پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

تهران قدیم

 

اینجا همش بیابون بود


برای مصاحبه در مورد تهران قدیم به خیابانی می روم. از جلوی هر مغازه ای که رد می شوم به چهره ی کسی که داخل مغازه است نگاه می کنم. اگر سنی از او نگذشته باشد از مغازه می گذرم. دنبال زندگیِ قدیم تهران هستم. مرد جاافتاده ای را می بینم که مبل های تعمیر شده را در پیاده رو می چیند. خوشحال به طرفش می روم. سلام می کنم و موضوع کارم را توضیح می دهم. با علاقه گوش می دهد و موافقت می کند. منِ ذوق زده که بعد از مدت ها مصاحبه نکردن بلخره موفق شده بودم دور جدید گفت و گوهای مورد علاقه ام را شروع کنم با هیجان گفتم: پس بریم داخل مغازه. ولی بلافاصله شنیدم که گفت:" من کارم زیاده نمی شه خلاصه ش کنی؟! " که نمی شد. پرسیدم: می دونین تو محل کی ممکنه وقت داشته باشه که حرف بزنه؟ گفت:" برین مغازه ی ..." رفتم. درست می گفت.

***

وقتی موضوع کارم را توضیح دادم برای اینکه اگر شکی هم دارد برطرف شود بلافاصله گفتم: من اسم و مشخصات نمی پرسم تا مردم راحت حرف بزنند. گفت:" نه بابا ..." و از حالت چهره اش فهمیدم که یعنی اگر بپرسم هم برایش مهم نیست.

چند ساله تونه؟

51 سال.

 چقدر درس خوندین؟

 تا دیپلم ردی خوندیم.

 اهل کجایین؟

 اهل همین جا هستم. همین شمرون.

 همین جا هم دنیا اومدین؟

 بله.

 قدیم به نظرتون زندگی چه چطوری بود؟

 قدیم زندگی راحت تر بود چون مردم دنبال تجملات نبودن. چون الان مردم دنبال تجملاتن زندگی هاشون هم سخت تر شده. قدیم مثلا ...

 شما قدیمُ از چه سالی یادتونه؟

 من از سال 59 یادمه. 58 من کلاس اول دبستان بودم. غیر از اینکه مردم به فکر تجملات نبودن ... کلی دیگه راحت تر زندگی می کردن.

 اگر جزئی تر نگاه کنیم مثلا خونه ها چه وضعی داشتن از نظر ساختمان سازی؟

 ساختمانی ما اصلا چیزی به عنوان آپارتمان نداشتیم. معدود معدود ( تکرار از خودش است. ) اونایی که ... مثلا یک برج اسکان تازه ساخته بودن خیلی کم. ما اصلا نمی دونستیم. ما اینجا که شمرون بودیم همش بیابون بود. همش بیابون بود. ( در حین گفتن این جمله جوری نگاهش از فضای داخل مغازه به بیرون می رود و همان جا می ماند انگار که واقعا همان لحظه بیابان را جلوی چشمانش می بیند. ) بالا می رفتیم جوستون بود. از این ور می رفتیم زمینای پشت مترو بود.

  جوستون؛ منظورتون یعنی جو کاشته بودن؟

 جو می کاشتن. جوستون بود. سرِ دزاشیب سیب زمینی کاری بود.  ادامه مطلب ...

اعضای خانواده اش در شمال هستند و او در رفت و آمد بین تهران و شمال

از خدا فقط سلامتی می­ خوام


بعد از خرید چای، گفتم روزنامه­ نگارم و با مردم در مورد تجربه های زندگی شان صحبت می کنم. توضیحاتم را که در بارۀ لزوم خبر داشتن مردم از حال همدیگر شنید، به سر باندپیچی شدۀ جوانی که در سمت راستش پشت میز دیگری مشغول فروشندگی بود، اشاره کرد و گفت:" بله دیگه، مثل ایشون که اگه یه کم حوصله می­ کرد سرش نمی­ شکست. "

***

چی می­ فروشین؟

محصولات شمال و میارم تهران و بدون واسطه به مردم می فروشم که همین باعث می­ شه چهار تا جوون م که تو شمالن، بارشون و به من بفروشن و یه جورایی اشتغال­زایی ­بشه.

چی میارین؟

فندوق و از شهر خودم رودسر می­آرم؛ بادوم زمینی و از آستانۀ اشرفیه می­ گیرم؛ چای و هم دیگه از لاهیجان؛ از سه تا جوون که تازه این حرفه رو شروع کرده ن؛ با یه سرمایۀ کم. یه جورایی دنبال مشتری می­ گشتن برای کارشون. چون تهران بازار عمدۀ هر محصولیه، من بار از اینا می­ گیرم. میزانی که می­ گیرم زیاده و باعث می­ شه هم اونا سود بیشتری ببرن، هم من بتونم قیمت ­و پایین ­تر بدم. البته توی تهران اجاره ها خیلی زیاده؛ 300 هزار تومن برا یه میز یه متری ( میزی که اجناسش را روی آن چیده، نشان می­ دهد)! توی شهر ما اجارۀ یه ماه یه مغازه، 600 هزار تومنه. ولی بازم توی تهران، دارم به قیمت شهرستان می فروشم.

 این طوری سود می­ کنین؟!

سود کم. من یه میلیون که بفروشم، 260 تومن سودمه؛ با میانگین قیمت؛ هم بادوم، هم فندوق. سودم 26 درصده. اجارۀ این میزو هم باید از سودم بدم. مثلا"  دیروز، یه میلیون و 100 فروختم که اجارۀ میزم درنیومد. با وجود این وامی­ ستم به امید اینکه یه روز بازار عوض بشه.

 تو یه ماه، حدودا" چند روز اجارۀ میز درنمیاد؟

پنجشنبه جمعه­ ها مترو، کلا" رفت و آمد کمتره؛ یعنی این دو روز، اجارۀ غرفه ­مون در نمیاد. حالا یه روزم بگی تو طول هفته به خاطر خرابی بازار، یعنی کلا" سه روز تو هفته درنمیاد.

چند ساله مشغول این کارین؟

شیش سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟
والله من تو فرودگاه رامسر کار می­ کردم؛ رشته م معماریه. اینا اومدن دریا را خشک کردن که یه باند جدید درست کنن برای رامسر؛ یعنی یه قسمتی از دریا، همون جلوی ساحل. اوایل، حقوق­مون خوب بود؛ به موقع و سر ماه می ­دادن. بعدِ یه مدت، شد دو ماه، سه ماه. حتی تا پنج ماه هم شد که حقوق نمی ­دادن. متأهل بودم، خونه هم که نداشتم. بعد بچه ­م دنیا اومد. خرج بچه...، نشد دیگه. از کار اومدم بیرون. بعد ازِ پنج سال که تو فرودگاه کار کردم، اومدم بیرون.

بعد از اون بلافاصله این کار رو شروع کردین؟

آره، چون داییم چای تولید می­ کرد. من توی نمایشگاه ­های سطح استان می ­رفتم اول. همین جنسا؛ چای، بادوم و فندوق می­ فروختم. بعد کم کم بچه­ ها گفتن تهران بیا؛؛ بازار تهران خوبه. راهی تهران شدم.

چند ساله می­ یایین تهران؟

چهار سال و نیم.

خانواده­ تون کجا هستن؟

خانواده، شمالن. 15 روز، 20 روز در میون، می ­رم شمال؛ حالا نگرانیش بمونه.

( تا حالا چندین مشتری آمده ­اند و قیمت پرسیده ­اند. به همه می­ گوید:" میل کنین." شخصیت آرامی دارد. گفتار و رفتارش با متانت خاصی همراه است. شاید به این دلیل که با همه بسیار محترمانه برخورد می­ کند. اجناس خواسته شده را با حوصله وزن می­ کند و به مشتری می ­دهد. مصاحبه با یک روزنامه­ نگار در رفتار این جوان شهرستانی هیچ تأثیری نگذاشته است.)

چند سال­تونه؟ چقدر درس خوندین؟

 34 سالمه. لیسانسم، لیسانس معماری.

از کجا؟

دانشگاه آزاد کرمان.

برای پرداخت شهریه  مشکلی نداشتین؟

 چون هم داداشم داشت فوق ­لیسانس می­ خوند، هم آبجیم لیسانس می­ خوند، برا خانواده ­م سخت بود.

شغل پدرتون چیه؟

دبیر زبان بود توشهرستان.

پدرتون شهریۀ شما را می­ داد؟

( می­ خندد) اون داستان داره. پدرم خونه­ شو فروخت. الان مادرم مستأجره.

چند سال پیش؟

15 سال پیش.

دوست داشتین چه کار می­ کردین؟

دوس داشتم تو رشتۀ خودم بودم؛ چون تو شمال ویلاسازیه. به کار من خیلی میومد.

نتونستین ویلاسازی کنین؟

نه؛ چون سرمایه می­ خواس؛ باید زمین می ­خریدی، می­ ساختی. البته برا خودم ساختم.

چطوری؟

زمین ­و سمت پدر خانوم ام اینا داشتن. با سود همین کار نم نم ، کم کم، خونه رو ساختم. 80 درصد کار ساختمون ­و خودم انجام دادم؛ از برق­ کشی، بلوک ­کشی، دیوارکشی، سرامیکای کف ساختمون، آرماتوربندی، بتون ­ریزی. بلد نبودم؛ زمین بغلی ما یکی داشت می ساخت، دیدم و یاد گرفتم.   ادامه مطلب ...

با دختر بیست سالۀ فروشندۀ سیسمونی نوزاد


همه چی­ و که نباید خودم تجربه کنم


جوان است، خیلی جوان. وقتی منظورم را برایش توضیح می ­دهم آرام گوش می ­دهد و با لبخند به من نگاه می ­کند. هر آن منتظرم که بگوید سنی ندارد که بخواهد از تجربه­ اش حرف بزند ولی مخالفتی نمی کند. تا چشمش به کاغذهای یادداشتم می افتد، می گوید:" صبر کنین تا همکارم و صدا کنم بیاد." همکارش که می آید و خیالش از فروشگاه راحت می شود، شروع می کنیم.

***

کارتون چیه؟
فروشندگی، سرویس سیسمونی نوزاد.

چند ساله به این کار مشغولی؟

دو سال.

چطور شد به این کار مشغول شدی؟

دنبال کار می ­گشتم. تو آگهی خوندم، اومدم. دوهفته آموزشی بود. وایستادم. دیدم علاقه دارم.

چند سالته؟ چقدر درس خوندی؟

20. من دیپلمم و گرفتم ، دو ترم دانشگاه رفتم. دیگه نرفتم.

( با تعجب نگاهش می­ کنم. یاد دلهره­ های پشت ­کنکوری ­ها می­ افتم. )

چه رشته ­ای؟ کدام دانشگاه؟

پردیس رودهن. معماری.

چرا ادامه ندادی؟

چون با یکی از دوستام با هم می ­رفتیم. مسیرمون م دور بود. واسۀ اون مشکلی پیش اومد. نمی ­تونست بیاد. قرار شد از ترم بعدش بریم. که دیگه مشغول کار شدم. نرفتم. ( تعجبم ادامه دارد... جوانی رشتۀ معماری قبول شود بعد چون دوست و همکلاسش به دلیلی نمی ­تواند دانشگاه برود، او هم نرود!)

تنهایی نمی ­تونستی دانشگاه بری؟

نه. چون عادت کرده بودم؛ مسیرو با هم می ­رفتیم، می­ اومدیم. کلاسامون هم تا دیروقت بود، تا ساعت هفت. اونجا زمستوناش تاریک و سرده. ماشین م سخت گیر می ­اومد.

دانشگاه آزاد بود؟ کنکورش راحت بود؟
بله. چون رشته ­م و دوس داشتم و معدلم پایین نبود که دانشگاه قبول نکنه، با همون معدل دیپلم رفتم دانشگاه، ثبت­ نام کردم.

امتحان نداده بودی؟

کنکور نداشت.

 ( لابد این هم ترک دانشگاه را برایش راحت­ تر کرده. ظاهرا" متوجه تأثیر این فکر در چهرۀ من شد؛ چون فورا" اضافه کرد:)

 واسۀ دانشگاه دولتی کنکور دادم. قبول شدم ولی چون مسیرش دور بود نرفتم.

کدوم دانشگاه دولتی؟

قزوین بود، ولی یادم نیست دقیق کدوم دانشگاه. چون مسیرش دور بود خانواده ­م نذاشتن برم اونجا بمونم.

پس چرا قزوین و انتخاب کردی؟

چون دانشگاه دولتی رو دوست نداشتم. کنکورم که رفتم، به اجبار خانواده ­م بود.

چرا دوست نداشتی؟

چون من و همۀ دوستام که با هم بودیم، قرار گذاشته بودیم با هم بریم دانشگاه.

( با دیدن حالت چهرۀ من به نرمی می ­خندد.)

چند سال با هم دوست بودین؟

سه سال. کل هنرستان و با هم بودیم.

چه رشته­ ای؟

نقشه­ کشی، معماری.

چند نفر بودین؟

چهار، پنج نفر. ( من هنوز در تعجبم و او می ­خندد.) به خاطر دوستام زندگی ­مو تباه کردم.

( دختر جوانی وارد می­ شود. با نگاهی به من می ­پرسد:" اینجا چه خبره؟"  " از زندگی من سؤال می ­کنه برای روزنامه." تازه وارد شاد و خندان به من می ­گوید:" من خواهرشم." بعد از همکار خواهرش خوراکی می ­خواهد.)

شوخی کردی یا جدی گفتی. شما که خودت دانشگاه و ول کردی؟

آره دیگه؛ چون اونا دانشگاه قبول شدن، رفتن. الانم موفقن.

شما چرا ول کردی؟

چون دیگه اومدم سر کار و کارو ترجیح دادم به درس.

برخورد پدر و مادرت با ترک تحصیلت چی بود؟

( خواهرش ایستاده و خندان به ما گوش می ­دهد.)

خانواده­ م می ­گفتن نه، درست ­و ادامه بده ولی کاری نمی ­کردن؛ فقط می­ گفتن!

( خواهرش که خوراکی­ ها را گرفته در حال رفتن به او می ­گوید:" آز یالان دِ." { کم دروغ بگو.})

دوستی که با شما رودهن قبول شده بود حالا چیکار می­ کنه؟

اون همون ترمی که قرار شد نریم نرفت. ولی ترم بعدش رفت. ولی خب، باز اونم ترک تحصیل کرد. چند ترم خوند بعد مثِ من دوباره ول کرد.

پرداخت شهریۀ دانشگاه آزاد برای خانواده­ ت مشکل بود؟

نه، ولی خودم مشکل داشتم. ( بیشتر زمان گفت و گو آرام است و نرم و سبک می ­خندد ولی از شیطنتی که لازمۀ سنش است در او خبری نیست.)

چه مشکلی؟

چون همۀ دختر دایی­ هام، پسر دایی ­هام درس خوندن، آزاد. هزینه کردن، مدرکشون و ­هم گرفتن ولی خب، هیچی به هیچی. یا مثلا" بابای خودم؛ بابای خودم لیسانس ادبیات داره ولی با شغل آزاد. وقتی اینا رو دیدم هیچ ذوقی برای درس خوندن نداشتم. ( سرش را با تأسف تکان می ­دهد.)  ادامه مطلب ...