به بساطش که می رسم می بینم هنوز جنس هایش را کامل نچیده است. پیش پایش انبوهی جعبه های مقوایی کوچک می بینم که درِ بعضی از آنها باز است. یعنی جنس داخلش را درآورده و در بساطش گذاشته. بقیه جعبه ها هنوز باز نشده. با حوصله و سر صبر دارد یکی یکی آنها را باز می کند و در بساطش می چیند. پیداست که وقتی می خواهد بساطش را جمع کند هم با همین آرامش و خونسردی تک تک جنس ها را داخل جعبه های مخصوص به خودشان می گذارد. به راهم ادامه می دهم. می خواهم موقعی پیش او بروم که کار چیدنش تمام شده باشد و با خیال راحت منتظر مشتری باشد. آن قدر با آرامش و بدون عجله کار می کند که دو بار دیگر هم که برمی گردم هنوز بساطش را کامل نچیده است. بار سوم که به بساطش نزدیک می شوم می بینم با خیال راحت نشسته و پاهایش را هم دراز کرده.
سلام می کنم و موضوع کارم را می گویم. جواب مشخصی نمی دهد. ولی مخالفت هم نمی کند. وسایل کارم را از کیفم درمی آورم و ضبط گوشیم را روشن می کنم.
تا چشمش به گوشی من می افتد که آن را با دستم بالا گرفته ام تا نزدیک صورتش باشد می گوید:"ضبط می کنی؟" جواب می دهم که ضبط می کنم تا کار زودتر تمام شود. می گوید:"لابد عکس هم می خوای بگیری!" می گویم: نه، عکس نمی گیرم. تو وبلاگم فقط مطلب می ذارم. با شک و تردید در چشمانش و با اشاره به گوشی می گوید:"ولی با این، عکسم می تونی بگیری." دوباره تاکید می کنم که می تونم بگیرم ولی نمی گیرم چون به کارم نمیاد.
برای راحتی انجام این مصاحبه چون باید تمام مدت گوشی را با دستم بالا نزدیک صورت او بگیرم چهارزانو روی پیاده رو می نشینم. ادامه مطلب ...