خجالتی اما رفیق باز!
رفته بودم تا با پسری حدود ده، یازده ساله که هفتۀ پیش او را در حال چیدن وسایلش سر کوچه ای دیده بودم صحبت کنم. همان طور که از اول خیابان به طرف آن کوچه می رفتم از سر عادت، چهره و رفتار مردمی را که هرکدام به کسب و کاری مشغول بودند نظاره می کردم. در ابتدای کوچه ای پسری بسیار جوان، لاغر با صورتی محجوب و خجالتی را دیدم که دو کیسۀ خیارچنبر و دو جعبۀ سیب قندی را چسبیده به دیوار کوچه گذاشته و خودش هم کنارشان ایستاده، منتظر مشتری. به راهم ادامه دادم تا به کوچۀ مورد نظرم برسم. وقتی رسیدم از پسرک و بساطش خبری نبود. چند دقیقه ای صبر کردم شاید پیدایش شود. نشد. گفتم شاید آن روز جایش را عوض کرده. پیاده رو دو طرف خیابان را دنبالش گشتم. هیچ جا نبود. از پیدا کردنش ناآمید شدم.
به خودم گفتم می روم با همان جوان محجوب گفت و گو می کنم. وقتی به سر کوچه رسیدم دیدم مشتری دارد. صبر کردم تا مشتری برود.
***
سلام کردم. با تعجب نگاهم کرد و جواب سلامم را داد.
من برای روزنامه ها کار می کنم. می خوام با شما راجع به کارتون صحبت کنم.
با حیرت نگاهم می کند. خجالت از سر و رویش می بارد. چی می خواین بپرسین؟ شاید نتونم جواب بدم.
نگران نباش. فقط از کارت می پرسم. از زندگیت. مطمئن باش می تونی جواب بدی. حس آرامش را که در چهرهاش می بینم اولین سؤال را می پرسم: فقط سیب و خیارچنبر می فروشی؟
الان در حال حاضر. مشتری می آید.( فورا" اشاره به مشتری می کنم تا متوجه شود که اصلا" نگران وقت من نباشد و سر صبر به آنها برسد.)
مگه قبلا" چه چیزهایی می فروختی؟
گردو، آلبالو، شلیل، آلو. مال باغ خودمونه. خیارچنبرا مال باغ خودمون نیست. خریدیم.
چند سالته؟
الان 17 سال.
درس می خونی؟
بله، کلاس سوم دبیرستان. رشتۀ تجربی.
پس الان تابستونه به خونواده کمک می کنی؟
بله. نگاهی به من کرد. نفهمیدم چرا. انگار منتظر سؤالی بود. بعد خودش ادامه داد:خونه مون تهران نیست شهرستانه.
کجا؟
همدان. حالا نوبت من بود که با حیرت به او نگاه کنم.
پس چطور تهران داری میوه می فروشی؟
خونۀ عموم اینجاست. گفتن اینجا بار و اینا را از شهرستان بهتر می خرن. با بابام آمدم برای فروش.
پس شما اینجایین. میوه ها را از شهرستان براتون می فرستن؟
نه، خودمون می اریم. پریشب من رفتم آوردم. دیروز رسیدم. امروزتموم می شه. امشب بابام می ره. شنبه میاد.
میوه ها را کجا نگه می دارین خراب نشه؟
داخل پارک . . . می ذاریم.
چطوری بهتون اجازه دادن؟
خوب نگهبان پارک می دونه از شهرستان میوه ها را می اریم زیاد گیر نمی ده.( چنان براحتی این حرفها را می زند انگار نمی داند که همۀ پارک ا از این خبرها نیست. شبا هم همون جا می خوابیم.)
کجا می خوابین، تو پارک؟
نمازخونه داره. پارک فضاش آزاده. تو چمن می خوابیم.
( آنقدر راحت از خوابیدن روی چمن حرف می زند، انگار چمن همان اتاق مهمانسراست! به خودم می گویم آیا محجوب بودن این جوان شهرستانی باعث شده به همین سادگی برای کمک به تأمین درآمد خانواده، میوه به تهران بیاورد، بفروشد و در فضای باز پارک بخوابد؟)
تمام روز اینجا هستی؟
من خودم نه. بابام اینجا میاد. خودم داخل پارک می فروشم. هی جا عوض می کنیم. من بیشتر داخل پارکم.( پس از خوش شانسی من بوده که امروز به جای پدرش ایستاده و الّا ممکن بود هیچ وقت با او حرف نزنم.)
چقدر درآمد دارین؟ مکثی کرد. دیدم سختش است جواب بدهد، گفتم حالا حدودی بگو. خیلی هم دقیق نباشه عیب نداره.
حدودی کلا" بخوای حساب کنی چون بار زیاد میاریم کل هفته 500 هزار تومن برای دو نفرمون.
ثابته این درآمد؟
نه، فرق می کنه. زیاد بشه 600 کمش 350.
خواهر برادر داری؟
یکی برادر دارم. دو سال از من کوچکتره.
چند وقته تهران میایین؟
بابام همیشه بار میاره. من خودم یک ماهه میام. از وقتی درسام تموم شد.
خونۀ عموت نمی ری؟
نمی رم خونۀ عموم. یه هفته برم، دو هفته برم. آدم خودش خسته می شه. همش تو پارکم.
(خیلی شخصیت آرامی دارد. خیلی. آدم تعجب می کند اصلا" چه طوری رویش می شود با مشتری ها حرف بزند. در طول صحبت مرتب سیب ها را جا به جا می کند. یا می خواهد سیب های صاف تر و بزرگتر را بیاورد رو بگذارد که بیشتر جلب توجه کند یا اینکه یه مقدار هم به خاطر هیجان گپ و گفت ماست.)
پدرت همۀ فصل ها میاد تهران؟
نه، زمستونا تو شهر خودمونه. تو بهار، اولّای پاییز، تابستونا که هوا بهتره میاد.
تو شهرتون چقدر درآمد دارین؟
قبل از جواب دادن باز با خجالت نگاهی به من می کند و می پرسد مثل قبلی اگر هفتگی جواب بدهد عیبی دارد؟ با سر اشاره می کنم که نه. هفته ای 200 تومن، 300 تومن.
هر جا بایستی از صبح تا شب فقط منتظر مشتریای، کار دیگهای نمی کنی؟
نگاه می کند به من. می خندد. رویش نمی شود آن حرفی را که توی دلش است به من بگوید. آرام می گوید: آره دیگه!
می خوای کنکور بدی؟
می خوام بدم. هنوز نخوندم.
کی می خوای بخونی؟
اینجا که وقت نمی شه. باید برم شهر خودمون. این ماه هم تا آخر وامیستم. ماه بعدی دیگه می رم.
دانشگاه می خوای چی بخونی؟
هنوز فکر نکردم.( با حجب و حیا می خندد. نمی دانم به چی. به اینکه فکر نکرده یا رویش نمی شود بگوید. سؤال را جور دیگری می پرسم.)
دوست داری چه کاره بشی؟
. پزشک. ( همین بود که رویش نمی شد بگوید.)
چه رشتۀ پزشکی دوست داری بخونی؟
نمی دونم. فقط دوست دارم پزشکی بخونم.
دوست داری چطوری زندگی کنی؟
دوست دارم بیام تهران. بابام گفت اگه جور شه شرایطش.
کی می شه؟
همین الان هم دوست دارم خونه مون اینجا باشه.
(تا حالا دیگر قیمت میوه هایش را حفظ شده ام. آخر دو جور میوه که بیشتر نیست. به همین خاطر برای اینکه زودتر مشتری هایش را راه بیندازد، وقتی که مشغول کشیدن میوه است یا با یک مشتری حرف می زند، من جواب مشتری های دیگر را که فقط قیمت می پرسند می دهم که مردم معطل نشوند. یا رد میش وند یا می ایستند که نوبتشان بشود خرید کنند.)
چرا؟
ما خود همدان نیستیم. تو شهرستان هستیم. اونجا، هم کار نیست...
یعنی از زندگیت راضی نیستی؟
نه، حالا خدا را شکر راضی هستیم. ولی زیاد خوب نیست.( از اینکه گفته نه، کلی دستپاچه شده. سرک می کشد جملۀ مرا ببیند که چی نوشته ام.) می گوید: نمی شه اول من بگم شما گوش بدین بعد بنویسین؟ می گویم نگران نباشد. هر چه می خواهد راحت بگوید. من آمده ام که حرف های او را بنویسم.
چه چیزش خوب نیست؟
اونجا من رفیق بازم.( جوان به این کمرویی در شهرش توانسته آنچنان دوستان زیادی دور خودش جمع کند که مشکل زندگیش بشود و از آن ناراضی باشد.)
خب، رفیق باز نباش.
برای همین اومدم اینجا. تعجب را که در چشمانم می بیند برای اینکه حرفش را باور کنم می گوید: آره. خداییش رفیقام زیادن. دوستام اون قدر زیاد دور و برم بودن که دیگه مشتری زیاد نمی اومد. پدرم هم مغازه را جمع کرد اومد اینجا.
چند ساله پدرت مغازه رو جمع کرده؟
مغازه را الان یه ساله جمع کرده.
دیگه چه محصولاتی برای فروش میارین؟
عسل میاریم. گردوهامون که می رسه میاریم. دیگه انگور، سیب، موسیر میاریم. عسل مال خودمون نیست.( چون من تند تند می نویسم و پیشنهاد او را که گفت اول او بگوید من گوش بدهم و بعد بنویسم قبول نکرده ام، حالا مدام حواسش به یادداشت های من است که اشتباه ننویسم.)
اشتباه نوشتی.
چی رو اشتباه نوشتم؟
به کلمۀ سیب که نوشته ام اشاره می کند و می گوید: من نگفتم سیب، گفتم سیر و موسیر.
چه جور زندگی ای به نظرت زندگی خوبیه؟
زندگی ای که آدم توش ثروت داشته باشه.( شنیدن کلمۀ ثروت از زبان او برایم ثقیل است. شاید اگر می گفت پول برایم عجیب نمی شد. بی اختیار دوباره به چهره اش نگاه می کنم ببینم چیزی در صورتش عوض شده. ولی نه ، همان چهرۀ کمرو و سادۀ شهرستانی را می بینم. )
واقعا" به نظرت فقط ثروت کافیه؟
ثروت تنها که نمی شه ولی مهمترین چیز فکر کنم همون ثروت باشه.( خجالت داشت کار دستش می داد ولی بالاخره باز برگشت به جواب خودش. ولی من هم به این آسانی ولکن معامله نیستم.)
پس به نظرت زندگی خوب و کامل چه جور زندگی ای می تونه باشه؟
چشمانش را به زیر می اندازد. مثلا" زندگی ای که رفیق اصلا" نداشته باشی. چه هم سنت باشه، چه حتی همفکرت. یکی از مشتری ها برمی گردد. سیب هایی را که خریده به او می دهد و اعتراض کنان می گوید: اینا چیه به من دادی؟بیشترش لک داره. خودت نگاه کن. خجالت زده سیب ها را خالی می کند و با صدایی که به سختی شنیده می شود، می گوید: من که جلوی خودت ریختم. بعد چند سیب سالم جدا می کند. می کشد و به مشتری می دهد.
یعنی چطور، رفیقات این قدر ترا اذیت می کردن؟
باز با شرمندگی به من نگاه می کند و می گوید: همه چیزو بگم؟ همه شو تعریف کنم؟ من هم دوباره تأکید می کنم که برای شنیدن حرف های او آنجا هستم. بیشتر دوستام مغازه میامدن که چیزی بردارن. تیغ زنی می گن چی می گن؟ همه جور آدمی رو امتحان کردم؛ چه دوست چه همسایه چه فامیل. همه رو امتحان کردم ولی هیچ کدوم به درد نمی خورن؛ نه فامیل نه دوست نه همسایه نه آشنا.( نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. جوری حرف می زند انگار 40 ساله است نه 17 ساله.)
می خواهی به چه دردت بخورن؟
تو تنهایی کنارت باشه رفیقت.
مگه چند سالته که از تنهایی حرف می زنی؟
دستپاچه از اینکه حرف هایش درست منعکس نشود با هول و ولا می گوید: نه اون طور تنهایی که می گن فلانی رفته تنهایی گوشۀ خونه نشسته دیوانه شده. نه ، اون تنهایی رو نمی گم. برای بیرون رفتن. مثلا" می خوام برم پارک دو نفر باهام باشن. پول کم میاری رفیقت بده.
باهات پارک نمی اومدن؟
می امدن ولی همش من خرج می دادم. دعوامون می شد همه می رفتن.
از مغازه تون چی برمی داشتن؟
پول، شارژ گوشی.
می فهمیدی؟
می فهمیدم.
بهشون چیزی نمی گفتی؟
با چشمان معصومش به من نگاه می کند. خب، روم نمی شد. آخه می گن رفاقتی...
یعنی بین دوستات کسی آن طوری که تو می خواستی نبود؟
بود ولی با من بیرون نمیومد. چون 24 ساعت درس می خوند. اهل بیرون رفتن با من نبود.
تهران لباس و غذا را چه کار می کنی؟
غذا ساندویچ می گیرم. لباس از شهرستان میارم. واسۀ یه هفته سه تا لباس میارم. یه هفته می مونم برمی گردم. یه روز شهرستانم. دوباره برمی گردم یه هفته هستم. یه بار می بینی بیشتر شهرستان می مونم چون باید بار از باغ برسه. می بینی تو یه روز وقت نمی شه همشو بچینن.
باغتون چند متره؟
دو هزار متره. باغ مال خودمون نیست.الان سه سالی هست دستمونه ولی مال مادر بزرگمه، مادر مادرم.
به مادر بزرگت اجاره می دین؟
بابام می ده. دیگه نمی دونم چقدر می ده، چه طور حساب می کنه. جوری نگاهم می کند که باور کنم راست می گوید.
بابات قبل از این سه سال چه کار می کرد؟
قبلش بابام لوله کشی ساختمون انجام می داد تو شهرستان. آمد تهران برای کار لوله کشی که برق گرفتش. دیگه اون کارو گذاشت کنار. یه مدت پیک موتوری بود تو تهران.( زن و مردی نزدیک می شوند. مرد قیمت سیب را می پرسد. رو به زن می گوید :بخریم. زن با نگاهی دوباره به سیب ها اشاره می کند که نه و می روند. مشتری دیگری می آید و قیمت سیب را می پرسد. چند ثانیه ای فکر می کند و زمانی که منتظری بگوید چقدر سیب می خواهد، می گوید:می رم دوباره برمی گردم می خرم.)
خونه مال خودتونه؟
مستأجریم.
چقدر اجاره می دین؟
ماهی 120 تومن.
پیش هم دادین؟
( با شرمندگی طوری نگاهم می کند انگار قصوری کرده.) داده ولی نمی دونم چقدر.
مساحت خونه تون چقدره؟
180 متر.
چند تا اتاق داره؟
یه اتاق داره.
با چشمان پر از تعجبم و دهانی که با هجوم خنده به سختی می توانم زبانم را در آن بچرخانم می پرسم:می گی 180 متره اون وقت فقط یه اتاق داره؟
خیلی راحت و بی اعتنا به چشم های چهارتا شدۀ من می گوید: خب، آره. یه اتاق داره. حیاطش بزرگه.آشپزخونه، حمام داره ولی اتاق فقط یکی.( تا حالا دیگر دستم آمده که وقتی با مکث جواب می دهد یا جوابش روشن نیست ، باید جورهای مختلف سؤال بپرسم تا از اصل موضوع سر در بیاورم.)
در شهرتون بقیۀ خونه ها هم مثل خونۀ شماست؟
بقیه دو تا اتاق، سه تا اتاق دارن ولی حیاطشون کوچیک تره.
یه اتاق خونه تون چند متریه؟
(یک جوری با شرمندگی نگاهم می کند که انگار با زبان بی زبانی بگوید چه انتظارهایی ازش دارم.) نمی دونم چند متره. چه طوری اندازه بگم.( به دور و برمان نگاه می کنم ببینم از چه چیزی می توانم به عنوان مقیاس سنجش کمک بگیرم.)
عرض کوچه ای را که در آن ایستاده ایم نشانش می دهم و می پرسم: طول و عرض اتاق تون رو به نسبت عرض این کوچه بگو.
با دقت به عرض کوچه نگاه می کند و بعد از مکثی کوتاه با اشاره به دیوارهای کوچه می گوید: اگه اشتباه نکنم عرضش به اندازۀ از این دیوار تا اون دیواره. طولش هم، باز با اشاره به مردی که حدود چهار متری ما ایستاده، تا اونجاییه که اون آقا ایستاده.( مجبور می شوم عرض و طولی را که نشان داده با فاصلۀ قدم هایم اندازه بگیرم. با احتساب فاصلۀ قدم هایم به سانتیمتر به اندازهای حدود 30 متر رسیدم.)
یعنی تو همین اتاق، کمد لباسهاتون هست و تو همین اتاق هم می خوابین؟
(جوری عاقل اندر سفیه نگاهم می کند که یعنی چرا موضوع به این سادگی را نمی فهمم.) تو اتاق که نمی خوابیم! (در آن لحظات که برای من تجربۀ غریب و نادری است فقط می خندم. می خندم و به او نگاه می کنم. به او که خانۀ 180متری شان فقط یک اتاق دارد که او و پدر و مادر و تنها برادرش در آن نمی خوابند!) شنیدم که برای حل مشکل می گوید: می خوایین نقشه شو براتون بکشم؟
نه، تو از در ورودی خونه شروع کن بگو من می کشم.
خنده اش می گیرد اما سریع جدی می شود. از در که وارد می شیم یه راهرو هست که وقتی بری جلوتر دست چپ اول توالته ، بعد حمام. دست راست آشپزخونه است. یه خورده که جلوتر بری می رسه به یه فضای باز آزاد که تلویزیون توشه. بعد از اون فضا، دست راست اتاقه که کمد لباس هامون توشه. اتاق در داره. جلوی این اتاق باز یه فضای باز هست که همه مون اونجا می خوابیم.( مشکل حل شد. ابهام این بود که او فقط یک فضای دربسته را که بتوانی درش را ببندی و از بقیۀ قسمت ها جداش کنی به عنوان اتاق قبول دارد و بقیۀ فضاهای خانه را که باز است و در ندارد به عنوان اتاق نمی شناسد.)
پدرت ماشین داره؟
نه، فقط یه دونه موتور داریم. مال بابامه.
گفت و گویم تمام شده. ولی باز برای اینکه ببینم ته دلش چیزی مانده که هنوز نگفته باشه می پرسم: از خدا دلت چی می خواد؟
بابام مهربون باشه.( انتظار هر جوابی را داشتم جز همین موردی که گفت.)
مهربون نیست؟
شرمنده نگاهم می کند. نه، زیاد.
مثلا" چه کار می کنه؟
با صدای آهسته تری می گوید: همه رو بگم؟ یه دفعه دیدی اومد. همین جاهاس. می رود سر کوچه و سریع خیابان اصلی را دید می زند و برمی گردد. بداخلاقی می کنه. داد می زنه. یه چیزی می خواد اگه بار اول ندیم بار دوم داد و بیداد می کنه، چپ چپ نگاه می کنه. فحش می ده.
نگاهش می کنم با سؤالی در چشمانم که دلم نمی آید مشخص بپرسم.
خودش متوجه می شود و با آرامش می گوید: نه، هیچ وقت کتک نمی زنه.
فکر می کنی چرا بابات این قدر عصبانیه؟
کلا" این طوریه. با همه این جوریه.
بابات چند سالشه، چقدر درس خونده؟
هیچی درس نخونده. حدود 40 سالشه.
تاریخ و محل چاپ : 20 مرداد ماه سال 1395 در صفحۀ پرونده روزنامۀ شهروند