روستای کویری " مصر " در استان اصفهان ...
یادم نیست چه سالی بود که تصمیم گرفتیم سفری به مناطق کویری بریم. از دوستی که به دلیل کارهای تحقیقاتی گسترده و سفر پشت سفر با جای جای ایران آشنا بود پرسیدیم و او منطقه ی کویری نزدیک اصفهان را پیشنهاد کرد. در اون سال ها هنوز ساخت اقامتگاه های بوم گردی رواج پیدا نکرده بود. هتلی هم نبود که اتاق برای اقامت بگیریم. باز دست به دامن دوست مان شدیم. او که در سفرهای متعددش به همه ی نواحی ایران، آشنایانی هم پیدا کرده بود برای اقامت شب اولی که ما به منطقه می رسیدیم منزل خانواده ای را که در شهر خور با آنها آشنا شده بود پیشنهاد کرد. گفت:" شب اول را منزل خانواده ی ... بخوابید. برای شب های بعدی او می تونه جایی در شهر برای اقامت شما هماهنگ کنه. "
مشکل بعدی ما ساعت حرکت اتوبوس ها از تهران به خور بود. نمی دونم چرا همه ی اتوبوس ها ساعتی از تهران راه می افتادن که دو سه ساعت بعد از نصفه شب به ورودی شهر خور می رسیدن. ساعت ناجوری که هیچ ماشینی در جاده نبود که ما را به منزل خانواده ی آشنای دوست مان ببرد. این مشکل را هم دوست مان حل کرد. گفت:" آقای ... خیلی مرد راحت و خوش روحیه و خوش اخلاقیه. بهش می گم سر جاده بیاد دنبال شما. خوشحال هم می شه که به دوستای من کمک کنه. خیال تون راحت باشه." تعریفی که دوست مون از شخصیت آشناش کرده بود واقعا درست بود. وقتی رسیدیم ماشینی را دیدیم که کنار جاده توقف کرده. پیاده که شدیم تا وسایل را از شاگرد راننده بگیریم با خوش رویی به ما نزدیک شد و جوری سلام و احوال پرسی کرد که انگار خانواده ی دوستش را بعد از سال ها دوری می بینه. آن قدر صمیمی و خوش برخورد بود که باعث شد حسِ شرمندگی کمی راحت مون بذاره.
به منزل که رسیدیم همسرش با همون مهربانی و خوش رویی به استقبال مون اومد. خواست چای بیاورد که نگذاشتیم و آب خواستیم. بعد ما را به اتاق تمیزی بردن که اتاق بچه شان بود. البته بچه اتاق دیگه ای خوابیده بود. صبح که از اتاق بیرون رفتیم دیدیم هر دو مشغول آماده کردن وسایل صبحانه هستن. به آشپزخونه رفتم تا کمک کنم. همسرش قبول نمی کرد و می گفت شما خسته هستین. منم قبول نکردم. گفتم ما که مهمون نیستیم. اگه نذارین کمک کنم صبحونه اصلا بهم نمی چسبه...!
دو تا بچه داشتن. خوب یادم نیست دختر و پسر بودن یا دو تا دختر. ولی بچه ها هم مثل مادر و پدرشون چنان مهربان و خوش رو بودن که خیلی زود با هم گرم گرفتیم. انگار که واقعا سال ها با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم.
بعد از صبحونه و جمع کردن سفره، بچه ها رفتن با هم بازی کنن و ما بزرگ تر ها تازه نشستیم به خوردن چای بعد از صبحونه و گرم صحبت شدیم. یادمه که من چون می دونستم شهرشون کوچیکه پرسیدم چه تفریحاتی دارن. حالا یادم نیست که سؤالم از سرِکنجکاوی روزنامه نگارانم بود یا از سرِ اینکه در همان زمانِ کوتاهِ آشنایی با این خانواده خیلی احساس راحتی و صمیمیت می کردم. ادامه مطلب ...