پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

تهران قدیم

منظورتون چیه چه جوری؟


در پیاده رویی راه می روم و مثل یک شکارچی! دنبال مورد مناسب کارم می گردم. مرد مسنی چهارپایه ای روی سکوی سیمانی جلوی مغازه ها که مانند یک پله بالای پیاده رو ساخته شده گذاشته و روی آن نشسته. دو دست ورق بازی دستش است. مناسب کارم است ولی مرد جوانی با هیجان با او صحبت می کند. به راهم ادامه می دهم و می پیچم در اولین خیابانی که عمود به خیابان محل نشستن آن مرد مسن است. هنوز کمی جلو نرفته ام که به ایستگاه اتوبوسی می رسم. بهترین جاست چون همان طور که روی صندلی ایستگاه نشسته ام می توانم آنها را ببینم. بعد از چند دقیقه صحبت شان تمام می شود.

جلو می روم و بعد از سلام، داستانم را شروع می کنم. اول از همه از روی چهارپایه بلند می شود و آن را به من تعارف می کند. که قبول نمی کنم و با نشان دادن سکوی سیمانی می گویم: من همین جا می شینم. شما راحت باشین.

بعد از اینکه هر دو نشستیم می گوید:" اول از اینکه به من بگین چه سؤالایی دارین تا ببینم ما می تونیم جواب بدیم یا نه؟ "

***

حتما می تونین. چند سالِ تونه؟

67.

چقدر درس خوندین؟

9 قدیم. ( با اینکه قبول کرده مصاحبه کند ولی به سختی حرف می زند بی انرژی و سنگین. به طوری که نگرانم مبادا صدایش در ضبط گوشی اصلا قابل تشخیص نباشد. )

اهل کجا هستین؟ فقط یه کم بلندتر بگین که خوب ضبط بشه.

استان مرکزی.

تهران چند وقته آمدین؟

از بچگی تهران بودم.

( بخوام صادق باشم کمی گیج شدم. برای اطمینان خاطر خودم پرسیدم: ) استان مرکزی، تهران می شه؟

اراک. ( همین یک کلمه را در جواب می گوید. خشن نیست ولی انگار به زور حرف می زند! ) 

 

اراک دنیا آمدین؟

نخیر، محدوده ی استان مرکزی به نام زرند ساوه.

آمدین تهران چند سالِ تون بود؟

به دنیا آمدم تهران بودم. ( تن صدایش هنوز پایین است. به زحمت شنیده می شود. هر چند وقت یک بار مجبور می شوم جوایش را با کلام خودم تکرار کنم تا بشنود و من مطمئن بشوم که درست شنیده ام! )

کدوم قسمت تهران بودین؟

الان، در حال حاضر؟

نه، قدیم.

جنوب شهر.

اون موقع جنوب شهر یادتونه از زندگی در اونجا؟

زندگی ساده. یه زندگیِ ساده.

چه جوری؟

منظورتون چیه چه جوری؟ ( چنان بی انرژی حرف می زند که سؤال در دهانم راحت نمی چرخد! )

مثلا از لحاظ خورد و خوراک؟

خوب بود.

مثلا چی می خوردین؟

روزمره دیگه. هر چی بود می خوردیم.

خب، چی بود؟می خوام ببینم چی بود؟

مثلا برنجی بود. غذایی بود. میوه ای بود. اینا را می خوردیم دیگه!

خونه تون چه جوری بود؟

یه خونه ی سه طبقه داشتیم.

مالِ خودتون بود یا اجاره بود؟

مال خودمون بود.

چند تا بچه بودین؟

دو تا، ( شک می کند ...! ) نه، سه تا.

مطمئنید؟ ( به خودم جرأت می دم و می خندم با وجود تمام بی حس و حالی و خشک و عبوس بودنش! ) دختر، پسر؟ ( از بس خودش تلگرافی و مختصر جواب می دهد به من هم سرایت کرده ... )

پسر.

از بچگی یاتون بگید؟ ( بلافاصله از چشم ها و میمیک چهره اش می فهمم که یا چیزی به ذهنش نمی رسد یا سختَ ش است که به آن دوران برگردد. بدون اینکه منتظر جواب بمانم سریع سؤال بعدی را می پرسم که وقفه ای در این مصاحبه ی خشک و خالی و بی روحیه پیش نیاید. یعنی اصلا به روی مبارک نمی آورم که جواب سؤالم را نداده است .. )

تفریحات تون چی بود؟

تفریحات مون؟ ... سر کار می رفتیم. درس مونُ می خوندیم. بعد از اینکه بزرگ شدیم دیگه سربازیُ دورانِ ... ( شاید یادش می رود چی می خواسته بگوید شاید هم پشیمان می شود از گفتنش ) مجددا کارُ کارمندی.

چه کار می کردین تو بچگی؟

کمک پدر و مادر می کردیم.

چند سال تون بود اون موقع؟

از 16، 17 سالگی ما شروع کردیم به کار.

چه کار می کردین؟

توی مغازه به پدرمون کمک می کردیم.

پدرتون مغازه ی چی داشت؟

میوه فروشی.

( تا سؤال بعدی را بپرسم مرد رهگذری از او آدرس جایی را می پرسد. را هنمایی می کند و تا مرد می رود رو می کند به من و می گوید: ) دیگه بسه.

دو سه تا سؤال دیگه می پرسم تمام می شه.

نه، دیگه بسه.

 باشه. زود تمامش می کنم. رابطه ی پدر و مادر با بچه ها چی جوری بود؟

خوب بود. مشکلی نداشت.

پدر و مادرا چه تفریحاتی داشتن؟

کار و زندگی بود دیگه.

رفت و آمد بین مردم نبود؟

رفت و آمد خیلی عالی بود.

یعنی حالت شب نشینی؟

( چهره اش ساکت است. بدون تلف کردن ثانیه ای برای شنیدن جواب، سؤال بعدی را می پرسم. این اولین مصاحبه در طول دوران کاریم است که بدون اینکه جواب سؤالم را بگیرم سؤال بعدی را می پرسم! ) دیگه از خوبی های قدیم چی یادتونه؟

فقط اینُ بگم که اولم گفتم بهتون زندگی خیلی راحت تر بود. خیلی راحت. عین الان دغدغه نداشتیم. دغدغه ی شکم نداشتیم. دغدغه ی زندگی نداشتیم. زندگیا راحت بود. تفریح بود. غذا بود. خورد و خوراک، به جاش، بود.

کی ازدواج کردین؟

الان تقریبا چهل، سی و هفت هشت ساله.

می خوام سؤال دیگه ای بپرسم ولی پشیمان می شوم. در چهره اش دیگر حوصله ای برای حرف زدن نمی بینم. تشکر می کنم و خداحافظی.

 

این گفت و گو در تیر ماه سال 1403 انجام شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.