پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

عطار زن 70 ساله ای که عاشق درسِ

با گونی پول می­ بردیم بانک!


از جلوی مغازه­ ای رد می ­شوم که در آن زنی اجناسی را از آنجا بیرون می­ آورد و در پیاده ­رو می­ گذارد. چند قدم که از مغازه دور می­ شوم، فکری مرا برمی ­گرداند سمت مغازه. داخلش بلبشویی است. زن همان طور که به جا به­ جایی مشغول است، می ­پرسد:"چی می­ خواین؟" منظورم را که می ­گویم تا جواب بدهد یک مشتری می­ آید. هر آن منتظرم بشنوم که خانم تو این شلوغی وقت گیر آوردی؟ نمی­ بینی اینجا چه خبره! ولی از نگاه راحتش متوجه می ­شوم که باید کاغذهایم را درآورم و شروع کنم.

***

کارتون چیه؟

کار من ... الان می ­خوام جمع کنم. عطاری بود.

چند ساله به این کار مشغولین؟

دو سال پایین بودیم، سه سال­ م اینجا.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

گرفتاری دیگه. اگه گرفتاری نبود ...  (زنی که معلوم می ­شود از آشنایانش است و برای کمک به او آمده، هیجان­ زده می ­گوید:"عاشق کارشه. آمد زندگیش­ از این رو به اون رو بشه، برعکس شد.)

گرفتاری چی؟

خب، زندگیه دیگه. یه کم سخت بود. من خونه ­داری که می ­کردم خیاطی هم می ­کردم. شوهر بی ­فکر ما را به اینجا رسوند.

شغل شوهرتون چیه؟

لوازم موتور می ­فروخت. تعمیرگاه داشت تو جنوب شهر، موتور و دوچرخه. 30، 40 تا دوچرخه و موتور داشت اجاره می­ داد. دو تا مغازه داره. الان اجاره داده. می ­گیریم می­ خوریم. منتها منم گفتم کمکش باشم.

درآمدش خوب نبود؟

خوب، عالی. با گونی پول می ­بردیم بانک! حالا این جوری شدیم. منتها بگم، محتاج کسی نشدیم. ولی اون زندگی با این زندگی زمین تا آسمون فرق داشت. به دخترم می­ گم سینما می­ خونی باید زندگی ما را فیلم کنی. اونم نکرد. آدما جور دیگه شدن.

(هیچ افسوسی در لحن صدا یا در چشم­ هایش نیست. در رفتار و وجناتش سبکبالی خاصی می­ بینی. به چشم ­هایش دقیق می­ شوم ولی اثری از شیطنت نمی­ بینم.)

چه جور شدن؟

کلک می­ زنن. پول مردم­ و می­ خورن.

چرا خیاطی را ادامه ندادین؟

والا الانش ­م خیاطی می­ کنم چادر، ملافه. اینجا که آمدم گفتم کنارش پیاز داغ و ترشی­ درست کنم که سود داشته باشم.

درآمد خیاطی چطوره؟

پیراهن می­ گرفتم می ­دوختم 12 تومن می ­گرفتم. خیلی هم راضی بودم. الان زیادترم می­ دن ولی دیگه حواس ندارم. برا دخترم یه لباس ماکسی دوختم به خاطر حواس ­پرتی خراب شد. درستش کردم ولی برا غریبه نمی­ شه. یه وقت پارچه سوغاتی مال مکه ست، اگه خراب بشه که نمی ­شه.

چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

من ابتدایی خوندم، پنجم. (زن  آشنای صاحب مغازه که تا حالا چندین بار با هیجان وسط جواب­ ها آمده تا توضیح بیشتری بدهد و من هم هر بار خواهش کرده ­ام که اجازه بدهد که خودش حرف بزند، باز بی ­اختیار می­ گوید:"ولی به اندازه­ ی دیپلم وارده. حساب و کتابش فوله.) 70 سالمه.

دوست داشتین کار دیگه­ ای می ­کردین؟

من، نه. فقط درس دوس داشتم. من الان ­م سالی دو دفعه نیمکت و بخاری نفتی مدرسه را خواب می­ بینم. عاشق درس بودم. الانم دیگه عمرم رفته والا الانم عاشق درسم.

چطور شد درس ­و ول کردین؟

(یک مشتری وارد می ­شود. "سلام. داری جمع می­ کنی؟ حیف شد!" می ­گوید:"میاد یکی جای من." زن دیگری وارد می ­شود و با اشاره به مغازه ­ی بغلی می­ گوید:"... نیامده. تلفن ندارم اگه خدمتت هست شماره­ شو از رو شیشه بخونم زنگ بزن بگو مشتری داری میایی یا بره؟!" پیداست مشتری­ ها حسابی باهاش صمیمی­ هستن.)

حالی ­مون نبود. مادرم می­ گفت:" پدر نداره می­ خوام شوهرش بدم. " از مدرسه به مادرم گفتن اگه به خاطر هزینه­ شه دولت می ­ده چون این بچه خیلی باهوشه. مادرم گفت" نه، برو خونه­ ی برادرت."

من ­م با زن برادرم خوب نبودم. مادرم تهدید می­ کرد که یا شوهر کن یا برو خونه ­ی برادرت. اگه عقل­ م می ­رسید می­ رفتم خونه­ ی داییم. من زرنگ بودم. نخ گلوله می ­کردم می ­دادم شوهر خاله ­م. روزی 25 زار کار می ­کردم. عقلم نرسید به مادرم بگم خودم کار می ­کنم. موقع عروسی، باور کن صبح آمدن لباسم را عوض کردن. خودم جون نداشتم.

(چهره­ اش ثبات عجیبی دارد. از آن چهره ­هایی است که نه رد پای شادی را در آن می ­بینی نه غصه را.)

چرا؟

نمی ­دونم.

کی ازدواج کردین؟

یادم نیست. الان تقریبن 55 سال این طورا هست که ازدواج کردم.

چند سالتون بود؟

کلاس پنجم بودم می ­خواستم برم شیشم. همش 13،12 سالم بود. شوهرم اون موقع 24 سالش بود.

چند تا بچه دارین؟ چه سنی هستن؟ چقدر درس خوندن؟

پنج تا دختر دارم. به خاطر پسر هی زاییدم. اگه عقل داشتم بعد سه تا دختر می­ گفتم مرد حسابی ... هر کی اخم می­ کرد که دخترزایی، عقل نداشتم که جواب­ شونو بدم. اون موقع بود که پول با گونی می ­بردیم بانک.

حالا پنج تا دختر داریم، دو تا پسر. ولی چه پسرایی! بچه­ هام الان چهارتاش خارج از کشورن. انگلیس ­ن. کاراشون خوبه. خدا را شکر. سه تاشون مهندسن. یکیش فوق­ لیسانس کارگردانی ­یه. یکی ­شون وکیله. دو تاشون آرایشگرن. ولی درسم خوندن. یکیش لیسانس کودکیاری داره اون یکی لیسانس مدیریت. گفتم که با گونی پول می ­بردیم بانک. داشتیم خیلی عالی منتها دیگه الان ...

چه موقع احساس شادی می­ کنین؟

هیچ موقع احساس شادی نمی­ کنم. نمی ­دونم. اگه بچه ­هام بیان من ­و ببرن پهلو خودشون، شاد می ­شم. سه دفعه چهار دفعه رفتم انگلیس. بچه­ هام خوبن. خوب بود اونجا ولی آدم باید زندگی از خودش داشته باشه. خونه­ ی دوماد و پسر به درد نمی­ خوره. البته اینجا هم راضیم از زندگیم ولی از فامیل نه. تمام چوبی که خوردم از فامیله. (با تأکید می­ گوید) آخر مطلب من بنویس که امان از فامیل، امان. همه دو شخصیتی شدن. باعث بدبختی ما فامیل شد. غریبه نه، همه فامیل. بگو تو رو خدا از بخل و حسد پرهیز کنن. ما از حسد زندگی ­مون نابود شد.

دوست داشتی زندگیت چه جور باشه؟

همین معمولی باشه. آدم آسایش داشته باشه. با دو متر چلوار می ­ریم دیگه آخرش.  

چقدر درآمد داشتین از عطاری؟

چون ترشی و آب لیمو و پیاز داغ درست می­ کردم داروهای گیاهی ­م می­ آوردم بد نبود. اجاره ­شم در می ­آوردم. سود بود نه اینکه نبود.

پس زندگی ­تون خوب می ­گذشت؟

خب، آره. شوهرم دو تا مغازه جنوب شهر داره اجاره داده. اون جوری نیست که بدبخت شده باشیم.

خونه مال خودتونه؟

خونه خودمون داریم، یه آپارتمان. یکی از همسایه ­ها خیلی اذیت کرد. از اذیت همسایه اونو اجاره دادیم خونه اجاره کردیم.

چقدر؟

سه میلیون. از اونجا می­ گیریم می ­دیم به این. 80 تومن ­م پول دادیم.

چه تفریحی دارین؟

(می­ خندد، برای اولین بار.) هیچی به خدا. هیچ جا نرفتیم چند ساله. پنج ساله نرفتیم انگلیس. از اون سال که سفارت­ و اینجا بستن. رفتیم ترکیه برای ویزا. مدارک­ مون ناقص بود ندادن. الان هیچ جا نمی ­ریم. چند ساله. مشهدم نرفتیم.

از لحاظ مالی که می ­تونین؟

آره می ­تونیم. گرفتار مغازه بودیم. الحمدالله احتیاج ­مون به کسی نیست. خدا نکنه دست­ مون­ و بخوایم جلو کسی دراز کنیم. دیگه خیلی سخت می­شه.

شوهرتون چه کار می ­کنه؟

سالش زیاده. 1315 دنیا آمده. نمی ­ذاریم بره کار کنه. می ­ره پایین سر می ­زنه. بیمه هم خودشو نکرد. خرج دوا دکتر زیاد می ­شه.

(زنی وارد می­ شود و گلاب می­ خواهد. تر و فرز از نردبان بالا می ­رود. نسبت به سنش خیلی سبک و فعال است.)

از خدا چی می ­خواین؟

سلامتی فقط، که رو پام باشم. من 1324 هستم. خدا را شکر می ­کنم چون بعضی همسنای من هستن که نمی ­تونن راه برن. یه دفعه 11 کیلو عسل ­و با کارتن بلند کردم گذاشتم تو ماشین. من از خدا خواستم هیچ ­وقت زمینگیر نشم.


این گفت و گو در سال 1397 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.