پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

همان وصف­ العیش ...!


از هفته­ ی آینده خاطراتم را از سفرهایی که همراه با همسر و پسرم به شهرهای مختلف رفته ­ایم در وبلاگم خواهم نوشت.

در این پیش ­نوشته بهتر است در مورد چگونگی کیفیت این خاطرات توضیح بدهم تا اگر علاقه­ مند به خواندن خاطرات هستید برایتان روشن شود که چگونه خاطراتی خواهید خواند.

من در طول این سفرها که از دو سالگی پویا شروع شد ( پسرم امسال سی و هشت ساله شده ) چون به هیچ وجه فکر یا انگیزه ­ی انتشار آنها را نداشتم در روزهای سفر هیچ وقت دنبال اطلاعاتی در مورد زندگی اقتصادی و اجتماعی یا فرهنگی مردم نبودم. پس اگر در خاطره­ ای ردی از زندگی مردم باشد فقط می ­تواند به دلیل پیشامد خاصی باشد که در آن سفر اتفاق افتاده.

حالا که دارم این پیش ­نوشته را می­ نویسم یادم افتاد که سال 95 که آقای سیروس علی­ نژاد با چند روزنامه­ گارِ دیگر قصد انتشار یک مجله را داشتند من را هم برای همکاری صدا کردند. آقای علی­ نژاد من را از زمانی که به عنوان دانشجوی روزنامه­ نگاری، دوره­ ی کارآموزی را در روزنامه­ ی آیندگان زیر نظر ایشان می ­گذراندم می­ شناختند. در آن دیدار وقتی آقای علی­ نژاد شنیدند که من سالی چند بار همراه خانواده ­ام سفر می ­روم پیشنهاد کردند که خاطرات سفرهایم را برای مجله­ شان بنویسم. من خیلی سفت و سخت قبول نکردم. گفتم سفر برای من زنگ تفریح یا نفس­ کش زندگیم است تا سرحال و با انرژی به اصطلاح شارژ شده به سرِ زندگیم برگردم. نمی­ خوام آن را با کار قاطی کنم و در اوقاتِ سفر مثل یک روزنامه­ نگار وقت بگذارم که اطلاعات خام برای مطالبم جمع­ آوری کنم.

اما زندگی کارِ خودش را پیش می­ بره و گاهی به فکر و انگیزه ­ی ما کاری نداره. همین شد که تصمیم گرفتم خاطرات سفرهای­ مان را به همان شکل که در ذهنم مانده در وبلاگم بنویسم. چون هیچ یادداشت نوشته شده ­ای از سفرها ندارم هر چه در این خاطرات می­ نویسم فقط از صندوقچه ­ی ذهن من بیرون می­ آید. یعنی وقایعی هستند که دلیل ماندگاری آنها در ذهن و روح من، فکر و دیدگاه و خلاصه سلیقه­ ی من در زندگی است.

به همین دلیل خاطراتم گاه کوتاه و گاه بلند خواهند شد. مثلا شاید از سفری  فقط یک اتفاق خاص که خیلی برایم جالب بوده در ذهنم مانده باشد و از بقیه­ ی آن سفر چیز دیگری در ذهن نداشته باشم.

فکر می­ کنم با این خاطرات، من در حقیقت پشت چهره­ ی خودم را در وبلاگم منتشر می­ کنم!

نجار 53 سالۀ روشن ضمیر

آدمی نیستم تنهاخور باشم


از بیرون که نگاه می کنم صاحب مغازه را می بینم که بیکار نشسته و خیابان را تماشا می کند. وارد می شوم. می گویم روزنامه نگارم و با مردم در بارۀ کار و تجربه شان در زندگی صحبت می کنم چون معتقدم که ... و خلاصه هدفم و امیدم از این کار را توضیح می دهم. در این بین با دقت به او نگاه می کنم ولی هیچ تغییری، چه برای موافقت یا مخالفت،  در چشم ها و چهره اش نمی بینم. می پرسد:" روزنامه نگار در چه رشته ای؟ "

 

***

وقتی در جوابش می گویم اجتماعی، باز هم بدون هیچ تغییری در چهره و نگاهش با حرکت دست دعوت به نشستن می کند.

چه کار می کنین؟

کارم نجاری یه.

همه نوع کار نجاری؟

هر چیزی که امکانش باشه.

مثل؟

درب، دکور، کتابخانه، پارتیشن ... این جور چیزا.

از چه سالی به این کار مشغولین؟

از سال 56. تقریبا" 40 ساله.

چطور شد این شغل را انتخاب کردین؟

پدرم کارش این بود. منم ادامه دادم.

علاقه هم داشتین یا فقط چون شغل پدری بود؟

علاقه هم داشتم شغل پدری مم بود. دوستَ م داشتم.

از چند سالگی؟

تقریبا" از 13، 14 سالگی.

همراه درس خوندن؟

بله، تابستونا ادامه می دادم. بعد به صورت حرفه ای تقریبا" از سال 65 ادامهَ ش دادم.

از سال 65 همراه پدر کار می کردین؟

نه، پدرم فوت کردن.

قبل از نجاری کار دیگه ای نمی کردین؟

چرا، کارای دیگه انجام می دادم. مثلا" شیشه بری کار کردم، لوله کشی بوده، تأسیسات، قنادی ولی اونا به صورت مقطعی بوده ولی این و ( به مغازه اش اشاره می کند.) به صورت حرفه ای کار کردم.

اون کارای دیگه رو دوست نداشتین یا درآمدش خوب نبود؟

نه، علاقه ای که به این کار پیدا کردم بیشتر بود. نه اینکه اونا را دوست نداشته باشم ولی به این بیشتر تمایل پیدا کردم.

چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

من سیکل هستم. سنم متولد 44 م. 53 سالمِ.

چرا درس رو ادامه ندادین؟

دیگه خورد به اول انقلاب. بعد جنگ شروع شد. بیشتر دنبال هم جنگ بودیم هم حرفۀ کاری. بعد درس رو یواش یواش گذاشتم کنار چون به خاطر مسائل هزینۀ زندگی هم باید کار می کردم هم درس مو ادامه می دادم. سختَ م بود. می تونستم البته ادامه بدم یه مقدار خودم کوتاهی کردم.

اون موقع پدر نبودن؟

نه. پدرم سال 56 فوت کردن. قبل از56 سنم شیش، هفت سال بود که می اومدم مغازه. بعد از انقلاب رفتم سربازی. وقتی برگشتم این کارو به صورت حرفه ای ادامه دادم.

اون موقع خرج خانواده با شما بود؟

نه، مادرم خودش فرهنگی بود. درآمد داشت. من خودم یه مقدار کوتاهی کردم که درس و ادامه ندادم.

اهل کجا هستین؟

شمرون. اصل و نسبَ م بچۀ شمرون هستیم.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

در حال حاضر یا قبل؟

قبل؟

بیشتر اینا برحسب روزگار پیش میاد که یه موقع آدم افسوس یه کار براش پیش بیاد. آدم تو روزمرۀ زندگی احتمال داره به کارای دیگه بره ولی علاقه شخصی م این بود. از نظر هزینۀ زندگی نه. زمان قدیم دنبال هر حرفه ای می رفتیم. وقتی درس می خوندیم بچه ها گرایش داشتن که سه ماه تعطیلی برن یه کاری یاد بگیرن. الان متأسفانه از لحاظ فرهنگی جاافتاده که همه برن درس بخونن. ولی فرض کن مثلا" از صد نفر همه تحصیلکرده، دکتر بشن پس بقیۀ کارا رو کی باید انجام بده. من به نظرم باید تو هر جامعه، همه را نباید سوق داد که برن درس بخونن. همه باید این قدی سواد داشته باشن که بتونن کارشون و انجام بدن. فرض کن اگه من دکترای اقتصاد داشته باشم تو این کار کجا به دردم می خوره؟

شما اگه دکترای اقتصاد داشته باشین که نمیایین سر این کار؟

این طرز فکر اشکال داره. آدم درس می خونه سراغ این کارای فنی نمی ره. مثلا" شما دکترای علوم سیاسی داشته باشی در کنارش یه کار فنی بلد باشی، بده؟

نفعِِ ش چیه؟

نفعِ ش اینه که شما اگه یه حرفه ای در ارتباط با اون سواد داشته باشی یا بدون ارتباط، یه حرفه ای بلد باشی به نفع آیندۀ جامعۀ ماست. یه شخصی اگه تو دو رشته اطلاع داشته باشه بیشتر مفیده. الان گریبانگیر جامعۀ ما همین شده که به همۀ جوونا گفته می شه که برین درس بخونین. ( نظرش را قبول دارم. جالب برای من این است که نجاری که تا سیکل درس خوانده چقدر منفعت جامعه برایش اهمیت دارد. اگر چه من همیشه معتقد بوده و هستم که تحصیلات به تنهایی لزوما" به شخص شعور اجتماعی، انسانی نمی دهد. )

در حال حاضر دوست داشتین چه کار دیگه ای بکنین؟

از نظر درآمدی، فروشندگی باشه درآمدش بیشتره. کارای تولیدی مقرون به صرفه نیست. دلیلِ ش اینه که باید هزینه های خاصی برامون قایل بشن به خاطر خطراتی که کار داره؛ مثلا" تخفیف مالیاتی مثل تأمین اجتماعی. مثل من که پای یه دستگاه می ایستم ریسک شو قبول کردم. باید مطمئن باشم که مثلا" اگه انگشتم قطع بشه برم بیمارستان، نگن باید پول بدی. تأمین باشم. اگه به ما برسن من بچه مو تشویق می کنم بیاد این حرفه رو ادامه بده. حتی اگه تحصیلات عالیه داشته باشه به عنوان تشویق می گم که بیا این حرفه رو یاد بگیر.

چرا فروشندگی؟

به نظرم موفق ترن. چرا؟ جامعه ای که توش تورم زیاد باشه ( فروشندگی ) درآمد داره. ولی تو کار تولیدی باشی دستمزد من با تورم بالا نمی ره ولی قیمت چوب چرا.

وقتی همه چیز گرون می شه چطور دستمزد شما بالا نمی ره؟

چون کار کم هست چون بیکاری هست نجارای دیگه با دستمزد کمتر کارو قبول می کنن که کار داشته باشن. ( بگذریم که اینجا کیفیت کار هم مطرح می شود. یعنی وقتی مشتری از کار تولید شده راضی نباشد دیگر به آن نجار سفارش کار نمی دهد. این نکته را فقط اشاره کردم ولی نگذاشتم به گفت و گوی ما وارد شود چون فکر کردم شاید رشتۀ کار از دستم دربرود و مصاحبه سر به ناکجاآباد بزند!)

کی ازدواج کردین؟

سال 72.

چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟

یه پسر دارم متولد 74. دانشجوِ، مکانیک می خونه.

چه وقت احساس شادی می کنین؟

وقتی نگاه کنم ببینم که هم نوع آم تو جامعه یه زندگی نسبی رو، همه دارن. دغدغهَ م بیشتر اینه. بیشتر اونا رو نگاه می کنم ببینم اگه من دو تا نون می برم خونه همسایهَ م بتونه اقلا" یه نون ببره. این جوری بیشتر شاد می شم ولی اگه ببینم عکس اینه که برا اون زندگی سخت می گذره برا منَ م سخت می گذره. اصلا" آدمی نیستم تنهاخور باشم. یعنی برام مهم نباشه که همسایهَ م چطوری زندگیش می گذره. به خاطر همین اگه بتونم تو کار خودم، برا بقیه هم کار جور می کنم. مثلا" فرض کنین شما خواستی پنجره برات درست کنم دیدم زیر دیوار نم داره. می پرسم اگه آشنا نداری من می شناسم برات بیارم؟ یعنی می خوام تا از دستم بربیاد به دیگرون کمک کنم. نمی گم به من چه؟ من چه کار دارم؟ سعی می کنم کمک کنم.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

از چه نظر؟ ( این دومین بار است که از سؤال من، سؤال می کند. )

از هر نظر؟

زندگی بی دغدغه ای داشته باشم. یه آرامش نسبی باشه. توقع دارم تو زندگی پیشرفت داشته باشم ولی همیشه نسبت به دیگرون قیاس بزنم. مثلا" آقای ایکس که پیش من کار می کرده رفته جلو. ببینم چه جوری رفته جلو. اگه عقب تره پس من موفق بودم. این جوری زندگی مو مقیاس می زنم.

زندگی در حد متوسطی داشته باشم که توش هی لنگ نزنم نه اینکه بگم هی جمع کن. می گم زندگی باید به حال باشه. یعنی آدم روزمرۀ امروزشو بگذرونه. نه اینکه به فکر فردا نباشه در حدی که امروز رو ببینه که زندگی خوب بگذره. اگه کمکی از دستت میاد بکن. چون کسی نمی دونه فردا چی می شه. ببین امروز از زندگیت لذت ببری. نگرانی برای چیزی که معلوم نیست چی بشه ... تو امروز زندگی تو بکن فردا خدا بزرگه.

چه قدر درآمد دارین؟

درآمدم اگه بخوای مقیاس بزنی بستگی به کارمون داره. اگه خوب باشه ماهی دو، سه میلیون می تونی کار کنی. شما ممکنه تو یه برج ده میلیون کار کنی یه برجَ م کار به پستِ ت نخوره. اون پول رو باید مقیاس بگیری به کل سال.  ادامه مطلب ...

گفت و گو با فروشندۀ زن یک غرفۀ چهار متری


زندگی را سخت نمی­ گیرد


به غرفه­ اش که می­ رسم از خودش خبری نیست. چند لحظه دور و بر را نگاه می­ کنم.نمی­ بینمش. تا می­ خواهم از مشتری­ هاسراغش را بگیرم از گوشه­ ای پیدایش می­ شود. یک چک­ پول 50 هزار تومانی دستش است که برای خرد کردن آن وارد فروشگاهی می­ شود. بقیۀ پول را به مشتری­ ای که منتظر ایستاده می­ دهد و به غرفه می­ آید.

***

ورقه­ ها و خودکارم را از کیفم در­می­ آورم تا شروع کنیم. با اشاره به صندلی­ ای که به علت تنگی جا چسبیده به لباس­ هاست می­ گوید: روی صندلی بشینین. راحت­ تره.

چی می­ فروشین؟

لباس راحتی زنونه از هر رقم؛ پیرهن، شلوار، بُلیز.

چند وقته اینجا کار می­ کنین؟

اینجا را اجاره کردیم. مال خودمون نیست. توی این مغازه چهار ساله.  

چند روز در هفته کار می­ کنین؟ چند ساعت در روز؟

من هر روز هفته می ­آم.جمعه­ ها نیستم فقط. از ساعت ده و نیم تا یک و نیم هستم.

چقدر اجاره می­ دین؟

اینجا یه میلیون ماهی. پیش سه میلیون دادیم.

قبل از اینجا جای دیگه­­ ای کار نمی­ کردین؟

تو همین پاساژ یه جای دیگه کار می­ کردم. با اشاره به جایی که ایستاده اضافه می­ کند: اینجا غرفه است چون سه ، چهار متره همش. اونجا مغازه بود. مغازۀ 12 متری.

چی شد اومدین بیرون؟

اجاره­اش خیلی بالا بود.

(هیچ افسوسی در صدا یش حس نمی­ کنم. بی­ اختیار به چهره­ اش نگاه می­ کنم. نه، در ظاهرش هم هیچ حالتی که نشان­ دهندۀ حسرت گذشته باشد نمی­ بینم. کلا" زن بسیار آرام و راحتی است.در حالی که در این غرفۀ سه، چهار متری که ناچارا" یک پیشخوان حدود یک متر در نیم متر هم در جلوی آن گذاشته که هم فاصلۀ لازم بین او و مشتری باشد و هم تعدادی جنس روی آن بچیند ، جای زیادی برای تکان خوردن هم ندارد.)

اجاره­ اش چقدر بود ؟

اول پنج تومن پیش با ماهی 700. بعد گفت باید یه تومن کنین با پیش 10 میلیون. نتونستیم.

چند سالتونه، چقدر درس خوندین؟

 31 سالمه. دیپلم دارم.

چطور شد این شغل رو انتخاب کردین؟

بعد از دیپلم دنبال کار اداری رفتم که نشد. هیچ کاری پیدا نکردم. بعد حدود چهار سال تو یه مانتوفروشی فروشنده بودم قبل از اینکه بیام اینجا.

(با کنترل، تلویزیون کوچکی را که بین لباس­ها جا داده بودند خاموش کرد که راحت­ تر صحبت کنیم.)

 به کار فروشندگی علاقه داشتین یا چون کار اداری پیدا نکردین فروشنده شدین؟

نه، علاقه هم داشتم . (برای اولین بار از شروع گفت و گو می­ خندد.) کارِ بدون علاقه خیلی سخته.

جنس­هاتون رو از کجا می­ خرین؟

بازار بزرگ. از قسمت خاصی خرید نمی­ کنیم. اونقدر می ­گردیم تا پیدا کنیم چون من با همسرم کار می­ کنم.

( شاید آرامش و آسودگی­ ای که در چهره و رفتارش می­ بینم به همین خاطر است که با همسرش کار می ­کند و برنامه ریزی و مدیریت کار را با همفکری هم پیش می ­برند.)

همسرتون چه قسمت کار رو انجام می­ ده؟

واسۀ خرید جنس همسرم می­ ره. بعد از ظهرها ایستادن تو غرفه با همسرمه. از ساعت 30/4 تا 30/9 تو غرفه می­ مونه.

 

چند ساله ازدواج کردین؟

  11 ساله.

بچه دارین؟

نه.

( به چهره  ­اش نگاه می­ کنم. هیچ تغییر حالتی در او نمی­ بینم. پیداست که با همه چیز همین طور راحت برخورد می­ کند. از آن آدم­ هایی است که هیچ گره ­ای در شخصیت­ شان نیست.)

همسرتون کار دیگه ­ای نداره؟

نه. به اون صورت ، نه.

کار فروشندگی رو بعد از ازدواج شروع کردین؟

نامزد بودم. مجرد حساب نمی ­شدم. 

ادامه مطلب ...

تو افغانستان دخترو دختر می گیم پسرو بچه


 بعضی وقت­ ها جنگ و گریز هست

 

بساطش را خیلی ساده روی پارچه ای به طول و عرض حدود دو متر در هفتاد سانت کنار پیاده ­رو چیده است. ساک رنگ و رو رفته­ ای کنار درخت روی خاک است.

از خودش خبری نیست.چند دقیقه ­ای این پا و آن پا می­ کنم تا بیاید... راحت وسایلش را گذاشته به امان خدا و معلوم نیست کجا رفته. روبه­ روی بساطش ادارۀ بیمه است. از نگهبان که می­ پرسم برخلاف انتظارم (خودم را برای شنیدن این جمله که " خانوم من چه می­ دونم کجا رفته " آماده کرده بودم ) می­ گوید:" بمونین حتما هر جا رفته زود برمی­ گرده." تا من از در ساختمان بیرون بروم چند بار حرفش را تکرار می­ کند تا مطمئن شود من حتما" منتظر می­ مانم!

در این دنیای بی­ ارتباطی فردگرا که هر کس فقط سرش به کار خودش است این اصرار نگهبان مرا به هیجان می­ آورد تا مشتاق دیدن صاحب بساط ، در چهرۀ مردم در حال عبور کنجکاوی کنم.

***

بالاخره مردی با ریش و سبیل سفید به سمت بساط آمد. به سویش رفتم.

آقا من برای روزنامه کار می ­کنم.می­ خواهم در مورد کارتون با شما حرف بزنم.

شرمنده نگاهم می­ کند. نمی­ تونم.

چرا؟ ( تعجب می­ کنم. در چهره­اش آرامش و شیرینی خاصی وجود دارد که اصلا" با گفتن کلمۀ نمی ­تونم جور در­نمی­ آید.)

آخه من افغانیم.

باشه. اشکالی نداره.چند ساله اومدین ایران؟

حالا با خیال راحت از اینکه می ­تواند با من صحبت کند می­ خواهد جواب بدهد که من از او می­ خواهم صبر کند تا لب پیاده­ رو بنشینیم تا من بتوانم راحت گفت و گو را بنویسم. فورا" مخالفت می­ کند: چرا لب پیاده­ رو. شما روی سکو بشین . من می­ ایستم.( سکوی جلوی ساختمان بیمه را نشان می­ دهد.) 18 ساله آمدم ایران. از سال 75 .

چند سالتونه؟

سال 29 دنیا آمدم.

(از بین عابران آقایی به ما نزدیک می­ شود و خطاب به او می ­گوید:" اومدم بقیۀ پول اون باطری رو که خریدم بدم". پول را می­ گیرد و تشکر می­ کند. به خودم می ­گویم چه آدم راحتی.)

چه چیزایی می ­فروشین؟

جلد شناسنامه ، مدارک ماشین، کارت بیمه، باطری قلمی، شانه، برس سر کف دستی، خط­کش کاغذی، دفتر تلفن، سنجاق، قیچی...

از کجا می­ خرین؟

از بازار، پله نوروزخان.

چقدر درآمد داری؟

درآمد بستگی داره به فروش.باشه پنج تومن، شیش تومن تا 10 تومن اگه بالا بشه روزی.

هر روز می­ آیی؟

روز تعطیل نمی­ آم.پنجشنبه تعطیل می­ باشه.همه اداره­ ها تعطیلن.دیگر روزا دو نفر پیدا نمی­ کنی آدرس بپرسی.کسی رد نمی­ شه.( منظورش روزهای تعطیل هفته است. بعضی کلمات را واضح می­ گوید بعضی را هم باید چند بارتکرار کند تا بفهمم.)

ماهی چقدر می­ شه؟

ماهی تخمین نکردم. ماهی 300 تومن بگیر یا 250 تومن. باز مردم کمکم می ­کنن.ناشکری نشه.

چند وقته اینجایی؟

هشت ساله اینجام. همسایه­ ها همه منو می ­شناسن.

ایران تنها زندگی می­ کنی؟

چشم­ هاش برق می­ زنه. نه با خانواده هستم.

چند تا بچه داری؟

سه تا بچه دارم.

چند تا دختر داری چند تا پسر؟

اون طوری هشت تا دارم؛پنج تا دختر، سه تا پسر.

پس چرا اول گفتی سه تا؟

شما پرسیدی چند تا بچه داری.ما تو افغانستان دخترو دختر می ­گیم پسرو بچه می ­گیم.

چرا؟

تو افغانستان  می ­پرسن چند تادختر داری چند تا بچه.ما به پسر، بچه می­ گیم. صورتش پر از خنده می­ شود. همه رو با هم قاطی نمی­ کنیم!شما پرسیدی چند تا بچه داری؟گفتم سه تا.

غیر از دستفروشی درآمد دیگه­ ای نداری؟

درآمد دیگه ندارم.

مستأجری؟

نه، یه انباره تو پامنار. پسرم تو انبار کار می­ کنه.یه جا به ما دادن. دو تا اتاق داره. هر کدام دوازده متری حساب کن. آشپزخانه طبقه دومه.حمام هم داره.

چند تا بچه خونه داری؟

سه تا دخترا عروسی کردن.دو تا با ما هستن.یکی کلاس دوازده رو تمام کرده. یکی دیگه کلاس... ،کلمه­ ای را که می ­گوید نمی ­فهمم.مجبور می­ شوم بپرسم.

گفتی کلاس دومه یا نهمه؟

نهمه.سه دیگه بخونه می ­ره دوازده.

درآمدت به خرج می­ رسه؟

آره گذران می­ کنیم دیگه.چیزیه که از جانب خدا می­ رسه. توقع نداریم که زندگی آن چنانی بکنیم. 

ادامه مطلب ...