این هم روزی بود
کنار سفره کتابهایش مینشیند. روی یک صندلی که با چارپایهای همسایه است. چارپایه را با تکهای بریده شده از یک قالی کهنه فرش کرده است. مثل دفتر کاری که صاحب آن میداند مراجعهکننده دارد و باید وسیله راحتی آنها فراهم باشد. شیرینی چهرهاش به انسان آرامش میدهد. اغلب کسی روی چارپایه نشسته، با هم حرف میزنند یا در سکوتند. کتابهای منظم چیده شدهاش را دیوار مشبک فلزیای از پیادهرو جدا میکند. پاکیزگی آن طرف دیوار مشبک چشم را مینوازد.
***
به راحتی پذیرفت که با هم گفت و گو کنیم. بیش از آن خوشروست که بتواند چنین خواستهای را رد کند.
خیلی وقته. در حدود 30، 35 سال است. (با اشاره به زمین خالی سمت راستش میگوید: آنجا مغازهام بود. بعد که خراب کردند آمدم این طرف.) سال 70 مغازه ما را خراب کردند. سال 1335 اروپاییها آمدند راجعبه مترو صحبت کردند، نقشههایش را کشیدند و رفتند. آن برنامهها مال گذشته بود. تا سال 1358. مترو این ملکها را خریده بود برای ایستگاه مترو. از وقتی مترو آمده اینجا سال 60، ده سال مغازه را داشتم. مغازهام زیرپله بود. کوچک بود. شاید دو در سه. حیاط بزرگی پشت مغازه بود. تمام این ملکها را خریدند. اینجا از اول یک مغازه قنادی بود. قنادی دست ما بود. البته شریک جنسی بودیم. مغازه مال کس دیگهای بود. تو مغازه قنادی کار میکردم ولی من بیشتر به فرهنگ و کتاب علاقه داشتم. سال 35 تو مغازه قنادی بودم تا سال 55 که مغازه را فروختند. پنج سال جلوتر از آمدن مترو. همه این ملکها مال صاحب قنادی بود. چون 35 سال اینجا کار کرده بودم مغازه کتابفروشی را به عنوان چند سالی که اینجا بودم به من دادند که “برو مشغول کار شو تا هر وقت اینها آمدند”. از سال 55 من توی این کتابفروشی کوچک زیرپله بودم. من سابقا کتاب سر پا خرید و فروش میکردم. سر پا میخریدم و میفروختم. اصلاً من تمام مدت عمرم که تهران آمدم چون علاقه به فرهنگ داشتم بعد از کارم (منظورش کار قنادی است) از چهار، پنج بعدازظهر میرفتم دنبال کتابهای خطی و چاپ سنگی. میخریدم کتابو چون علاقه داشتم. نگه میداشتم بعضیها را و بعضیها را رد میکردم.
من جنگ جهانی دوم به تهران آمدم. از بچههای بالاتر از سد کرج هستم. آمدم اینجا چند وقتی مدرسه میرفتم. بعد خیلی زود مشغول کار شدم. آمدم توی همین کار قنادی. پدر خودم هم تو این کار بود. پدربزرگم هم بود. در گذشته بودند. پدرم چون کشاورز بودند شش ماه میآمدند تهران برای کار قنادی. شش ماه دیگه هم کشاورزی میکردند. زمین کشاورزی مال خودمان بود. حالا هم داریم ولی عایدی ندارد. الان با غیات کردند. درخت دارد ولی یک مقدار زیادیش خشک شده است. درخت زیاده ولی قابل استفاده نیست. کیفیت گذشته را نداره.
آمدم تهران پنج، شش سالم بود شاید هفت، هشت سال. همینطورها. کرج مکتب بود. میرفتم. کلاسی نداشتند که دولتی باشد مدرک بدهند. آنطور نبود. تهران خونه شاگردی میکردم. شبا میرفتم اکابر. پدرم تهران بود. من پیش مادرم کرج بودم. پدرم در تهران کار میکرد. مادرم در ده بود. پدرم خرجی میداد. میآمد میرفت. ( اتوبوسها که از خیابان نزدیک ما میگذرند بوق میزنند، بلند و گوشخراش. با همان آرامش زمان گفت و گو، بدون اینکه تند شود یا لحنش تغییر کند خطاب به راننده میگوید: بوق نزن. میره. ) حدود پنج سال خونهشاگردی میکردم. ارباب ما هم کافه قنادی داشت. مردمان متمدنی بودند. کارگر داشتند. من جارو میکردم. دیس شیرینی پاک میکردم که بدم به شیرینیپز. به عنوان شاگرد که این پادوی اینجاست میرفتم برای خونه ارباب خرید میکردم. نان میخریدم، پنیر. جارو میکردم. شبها تو خانه ارباب میخوابیدم. نزدیک بود خانه به قنادی. پدرم در تهران جای دیگه کار میکرد. سوا بود. یه اتاق گرفته بود. بعد آمدم یکسره تو قنادی کار کردم. قنادی اربابم. اینها (صاحب قنادی) تو دهمان تردد میکردند. پدربزرگم سابق پیش اینها کار میکرد.
نه. مترو که اینجا را خرید گفتم من راضی نیستم. گفتم من سرگردان میشوم. کجا میخوام برم. گفتند: “فعلاً همینجا مشغول کار باش”. مغازه من را که گرفتند یه 500 هزار یا 600 هزار دادند. در حالیکه قیمت مغازه دومیلیون بود. نظر من این بود ولی آنها 600 هزار تومن دادند که من اینجا مشغول باشم. تا ببینیم مترو آمد چه کار بشود. هنوز که نیامده (مردمی که از پیادهرو میگذرند با او سلام و احوالپرسی میکنند. خوشطبعیاش همه را با او آشنا کرده است).
دخترم، چیزی نیست. من دو تا کلاس عرفانی دارم. آن دو تا کلاس عرفانی جور مرا میکشد. من کارم با مولاناست. من با مرحوم فروزانفر هم در تهران کار میکردم. فروزانفر کلاس مولانا را در دانشگاه تهران داشت. من در کلاس ایشان مینشستم. بعد از ایشان آقای جلال همایون آمد. او هم مثنوی مولانا را درس میداد. عین دانشجو سر کلاس مینشستم. با عرفان آشنایی دارم. دو ساعت از شش تا هشت کلاس داشتیم. مدرک ندادند. مدرک ما را ارتش داد.
داوطلب ارتش شده بودم. گفتم سواد دارم. امتحان گرفتند. خطهایی را به ما دادند بخوانیم. خط شکسته مینوشتند به دیوار تا هرکسی نتواند بخواند. از آن 100 نفری که آنجا بودیم پنج نفر آن خطها را خواندیم. گفتند: “بنویسید، بدید”. ما هم نوشتیم. بعد آنها در برابر نوشتهها نظرشون تا کلاس نهم (همون سیکل) بود. یک ورقه برای استخدام دادند. البته من ارتش نرفتم. دوستانمان گفتند نرو، نرفتم. بعد پشیمون شدم. کاغذ ارتش را دادم به آقای فروزانفر. چیزی نگفتند. پذیرفتند که توی کلاس بشینم. در حدود20 سال میرفتم دانشکده ادبیات. کلاسهای عرفان مولانا (همانطور که روی چارپایه نشستهام با شنیدن این جمله یک دفعه احساس میکنم دری به رویم باز میشود. خودم را غفلتا در باغی پر از گل و سبزه میبینم… به خودم میآیم. 20 سال در دانشکده ادبیات، بدون دیپلم فقط با عشق به فرهنگ و مولانا، فروشنده کتابهای دست دوم. باز بوستان دهان باز میکند و این بار من از روی چارپایه به داخل آن میافتم. هرچه گلها را پشت سر میگذارم، گلهای روبرو پرپشتتر جلویم سبز میشوند، از فرط عطر گلها گیج میشوم.) فقط مولانا. خانقاه هم میرفتم. کارشون مولوی بود. الان هم دو کلاس داریم. یکیش تو شمال شهره، یکیش سمت ری. البته این کلاسها را من اداره میکنم.
موسس نمیخواد. یک اتاق تو خونه است. مردم میپرسند. اینجا و آنجا صحبت میشود، میفهمند. مثلاً صحبت میشود که آنجا کلاس عرفان مولاناست. البته ما گنجایش 25 نفر بیشتر را نداریم. گنجایش آن منزل همان 25 نفره.
از سال 50 به بعد این کلاسها را دارم. دو ساعته. هر کلاس هفتهای یک شب، شبی دو ساعت. البته دو ساعت شرح خود مثنوی را صحبت میکنیم. چون مولانا حالت قصه دارد. تمثیل است. در مورد تمثیلها صحبت میشود. شرح مثنوی در هر دو کلاس به عهده من است. البته اگر یک شب نتونم برم کسی هست که کلاس را اداره کند. ولی کلا خود من اداره میکنم. گاهی اوقات با هم میخونیم. بعد تقسیم میکنیم که هرکس دو مصرع شعر بخواند و شرح کند. ببینیم نظرش چیه. بالاخره شرح میکند. تفسیر میکند.
روزی هزار تومن دارم. ماهی 30 تومن اینجا من میتونم دربیارم. خرج خودم کمه. خودم چندان خرجی نمیکنم. فکر میکنم در ماه50 تومن بشه. حالا کم و زیادش دیگه مهم نیست.
کتابها را میخرم. بعضیها را میآورند امانت میگذارند. در خانههایشان کتاب دارند. نمیخوان ببرند بازار. چون ارزان میگیرند. البته اینها با ما آشنایی دارند. از آشناها امانت میگیرم ولی از غریبهها نمیگیرم. خودم که تهیه میکنم میدونم در بازار چقدره، همانقدر قیمت میگذارم. وقتی بفروشم20 درصد را من برمیدارم. قیمت کتاب مشخصه. مثلاً کتاب سعدی که چهار تومنه اگر بازار ببره دو تومن میخرند. من 5/3 میفروشم. 20 درصدش را میگیرم.
من بیشتر کارهام عرفانی است. از آن که رد بشود تاریخ، جغرافیا میخرم. سفرنامه باشد میخرم. شرح زندگی بزرگان مثل تاریخ مشاهیر ایران و عرب باشد، میخرم، میفروشم.
75 سالمه. 1307 شناسنامهام است ولی سالم بیشتره از شناسنامه. من یه شناخت خیلی خوبی راجعبه کتابهای چاپ سنگی دارم. چاپ سربیها را خوب میشناسم. خط را میشناسم. مینیاتور را میشناسم. بعضی خطها را میآورند اینجا. خوشنویسی است ولی میبینی خوشنویسی جدیده. گاهی میبینی خوشنویسی مال سابقه. از شهرستان میآورند که “یه دونه کتاب خطی دارم چقدر میخری؟ چقدر میارزه” من یه نظری رو آنها میدهم. تو خواندن متنهای قدیمی هم مشکلی ندارم. پریشب یه آقایی یه مثنوی آورد. گفت: “ 100هزار تومن میارزه”. گفتم خیر، 30 تومن میارزه. رفته بود شاهآباد نشون داده بود. گفته بودند: “20، 25 تومن میخریم”. دوباره آورد اینجا ازش خریدم. یک اطلاعات وسیعی درباره عرفان دارم، به طور کلی.
صبح یک آقایی آمد اینجا حال منو بد کرد. گفت: “اون کتابی که میفروشی ضاله است." گفتم داشتی میآمدی من درونت را میخوندم که چقدر تاریک است. ما در زمانی هستیم که به کهکشانها میروند. سعدی میگوید:
بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان به زشتی برد
گفتم مرم را به زشتی بیان نکن. اصلاً من برای همین عرفان را دوست دارم که عرفان دنبال زشتی نیست. تمام مردم را به نیکی میستاید. (آقایی نزدیک میشود. کتابی را برای فروش آورده است. میخواهد منتظر بماند تا صحبت ما تمام شود. ولی او که میداند گفت و گوی ما به این زودی تمام نمیشود صدایش میکند تا کتاب را ببیند. کتاب حافظ است. عینکش را میزند تا کتاب را دقیقتر نگاه کند. از صاحب کتاب میپرسد که چقدر میخواهد بفروشد. او مبلغی را میگوید. آن را میپردازد. بعد دستهای اسکناس مقابل مرد میگیرد. با تعجب به آنها نگاه میکنم. مرد دو اسکناس 200 تومانی برمیدارد. تشکر میکند و میرود. نفهمیدم این 400 تومان دیگر برای چیست؟ از او میپرسم. میگوید: “این برای زحمتی است که برای آوردن کتاب کشیده. بالاخره این هم باید نان بخورد.)
چیزی را به عنوان شهریه نمیدهند. یک وقت میبینی سه، چهار نفری جمع میکنند تو یک پاکت میدهند. مرتب نیست. من هم آنطوری در قید چیزی نیستم. کلاس فروزانفر که میرفتم یک کارت 12 تومنی (تک تومنی) دم در دانشگاه میگرفتم برای شش ماه. سال 1340. آنجا چیزی نمیدادم که اینجا بخوام بگیرم.
دو مرتبه ازدواج کردم. 25 سالم بود که ازدواج کردم. البته با آن خانم ده سال بیشتر نبودم. سرطان خون داشتند ایشان. فوت کرد. جوان بود. در سن 16 سالگی ازدواج کردیم تا 24، 25 سال هم بیشتر زندگی نکرد. یک دختر من از ایشان دارم که حالا هم هست. حالا پسراش دانشگاه میروند. مدتی مجرد بودم. یک شش، هفت سال هم مجرد زندگی کردم. بعد ازدواج دوم کردم. آن وقت 30 سالم بود. آن خانم هم 27، 28 سالش بود. دو، سه سال از من کوچکتر. او هم ازدواج دومش بود. دخترم را در آن چند سال مجردی خودم نگه میداشتم. دخترم دو سالش بود که مادرش فوت کرد. اون موقع مغازه کافه قنادی داشتم. مال خودم بود. بچه را میبردم پیش خودم، شب میبردم خانه. زمانی ازدواج کردم که بچه موقع مدرسه رفتنش بود. بچه هفت سالش شده بود. به خاطر دخترم من این خانم بعدی را گرفتم.
زن خوبی بود. یک مادر دلسوز برای فرزند من بود. دخترم راحت بود. من خودم توجه بیشتر به بچه میکردم. من شبها رسیدگی میکردم. روزای جمعه با خودم بود. زنم هم زن خوبی بود. خوب میرسید. من هم متوجه بودم. حالا سه تا بچۀ دیگر هم دارم؛ دو تا دختر، یک پسر. دخترامون شوهر کردند، پسرمون زن گرفت. خانمم بیماری قند داشت. الان پنج، شش ساله که فوت کرده. دخترا بزرگ بودند. خودش دخترا را شوهر داده بود. پسر را زن داده بود. یک دختر کلاس 11 خوانده، یک دختر دیپلم گرفته. پسرم هم کلاس 11 بود. نرفت دیپلم بگیره. دخترم! من در این 37 سالی که در تهران زندگی کردم چیزی که در زندگی اندوخته کردم فقط کتابه. من هیچی ندارم، فقط هفتهزار جلد کتابهای نفیس دارم. (اکثر رهگذران از آن طرف دیوار مشبک از او آدرس میپرسند. آدرس بانک، فتوکپی، ایستگاه اتوبوس و… و او چنان با جدیت و با حوصله و شمرده آنها را راهنمایی میکند که انگار وظیفهاش است و اصلاً به همان دلیل آنجا نشسته است.)
با آنها یک کمکی من به دانشجویان میکنم. آنهایی که رشتههای تخصصی مثلاً باستانشناسی دارند و میخواهند تز دانشگاه را بدهند پیش من میآیند. البته به آنها میگویند که پیش من بیایند. من کتابهای باستانشناسی قدیمی را دارم. روزهای جمعه میآیند منزل مینشینند. پنج ساعت، چهار ساعت مینویسند و میروند. کتاب به آنها امانت نمیدهم. خیلی زیاد مراجعه میکنند در سال. خیلی زیاد.
یک چیزی تو وجود من هست. من 30 ساله حیوانی نمیخورم. گوشت نمیخورم. پنیر نمیخورم. برنج میخورم با سبزی، سیبزمینی، هویج. گیاهی هرچی باشه، خام و پخته، میخورم. 30 ساله روزی یه بار غذا میخورم. هفت صبح به هفت صبح. هیچوقت گشنهام نمیشه. برنج را صبح درست میکنم. حالا سیبزمینی باشه با اون. نباشه با هویج.
هرچی کمتر بخوری عادت میکنی. اینها بر اثر عادته. به چایی علاقه ندارم. یک عروس دارم که چای لیوانی میآورد. میگویم دخترم من که چای نمیخورم. در ریاضت بسیار سختگیر هستم. بعد از غذای صبح هیچی نمیخورم تا صبح روز بعد. یک مشکلی که الان دارم، پای چپم درد میکند. مال رفتن توی آب سرده. این هم ارمغان هندوهاست که مدتی با آنها بودهام. استحمام با آب سرد میکنم. این هندوها ما را گرفتار آب سرد کردند. هر شب که کلاسشان میرفتم حمام داشتند. باید همه با آب سرد حمام میکردیم. جزء دستورهای درسیشان بود. در حدود15، 16 ساله با آب سرد استحمام میکنم.
خودم تنها هستم. البته عروس و پسرم طبقه پایین مینشینند. خودم طبقه بالا هستم. خونه نصفش مال خودمه. نصفش مال خانمم است که فوت کرد.
مشکلی ندارم. یه لباسی تنمون هست، یه غذایی میخورم. لباسم تمیز باشه، عیب نداره وصله داشته باشه. غذا را خودم میپزم. (بعضیها میآیند که پیش او بنشینند و صحبت کنند. تا من را میبینند که حتی با دیدن آنها هم از جایم بلند نمیشوم، فقط سلام و احوالپرسی میکنند و میروند. یکی از آنها شاید برای اینکه به یاد من بیاورد که دیگه نوبت من تمام شده، میپرسد: “اینجا هستید؟” میگوید: تا زندهام که هستم وقتی مردم، میروم زیر خاک.)
من اینجا اربابرجوع دارم. در مورد مولانا، مشکلی در کتاب داشته باشند یا ما داشته باشیم با همدیگر صحبت میکنیم. همه اینجا میآیند. (خندهاش میگیرد. همانطور خندان میگوید: اینجا هم یه کلاس عرفانی داریم، آخه.)
از ساعت هشت صبح هستم تا سه بعدازظهر.
همهجوره. مشتریهامون بیشتر بزرگسال هستند. بین 55 تا 60. بیشتر مرد هستند. بعضی خانمها و آقایان جوان میآیند برای ایرج میرزا و ...
اینها را جوانها میخواهند. مشتریهای سالخورده اونا را نمیخوانند. من خودم هم اونها را نمیخونم. گزیده مثنوی را میخوانم وقتی اینجا نشستهام. اگر بیکار باشم. چون میآیند مینشینند صحبت میکنیم. زیاد.
اینجا نشستهاید غیر از خواندن به چیزی هم فکر میکنید؟
به هیچی فکر نمیکنم. من هیچ فکری در وجودم نیست. یک چیزی میخوام که چشمم نابینا نشه. چون یک مقدار چشم چپم درد میکند. حالت کدری دارد. فقط بتونم مکتب مولوی را ادامه بدم.
اما من وقتی نگاه میکنم یه مقدار پایان عمرم زیاده. کشش داره حالا. 20 سال نگه داره، 15 سال نگه داره. این چند ساله هستیم. دارم بعضی کارها را پیشبینی میکنم. آن کسانی که در دنیا غذا را کمتر خوردند، شکمباره نبودند لاستیک عمرشان بیشتر کشش داره.
بعضی اوقات میرم کلاسها را. خیلی کم. ماهی سه بار یا دو بار.
پدرم جزو طریقت نعمتاللهی بود. من پسر ده ساله بودم. شبها با پدرم میرفتم خانقاه. حالا هم گاهی میروم.
دخترم، من عاشق مردمم. مردم را خیلی دوست دارم. اگر زنی را ببینم علیل باشد، باردار باشد وسایلش را حمل میکنم. آدرس همهچی را که بپرسند میدهم. دوست دارم به مردم کمک کنم.
من به هر جمعیتی نالان شدم جفت خوشحالان و بدحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
مشکل ما آدمها همینه. همینکه توهین میکنن به مردم. حالا دستگیری نمیکنی، حرف زشت نزن.
گفت و گویمان تمام شده است. اما نگار من به چارپایه چسبیدهام. توانم را جمع میکنم و یک هو خودم را از جاذبه آن تکه فرش کهنه میرهانم.
او هم بلند میشود. خداحافظی میکنم. میگوید: “این روز را جزء عمرمان حساب کنیم”. با تعجب نگاهش میکنم. نمیفهمم منظورش چیست. از خودش میپرسم. میگوید: “چون دردل دوستانه کردیم به بطالت تلف نشد."
تاریخ و محل چاپ : ششم اسفند ماه سال 1379 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی