پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

با دختر بیست سالۀ فروشندۀ سیسمونی نوزاد


همه چی­ و که نباید خودم تجربه کنم


جوان است، خیلی جوان. وقتی منظورم را برایش توضیح می ­دهم آرام گوش می ­دهد و با لبخند به من نگاه می ­کند. هر آن منتظرم که بگوید سنی ندارد که بخواهد از تجربه­ اش حرف بزند ولی مخالفتی نمی کند. تا چشمش به کاغذهای یادداشتم می افتد، می گوید:" صبر کنین تا همکارم و صدا کنم بیاد." همکارش که می آید و خیالش از فروشگاه راحت می شود، شروع می کنیم.

***

کارتون چیه؟
فروشندگی، سرویس سیسمونی نوزاد.

چند ساله به این کار مشغولی؟

دو سال.

چطور شد به این کار مشغول شدی؟

دنبال کار می ­گشتم. تو آگهی خوندم، اومدم. دوهفته آموزشی بود. وایستادم. دیدم علاقه دارم.

چند سالته؟ چقدر درس خوندی؟

20. من دیپلمم و گرفتم ، دو ترم دانشگاه رفتم. دیگه نرفتم.

( با تعجب نگاهش می­ کنم. یاد دلهره­ های پشت ­کنکوری ­ها می­ افتم. )

چه رشته ­ای؟ کدام دانشگاه؟

پردیس رودهن. معماری.

چرا ادامه ندادی؟

چون با یکی از دوستام با هم می ­رفتیم. مسیرمون م دور بود. واسۀ اون مشکلی پیش اومد. نمی ­تونست بیاد. قرار شد از ترم بعدش بریم. که دیگه مشغول کار شدم. نرفتم. ( تعجبم ادامه دارد... جوانی رشتۀ معماری قبول شود بعد چون دوست و همکلاسش به دلیلی نمی ­تواند دانشگاه برود، او هم نرود!)

تنهایی نمی ­تونستی دانشگاه بری؟

نه. چون عادت کرده بودم؛ مسیرو با هم می ­رفتیم، می­ اومدیم. کلاسامون هم تا دیروقت بود، تا ساعت هفت. اونجا زمستوناش تاریک و سرده. ماشین م سخت گیر می ­اومد.

دانشگاه آزاد بود؟ کنکورش راحت بود؟
بله. چون رشته ­م و دوس داشتم و معدلم پایین نبود که دانشگاه قبول نکنه، با همون معدل دیپلم رفتم دانشگاه، ثبت­ نام کردم.

امتحان نداده بودی؟

کنکور نداشت.

 ( لابد این هم ترک دانشگاه را برایش راحت­ تر کرده. ظاهرا" متوجه تأثیر این فکر در چهرۀ من شد؛ چون فورا" اضافه کرد:)

 واسۀ دانشگاه دولتی کنکور دادم. قبول شدم ولی چون مسیرش دور بود نرفتم.

کدوم دانشگاه دولتی؟

قزوین بود، ولی یادم نیست دقیق کدوم دانشگاه. چون مسیرش دور بود خانواده ­م نذاشتن برم اونجا بمونم.

پس چرا قزوین و انتخاب کردی؟

چون دانشگاه دولتی رو دوست نداشتم. کنکورم که رفتم، به اجبار خانواده ­م بود.

چرا دوست نداشتی؟

چون من و همۀ دوستام که با هم بودیم، قرار گذاشته بودیم با هم بریم دانشگاه.

( با دیدن حالت چهرۀ من به نرمی می ­خندد.)

چند سال با هم دوست بودین؟

سه سال. کل هنرستان و با هم بودیم.

چه رشته­ ای؟

نقشه­ کشی، معماری.

چند نفر بودین؟

چهار، پنج نفر. ( من هنوز در تعجبم و او می ­خندد.) به خاطر دوستام زندگی ­مو تباه کردم.

( دختر جوانی وارد می­ شود. با نگاهی به من می ­پرسد:" اینجا چه خبره؟"  " از زندگی من سؤال می ­کنه برای روزنامه." تازه وارد شاد و خندان به من می ­گوید:" من خواهرشم." بعد از همکار خواهرش خوراکی می ­خواهد.)

شوخی کردی یا جدی گفتی. شما که خودت دانشگاه و ول کردی؟

آره دیگه؛ چون اونا دانشگاه قبول شدن، رفتن. الانم موفقن.

شما چرا ول کردی؟

چون دیگه اومدم سر کار و کارو ترجیح دادم به درس.

برخورد پدر و مادرت با ترک تحصیلت چی بود؟

( خواهرش ایستاده و خندان به ما گوش می ­دهد.)

خانواده­ م می ­گفتن نه، درست ­و ادامه بده ولی کاری نمی ­کردن؛ فقط می­ گفتن!

( خواهرش که خوراکی­ ها را گرفته در حال رفتن به او می ­گوید:" آز یالان دِ." { کم دروغ بگو.})

دوستی که با شما رودهن قبول شده بود حالا چیکار می­ کنه؟

اون همون ترمی که قرار شد نریم نرفت. ولی ترم بعدش رفت. ولی خب، باز اونم ترک تحصیل کرد. چند ترم خوند بعد مثِ من دوباره ول کرد.

پرداخت شهریۀ دانشگاه آزاد برای خانواده­ ت مشکل بود؟

نه، ولی خودم مشکل داشتم. ( بیشتر زمان گفت و گو آرام است و نرم و سبک می ­خندد ولی از شیطنتی که لازمۀ سنش است در او خبری نیست.)

چه مشکلی؟

چون همۀ دختر دایی­ هام، پسر دایی ­هام درس خوندن، آزاد. هزینه کردن، مدرکشون و ­هم گرفتن ولی خب، هیچی به هیچی. یا مثلا" بابای خودم؛ بابای خودم لیسانس ادبیات داره ولی با شغل آزاد. وقتی اینا رو دیدم هیچ ذوقی برای درس خوندن نداشتم. ( سرش را با تأسف تکان می ­دهد.)  ادامه مطلب ...

دیدم کاریه فرهنگی و سالم


ما دعوای ارث و میراث نداشتیم

 

چند باری که از این فروشگاه خرید کرده­ ام به نظرم از سه نفری که آن را می­ گردانند فقط یک نفر صاحب آن است و آن دو کمک هستند. او، مردی است جوان، حدود 30 سال. خوش ­برخورد و مؤدب. پرانرژی است و هر لحظه آماده است در حال انجام هر کاری که باشد قیمت اجناس را هم به مشتری بگوید و نه فقط به مشتری که به همکارانش هم. وقتی قیمت کالایی را به خاطر نمی ­آورند. و البته با خوش ­اخلاقی و حوصله­ مندی. نه مثل بیشتر فروشندگانی که وقتی قیمت چند جنس را از آنها می ­پرسی با بدخلقی و اخم و تخم یکی، دوتا را جواب می ­دهند و آخری را بی ­جواب می­ گذارند.

***

چند سالتان است؟

37 سال. ( جوان ­تر از سنش به نظر می ­آید. )

کارتان چیست؟

کار مغازه­ داری لوازم ­التحریر.

چند وقت است؟

توی این مغازه سه ساله. ولی توی بازار 10، 15 سالی می­ شه. بازار هم مغازۀ خودمون بود. مغازۀ پدرم بود. مستقل برای خودم بود. مغازۀ پدر فقط به صورت دفتری بود برای من، به صورت یک پایگاه. برای کار لوازم ­التحریر و کاغذ آ چهار. خرید کاغذ آ چهار و پخش آن. این جا سابقۀ رستوران داشت. حاج آقا، پدر خانمم 10 سال پیش اینجا را خرید. به من گفتند بیا اینجا فعالیت فرهنگی راه بینداز. سابقۀ کار بازار و جواز کار بازارم در اتحادیه هست.

پدرم که فوت کرد مغازۀ بازار را فروختیم. چون پدرم آن مغازه را با شریک خریده بود. سهم شریک را پرداخت کردیم که مشکل نداشته باشیم. از اولی که وارد بازار شدم دوست داشتم مستقل باشم. الانش هم موافق شراکت نیستم. دوست دارم تنها باشم.

چند خواهر و برادر دارید؟

کلا" چهار برادریم. فاصلۀ سنی ­مون کمه، جز آخری. چهارمی 18 سالشه. دومی 33 سال، سومی 30 سال. اخوی دومی تولید کنندۀ پوشه ­های پلاستیکی است. اخوی سوم در کار برنامه ­ریزی و کار کامپیوتر است و اخوی آخری هم هنوز محصل است، پیش ­دانشگاهی.حاج آقا، پدرم، زمانی که در قید حیات بودن می­ گفتن سعی کنین هر کدوم سوا برای خودتون کار کنین که محبت و مهرتون براتون باقی بمونه. چون مال، سردی می­آره. همین طور شد. توی یک کاسه که باشه همیشه در انتهاش حرفه. حالا با هم روابط مون گرمه. بعد از وفات پدرمون هیچ مشکلی نداشتیم. بدون هیچ گونه ناراحتی از همدیگه.

( آقایی وارد می ­شود. گویا می­ خواهد چیزی به دوستش هدیه بدهد و روی آن هدیه چیزی بنویسد. می ­پرسد که برای نوشتن چقدر می­ گیرند. از من عذر می ­خواهد که صحبت مان قطع می ­شود. بعد به مشتری می­ گوید: " نوشتن روی آن کاری نداره. من می ­گم چه چیزهایی بخرین و یادتون می ­دم که خودتون بنویسین. کار ساده ­ایه. ارزان ­تر هم براتون تمام می­ شه. " )

از چند سالگی شروع به کار کردید؟

تقریبا" از 22 سالگی شروع کردم. سال 1364 بود ما آمدیم در بازار. بعد از سربازی. قبلا" طی دوران تحصیل مثل کارمند در مغازۀ دیگران بودیم. جهت اینکه آموزش ببینیم کار می­ کردیم، تابستان­ ها. شاگرد بودم. حقوق ­بگیر بودم. ولی مستقل ، از سال 64 آمدم.

چطور شد آین حرفه را انتخاب کردید؟

خانوادگی ، کلا" از پدر بزرگ دراین رشته بودن. من دیگه این رشته را عوض نکردم. از سال اول راهنمایی بود. تو رژیم شاه. خیلی سال پیش بود. بیشتر شاگردی مغازۀ پدر بزرگم بود. پدرم برای مغازه­ های دیگه موافق نبودن. می ­گفتن مغازه آشنا باشه که بتونم کارو خوب یاد بگیرم. آموزش داشته باشم. دیدم کار فرهنگیه. با بچه ­ها می ­تونم ارتباط داشته باشم. از  لحاظ درونی کار سالمیه. چون بچه­ ها روحیۀ سالمی دارن و رابطه ­ام با بچه­ ها بیشتر می­ شه.

بلافاصله بعد از فروش مغازۀ پدرتان اینجا آمدید؟

آمدن این جا قبل از فروش مغازۀ پدرم بود. بازاریابی کردم. دیدیم که قدیمی­ های بازاراز بازار رفته­ اند یا مسئلۀ مرگ و میر بود یا بازنشسته شده بودند. آن روحیۀ بازاری از بازار بیرون رفته بود. واسۀ همین تصمیم گرفتم بیام خیابون، ورشکستگی تو بازار خیلی زیاد شده بود. وضعیت خطرناکی داشت بازار. تقریبا" سال 75، 76 بود. آخر سال 76 آمدم اینجا. سال 76 پدرم فوت کردند. آخرای سال 76 بود که ما آمدیم اینجا. ( وسط صحبت ما چند مشتری می­ آیند. همکارش کار آنان را راه می ­اندازد. مشتری دیگری می ­آید. گویا جنسی که می ­خواهد در فقسه ­های داخل مغازه نیست. از من عذرخواهی می ­کند و به اتاقی که در انتهای مغازه قرار دارد می ­رود. لابد انبار است. چند تایی از کالای خواسته شده را می ­آورد و به همکارش می ­دهد. )

چقدر درس خوانده ­اید؟

سال 60 دیپلم گرفتم.الان 19 ساله که دیپلم گرفتم. کنکور شرکت کردم. موفق نشدم. دیگه ادامه ندادم. رفتم سربازی اعتقاد داشتم بیخودی عقب می ­افتم. هم سربازیم عقب می ­افته هم کسبم. اولین سالی بود که دانشگاه ­ها باز شده بود بعد از انقلاب. کنکور دو مرحله ­ای بود. مرحلۀ اول را موفق شدم. مرحلۀ دوم را نشدم چون دوران تابستان را شاگردی می­ کردم، بعد از اینکه موفق نشدم تصمیم گرفتم همان کار را ادامه بدم.

ازدواج کرده­ اید؟

1368 ازدواج کردم.

چقدر درآمد دارید؟

بازار نسبت به اینجا خیلی بهتر بود. بازار کلی ­فروشی بود. درگیر نبودیم با خرده­ فروشی. بعد از اینکه مسئلۀ بازنشستگی در بازار پیش آمد اصلا" موقعیت عوض شد. البته درگیر آن نبودیم. ولی بازار تحت ­الشعاع قرار گرفت.

بچه دارید؟

دو تا بچه دارم. یه دختر و یه پسر. دخترم کلاس سوم ابتداییه. پسرم پیش ­دبستانی می ­ره.

برای راه ­اندازی این فروشگاه مشکلی نداشتید؟

مشکلی نداشتم. چون تمام برنامه­ هایش را حاج آقا، پدر خانمم، دنبالش بود. تو این خیابون رشته ­های زیادی هست از قبیل مانتو، کفش. ولی علاقه ­ام به ادامۀ این رشته بود حتی اگر درآمدش کمتر می ­شد.

از مشتری­ هایتان بگویید؟  ادامه مطلب ...

جوان شهرستانی و خواب در فضای باز پارک


 

خجالتی اما رفیق باز!


رفته بودم تا با پسری حدود ده، یازده ساله که هفتۀ پیش او را در حال چیدن وسایلش سر کوچه­ ای دیده بودم صحبت کنم. همان طور که از اول خیابان به طرف آن کوچه می­ رفتم از سر عادت، چهره و رفتار مردمی را که هرکدام به کسب و کاری مشغول بودند نظاره می­ کردم. در ابتدای کوچه­ ای پسری بسیار جوان، لاغر با صورتی محجوب و خجالتی را دیدم که دو کیسۀ خیارچنبر و دو جعبۀ سیب قندی را چسبیده به دیوار کوچه گذاشته و خودش هم کنارشان ایستاده، منتظر مشتری. به راهم ادامه دادم تا به کوچۀ مورد نظرم برسم. وقتی رسیدم از پسرک و بساطش خبری نبود. چند دقیقه­ ای صبر کردم شاید پیدایش شود. نشد. گفتم شاید آن روز جایش را عوض کرده. پیاده­ رو دو طرف خیابان را دنبالش گشتم. هیچ جا نبود. از پیدا کردنش ناآمید شدم.

به خودم گفتم می­ روم با همان جوان محجوب گفت و گو می­ کنم. وقتی به سر کوچه رسیدم دیدم مشتری دارد. صبر کردم تا مشتری برود.


***

سلام کردم. با تعجب نگاهم کرد و  جواب سلامم را داد.

من برای روزنامه­ ها کار می­ کنم. می­ خوام با شما راجع به کارتون صحبت کنم.

با حیرت نگاهم می­ کند. خجالت از سر و رویش می­ بارد. چی می­ خواین بپرسین؟ شاید نتونم جواب بدم.

نگران نباش. فقط از کارت می­ پرسم. از زندگیت. مطمئن باش می­ تونی جواب بدی. حس آرامش را که در چهره­اش می­ بینم اولین سؤال را می­ پرسم: فقط سیب و خیارچنبر می­ فروشی؟

الان در حال حاضر. مشتری می­ آید.( فورا" اشاره به مشتری می­ کنم تا متوجه شود که اصلا" نگران وقت من نباشد و سر صبر به آنها برسد.)

مگه قبلا" چه چیزهایی می­ فروختی؟

گردو، آلبالو، شلیل، آلو. مال باغ خودمونه. خیارچنبرا مال باغ خودمون نیست. خریدیم.

چند سالته؟

الان 17 سال.

درس می­ خونی؟

بله، کلاس سوم دبیرستان. رشتۀ تجربی.

پس الان تابستونه به خونواده کمک می­ کنی؟

بله. نگاهی به من کرد. نفهمیدم چرا. انگار منتظر سؤالی بود. بعد خودش ادامه داد:خونه­ مون تهران نیست شهرستانه.

کجا؟

همدان. حالا نوبت من بود که با حیرت به او نگاه کنم.

پس چطور تهران داری میوه می­ فروشی؟

خونۀ عموم اینجاست. گفتن اینجا بار و اینا را از شهرستان بهتر می­ خرن. با بابام آمدم برای فروش.

پس شما اینجایین. میوه­ ها را از شهرستان براتون می­ فرستن؟

نه، خودمون می اریم. پریشب من رفتم آوردم. دیروز رسیدم. امروزتموم می­ شه. امشب بابام می­ ره. شنبه میاد.

میوه­ ها را کجا نگه می­ دارین خراب نشه؟

داخل پارک . . . می­ ذاریم.

چطوری بهتون اجازه دادن؟

خوب نگهبان پارک می­ دونه از شهرستان میوه­ ها را می اریم زیاد گیر نمی­ ده.( چنان براحتی این حرف­ها را می­ زند انگار نمی­ داند که همۀ پارک­ ا از این خبرها نیست. شبا هم همون جا می­ خوابیم.)

کجا می­ خوابین، تو پارک؟

نمازخونه داره. پارک فضاش آزاده. تو چمن می­ خوابیم.

( آن­قدر راحت از خوابیدن روی چمن حرف می­ زند، انگار چمن همان اتاق مهمانسراست! به خودم می­ گویم آیا محجوب بودن این جوان شهرستانی باعث شده به همین سادگی برای کمک به تأمین درآمد خانواده، میوه به تهران بیاورد، بفروشد و در فضای باز پارک بخوابد؟)

تمام روز اینجا هستی؟

من خودم نه. بابام اینجا میاد. خودم داخل پارک می­ فروشم. هی جا عوض می­ کنیم. من بیشتر داخل پارکم.( پس از خوش شانسی من بوده که امروز به جای پدرش ایستاده و الّا ممکن بود هیچ­ وقت با او حرف نزنم.)

چقدر درآمد دارین؟ مکثی کرد. دیدم سختش است جواب بدهد، گفتم حالا حدودی بگو. خیلی هم دقیق نباشه عیب نداره.

حدودی کلا" بخوای حساب کنی چون بار زیاد میاریم کل هفته 500 هزار تومن برای دو نفرمون.

ثابته این درآمد؟

نه، فرق می­ کنه. زیاد بشه 600 کمش 350.

خواهر برادر داری؟

یکی برادر دارم. دو سال از من کوچکتره.

چند وقته تهران میایین؟

بابام همیشه بار میاره. من خودم یک ماهه میام. از وقتی درسام تموم شد.

خونۀ عموت نمی­ ری؟

نمی ­رم خونۀ عموم. یه هفته برم، دو هفته برم. آدم خودش خسته می­ شه. همش تو پارکم.

(خیلی شخصیت آرامی دارد. خیلی. آدم تعجب می­ کند اصلا" چه طوری رویش می­ شود با مشتری­ ها حرف بزند. در طول صحبت مرتب سیب­ ها را جا به­ جا می­ کند. یا می­ خواهد سیب­ های صاف­ تر و بزرگ­تر را بیاورد رو بگذارد که بیشتر جلب توجه کند یا اینکه یه مقدار هم به خاطر هیجان گپ و گفت ماست.)

پدرت همۀ فصل­ ها میاد تهران؟

نه، زمستونا تو شهر خودمونه. تو بهار، اولّای پاییز، تابستونا که هوا بهتره میاد.

تو شهرتون چقدر درآمد دارین؟

قبل از جواب دادن باز با خجالت نگاهی به من می­ کند و می­ پرسد مثل قبلی اگر هفتگی جواب بدهد عیبی دارد؟ با سر اشاره می­ کنم که نه. هفته­ ای 200 تومن، 300 تومن.

هر جا بایستی از صبح تا شب فقط منتظر مشتری­ای، کار دیگه­ای نمی­ کنی؟

نگاه می­ کند به من. می­ خندد. رویش نمی­ شود آن حرفی را که توی دلش است به من بگوید. آرام می­ گوید: آره دیگه!

می­ خوای کنکور بدی؟

می­ خوام بدم. هنوز نخوندم.

کی می­ خوای بخونی؟

اینجا که وقت نمی­ شه. باید برم شهر خودمون. این ماه هم تا آخر وامیستم. ماه بعدی دیگه می­ رم.

دانشگاه می­ خوای چی بخونی؟

هنوز فکر نکردم.( با حجب و حیا می­ خندد. نمی­ دانم به چی. به اینکه فکر نکرده یا رویش نمی­ شود بگوید. سؤال را جور دیگری می­ پرسم.)

دوست داری چه کاره بشی؟

.                                                                                      پزشک. ( همین بود که رویش نمی­ شد بگوید.)

چه رشتۀ پزشکی­ دوست داری بخونی؟

نمی­ دونم. فقط دوست دارم پزشکی بخونم.

دوست داری چطوری زندگی کنی؟

دوست دارم بیام تهران. بابام گفت اگه جور شه شرایطش.

کی می­ شه؟

همین الان هم دوست دارم خونه­ مون اینجا باشه.

(تا حالا دیگر قیمت میوه­ هایش را حفظ شده­ ام. آخر دو جور میوه که بیشتر نیست. به همین خاطر برای اینکه زودتر مشتری­ هایش را راه بیندازد، وقتی که مشغول کشیدن میوه است یا با یک مشتری حرف می­ زند، من جواب مشتری­ های دیگر را که فقط قیمت می­ پرسند می ­دهم که مردم معطل نشوند. یا رد می­ش وند یا می ­ایستند که نوبتشان بشود خرید کنند.)

چرا؟

ما خود همدان نیستیم. تو شهرستان هستیم. اونجا، هم کار نیست...

یعنی از زندگیت راضی نیستی؟

نه، حالا خدا را شکر راضی هستیم. ولی زیاد خوب نیست.( از اینکه گفته نه، کلی دستپاچه شده. سرک می­ کشد جملۀ مرا ببیند که چی نوشته­ ام.) می­ گوید: نمی­ شه اول من بگم شما گوش بدین بعد بنویسین؟ می­ گویم نگران نباشد. هر چه می­ خواهد راحت بگوید. من آمده­ ام که حرف­ های او را بنویسم.

چه چیزش خوب نیست؟ 

ادامه مطلب ...