ تره.

چی می­ فروشین؟

لباس راحتی زنونه از هر رقم؛ پیرهن، شلوار، بُلیز.

چند وقته اینجا کار می­ کنین؟

اینجا را اجاره کردیم. مال خودمون نیست. توی این مغازه چهار ساله.  

چند روز در هفته کار می­ کنین؟ چند ساعت در روز؟

من هر روز هفته می ­آم.جمعه­ ها نیستم فقط. از ساعت ده و نیم تا یک و نیم هستم.

چقدر اجاره می­ دین؟

اینجا یه میلیون ماهی. پیش سه میلیون دادیم.

قبل از اینجا جای دیگه­­ ای کار نمی­ کردین؟

تو همین پاساژ یه جای دیگه کار می­ کردم. با اشاره به جایی که ایستاده اضافه می­ کند: اینجا غرفه است چون سه ، چهار متره همش. اونجا مغازه بود. مغازۀ 12 متری.

چی شد اومدین بیرون؟

اجاره­اش خیلی بالا بود.

(هیچ افسوسی در صدا یش حس نمی­ کنم. بی­ اختیار به چهره­ اش نگاه می­ کنم. نه، در ظاهرش هم هیچ حالتی که نشان­ دهندۀ حسرت گذشته باشد نمی­ بینم. کلا" زن بسیار آرام و راحتی است.در حالی که در این غرفۀ سه، چهار متری که ناچارا" یک پیشخوان حدود یک متر در نیم متر هم در جلوی آن گذاشته که هم فاصلۀ لازم بین او و مشتری باشد و هم تعدادی جنس روی آن بچیند ، جای زیادی برای تکان خوردن هم ندارد.)

اجاره­ اش چقدر بود ؟

اول پنج تومن پیش با ماهی 700. بعد گفت باید یه تومن کنین با پیش 10 میلیون. نتونستیم.

چند سالتونه، چقدر درس خوندین؟

 31 سالمه. دیپلم دارم.

چطور شد این شغل رو انتخاب کردین؟

بعد از دیپلم دنبال کار اداری رفتم که نشد. هیچ کاری پیدا نکردم. بعد حدود چهار سال تو یه مانتوفروشی فروشنده بودم قبل از اینکه بیام اینجا.

(با کنترل، تلویزیون کوچکی را که بین لباس­ها جا داده بودند خاموش کرد که راحت­ تر صحبت کنیم.)

 به کار فروشندگی علاقه داشتین یا چون کار اداری پیدا نکردین فروشنده شدین؟

نه، علاقه هم داشتم . (برای اولین بار از شروع گفت و گو می­ خندد.) کارِ بدون علاقه خیلی سخته.

جنس­هاتون رو از کجا می­ خرین؟

بازار بزرگ. از قسمت خاصی خرید نمی­ کنیم. اونقدر می ­گردیم تا پیدا کنیم چون من با همسرم کار می­ کنم.

( شاید آرامش و آسودگی­ ای که در چهره و رفتارش می­ بینم به همین خاطر است که با همسرش کار می ­کند و برنامه ریزی و مدیریت کار را با همفکری هم پیش می ­برند.)

همسرتون چه قسمت کار رو انجام می­ ده؟

واسۀ خرید جنس همسرم می­ ره. بعد از ظهرها ایستادن تو غرفه با همسرمه. از ساعت 30/4 تا 30/9 تو غرفه می­ مونه.

 

چند ساله ازدواج کردین؟

  11 ساله.

بچه دارین؟

نه.

( به چهره  ­اش نگاه می­ کنم. هیچ تغییر حالتی در او نمی­ بینم. پیداست که با همه چیز همین طور راحت برخورد می­ کند. از آن آدم­ هایی است که هیچ گره ­ای در شخصیت­ شان نیست.)

همسرتون کار دیگه ­ای نداره؟

نه. به اون صورت ، نه.

کار فروشندگی رو بعد از ازدواج شروع کردین؟

نامزد بودم. مجرد حساب نمی ­شدم. 

ادامه مطلب ...

این شغل آینده نداره



به دنیایی که مردانش عصا از کور می‌دزدند...


مرد بلند قامتی است، که به اجبار سن کمی کوتاه‌تر شده، با موها و سبیلی سفید که رو به بالا شانه شده. روی صندلی نشسته، کیسه‌ای نایلونی روی پاهایش گذاشته و به آرامی چیزی را درون کیسه ریز می‌کند. ابهت چهره‌اش با آن سبیل رو به بالا اصلاً به شغلش نمی‌آید. دور تا دور مغازه‌اش مقداری حصیر بافته شده گذاشته و وسط حصیرها دو صندلی، یک والور و یک چارپایه با جعبه‌ای از جنس اسفنج فشرده برای نگهداری یخ روی آن.

***

وقتی می‌شنود که می‌خواهم با او در مورد کار و زندگیش صحبت کنم با لبخندی آشنا می‌گوید: “فایده‌ای که نداره”. جواب می‌دهم آن فایده‌ای که منظور شماست، نه. ولی مردم با زندگی، کار و فکر شما آشنا می‌شوند. این هم خوب است. تجربه‌ای است برای آنها. (تا می‌نشینم و کاغذ و خودکارم را درمی‌آورم شروع می‌کند از خاطراتش گفتن. از همان اول چنان با دقت جزییات هر حادثه‌ای را می‌گوید که می‌فهمم اگر مصاحبه را قبول کند گفت و گوی سختی خواهم داشت. خاطراتش بسیار مناسب تاریخ‌نویسی است. اما اگر در جواب سوال‌ها مرتب یاد آنها بیفتد تا شب مهمانش خواهم بود.)

من 44 ساله تو همین مغازه‌م. سر هم خونمه. از اونجا می‌آم اینجا. پول ده تا خونه‌رو کرایه دادم. باور نمی‌کنی؟ 44 ساله. تو محل خودم ممکنه کسی منو نشناسه. اگه یه روزی با بچه‌هام برم بیرون، مردم محل می‌گن: “اِه، این پدرتونه؟” از بس که صبح می‌آم اینجا، شب می‌‌رم. فقط از روی بچه‌هام تو محل منو می‌شناسن. (با دقت به چشمانم نگاه می‌کند تا تاثیر حرف‌هایش را ببیند.) اینجا حصیر می‌بافیم و می‌فروشیم. چشمم رو که عمل کردم امسال نبافتم. دست تنها صدا نداره.

چند ساله به این کار مشغولین؟

من تقریباً از زمان مصدق سال 32، 33 بود که داخل به این کار شدم. قبلاً شغلی نداشتم. فقط پنج، شش سال تو ژاندامری بودم. نمی‌دونم هفت سال، هشت سال. اونم سر مرز افغانستان.( مردی داخل مغازه می‌شود و می‌پرسد: “به کولر پایه زدیم تا از این حصیرها بندازیم روی کولر. به نظر شما خنک می‌کند؟ شما قدیمی هستید آمدیم با شما مشورت کنیم”. بعد از شنیدن جواب مثبت حصیرفروش می‌گوید: “اینجا کار داشتم. عبور می‌کردم. بعدا می‌آیم خدمتتون”. مرد که می‌رود با نگاهی به من می‌گوید: “خیال می‌کنن حصیر مثل قدیم فراوونه. اینا که هیچی، روزی ده تا می‌آن می‌پرسن دکون اجاره‌ای نداری؟ با خودشون می‌گن پیرمرده، بریم دکون‌شو اجاره کنیم. مردم عقب چیز گم کرده می‌گردن.)

بله، آمدم تو تشکیلات ژاندارمری داخل شدم. تهران. بعد منو فرستادن مشهد. سال 1323، 1324 که غلام یحیی پیشه‌وری (مردی از چارچوب در سرش را تو می‌آورد و می‌پرسد: “نمی‌فروشی اینجا را؟” نگاهی به من می‌کند و می‌خندد. لابد توی دلش به من می‌گوید: “بیا، این نفر اول”. می‌گوید: “نه، بابا” مرد می‌رود. رو به من می‌گوید: “اگر بگم می‌فروشم می‌خوان مفت بخرن. به قیمت که نمی‌خوان بخرن. اگر بخوان، بنگاه می‌رن. می گن این پیره ملت بد شدن."

نمی‌دانم که آن تار است یا من تار می‌بینم               نمی‌دانم که خواب‌آلوده یا بیدار می‌بینم

(مردی در حال گذر از پیاده‌رو آدرس یک دفتر پست را می‌پرسد و او همان وسط یادآوری شعر جوابش را می‌دهد که “دفتر پستی نزدیکه. زیر اون درختا”. و با دست اشاره به جایی می‌کند.) شعرهایی که بلدم قدیمیه.

یکی در گوشه ویرانه افتاده به صد خواری              یکی تا پشت‌بام خانه‌اش کرده گل‌کاری

یکی از دست این بیرحم مردم می‌کند زاری             عجب سیری به زیر گنبد دوار می بینم

از شاه نعمت‌الله ولی یا میرزاده عشقی است. نمی‌دونم. تو ژاندارمری دفتردار بودم. وقتی که روس‌ها آمدند شهریور 1320. به نظرم همون موقع بود. (با خودش حساب می‌کند.) 27، 28 ساله بودم. در هنگ سلطنت‌آباد خدمت کردم. سال 1318 خدمتم تمام شد. چهار ماه ما رو اضافه نگه داشتن برای عروسی فوزیه. 1319 ما رو احضار کردن به سربازی. برای “یک ماهی” که از نو دوباره آموزش رزمی می‌دادن.

“یک ماهی” چی بود؟

(با تعجب به من نگاه می‌کند. از این‌که نمی‌دانم در سربازی “یک ماهی” چه معنایی دارد نزدیک است شاخ دربیاورد!) همین “یک ماهی” دیگه. یعنی بعد از تمام شدن سربازی باز هر وقت لازم داشتن یک ماه آدمو احضار می‌کردن. تو “یک ماهی” چادر زدن تو ونک. من انباردار بودم تو چادر. من سواد داشتم. اون موقع سواددار نبود. من که سواد داشتم منو تحویل می‌گرفتن. مثلاً شغل انبارداری به من دادن. اونایی که سواد نداشتن فایده نداشتن. کاری نمی‌تونستن بکنن. نه می‌تونستن صورتی بدن، نه اسامی بدن. تو تشکیلات ژاندارمری دو سالشو تهران بودم. بعد من را انداختند سر مرز افغانستان. خواف، تایباد، سنگون بالا خواف، سنگون پایین خواف. خدمت می‌کردیم. از خواف اومدیم تربت‌حیدریه. پاسگاه بودیم. هنوز دفتردار بودم.

کارتون چی بود؟

مثلاً یک نفر از یکی شکایت می‌کرد. پرونده‌ها را می‌دادن به من. باید پرونده‌ها را تکمیل می­‌کردم. منم با دو، سه تا مامور که می‌دادن می‌رفتم بازجویی. (می‌خندد. پیداست که اصلا" با روحیه‌اش سازگار نبوده.) اون موقع سواددار نبود. خیلی کم. اتفاقی. سرگروهبان‌ها سواد نداشتن. می‌رفتم می‌دیدم مثلاً سر زانوی شلوارشون پاره بود. وضعشون خوب نبود، اون وقت مرغ می کشتن برا مامور دولت. پلو درست می‌کردن. دیگه این پلو که خوردن نداشت. مریض شدم. گفتم خدایا روزی ما رو از این کار ببر. سه‌زار، ده‌شاهی حاج منیزی گرفتم.

حاج منیزی چیه ؟

یه دارو بود. الانم تو داروخونه‌ها ممکنه باشه. یه خانومی اونو با شیر گاو قاطی کرد. دعا خوند. من خوردم، خوب شدم. یه خورده پولی که جمع کرده بودم خرج کردم. از حقوقم هم یک خورده خرج کردم. آدم تلقین که به خودش می‌کنه حالش خراب می‌شه. آدم وقتی پول حروم می‌خوره این‌جوریه.

فکر می‌کنین همه کسانی که پول حرام می‌خورن این‌جوری می‌شن؟

خانوم ببین! خوشن چند روزی ولی عمر به کمال نمی‌کنن. یعنی می‌خورن، می‌ریزن. بعد یواش یواش منحرف می‌شن. نمی‌تونن راه برن. مریضن. نمی‌تونن غذا بخورن.

مرا در روز محنت یاد بادا                                    ولی در روز شادی یار بسیار

بعد از خوب شدن چه کار کردین؟

دیگه آمدیم تهران. و بالاخره به این کار مشغول شدیم.

زمانی که دفتردار بودین چقدر حقوق می‌گرفتین؟

اون موقع اول ماهی 103 تومن می‌گرفتم. بعدشم 140 یا 143 تومن. تا 1330، 1329 بودیم. تا موقع مصدق بودیم. بعد اومدیم تهران.

کی ازدواج کردین؟

تو ژاندارمری بودم زن گرفتم. همون رییس پاسگاه که اول رییس پاسگاه بود، سواد نداشت، بعد همه‌کاره شد، خواهر اونو گرفتم. الانم ماشاءالله پنج تا بچه دارم.

همان‌وقت که مرز افغانستان بودین؟

بعد که زن گرفتم یواش یواش آمدیم مشهد. ساعت تحویل عید تو صحن حضرت امام رضا رسیدیم. یه دو ساعتی تو صحن بودیم. چند روزم مشهد موندیم. بعد اومدیم تهران. یکی از فامیلامون مستأجر یه حصیرفروش بود. گفت: “صاحبخونه‌مون به یه سواددار احتیاج داره که کارشو انجام بده. در ضمن هم به حصیراش برسه”. یادتونه. گاری‌ها می‌آمدن آب شاه، پشت باغ ملی، فردوسی، اول توپخونه. گاری‌ها صف می‌کشیدن، آب شاه پر می‌کردن، می‌بردن در خونه‌ها سطل سطل می‌فروختن. سطلی سی شاهی، دوزار می‌فروختن. یه وقت دوزار بود، یه وقت سی شاهی. سطل کوچیک بود، بزرگ بود.

از چه سالی آمدین این مغازه؟

1337 آمدم اینجا. اینجا بیابون بود. اصلاً ساختمان نبود. (با دست به بیمارستانی که روبه­روی مغازه‌اش است اشاره می‌کند.) به جای این بیمارستان باغ بود. (دوباره با دست مغازه‌هایی را که پایین‌تر از مغازه خودش هستند، نشان می‌دهد.)

اینها همه دیوار گلی بود تا پایین. معذرت می‌خوام الاغ می‌آوردن با بار میوه. به سپورا پول می‌دادن. بار هندوانه و خربزه می‌ریختن کنار دیوار، می‌فروختن به مردم. اون موقع ماشین کم بود. به سپورا حق حساب می‌دادن که کاری‌شون نداشته باشن. اون موقع آدم کم بود. (به عابران پیاده‌رو اشاره می‌کند.) نه مثل حالا. بعد زیاد شد.

اینجا را چقدر خریدین؟

اینجا را هشت‌هزار تومن خریدم. (خنده‌اش می‌گیرد. احتماًلا از مقایسه قیمت آن روز با حالا.) می‌دونی چقدر زمین می‌دادن با هشت‌هزار تومن؟ یه پیرمردی بود حوالی میدان شهدا. می‌گفت اگر یه خونه بزرگ داشته باشی چند سال دیگه می‌تونی ده تا خانواده رو نون بدی. اون موقع یه اتاق و یه آشپزخونه را اجاره می‌دادن 20 تومن. همه می‌گفتن بهش گوش ندین. عقلش نمی‌رسه. ولی اون می‌دونست تهران چی می‌شه!

چقدر درس خوندین؟

من سابق پنج کلاس خوندم. پنج کلاسی که خوندم کلاس شش اومد تو پنج. نصفش تو کلاس پنج بود نصفش ششم. عربی هم خوندم تو سبزوار. تو مدرسه کهنه که طلاب اونجا درس می‌خوندن.

غریبه­ای از راه می­رسد و او را سیبیل صدا می­زند.

می­پرسم :" همه آشناها شما را “سیبیل” صدا می‌کنن؟"

(نیمه لبخندی به لبش می‌آید. پیداست که این اسم‌گذاری‌ها به مذاقش سازگار نیست. ولی آنقدر انسان راحتی است که بگذارد آن آشنا هر طور که دوست دارد صدایش کند.) بالاخره هر یکی یه اسمی می‌ذاره. دیدی که؟ انگلیسی هم تو سبزوار خوندم. نه تو مدرسه کهنه. انگلیسی رو تو یه جایی که اجاره کرده بودن خوندم.

خصوصی بود؟

آره دیگه. خصوصی بود. مدرسه نبود. گفتن غلامحسین خان انگلیسی درس می‌ده. پولدارا بچه‌هاشونو بردن اونجا درس بخونن. تا درس هشتم، نهم خوندم. ای، بی، سی، تا ایکس، وای، زد خوندم. کلمات اولیه را یاد گرفتم. الان میدان امام حسین انگلیسی نوشته می‌تونم بخونم. کتابارو می‌تونم بخونم. معنی‌شو نمی‌فهمم.

چطور شد انگلیسی را بیشتر ادامه ندادین؟

یه روز رفتیم دیدیم آقا نیامده. گفتن بشینین تا بیاد. اون روز نیامد. روز بعد که رفتیم گفتن تعطیل شده. شنیدیم آقا را گرفتن. می‌گفتن جاسوس بوده.

شغل پدرتان چی بود؟ 
ادامه مطلب ...

ساعتی با رانندۀ تاکسی ای که کارگر نانوا بوده


هیچ تهرانی، تهرانی نیست


مقصدم را که می‌گویم تاکسی می‌ایستد. راننده‌اش با سر اشاره می‌کند که سریع‌تر سوار شوم. در صندلی جلو مردی نشسته که گرم بحث با راننده است. همان‌طور که در افکار خودم غوطه‌ورم و بیرون را تماشا می‌کنم، بی‌اختیار جملاتی از گفت و گوی آنها به گوشم می‌رسد. توجهم جلب می‌شود. نه به موضوع صحبت آنها بلکه به نحوه استدلال و منش راننده. به محل مورد نظرم می‌رسم. باید پیاده شوم. کرایه را که می‌پردازم می‌گویم گزارشگر روزنامه هستم و می‌خواهم با او مصاحبه کنم. چند لحظه‌ای مکث می‌کند. مسافر جلویی هم، که هنوز پیاده نشده، در انتظار جواب اوست. بالاخره از سر کنجکاوی یا رودربایستی می‌پذیرد.

***

قبل از شروع گفت و گو می‌پرسد: “این کار برای چیست؟” از کیفم روزنامه‌ای را که آخرین مطلبم در آن چاپ شده بیرون می‌آورم و به او نشان می‌دهم. با مختصری توضیح در مورد کارم. روزنامه را می‌گیرد و نگاهی به مطلب می‌کند. چند سطری از شروع مطلب را می‌خواند. بعد چون آفتاب مستقیم به صورتش می‌تابد، با روزنامه سایه‌بانی می‌سازد و منتظر اولین سؤال می‌‌شود.

چند سال است راننده تاکسی هستید؟

من از سال 55 به این‌ور، یعنی پیش از سربازی، تاکسی داشتم. شریک بودم با کسی. از سال 57 خودم نشستم. یعنی از 55 تنها شریکم کار می کرد، من فقط تو ماشین شریک بودم. (نمی‌دانم در چهره‌ام چه عکس‌العملی در برابر حرف‌هایش می‌بیند که بی‌مقدمه و با لحنی معترض یاد سن و سالش می‌افتد. شاید هم حس عمق یافته‌ای در وجود خودش است که به حرکت درمی‌آید.) من متولد سی‌وپنجم! پیر شدم. تاکسی منو پیر کرده.

تمام این مدت تهران بودید؟

همش تهران بودم. قبل از اونم تهران بودم. همش پشت فرمان بودم.

کار دیگری نداشتید؟

فقط شغلم همینه.

چطور شد این شغل را انتخاب کردید؟

من اول شغل دیگه‌ای داشتم. شاگر نونوا بودم. این مال قبل از سربازیه که کارگری می‌کردم.

چند سال در نانوایی کار کردید؟

از سال 49 تا 54 کارگر نونوا بودم. با پس‌انداز کارگری تاکسی خریدم. تاکسی نصف بود. سه دونگ من بودم، سه دونگ شریکم. درآمد را هم نصف می‌کردیم. با هم نساختیم. بعد خودم شدم راننده تاکسی.

علاقه‌ای هم به رانندگی داشتید؟

اون زمان، آره. می‌خواستم از نونوایی خودمو نجات بدم. فکر کردم شغل خوبی را انتخاب کردم. ولی نمی‌دونستم که شغل خیلی بیخودیه. دیگه آلوده هم شدم توش. اما خوب بود برای اون زمان. روزی 100، 120 تا تک تومنی کار می‌کردم. سال 57، 58 بود. اوایل انقلاب. امورات زندگی خوب بود. پس‌انداز، همه چی خوب بود. الان نمی‌شه. امروز اگه روزی ده تومن هم کار کنی باز کسری می‌آری.

کارگر نانوا بودید چقدر دستمزد می‌گرفتید؟

من پادو بودم اولش. از روزی پنج‌زار داشتم تا کم‌کم به 55، 150 تومن رسید روزی. آخراش روزی 150 تومن می‌گرفتم. خب، کارگر پادو بودم اولش. بعد چونه‌گیر شدم. به ترتیب تا کلیه شغل نونوایی رو یاد گرفتم. از خمیر، چونه همه کارای نونوایی را وارد بودم. تو تافتونی کار می‌کردم. اون موقع مجرد بودم.

خانواده‌تان مخالف نبودند؟

نه. بابامون تو شهرستان بود. خودمون اینجا. اونا کاری به این چیزا نداشتن.

تنها تهران بودید؟

اخوی‌هام اینجا کار می‌کردن. دامادمون هم بود. توسط اونا منم اومدم اینجا. کار می‌کردم.

از چند سالگی به تهران آمدید؟

من از هشت سالگی تهران بودم. من درشکه تو تهران یادمه. هشت، نه سالم بود آمدم تهران برای کار کردن. درشکه از سه‌راه آذری سوار می‌کرد تا میدان خراسون به دوزار. اتوبوسای شرکت واحد از اول بهار تا تجریش سوار می‌کردن سی شاهی، یه قرون، ده شاهی. من یادمه.

آن زمان چه کار می‌کردید؟

پادو نونوایی بودم.

از همان اول؟

آره. یعنی تا 54. من شش کلاس درس خوندم. سه ماه تابستونو می‌آمدم کار می‌کردم. حساب کن چند سال کار کردم؟ مصیبت زیاد کشیدیم ولی به قول معروف هیچ پخی نشدیم! (خیلی سریع و تند حرف می‌زند. مرتب عقب می‌افتم. می‌دانم عادتش نیست. زیرا صبح در بحث با مسافرش بسیار متین بود. شاید عجله دارد که مصاحبه زودتر تمام شود. یا اینکه یادآوری خاطرات گذشته برایش خوشایند نیست!)

چطور شد کارگر پادو نانوایی شدید؟

چون کلا بچه‌ها اکثرا شغل­شون این بود. بچه‌های محله‌مون، همشهری‌هام توی این کار بودن.

برادر و دامادتان چه کار می‌کردند؟

اونام تو نونوایی بودن. منم توسط اونا اومدم تو کار نونوایی.

چند سال در نانوایی کار کردید؟

من تا سال 60 که مجرد بودم، رفت و آمد می‌کردم. سال 60 به بعد که ازدواج کردم باز سه سال خانومم اونجا بود خودم اینجا کار می‌کردم. تاکسی داشتم. می‌رفتم و می‌آمدم. بعد از سه سال جمع کردم آمدم اینجا.

اهل کجا هستید؟

نایین. می‌دانید نایین کجاست؟

نزدیک اصفهان.

بله بعد از اصفهان.

چند خواهر و برادر دارید؟ شغلشان چیست؟

ما چهار تا خواهر داریم. شش تا برادر بودیم که یکیش شهید شده. الان پنج‌تاییم. برادرام یکی شون کامیون خریده، راننده کامیونه. یکی شون تو کار لبنیاته تو نایین. یکی شون معلمه. یکی شون مکانیکه تو همون نایین. فقط من و یه خواهرم اینجاییم.

چند تا بچه دارید؟

سه تا. دخترم بچه اوله که 18 سالشه. دیپلم گرفته. یک پسرم 16 سالشه. یکی هم 13 سالشه.

بیشتر کدام قسمت شهر کار می‌کنید؟

من همه جای تهران هستم. ولی بیشتر توپخونه، فردوسی، جاده قدیم. محدوده هفت تیر. کلا همه جای تهران می‌رم. هرجا مسافر خورد می‌رم. جای مخصوصی ندارم. همه‌جای تهران می‌چرخم. هرجایی مسافر خورد.

مردم تهران را چطور می‌بینید؟

مردم تهران مختلفن. همه‌جوری دارن. به قول معروف هم خوب داره، هم بد داره. هرکدوم مال یه شهرستانیه. یه روستاییه. تهرانی اصیل نداریم که.

تهرانی اصیل چه کسانی هستند؟

تهرانی اصیل فقط یه سری شمرونی‌ها هستن که خودت می‌دونی اونجا دهات بوده. تهرانی اصیل خیلی کمه. معدوده. همه اینا که می‌گن تهرانی هستن دروغ می‌گن. چهار ساله آمدن تهران می‌گن بچه تهرانن. به قولی لهجه ترکیش برنگشته می‌گه بچه تهرانم.

تهران هم مردم خوب داره هم بد داره. چون هر گروهی مال یه طایفه‌ای هستن. هرکدوم مال یه شهرستانن. مسلماً اخلاق و رفتارا متفاوت می‌شه.

اخلاق و رفتارشان چطور است؟ 
ادامه مطلب ...