پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

تهران قدیم

قدیم، همه چی خوب بود


آمدم به یک محله ی قدیمی. می خوام با یک پارچه فروشی که قبلا دیده بودمش و سنش مناسب کار منه صحبت کنم. به مغازه ش که می رسم می بینم بیرون مغازه روی یه چارپایه نشسته. سلام می کنم و موضوع کارم را توضیح می دهم. می گوید:" من دو سه ساله اینجام. بعد از انقلاب خیلی جا عوض کردم ". می گویم: محل برام مهم نیست. من قبل از انقلابُ می خوام. از سر بی حوصلگی می گوید:" نه، من از تهران چیز زیادی یادم نیست. برید با اون سمساری حرف بزنین."

سمساری در مغازه اش بسته است و از صاحبش خبری نیست. چند مغازه بعد از سمساری به یک خشکشویی می رسم. می روم داخل. به گرمی جواب سلامم را می دهد. بعد از شنیدن موضوع کارم می پرسد:" مثلا چی می پرسی؟ " می گویم: زندگی قدیم، خونه ها، خورد و خوراک. می گوید:" ول معطلی ...!؟ " با تعجب می گویم: چرا؟ اتفاقا هفته ی پیش اومدم اینجا مصاحبه کردم خیلی هم خوب بود. ولی هر کار کردم نگفت منظورش چیه از "ول معطلی. " برای اینکه منُ از سرش باز کند می گوید:" برین با سوپری حرف بزنین. سنش بالاست. " می پرسم: مگه شما چند سال تونه؟ می گوید:" 69، 70 ". می گویم: سن شما هم که مناسبه. با بی حو صلگی درحالی که رسیدهای دستگاه کارت خوانش را مرتب می کند می گوید:" از ما بگذر ". به سمت سوپری می روم. سنش مناسب کار من نیست. موضوع کارم را توضیح می دهم و اینکه صاحب خشکشویی این سوپر را برای کارم به من توصیه کرده. می گوید:" شاید منظورش پدرم بوده. پدرم دیگه سوپر نمیاد. "

از سوپر بیرون میام تا دوباره دنبال مورد مناسب دیگه ای بگردم که صاحب خشکشویی را تو پیاده روی جلوی مغازه ش می بینم. با دیدن من می پرسد:" چی شد؟ " می گویم: سوپری که گفتین یه مرد 40 ساله بود که به درد کار من نمی خورد. شما لابد منظورتون پدرش بوده که پسرش می گفت دیگه نمیاد سوپر بایسته. می خندد و می گوید:" بیا ببینم اصل کارت چیه؟ " خندان می رویم داخل مغازه. می گویم: من بازنشسته ام ولی نمی تونم بیکار بشینم. یه وبلاگ دارم که براش مصاحبه می کنم. چندین سال پیش که خودم هفت تیر می نشستم برای مصاحبه در مورد تهران قدیم اتفاقا اومدم همین جا با یه عطار مصاحبه کردم. وسط مصاحبه یه مشتری اومد تا شنید دارم از تهران قدیم می پرسم به من گفت:" چرا نمیایی با خانوم من حرف بزنی. اونم تو این محل قدیمیه. " منم گفتم: آدرس بدین میام. رفتم مصاحبه کردم. همون موقع هم چاپ شد. حالا اومدم با شما مصاحبه کنم برای وبلاگم. ( این طور مفصل براش تعریف کردم که اعتماد کنه و راضی بشه برای مصاحبه ...! )

همان طور که به من نگاه می کند می خندد و می گوید:" خب، بپرس! " 

 

***

چند سال تونه؟

من 75 سالمه.

چقدر درس خوندین؟

شیش کلاس، شیش کلاسَم کمتر. ( خودش خنده اش می گیرید ) دروغ چرا بگم!

اهل کجا هستین؟

اصلم اصفهانیه.

چند وقته اومدین تهران؟

ووه ... خیلی وقته. من از هشت سالگی اومدم تهران. بزرگ شده ی دزاشیبم.

قبل از خشکشویی، شغل تون چی بوده؟

پمپ آب. موتور سازی آب، موتور آب.

موتور آب می ساختین؟

با داداشم با هم بودیم.

می ساختین و می فروختین؟

تعمیر می کردیم. همه کاری می کردیم تو خیابون نیاورون.

چطور شد اون کارُ ول کردین؟

یه روز رفتم خیابون خلیلی، رو به روی مغازه ی داداشم اینا بود. دیدم فیسٌ فیس میاد. یارو لباس اطو می زنه ...

چی چی می آمد؟

صدای فیس فیس میامد. عشق این کار به سرم زد. اومدم یواش یواش به داداشم گفتم من یه شغل خوب می خوام. ولش کن این کار چیه به من دادی.

یعنی با همان صدای فیسُ فیس؟

صدای خشک کنِ بخار میامد. خوشم اومدُ ( در حال تعریف کردن این خاطره اش مدام لبخند روی لبش است. به وجد آمده و با شور و هیجان ادامه می دهد. ) خلاصه خانومی که شما باشین دیدم تمیزه. از شغل خودمون تمیز تره. اومدم تو یه مغازه ای که اول لباسشویی بود و بعد خشکشویی شد یه چند وقتی پادویی کردم و قلقِ یاد گرفتم. قلهکم من بلد نبودم یعنی از دزاشیب به پایینُ. بلدم نبودم این جاها رو. یه روز، روزگاری شدُ خلاصه ما رفتیم کجا؟ چهار راه جمهوری، اتحادیه، طبقه ی دوم بود. رفتیم گفتیم آقا یه مغازه می خوام. گفت:" برا چی می خوای؟ " گفتم:" خشکشویی. " گفت:" یه لباسشویی توی حسن آباد قلهک هست. اینم می خواد بفروشه بره. "  یعنی همین جا رو می گفت. همه ی اینا که می گم واقعیته ها. یعنی یه مو لای درزش نمی ره. خلاصه ما آمدیم اینجا. غروب بود. دیدیم چهار تا آدم رد و بدل می شن. یه حاتم نامی اینجا بود. خدا بیامرزتش. فوت کرد. به من گفت:" اگه کاسبی باشه اینجا وایسته خرج خودشُ درمیاره. "

یعنی این خشکشویی اون موقع به راه بود؟ کار می کرد؟

آره. یه لباسشویی بود. ( به دستگاه خشکشویی که سمت چپش است اشاره می کند. ) این نبود. سقف های اینجا همش پلاستیک کوبیده بود. یارو می خواست در رِه. لباسای صاحب ملکِ شَم آوُرده بود به یه میله ای آویزون کرده بود. همه را هم تو دفتری که داشت نوشته بود وجه دریافت شد. وجه دریافت شد. می خواست حقه بزنه در ره. دوباره فردا شبش آمدیم.

به کی می خواست حقه بزنه؟

به هر کی می خواست اینجا رو بخره. اینجا نمی چرخید که.

آها، می خواسته بگه اینجا فعاله. مشتری داره.

آره. اصلا مشتری نبود. هیچی نبود. خلاصه ما آمدیمُ به 33 تومن خریدیم. 33 هزار تومن، اون موقع. نونهالان اون موقع متری پنج تومن بود زمین. متری پنج هزار تومن. خلاصه خانومی که شما باشین اومدم مغازه گفتم حاتم آقا من می خوام مغازه را بخرم. پسرش خیلی مرد مؤ منی یه، خیلی مرد خوبیه. هنوزم هستش. بهم گفت:" چشمم آب نمی خوره بتونی اینجا وای ایستی. چون ما اینجا بومی هستیم. تو از دزاشیب اومدی. شمرون کجا اینجا کجا. " خلاصه گفتیم توکل به خدا.

دیدیم یه پسره را گذاشته غروبا میاد کار می کنه. اگه پیرهنی باشه دو تا یکی می زنه می ره. اومدم گفتم: عبدالله اینجا چطوره؟ گفت:" بد نیست. " خلاصه ما هم خریدیم.  اومدیم گفتیم نه به درد نمی خوره. کلیدُ از عبدالله گرفتمُ کرکره رو کشیدم پایینُ رفتم. یه سال بعدش اومدم. گفتم اینجا به درد نمی خوره. دیدم داداشم گفت:" بابا خودتو آلوده کردی. حالا برو وایس تا ببین خدا چی می خواد. " خلاصه هی می آمدیم تا ظهر کار می کردیم. بعد از ظهرها نمی آمدم. کار نمی آمد که. کار اصلا نمی آمد. لباس پوش نبودن که! ( حالا اون می خنده من می خندم ... ) به خودم می گفتم خدایی عجب اشتباه بزرگی ما کردیم. ولش کردیم. ولش کردمُ رفتم. داداشم می گفت:" پس بفروشش. " دلم نمی آمد. گفتم حالا ملکه. ملک بلخره روش میاد. بعد چند وقت اومدم دیگه وایستادم. هی وایستم وایستم یواش یواش ... خدا شاهده اگه از مغازه می رفتم تو کوچه رو به رو نمی دونستم کوچه به کجا راه داره. بلد نبودم دیگه.

یه صاحب ملکی داشتیم شمسی خانوم. یه پهلوان محل بود. اینجا به نام شمسی پهلوون معروف بود. سرگردنه را می گرفت. یاغی بود به قول خودش. به من گفت:" یه هزار تومنی به من بده. " به داداشم می گفت:" آقا من به هزار تومن لنگم. زندگی منُ بخر. " همون صاحب ملک مون. داداشم یه شورلت سفید خوشگل داشت. الانشم داره. خلاصه داداشم شب که اومد به من گفت:" علی این هزار تومنُ بده به این پیرزنه. گناه داره. بهش بده. " آقا ما هزار تومنُ دادیم به این. این، انگار دنیا رو دادن به این. الانم پسراش خیرخواهن. الانم که باباهه فوت کرده پسراش دستِ مردمُ می گیرن. ماشاء الله وضع شونم خوبه خدا را شکر.

شمسی خانم چند سالش بود؟

در حدود 60 سالش بود. مرده. الان هفت، هشت، ده سالیه مرده.

شمسی خانم برادر شما را کجا دیده بود؟

آخه صبح به صبح، عباس برادرم منُ می آورد اینجا دیگه. بعد می رفت سر مغازه ی خودش. خلاصه شمسی خانوم بعد که پولُ بهش دادم هی به برادرم می گفت:" الهی خیر ببینی عباس آقا. الهی خیر ببینی. " بعد به من می گفت:" دیگه هر کاری داری به عهده ی من بذار. هر کسی به تو، یه تو گفت به من بگو. " خلاصه مدتی گذشت. گذشت گذشت تا همین شمسی خانوم گفت:" آبی هم که من دارم توی این لوله کشی، این آب مالِ تو هم هست. بریز تو این دستگاهت کار کنه. " گفتیم: باشه.

خونه ش نزدیک اینجا بود؟

همین بغل بود ( به سمت راست مغازه اشاره می کند. ) خلاصه خانومی که شما باشی آب به ما داد. پول آب شو من می دادم. به خودم گفتم ولش کن. گناه داره. یواش یواش شد انقلاب. دیگه افتادیم تو شهیدا. انقلاب برو شهید ببرُ شهید بیار. خدا روح شونو شاد کنه. خلاصه اینم ( منظورش شمسی خانم است. ) اینجا بود. یه روز دیدم واقعا عذابم می ده. هی غر می زنه. رفتم گفتم: شمسی خانوم من می خوام برم آب بخرم. دیگه نمی خوام. گفت:" چرا؟ " گفتم: نمی خوام دیگه. زوری که نیست. نمی خوام. رفتم آبُ خریدم مشغول شدم.

شمسی خانم غرِ چی را می زد؟

یه شوهری داشت، نمی دونم، میامد اینجا می نشست هی غر می زد. منم کسی رو که غر بزنه عنق باشه راه نمی دم. خانومی که شما باشین شمسی خانوم که رفت ما چسبیدیم به دکون. دکونم الحمدرالله راهش انداختیم. کار کردیم. صبح زود از دزاشیب پیاده بیا پیاده برو.

قدیم زندگی ها به نظرتون چطور بود؟

زندگیا ساده بود. مهر و محبت ها بیشتر بود. رفت و آمدا بیشتر بود. الان نه. الان هیچ.  من الان پسر بزرگم، من دو تا پسر دارم. هر دو ازدواج کردن. کوچیکه بالا سر خودم می شینه. بزرگه خونه خریده دلاوران. باور می کنی الان 40 روز، دو ماهه ما اینُ ندیدیم. دلاوران کجاست؟ همون جا که مبلُ اینا داره. اصلا نمیاد. همه چی از هم جدا شده.

خونه ها چه جور بود؟

خونه ها قدیم خوب بود. آپارتمان نبود که. همه ی خونه ها اگه صد متر هم بود حیاط داشت. یه حوضی هم وسط داشت. به قول گفتنی ها هندونه مینداختن تو حوض. اگه به قول گفتنی گوجه فرنگی و انگورم داشتن یه سبدای پلاستیکی بود دسته دار اینُ طناب می بستن. چاه داشتن. سبدُ با طناب تو چاه آویزون می کردن که خنک بشه. از این داستانا بود. شبا می رفتیم شب نشینی. بگو بخند. راحت.

اخلاق و رفتار مردم چطور بود؟

اخلاقا بیست بود اون موقع. الان نه. الان مثلا این همسایه قاتلِ جون منه. منم همین طور. الان یه طوری شده دیگه هیچ کس احترام نمی ذاره. هیچ کس. هر کسی هم بگه دروغ می گه چون کاری کردن که مهر و محبت ها رفته کنار.

رابطه ی بین پدر مادرا با بچه ها چطور بود؟

عالی، عالی. بابا مثلا تو یه خونه دو تا اتاق بود. یارو پنج تا پسر و دختر داشت تو همون خونه زندگی می کردن. بگو بخندشون آسمونُ برمی داشت. الان بابا خونه ی مجردی سوایی داره. همه چی داره تازه وقتی میاد خونه انگار بهش بدهکاری. بهش بدهکاری. حقیقتُ دارم می گم. الان پسر کوچیکم مهندس ساختمونه. پسر خیلی خوبیه. خیلی خوبه. آهن فروش بود. ورشکست شد. ناراحتی قلبی پیدا کرد. حالا میره اسنپ کار می کنه. خونه داره الحمدرالله. ما هم کمکش می کنیم.

رابطه ی خواهر و برادرا چه جور بود؟

عالی به قرآن. خواهر عالی. یه خواهر می گفتن صد تا از دهن شون درمیامد. آبجی کجا می ری؟ چی می خوای بخری؟ من میرم برات می گیرم. حالا ازدواج کرده بودا. می دید خواهرش می خواست بره خرید می گفت خواهر تو برگرد برو خونه من میرم برات می گیرم می ذارم دم خونه بعدا میرم. این قدر مهرو محبت بود. ( با اشاره به من می گوید ) خودت هم که در جریانی دروغ نمی گم که. ( اشاره اش به من به خاطرسنم است. یعنی منظورش اینه که منم باید این چیزا را دیده باشم و یادم باشه. هنوز تمام مدتی که از گذشته حرف می زنه همون شور و شوق اول گفت و گو تو لحن و کلامش هست. ) الان نه. الان اگه به داداشش بگه مثلا فلان چیزو برام می خری می گه نه، کار دارم.

رفت و آمد بین مردم را یه مقدار گفتین. حالا بیشتر بگین؟

مردم واقعا خوب بودن. اصلا کلا قدیمیا خوب بودن. همه چی قدیم خیلی خوب بود. الانِ شَم اون قدیم قدیمیا به هم که می رسن یه مهرو محبت بخصوصی دارن. الان، نه.

چه تفریحاتی داشتین؟

هر جا دل مون می خواست می رفتیم. من 15 روز درِ این مغازه را می بستم می رفتم اصفهان خونه ی خواهر، برادر. وقتی می خواستم برگردم تازه می گفتن کجا می خوای بری؟سر آوردی! کجا می خوای بری. می خوای سر بِبَری. کجا می خوای بری. ده روز دیگه وایستا! انگار نه انگار این مغازه وجود داره یا وجود نداره. جمعه هم که می شد اگه شده نون و پنیرم داشتیم ور می داشتیم می رفتیم تو این پارکا می نشستیم می خوردیم. اونم با به به و چه چه. الان، نه.

15 روز می رفتین با چه درآمدی زندگی می کردین؟

درآمدم بد نبود دیگه.

می گین 15 روز ول می کردین مغازه را می رفتین؟

( می خندد. ) اونجا که خرجم با اونا بود. من فقط یه کرایه ماشین می دادم می رفتم می اومدم. خرجم که با اونا بود.

پس کار اینجا خوب بود؟

آره دیگه. البته کار اینجا بخور و نمیری بود. یه بلیط اتوبوس می گرفتم. اون موقع بلیط اتوبوس هشت تومن بود. هشت تا تک تومنی. گیتی نورد سوار می شدیم. به به و چه چه هم می گفتیم. تازه اسمش چی بود. چی می گن از اینا سی دی، از اینا که صفحه می دارن. ماشینم به کوب می رفت. لذت می بردیم. می رفتیم می آمدیم. ( هم چنان از یادآوری این خاطرات بشاش است. طوری که انگار روی پایش بند نیست. ) سرِ پل خواجو می رفتیم با پسر عموم با بچه ی خواهرم. تا نصفه های شب می گشتیم. اصلا خوب بود. خداییش خوب بود اون موقع ها.

خورد و خوراک ها چی بود؟

همه چی بود.

مثلا؟

مثل الان نبود که فقط همه بگن جوجه کباب بخورن یا پیتزا بخورن. پیتزا اینا در کار نبود. ساندویچ این جوری نبود. فوق آخرش خیلی مهم بود یه تخم مرغی بود یه خیار شوری.

غذا چی می خوردین؟

غذا همه چی می خوردیم. آبگوشت، برنج. همه چی، کباب. گوشت چرخ کرده می گرفتیم یه کباب تو ماهیتابه درست می کرد زن داداشم. دور هم می نشستیم می خوردیم. کیف می کردیم.

گفتین از خوبی های تهران قدیم، یه کمی هم از تهران امروز بگین؟
الان که یه قرون به درد نمی خوره. نگاه کن من هروی می شینم. صبح من شیش و نیم از خونه می زنم بیرون. شیش و نیم صبح می زنم بیرون که چی؟ که برسم اینجا یه جای پارک ماشین پیدا کنم. اعصاب خورد کنی یه. این قدر ترافیک سنگینه ... الان خانومم تنها تو خونه باشه من ظهر اینجا علاف بشم بی خوابی بکشم ... که چیه؟ نمی تونم برم هروی برگردم. از بس که ترافیکه. این به چه دردی می خوره؟ دود و دم. به چه دردی می خوره؟ حالا خدا را شکر که خونه مون حیاط داره. نه، دیگه تهران به هیچ دردی نمی خوره.

یعنی هیچ خوبی نداره تهران امروز؟

تهران به هم خورد. تهران از زمان ... از 51 به این ور به هم خورد. دیگه تهران اون تهران نیست. فقط این آپارتمان سازی یا ... اسمش چیه اینا که ساختن؟

کجای تهران را می گین؟
اداره ی گذرنامه کجاست؟ اداره ی گذرنامه ی پایین. از اون جا شروع این آپارتماناست. آپارتمان نبود تو تهرون. کل خونه هامون اگه خیلی بود یا دو طبقه بود یا سه طبقه. اونم چی. خونه ی بزرگ بود که سه طبقه می شد. همه، دو طبقه بود. 90 در صد یه طبقه بود بقیه ش دوطبقه. اما خونه ها بزرگ بود. با صفا، درخت، همه چی بود. مثل الان آب تو کوچه ها راه می رفت. آب فراوونی بود. همه چی خوب بود خداییش.

دوران جوانی دخترا پسرا چه جوری می گذشت اون موقع؟

فقط شب جمعه ها سر پل تجریش. خیابون جعفرآباد بغل سینما بهار یه سری می آمدن می زدن می رقصیدن. همه خواهر و برادر بودن. بی حجاب بودن اما چی، خواهر و برادر بودن. هیچ کی نگاه نمی کرد که. عادی بود براشون. الانه که می گن آی بگیر بگیر. اما اون موقع نه. خیابون جعفرآباد تا ساعت دوازده، یک. همین سر پل برو. برو باغ وحش. یه پارک ملتی برو. یه پارک جمشیدیه برو. پارک نیاورون. همینا. مردم سرشون این طوری گرم بود. خیلی هم ذوق و شوق داشتن. می خواستن برن پارک مثلا می گفتن داداش ما داریم میریم پارک، شما هم میایین؟ می گفتیم ما هم میاییم. اونا هم زار و زنبیل شونو ورمی داشتن با همدیگه می رفتیم اونجا می نشستیم. نه خوب بود. خداییش خوب بود.

عروسی ها چه جوری بود؟

عروسی ها هیچی نور علی نور.

 چه جوری سرمی گرفت؟

داشتن تو خونه ی خودشون چراغونی می کردن. میز و صندلی ارج می آوردن می چیدن. دو تا چراغ زنبوری هم دمِ در می ذاشتن. قشنگ. زنا می رفتن طبقه ی دوم. بزن و بکون داشتن. مردا تو حیاط می نشستن. خیلی هم با صفا. خیلی هم خوب. عروسی خودمم همین طوری بود.

چه جوری عروس و داماد پیدا می کردن؟

مثلا زن داداشم برای من پیدا کرد. تو خیابون کسی نمی دید که. خجالت می کشیدن. مثل الان نیست که هنوز حرف نزده بغل پسره نشسته این می ذاره تو دهن اون، اون می ذاره تو دهن اون. الان حجب و حیا رفته کنار خانوم. خیلی بد شده. اون موقع نگاه کن مثلا می گفتن دختر فلانی خانواده داره. دختر خیلی خوبیه. یه هفته دو هفته می گذشت ... مثلا زن داداش من چند روز بعد از دیدنش اومد گفت:" یه دختری هست باباش این کاره است. اینا این طورین. خانواده ی خوبین. حالا بریم ببینیم." رفتیم. دیدیم چهار تا دخترن. خانواده ی خوبی هم بودن. رفتیم دیدیم گفتیم حالا تا بعد. سه، چهار تا جا دیگه هم رفتیم پیدا کردیم. بعد قسمت شد دوباره برگشتیم اونجا. این طوری بود. خیلی خوب بود. ما از هر چی از اون موقع بگیم کم گفتیم.

برای تهران به نظرتون چه کار می شه کرد؟

هیچی. تهران بدتر می شه که بهتر نمی شه. تهران یه مشت، می دونین از همه جا ریختن تهران. آش شعله قلمکار شده. الان این محل 99 درصدش افغانی اومده. الان تو همین کوچه یه دونه خونه هست یه طبقه، دو تا در داره. یه در اون ور یه در این ور. یارو از افسریه اومده این خونه را خریده. خوابگاه کرده. 40 تا پسر افغانی تو همین خونه هست. هیچ کسی هم صداش درنمیاد.

خونه مگه چند متریه؟

110 متره. اتاقا را همه کرده افغانی. ساعت 30/9 ، 10 هم می رن سرِ کار. همه هم پیکَ ن. خیلی بد شده. روزگار خیلی بد شده. مثلا من بخوام برم خونه م و برگردم. دیگه اینجا جای پارک ندارم. باید ماشین را ببرم اوه ... کجا. با مردمم باید گلاویز بشم. خوب بود. انقلاب خوبی داشتیم. خیلی عالی بود. خیلی عالی بود. متأسفانه یواش یواش شلوغ شد. از کجا آمد چی شد خدا می دونه.

دیگه از قدیم چیزی مونده دوست داشته باشین بگین؟

نه دیگه. هر چی بود گفتم. قدیمیا خوبن. الان اگه شما ببینی اینجا همه ی پیرزنایی که می رن مسجد، اینجا می ایستن سلام وعلیک می کنیم. همدیگه رو می شناسیم. سلام و علیک می کنیم. احوال پرسی می کنیم. غروبا می رن مسجد. ما هم که همه را می شناسیم. میرداماد ظفر، همه را می شناسیم. هر کسی را شما بگی این خشکشویی کجاست می که دکونش فلان جاست. چون من با همه خوب رفتار می کنم. می گه پول ندارم بدم.  می گم بابا وردار ببر. حرص نخور. من به اون خدایی که منُ خلقت کرده می گم از هر دستی بدی از همون دست می گیری. می گیری ردخور نداره. شما یک کار بد بکن سنگین می شی. نمی تونی راه بری. وجدان در عذابه. حالا یک کار شادی بکن تو هوا داری می ری.

پسر کوچیکم هم خودش خوبه هم زنش خوبه. الهی از عمر من ورداره به اون بده. این قدر خانومه ماه ماه. همین الان که خانوم من شماله برم خونه شب، خونه مو تمیز کرده. شام مو چیده رو میز برام. رو چشم منِ.

 

این گفت و گو در خرداد ماه سال 1403 انجام شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.