پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گزارش یک زندگی

 

از دنیا خیری ندیدیم


یک دفعه متوجه شدم بیشتر مسافران اتوبوس با زنی صحبت می کنند. انگار همه او را می شناختند. خوب که دقت کردم دیدم زنی مسن است. کنجکاو شدم که در شهر بزرگی مثل تهران، چطور چنین چیزی ممکن است؟ کمی پرس و جو کردم معلوم شد که زن در روزهایی از هفته در امامزاده ای که در مسیر آن خط اتوبوس است می نشیند و مردم او را از آن امامزاده می شناسند.

***

یکی از آن روزها به امامزاده رفتم. زن جوانی که کنار حرم امامزاده نشسته بود گفت:" ... خانم کار داشت زود رفت. کارش داشتی؟ "

می خواستم در مورد زندگیش با او صحبت کنم.

اون که رفته. منم آن چنان سرگذشتی ندارم که به دردت بخوره. ولی بعد از ظهر بیا با ... خانم حرف بزن. او خیلی سرگذشت داره.

بعد از ظهر که رفتم با خوشرویی به استقبالم آمد. گفت:" چی می خواهی از من بپرسی؟ می خواهی سرگذشت این آقا ( به امامزاده اشاره می کند ) را برات تعریف کنم؟ "

( خیلی با نشاط به نظر می آید. یا سبکی قدم برمی دارد. انگار روی ابرها راه می رود. با دهانی که بیش از چند دندان در آن باقی نمانده مدام لبخند می زند. )

                                                                    ***

پدرم رعیت بود. دست چین کار می کرد. اون وقت ها ارباب رعیتی بود. مثلا من اگر درخت گردو داشتم گردو که می رسید ارباب می اومد با کدخدای ده دو تا گردو می داد به رعیت، یکی خودش برمی داشت. گندم هم همین جور. گندم که باد می دادن سبد می زد و پیمانه می کرد. دو تا رو این ور می گذاشت یکی رو اون ور. لوبیا و عدس همین طور. زمین مال رعیت، درخت مال رعیت، زحمت را رعیت می کشید، ارباب می اومد مالیات رو برمی داشت. اگه گوسفند داشتی، روغن شو برمی داشتن می بردن.

                                                                 ***

برا زنایی که شوهراشون رعیت بودن این چیزا خرج شش، هشت ماه شون بود. بعد از هشت ماه گرسنه می شدن. بچه ها را دوش می گرفتن سه روز پیاده راه می رفتن طرف شمال برنج کاری یا چای چینی. بچه ها اگه بزرگ بودن، می موندن پهلوی پدرشون رعیتی می کردن. من خودم سه روز راه رفتم تا رسیدم لب رودخونه. یه زن حامله بود. شب کنار رودخانه بچه اش را به دنیا آورد. وسیله ای نداشتیم که ناف بچه را ببریم. از اینجا تا پیچ شمرون ناف شو نگه داشتیم. دست شو گرفتیم یواش یواش تا به یک آبادی رسیدیم. یه لیوان آب جوش دادیم زنه خورد تا یه ذره حالش جا اومد. اون جاها گشتیم یه تکه نون دادیم خورد تا جون گرفت. جنگل بود دیگه. من کوچیک بودم. نُه سالم بود. الان 59 سالمه. دو دفعه ما این جور رفتیم شمال، می دونی پول کم بود.  

                                                               ***

می دونی مادرای ما برای لباس چه کار می کردن؟ " پاچال کرباسی " تو خونه بود. هر کسی تو خونه خودش داشت. یه گودی بود مثل تنور نون. کارگاه نخ ریسی تو پاچال بود. پایه ی دستگاه دو طرف پاچال بود. دو تا قرقره می ذاشتیم دو لب پاچال. با پاها پایه ها رو حرکت می دادیم. این جوری نخ پنبه می بافتن کرباس درست می کردن و از کرباس پیرهن و شلوار می دوختن بچه هاشون تن می کردن. چادر رو خودشون می بافتن. می خواستن شلوار بدوزن خودشون پارچه و بند شلوار می بافتن. نمی رفتن بخرن. پول که نداشتن. زناشون صبح تا شب کارشون این ها بود.

وقتی دخترا می خواستن عروسی کنن پنج من آرد می ریختن تو یه تشتی. می گفتن این اگه خمیر کرد نون پخت می تونه شوهر نگه داره. اگه نه نمی تونه شوهر نگه داره.

                                                                 ***

سه تا خواهر بودیم یه برادر. الان یه دونه برادریم دو تا خواهر. بقیه مرحوم شدن. الان که هیچ کسی رو ندارم. مادرم هفت ساله که فوت کرده. یه خواهرم تازه فوت کرده. من وسطی بودم. بزرگ تره امسال فوت کرد. سواد ندارم. می خواستم برم مکتب، پدرم، خدا بیامرز، راضی نبود. می گفت:" چه معنی داره دختر سواد یاد بگیره؟ " می گفتم برای چی؟ ایراد می گرفت. می گفت:" دختر نامه می نویسه کارها صورت می ده. من دوست ندارم. " پدرم خودش قرآن خون بود. رساله می خوند. برادرم سه ماهه بود که پدرم مرحوم شد. مادرم، برادرم رو بزرگ کرد. من 13 سالم بود. پدرم 45 سالش بود. بعد از پدرم ، مادرم تنها رعیتی می کرد. خیلی زحمت می کشید. بردارم رو پشتش می بست می رفت آبیاری می کرد درختا رو آب می داد. ( یک دفعه با یادآوری این خاطرات تمام نشاطش را از دست می دهد. صورتش پر از غم می شود. بغضش می گیرد. )

بچه رو دوشش بود. من کمکش می کردم. به اندازه ی خودم. ( باز صدایش می گیرد. بغض رهایش نمی کند. چهره اش از غصه تاریک می شود. اما اشک نمی ریزد. )

                                                             ***

پسر عموی من زن گرفته بود. پدرم می گفت:" من اینُ ( منظور برادرزاده اش است ) زن نمی دم. این زن نگه دار نیست. " پسر عموم می خواست زنشُ طلاق بده. اومده بود عقب خواهر بزرگ من. که پدر من نداد. گفت:" این برادرزاده رو زن نمی دم. این زن نگه دار نیست." پدرم که فوت کرد مادرم خیلی آبرودار بود. پسر عمو که زنشُ طلاق داده بود 40 سالش بود. من 13 سال. اومد زیر پای مادرم نشست. گفت عموم نداده اگه تو هم ندی خونه تو آتیش می زنم. هیچی، ما رو دادن به این. منم عقلم نمی رسید. رفتم خونه ی اون. دیدم یه روز هست دو روز نیست. تحقیقات کردم. دیدم هر چی دارم و ندارم برده فروخته. تریاک می کشید. بچه نداشت. هفت سال منُ ول کرد خونه ی مادرم. نه خرج داد نه گفت تو زن من هستی. فقط یه سال و دو ماه با هم بودیم. همه رو برده بود فروخته بود. بعد از هفت سال من همراه مادرم رفتم طرف شمال برنج کاری. پولی فراهم کردم.

شنید یه پولی دارم اومد عقب من. گفت:" زن منی بیا بریم. " ( ناگهان چهره اش برانگیخته می شود. هیجانی، به شدت، وارد کلامش می شود. تو گویی چهره ی شوهر را درست مقابل خودش می بیند و باید به جد از خودش دفاع کند. ) گفتم هر چی قانون گفت. تو منُ ول کردی هفت سال رفتی. بعد از هفت سال اگه قانون گفت من حرفی ندارم. نوشته قانونی می گیرم. رفتیم دادگاه. تا من یواش گفتم قاضی یک دفعه منُ نگاه کرد، پشت میز. یک دفعه اونُ نگاه کرد. به مرده گفت:" چرا هفت سال نیامدی الان آمدی؟" گفت:" الان هم زن منه. می خوام بردارم ببرم." قاضی گفت:" این زن اگه بره شوهر کنه از طرف قانون می تونه. چون شما هفت سال اینُ خرجی ندادی. دویوم، اگر بخواهی ببری خونه ات باید هفت هزار تومن بدی. سالی هزار تومن که این زن می خوره. سیوم، باید هفت سال تو زندون بخوابی که این زن رو سرگشته کردی." برگشت گفت:" نه پول دارم نه زندون می رم." قاضی گفت:" تونری ما می بریم." گفت:" طلاقش می دم." قاضی گفت:" اگر طلاق به رضایت باشد." قاضی گفت:" خانم شما راضی هستی این مرد طلاقت بده." گفتم بله. آمدیم رفتیم محضر. گفت:" من پول محضر ندارم." گفتم تو تمام زندگی منُ خوردی پول محضر را خودم می دم. تو رو واگذار به خدا کردم. بچه دار هم نشدم. هفت سال تو الموت پهلوی مادرم بودم.

                                                                 ***

خواهر کوچیکه شوهر کرده بود اومده بود تهران. مادرم هنوز الموت بود. بعد از طلاق رفتم خونه ی خواهرم نشستم. جوان بودم. نمی تونستم برم خودم خونه بگیرم. خواهرم خونه داشت. یک اتاق از خواهرم اجاره کردم. 27 سالم بود. بعد از طلاق ( با گفتن این جمله دوباره غمگین می شود. لحظه ای کوتاه مکث می کند. بعد سنگین و تلخ ادامه می دهد. تلاش می کند که با خاطراتش فاصله بگیرد و فقط با نگاهی به گذشته آنها را باز بگوید. ) توی یه خونه نظافت می کردم. روزا می رفتم. روزی 50 تومن. هفته ای سه روز می رفتم. خیابون تخت جمشید با یه خانمی آشنا بودم. ساعت هشت صبح می رفتم هشت شب برمی گشتم. روزی ده تومن می داد .... ( باز چهره اش غصه دار می شود. بغض می کند ولی اشک نمی ریزد. ) اون، هم کرایه ی خونه م می شد هم خرجم. هفت هشت سال خونه ی خواهرم موندم. همون جور تو خونه های مردم کار می کردم که مریض شدم. منُ بردن بیمارستان. دکترا جواب کردن. گلوم بسته شده بود. به این آقا ( امامزاده ) گفتم آقا جون دکترا منُ جواب کردن.

ساعت سه نصفه شب رو تخت بیمارستان گفتم اگه منُ شفا دادی مادامی که زنده ام ولت نمی کنم. آقا حاجت منُ داد. همون شب خوب شدم. اومدم اینجا. از طرف امامزاده یک اتاق دادن. همین حیاط نشسته بودم. کرایه نمی دادم. اتاقُ فرش کرده بودن. مرتب کرده بودن.

                                                              ***

چهار، پنج ساله یکی دو نفر دیگه اومدن برای تمیز کردن. تا قبل از این تنها بودم. بیمه هستم. حقوق از اینجا می گیرم. پنج سال اون دوره کار کردم هیچی نگرفتم. ده ساله دیگه کار می کردم ماهی 700 تومن گرفتم. چون آقا حاجت منُ داده بود من نگفتم چقدر بده چقدر نده. تا کم کم کردن 18 هزار تومن. الان کردن 50 هزار تومن. الان تو کوچه ی نزدیک امامزاده هستم. خونه مال آقاست. یه اتاق بالا داره. آب لوله کشی نداره. می آم پایین آب می برم. اجاره نمی دم. فقط پول آب و برق می دم. از خدا فقط یک سلامتی می خوام یه عاقبت به خیری. اگه سعادت داشته باشم برم کنار قبر سیدالشهدا زیارت کنم. دیگه هیچی از خدا نمی خوام. تا این ساعت هیچ خیری ندیدم از این دنیا.

فقط دلخوشی زندگی من همین آقاست.

 

تاریخ و محل چاپ : 27 فروردین ماه سال 1380 در صفحه ی اجتماعی روزنامه ی همشهری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.