پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

برو تو زندگی

بجنگ با زندگی .....


از قبل در یکی از خیابان ها که محل گذرم است چند فروشگاه کنار هم دیده بودم که دست بر قضا تمام فروشنده هاشان زن بودند. امروز برای صحبت به همان خیابان می روم. در فروشگاه اول دو زن را می بینم که با هم صحبت می کنند. از آن می گذرم چون به تجربه دستم آمده که یکی در کنار دیگری راحت نیست که در مورد زندگیش حرف بزند. چندتای بعدی هم مشتری داشتند. در فروشگاه آخری تا می بینم از مشتری خبری نیست وارد می شوم.

سلام که می کنم می بینم لقمه ای غذا دستش گرفته. می گویم: بد موقع آمدم. می رم یه دوری می زنم تا شما ناهارتان را بخورید. بلافاصله با مهربانی و البته لقمه به دست جلو می آید و می گوید:" اتفاقا ناهارم تمام شده. داشتم این لقمه را می بردم به همکار بغلی بدم. " می گویم:  پس منتظر می شم برید برگردین. می گوید:" نه، دیگه این لقمه قسمت شماست. بگیرین نوش جان کنین. " از او صرار از من انکار ... دیدم هیچ جوره قبول نمی کند که لقمه را برای همکارش ببرد. خب، قبول کردم. فورا لقمه را در یک کیسه فریزری تمیز می گذارد و به من می دهد.

حالا تمام این لحظه ها می گذرد و من در شک و تردیدم که اصلا راضی می شود با من مصاحبه کند یا نه! وقتی موضوع کارم را می شنود به سادگی قبول می کند.

خوشحال با روشن کردن ضبطِ گوشیم سؤال ها را شروع می کنم. اما آن قدر آرام و آهسته حرف می زند که نگران می شوم موقع پیاده کردن متن مصاحبه اصلا کلمات قابل تشخیص نباشند. همین را می گویم ولی باز همچنان صدا بسیار پایین است.

خواهش می کنم که اگر اشکالی ندارد بروم آن طرف ویترین و کنارش بایستم شاید صدا بهتر ضبط شود. به فروشگاه که نگاه می کنم متوجه می شوم جوری چیده شده که هیچ راهی برای رفتن من به داخل فروشگاه نیست. با لبخند کم رنگی به لب ویترین را جا به جا می کند تا راه برای من باز شود.

قبل از ادامه ی مصاحبه، اول ضبط گوشی را برمی گردانم تا بشنوم همان دو سؤال و جواب اول چطور ضبط شده. حدسم درست است. آن قدر صدا پایین است که هیچ کلمه ای قابل شنیدن نیست. می گویم: شرمنده مجبورم از اول شروع کنم. شما هم سعی کنین بلندتر صحبت کنین.

می خندد و می گوید:" تو مدرسه هم وقتی معلم منُ صدا می زد تا درس جواب بدم می گفت چه عجب بلخره صداتُ شنیدیم!

***

چندی سالِ تونه؟

من 51 سالم است.

( بی اختیار با تعجب نگاهش می کنم ) اصلا بهتون نمیاد!

با خنده می گوید:" نه، این طورا هم نیست. "

اهل کجا هستین؟

من اهل تهران هستم. ولی پدر و مادرم زاده ی ... هستن.

یعنی شما تهران به دنیا آمدین؟

بله.

چقدر درس خوندین؟

من تا ترم چهار روان شناسی خوندم دانشگاه. به علت مشکلات زندگی نتونستم ادامه ی تحصیل بدم. تصمیم داشتم تا کارشناسی ارشد روان شناسی بالینی ادامه ی تحصیل بدم. ولی خب، نتونستم. متأسفانه مجبور به ترک تحصیل شدم.  

چه مشکلاتی داشتین که مجبور به ترک تحصیل شدین؟

همسرم موافق نبودن با ادامه ی تحصیل من. در ابتدا قبول کردن قبل از ازدواج. بعد از ازدواج دو ترم که خوندم دیگه مخالفت کردن. در صورتی که من به تمام مسئولیت زندگی ... همه را مو به مو اجرا می کردم. نه ایشون را بی غذا می ذاشتم نه ایشون را بی محبت می ذاشتم نه ایشون را تنها می ذاشتم. به تمام مراحل زندگی ... و تمام وظایفم را مو به مو انجام می دادم.

یعنی شما وقتی ازدواج کردین سال اول دانشگاه بودین؟

تقریبا سال دوم بودم.

ایشون اول هیچ مخالفت شونُ نگفتن؟

نگفتن. ولی خب، بعدا زدن کلا زیر تمام حرف ها و وظایفی که داشتن. تعهداتی که داده بودن. اصلا به هیچ کدوم شون معتقد نبودن. پای بند نبودن.

چه تعهداتی داده بودن؟

هم اینکه من ادامه ی تحصیل بدم. با من مخالفت نکنن. من بتونم بعدا برای خودم کلینیکی دایر کنم که بیماران را نصف شون را رایگان مداوا بکنم. یه رویاهای خیلی بزرگی داشتم برای خودم که نصف عمرمُ زندگیمُ صرف معالجه ی بیماران بکنم به رایگان.

دیپلم تون چه رشته ای بود؟

دیپلم من رشته ی انسانی بود.

کدوم دانشگاه درس می خوندین؟

من دانشگاه آزاد ... درس می خوندم.

ایشون ممکنه از لحاظ پرداخت شهریه مشکل داشتن؟

اصلا فقط یکی از دلایل اصلیش این بود که خسیس بودن. نمی خواستن شهریه بپردازن. ولی من اینُ می دونستم. ولی اون نمی فهمید که من اینُ فهمیدم. یعنی چی می گن. یه چیزی می گن ... ( هی به ذهنش فشارمی آورد ولی کلمه را پیدا نمی کند. )

خواستم کمکش کنم گفتم: بهانه ی مشروع پیدا کرده بود؟

( اما باز دودل است. پیشنهاد من، اون چیزی که مورد نظرش بوده و دنبالش می گشته نبود! ) می گن طرف جهل مرکب داره. خودش به جهل خودش آگاه نبود. به جهل خودشُ آگاهی نداشت که نمی دونه. نمی دونه که نمی دونه. واین خیلی درد بزرگیه. ولی من ذره ذره همه چیز را حس می کردم با تمام وجودم.

خودشون تحصیلات شون چی بود؟

تحصیلات خودشون دیپلم مکانیک بودن. هنرستان تحصیل کرده بودن.

شغلش چی بود؟

مکانیک. مکانیک ماشین.

مکانیکی مال خودشون بود یا برای کسی کار می کردن؟

نه، برای کسی کار می کردن.

یعنی می تونستن شهریه بدن ولی نخواستن بدن؟

بله، خسیس بود دیگه.

یعنی درآمدش این جوری بود که هم هزینه ی زندگی را بده هم شهریه ی شما را؟

بله، درآمدش خیلی عالی بود. خیلی عالی بود. به ما لقمه ی بخور و نمیر می داد. می گفت:" بسه. کافیه. لباست تا پاره شد بیا بگو بریم لباس بخریم. "

گفتین برای کسی کار می کرد. چطور درآمدش می گین خیلی عالی بود؟

درصدی کار می کرد.

با این وجود می گین درآمدش خیلی خوب بود؟

خیلی بالا بود. اون هزینه ی دستمزد بیشتر از کاری بود که ... هزینه ی اجرت اون بیشتر از وسیله ای بود که می آورد می گذاشت. الان یه برقکار می خواد تشریف بیاره منزل شما هزینه ی اجرتش بیشتر از اون سرپیچی یه که می بنده. صد هزار تومن می گیره تا یه سرپیچ مثلا ده هزار تومنی ببنده.

شما چطور با همسر سابق تون آشنا شدین؟

ایشون، برادرشون با برادر بنده دوست بودن. بعد چون منزل ما خانوادگی رفت و آمد داشتن من را خونه ی ما دیده بودن. ولی من به هیچ عنوان قصد ازدواج با ایشون را نداشتم. بسیار بسیار اصرار کردن. من قصد داشتم ادامه ی تحصیل بدم. حتی به خارج از کشور برم. تحصیلاتم را در مدارج عالی طی کنم. سمینارها کنفرانس ها شرکت کنم. با بیماران متنوع آشنا بشم. روش های درمان جدید را آگاهی پیدا کنم. تحصیل بکنم.

آشنایی آنها با شما چند مدت طول کشید که شما را می شناختن؟

10 سال، شاید بیشتر.

شما که این آرزوها و برنامه ها را برای زندگی تون داشتین چرا قبول کردین ازدواج کنین؟

خب، گفت من با همه شون موافقت می کنم. ولی متأسفانه من اون موقع متوجه نشدم که بگم بنویس امضا بکن.

شروط ضمن عقد را ننوشتین؟

نه. بعدم خب، به علت اینکه تو زندگی بسیار بسیار به من دروغ می گفت و من از این بابت زجر می کشیدم. چون بعد از چندین سال متوجه شدم که به من دروغ گفته ازش متنفر شدم. با تمام وجودم ازش متنفر شدم. دیگه تصمیم گرفتم ازش جدا بشم.

بعد چند سال؟

بعد 15 سال.

با تعجب ناخودآگاه آه از نهادم برمی آید و بی اختیار می گویم: بعدِ 15 سال ؟!

پدرم اجازه نمی داد. گفتم پدر جان من به هیچ کدوم از اهدافم نرسیدم. به هیچ کدوم از اون ها نرسیدم. همش نه نه نه نه. ( اینجا منظورش نه گفتن ها و مخالفت های همسر سابقش است. ) گفتم دیگه نمی تونم ادامه بدم.

وضعیت اقتصادی پدرتون چطور بود؟

ما، منزل پدری مون ... بود. ( خیابانی در شمال شهر تهران ) ما تو خانواده خیلی آزاد بزرگ شدیم. ( با وارد شدن یک مشتری به من می گوید که باید مصاحبه را قطع کنم. من هم به او اطمینان می دهم که وقتم باز است و هیچ عجله ای ندارم. با خیال راحت سر فرصت به مشتری اش برسد. )

شغل پدرتون چی بود؟

ایشون شغل شون آزاد بود. صادرات ... داشتن.

اگر وضعیت پدرتون خوب بود نمی شد ایشون شهریه ی شما را بده و شما درس تونُ ادامه بدین؟

می گفت چون ازدواج کردی دیگه باید تحت فرمان شوهرت باشی. اگر اون می گه درس نخون نخون. مسئله ی شهریه نبود برای پدرم.

شما به پدر توضیح ندادین که همسرتون به علت خسیس بودن مخالف درس خوندن شماست؟

می گفت هر چی باشه. یه اعتقادی داشت. می گفت حرف شوهر حرف خداست. گفتم با این حرفاتون منُ بدبختم کردین رفت. بعد از اینکه پدر از دنیا رفت من از ایشون جدا شدم.

یعنی حتی اجازه نمی داد شما جدا بشی؟

می گفت باید زندگی کنی. بچت بزرگ می شه. خودش ( منظور پدر بچه ) سنش بالا می ره. آگاهی بیشتری پیدا می کنه. گفتم به چی؟ دیگه به چی می خواد آگاهی پیدا کنه. تا الان وقتی متوجه نشده که با من، با زندگی من، با آینده ی من چه کرده ... بعد از این می خوام چه کنم؟

( از اول صحبت نوشتم که خیلی آهسته و با صدای پایین حرف می زد. غیر از این، وجودش پر از  آرامش و متانت خاصی است که نه تنها در صحبت کردنش بلکه در تمام رفتار و حرکاتش هم موج می زند. و من شگفت زده می شوم از اینکه می بینم با همان آرامش و متانت از خست و دروغگویی و ممانعت همسر سابقش از ادامه ی تحصیلش می گوید. از بازگویی این خاطرات هیجان زده یا متأثر و غمگین نمی شود. نوعی حالت آرامش و تسلیم عجیبی دارد. )

چند تا بچه دارین؟

یه دونه پسر.

چند سالِ شونه؟

الان 27 سالِ شه.

موقعی که جدا شدین پسر چند سالش بود؟

12 سال.

همسر سابق تون تو چه مسائلی دروغ می گفتن؟

همه چی. تو همه چی. بیرون نهار می خورد میامد می گفت نخوردم. شام می خورد میامد می گفت نخوردم. با دوستاش می رفت تفریح میامد می گفت از سر کار دارم میام خستم. اصلا حوصله نداشت.

چه جوری می فهمیدین که دروغ می گه؟
می رسید خونه می گفت حوصله ندارم. ( با همان آرامش مخصوص خودش چنان غرق خاطراتش شده که انگار اصلا سؤال را نمی شنود. مجبور می شوم دوباره بپرسم. )

چه جوری متوجه شدین که دروغ می گه؟

وقتی غذا براش می ذاشتم یه قاشق می خورد می گفت سیرم. می گفتم مگه شما گرسنه نیستی؟ می گفت حالا یه چیزی خوردم. می گفتم ما منتظر شما بودیم. براتون غذا درست کردم که به اتفاق بخوریم کنار بچه مون. می گفت حالا سیرم دیگه. اصلا نمی خورد. حرف نمی زد. بدش میامد از توضیح دادن جواب دادن. چون منم دنباله شو نمی گرفتم اصلا آدمی نیستم که دنباله ی یک مسئله ای را بگیرم. همون جا تمومش می کردم. و اون از این مسئله سوء استفاده می کرد. خیلی شخصیت ضعیفی داشت. قوی نبود. در مقابل حرف دیگران؛ حرف دیگران را می پذیرفت ولی حرف منُ نمی پذیرفت. منُ آزار می داد.

ولی با این وجود 15 سال با او زندگی کردین؟

به خاطر پدرم.

شما چند خواهر و برادر هستین؟

دو تا خواهر یه برادر.

شما بچه ی چندمین؟

بچه ی آخر.

با خواهر و برادرتون صحبت نمی کردین که با پدر صحبت کنن و راضی شون کنن؟

اونا تو زندگی خودشون بودن. سرشون به زندگی خودشون بود. برای من دخالت نمی کردن.

( هم متأسف شده ام و هم برایم عجیب بود شروع این مصاحبه. چون هنوز به سؤالم در مورد اینکه از بچگی اش بگوید نرسیده بودیم که کل زندگیش را چکیده و جمع و جور! مقابل چشمانم می بینم!

حالم دگرگون می شود. به چهره اش نگاه می کنم که خیلی آرام و متین و تسلیم، حوادث ناگوار زندگیش را به راحتی و سادگی تعریف می کند.  در ذهن من اما غوغایی شده. در حالی که گیج وار می خندم ناخودآگاه این کلمات را از دهانم می شنوم ) منُ بگو که می خواستم از بچگی تون بپرسم. 

بچگیم خیلی عالی بود در کنار مادر. من فوق العاده خوشبخت بودم. به من همه چی یاد داد. بافتنی گلدوزی خیاطی. با اون دستای کوچولوم بهم سوزن می داد می گفت دگمه تو بدوز. خودت بدوز.

چند سالِ بودین؟

چهار سال پنج سالم بود. بعد دگمه قابلمه ای می داد دستم می گفت زانو تو بیار بالا پارچه را بذار رو زانوت. سر تو خم نکن. سوزنُ می داد دستم. وقتی فرو می کردم از زیر، سوزنِ  می رفت تو زانوم. ( در آنی کمتر از ثانیه به هم خیره می شویم و ناگهان صدای بلند خنده مان فضا را پر می کند! ) می گفت آها اینُ گفتم که دستُ بذاری زیر پارچه، سوزنُ از این ور می زنی از زیر دستت بکشی سوزنُ که نذاری بره تو پات. ( دوباره خنده از سر و کولِ مون بالا می ره ... ) این کارو می کرد که من اون دردُ حس کنم که یادم بمونه که پارچه را نباید بذارم روی پام. زانومُ بیارم بالا ولی دستمُ بذارم رو زانوم نه پارچه رو. ( آخر جمله وسط جمله، با هم همین طور می خندیم و او بیشتر از من و سرخوشانه تر! )

این حساسیت را مادر برای خواهرتون هم داشت که به او هم این جوری یاد بده؟

خواهرم به هیچ عنوان صراط مستقیم نبود. ( این جمله را با چنان قاطعیتی؛ سفت و سخت می گوید که انگار نه انگار چند دقیقه پیش خنده امانش را بریده بود ... ) هر کاری دلش می خواست می کرد. هر کاری دوست داشت می کرد. ولی من نه. من دختر کاملا آروم و ساکت و مطیع. الان اون خواهرم با اینکه هفتاد و دوسالشِ هم چنان سرکشِ. هم چنان سرکشِ.

ازدواج کرده؟

ازدواج کرده. همسرشون تو 25 سالگی فوت شدن. دیگه ازدواج نکرد.

تو 25 سالگیِ خواهرتون؟

اومد پیش ما با پدر بودن. ( آن قدر یادآوری خاطراتش برایش جالب شده که انگار اصلا سؤال مرا نمی شنود و حوادث زندگیش را دنبال می کند! ) مادر که از دنیا رفت من خیلی کوچیک بودم. بعد دیگه من محبت مادر را حس نکردم. از اون موقع تا الان که 51 سالم هست جز خدا، هیچ هیچ کسی نبوده که باهاش صحبت کنم. درد دل کنم. اینی که الان صحبت بین ماست درد دل نیست. بیشتر یه گذشته است. درد دل اینه که من از یه درد عمیق تو وجودم که آه از نهادم بلند شده می خوام بگم. اینه که خدای نکرده شما را آزاری ندم. گپ دوستانه است.

اینه که من خاطرات مادر همیشه برام عزیزه. همیشه به من همه چی یاد داده. به خواهرم می گفت که برو غذا بپز. خواهر می گفت نمی خوام به من چه. می گفت برو شام درست کن. الان پدرت میاد از سر کار. می گفت نمی خوام دوست ندارم. چرا من بپزم. بعد مادر می گفت من می گم بپز که یاد بگیری. می گفت نمی خوام. دوست ندارم.

مادر وقتی فوت شدن شما چند سالِ تون بود؟

خیلی کوچیک بودم. من شیش سالم بود. جلو چشمای من مرد. سکته ی قلبی کرد. در جا.

مادر چند سالِ شون بود؟

41، 42 سال شون بود. من زندگی کوتاهی با مادر داشتم. ولیکن شدیدا تا الان احساس تنهایی کردم. پدر فوق العاده با من محبت کردن. خیلی خیلی. زن نگرفتن. گفتن زن بگیرم میاد شما را اذیت می کنه. خودش ما رو بزرگ کرد. خیلی محبت به من کردن ولی وقتی پدرم از دنیا رفتن دور از جون شما کمرم شکست. دیگه تنهای تنها شدم.

چند سالِ تون بود؟
 پدر من، من ازدواج کرده بودم پدرم به رحمت خدا رفت. تقریبا سی و دو سی و سه سالم بود. ولی این سختی ها که من بعد از جدایی از همسرم داشتم اوایل به شدت ناراحت بودم. افسرده شده بودم. حتی پیش مشاور می رفتم که مشاور می گفت شما خودت مشاوری. می گفتم می گن هر چی بگندد نمکش می زنن وای به روزی که بگندد نمک. می گفتم واقعا ناتوانم کمکم کنین. حتی احساس خودکشی بهم دست داده بود که یه مدت تحت مشاوره بودم. خیلی دکترم کمکم کرد. بعد تونستم. گفتم جز خودم هیچ کس نمی تونه به من کمک کنه. حتی دارو گاهی می خوردم که همه را ریختم دور. یه نگاهی به بچم کردم که اون نیاز به مادر داره. ( هنوز گاهی خیلی آهسته حرف می زند با اینکه چند مرتبه از او خواسته ام که بلندتر صحبت کند. هر بار بعد از اشاره ی من تا چند دقیقه بلند حرف می زند ولی دوباره به صدای عادی اش برمی گردد. جا به جا من ناخودآگاه صدایم را بالا می برم تا او هم به شنیدن صدای من بلندتر صحبت کند. خلاصه خودتان تصور کنید موقع پیاده کردن این مصاحبه چه هیاهویی از صداهای بلند و کوتاه گوش مرا نوازش داد ... )

بچه با شما بود بعد از جدایی؟

بله.

یعنی راحت پدرش داد به شما؟

خیلی راحت. برای اینکه خرجش رو نده. برای اینکه خرجشُ نده. بعد بچم هم اصلا راضی نبود که باهاش بره. خودم آوردم بزرگش کردم.

موقع جدایی چند سالِ تون بود؟

بچم؟

بچه که گفتین 12 سالش بود. خودتون چند سالِ بودین؟

خود من سنم زیاد نبود. من تا همین حدودای، الان 15 سالِ از شوهرم جدا شدم. همون سی و چهار، پنج سالگی.

خودتون حدودا 20، 21 سالِ بودین که ازدواج کردین. همسر سابق تون چند سالِ بودن زمان ازدواج؟

28 سالش بود.

چند سال بعد از ازدواج بچه دار شدین؟

سه سال.

همسر سابق خرجی پسرتون را می ده به شما؟

اصلا. حتی یک ریال تا به الان نداده.

دادگاه رفتین؟

نه.

چرا؟

چون می رفتم سر کار. تو کارگاه خیاطی کار می کردم که هزینه ی زندگیم رو تأمین کنم. بچمُ بزرگ کنم. بچم را بزرگ کردم خدا را شکر. دانشگاه فرستادمش. الان برای خوش کسی یه. گیتاریستِ. موزیسینِ. پسر بسیار خود ساخته و مستقلی یه.

بلافاصله بعد از جدایی سر کار رفتین؟

نه. یه مدتی خب، حال روحی روانیم مناسب نبود. تقریبا شیش ماه.

کجا بودین اون شیش ماه؟

من، خونه اجاره کرده بودم. یه مبلغی پس انداز داشتم یه مبلغی رو. تو خونه خیاطی می کردم. کار می کردم.

بعد از جدایی؟

بله. تو خونه کار می کردم که بتونم رو پام وایستم. حال مناسبی نداشتم که بخوام بیرون از خونه برم.

می شه بپرسم پس انداز را چطور داشتین؟

خب، هزینه ها اون موقع کمتر بود. هزینه ها کمتر بود.

آخه می گین شوهرتون که کم پول می داده؟

نه، من خودم کار می کردم. خودم خیاطی می کردم.

آهان، زمانی که هنوز جدا نشده بودین؟

خودم خیاطی می کردم. خرجی نمی داد. عرض کردم خسیس بود. عرض کردم خسیس بود. خرجی نمی داد. چادر نماز می دوختم. چادر مهمونی می دوختم. روتختی برای هُتِلا می دوختم. روتختی برای فروشگاه هایی که فرفورژه می فروشن. تخت های فرفورژه می فروشن تو ...

یعنی برای خورد و خوراک هم پول نمی داد؟

خیلی مختصر می خرید می گفت همه چی تو خونه هست. پول برای چی می خوای؟ خیلی سختی کشیدم.

شما پیش برادرتون که ایشون برادر دوستش بود نرفتین بگین که با دوستش حرف بزنه؟

برادر منم چون ایشون همسر من بود و با من بدرفتاری می کرد دیگه از اون، دوستی شو جدا کرد. الانم برادر من بعد از جداییم اصلا منُ ساپورت نمی کرد. الان تو کشور ... داره زندگی می کنه.

یعنی می تونست کمک کنه و نکرد؟

بله، خیلی می تونست کمکم کنه. نکرد. حتی یک شب من و بچم رو مهمان نکرد.

خواستین ازش که بهتون کمک کنه، ازتون حمایت کنه؟

خودش می دید. چرا باید بخوام؟ (با اشاره به یک انگشت من می گوید ) من می بینم انگشت شما دور از جون شما داره خون میاد می تونم برم یه چسب پانسمان بیارم بزنم روش. ولی نمی کنم. می گم به من چه. می خواست دست شو زخم نکنه.

این دردناکه. دردناکه. خیلی دردناکه. می گه زندگی خوشه می خواست دست شو زخم نکنه. این دردناکه. دردناکه. خیلی دردناکه. می گه زندگی خودشه. خودش خودشُ ساپورت کنه. من وظیفه ای ندارم.

بعد از اون شیش ماه چه کار کردین؟

بعدِ شیش ماه رفتم کارگاه خیاطی مشغول به کار شدم. بَچَمَمُ می ذاشتم مدرسه. کلید داشت. تعطیل می شد میامد منزل می موند. حقوقمُ می گرفتم. اجاره خونه می دادم. خرجی مون می کردم. هزینه ی تحصیل بچَمُ می دادم.

منزل پدر نبود که شما اونجا برین بعد از فوت پدرتون؟

برادر تصاحب کرد. حتی تا الانم ارث پدری منُ نداده.

مال خواهر تون که سرکش بود چی؟

مالِ اونُ داد.

مالِ اونُ داد مالِ شما را نداد؟

اون سرکش بود دیگه. ( آرام می خندد. )

شما از خواهرتون کمک می گرفتین؟

( خنده اش می گیرد. این دفعه بیشتر ) همان طور که می خندد می گوید:" ای بابا، چی می فرمایین ... خواهر از برادر بدتر. برادر از خواهر بدتر. فکر کنین یک دختربچه که بی مادره یعنی هیچ کسی رو دیگه نداره. برادر داره. خواهر داره. فامیل داره. همه کسی رو داره ولی تنهای تنهاست.

تفاوت سنی برادر و خواهرتون با شما چقدره؟

خواهرم از من 12 سال بزرگ تره. برادرم 10 سال. خواهر و برادرم دو سال اختلاف سنی دارن.

فاصله سنی شون با شما زیاده؟

انگار که یک بیگانه بودم. حتی آدم می گه با یه غریبه هم نمی تونه این قدر بیگانه باشه. اون انسانیتِ انسان اجازه نمی ده نسبت به درد یه طرف بی تفاوت باشه. من بی تفاوتی و سردی را واقعا از وجود اینا حس کردم. اینه که همینه دیگه. به خودم قبولوندم که باید یدک کش زندگی خودم باشم. خودم، خودم را حمایت کنم. خودم نیازهای خودم و بچم را برآورده کنم. رو کمک هیچ کس حساب نکنم. حتی باعث شده من دست نیازمُ به سوی خواهر و برادرم برای یه هزاری هم دراز نکنم. تا به این سن، منم از هیچ کس یه ریال قرض نگرفتم. هر چی داشتم زندگی کردم. هر چی نداشتم قناعت کردم. خدا را شکر. خدا را شکر. خدا را شکر. همه می گفتن بچت می ره معتاد می شه. آواره ی کوچه خیابون می شه. پدر بالا سرش نیست. حالا چشم باز کردم دیدم بچه ی من به کجا رسیده و من الان کجا هستم.

اینه که من خودم را باور کردم. به خودم ایمان آوردم که باید روی ارزش های خودم کار کنم. من خیلی توانایی های بالایی دارم. چرا خودمُ دست کم بگیرم. با همه ی نیرو و انرژی ای که خودم به خودم می دم هنوزم تو این سن چشم از خواب باز می کنم به امید اینکه فردای بهتری ساخته بشه. امروزم را بهتر بسازم فردامُ بهتر خواهم ساخت. خیلی دچار شکست شدم. خیلی ها به من نارو زدن. خیلی ها حقمُ خوردن. میلیون میلیون حقوق من رو ندادن. ولی من خم به ابروم نیاوردم. فقط به خدای خودم واگذارشون کردم.

اعتراض نکردین؟

وقتی اعتراض می کردم می گفت برو هر کاری دلت می خواد بکن. من حالا پاشم برم کلانتری پلیسُ نمی دونم 110 ... ( این را هم بنویسم که اجناس فروشگاه چشم مردم رهگذر را به خود جلب می کند. می آیند. می بینند. قیمت می پرسند. می روند. چه جنس بخرند یا نخرند او با همه با ادب و مهربان و گرم حرف می زند. من هم صبر می کنم تا مشتری ها را راه بیندازد. )

از کارهاتون بگین. کجاها کار کردین بعد از اون شیش ماه؟

من یه سالی دستیار دکتر دندون پزشک بودم. یه حدود دو سال تو داروخونه کار کردم. قسمت نسخه پیچی و داروهای ترکیبی. بعد دیگه چون به خیاطی علاقه مند بودم باز مراجعه کردم به کار خیاطی.

داروها را چطور می شناختین؟

یک ماه به طور کارآموزی توی یه داروخونه کار کردم. دکتر گفت هوشت بالاست. تونستم سریع اسم داروها را یاد بگیرم. نسخه های دکترا رو بخونم. به مرور خطای بد دکترا رو تونستم بخونم. نسخه می پیچیدم. نسخه های تکی که برای لکُ جوشُ اینا دکترا می نوشتن. اونا را می رفتم توی داروخونه می ساختم. ترکیب می کردم با الکلُ دالاسینُ و مواد شیمیایی. بعد خب، اونم دیگه یه مدتی بود. دیگه کنار گذاشتم. دوباره رفتم تو کار خیاطی. تا همین دو سالِ پیشَم من مشغول به کار خیاطی بودم.

تو کارگاه خیاطی مشغول بودین؟

بله. لباسای تی شرتای مردونه می دوختیم. شلوار کاپشنای ورزشی می دوختیم. هر چی که بفرمایین. باعث شد شیش میلیون حقوقم را کارفرمای قبل ترم نده. از اونجا درآمدم رفتم یه کارگاه دیگه تو خیابون ... شیش میلیونم ایشون به من بدهکارن. دیگه اینا دعوت به کارم کردن در همون دقیقا زمانی که من داشتم از اون کارگاه می خواستم بیام بیرون. یه دو سه روز مونده بود اینا منُ دعوت به کارم کردن.

صاحب همین فروشگاه دعوت به کارتون کرد؟

بله. گفتن شرایط بهتری براتون فراهم کردیم. چون دو سال پیش هم اینجا بودم. حقوقم کم بود. بیمه هم نبودم. رفتم.

چه مدت قبلا اینجا کار کردین؟

یک سالی بودم که رفتم دوباره تو کار خیاطی. بعد از شیش ماه مجددا من رو دعوت به کار کردن. الانم هفت ماه هست که اینجا هستم. چون من قبلا دوره ی بازاریابی رو گذروندم. " نت ورک مارکتینگ " هم یه شیش ماه کار کردم؛ برخورد با مشتری، مشتری مداری.

این دوره ها را کجا گذروندین؟

" نت ورک مارکتینگ " را تو خود شرکتش تو خیابون ... یه دفتر داشتن. ما صبح ها هشت صبح تا دو بعد از ظهر آموزش داشتیم. آموزش فروش، آشنایی با محصولات، مشتری، گرفتن مشتری، ارتباط با مشتری.

پول می دادین برای این آموزش ها؟

بله. شیش میلیون حدودا. ماهی یک تومن. ماهی یک تومن دادم و لیکن وقتی که متوجه شدم از درون از درون شرکت فاسده منم اومدم بیرون.

پس اونجا اصلا کار نکردین؟

شیش ماه هم دوره می دیدم هم کار می کردم.

حقوق می گرفتین؟

دقیقا شیش میلیون من ضرر کردم.

اونجا هم کارآموز بودین هم کار می کردین و بهتون حقوق می دادن؟

نه، از محصولاتی که ما می فروختیم سودشُ به خود ما می دادن. ولی اون قدری نبود. اون هزینه ای که من صرف اونجا کردم نسبت به حقوقی که به من دادن خیلی حقوقم ناچیز بود. من چون دوره های آموزشی را گذرانده بودم اونم قبلا به نحوه ی فروش اینجا آشنایی داشتم منُ مجددا دعوت به کار کردن با امتیازات بالاتر. حقوق بالاتری به من می دن. مزایا برام در نظر گرفتن. عیدی در نظر گرفتن. ( چند مشتری پشت سر هم میایند و من منتظر می ایستم. )

اینجا راضی هستین؟

بله، نسبت به جاهای دیگه که حقمُ خوردن خب، به هر حال به نوعی اجحاف کردن مناسب تره.

از چه ساعت تا چه ساعتی اینجا هستین؟

من از نه صبح باید اینجا باشم تا نه شب. ولی وقتی مشتری نیست زودتر می رم.

چند روز تو هفته هستین؟

کل هفته و جمعه ها را هم میام.

با تعجب بی اختیار می پرسم: کل هفته؟

کل هفته و جمعه ها هم میام.

بعد شما کی می رسین خونه؟

من ساعت بین نه و ده دقیقه تا نه و نیم از متروِ در خونه خارج می شم. حالا یه شب مرغ و گوشت می خرم. یه شب می رم نونوایی تو صف نون وامی ایستم. یه شب می رم پنیر و خامه و تخم مرغ یا لبنیات می خرم. ( می خندد و ادای خودش را درمی آورد که دو تا کیسه دستش گرفته و راه می رود ) این طوری هر شب با دو تا کیسه می رم خونه.

بعد تا ساعت 11 شب تو آشپزخونه هستم. 12 می خوابم. پنج صبحَم بیدار می شم. ( در حال گزارش این برنامه هایش صورتش از شادی می درخشد. سرخوشانه لبخند آرامی به لبش می نشیند ولی ناتوان از تسلط به خود، صدای خنده اش بالا می گیرد! ) این روتین زندگی من، الان این شده. و من چه ساعتم زنگ بزنه چه نزنه اصلا به زنگ نیست. ده دقیقه به پنج چشام بازه. شرطی شدم.

تا ساعت 11 آشپزی می کنین؟

دیگه به خاطر پسرم که اونم به هر حال غذا، ناهار ببره با خودش.

چند وقته پسرتون سر کار می ره؟

از عید داره می ره. چند وقت پیش گفت رئیس مون بداخلاقه. دیگه نمی خوام برم. گفت: مامان خیلی بداخلاقه. بی ادبه. پسر من خیلی مؤدبه. محترمانه صحبت می کنه. گفتم شخصیت خودت مهمه پسرم. از مردم هیچ توقعی نباید داشته باشی. خودت هر چی که هستی باش. به مردم نه بگو چرا بی ادبی نه بگو چرا بی احترامی می کنی. اون شعور و شخصیتش در همون حده. خودشُ اون جوری معرفی می کنه. تو خودت خوب باش. اینا را همه رو بهش گفتم.

اوایل می رنجید. ناراحت می شد. گفتم رنجش داره. ناراحتی هم داره. دردم داره. ولی باید قوی باشی. بخوای به این چیزا عکس العمی نشون بدی باید بیایی بشینی گوشه ی اتاق، در اتاقَم ببندی. قوی باش. برو تو زندگی. بجنگ با زندگی. زنده ای باید زندگی کنی. سعی کن بهترینِ خودت باشی. اینه که الان سر کار می ره.

تو هزینه ی خونه به شما کمک می کنه؟

می کنه ولی من نمی خوام. من اجازه نمی دم. می گم خودم ... برای خودت پس انداز کن. اگر می خوای بده من برات پس انداز کنم. بسیار دست و دل بازه. بسیار ولخرجه.  رفیق باز نیست. برای خودش کفش خوب می خره. شلوار خوب می خره. تی شرت خوب می خره. جدیدا دکور اتاقشُ عوض کرده. یه قالیچه ی جدید خریده. ( باز لبخند شیرینش به لبانش می نشیند. ) می گه مامان ببین خوبه. می گم آره خوشگله. هر چی حال می کنی همون کارو بکن. ( تمام این لحظاتی که از خصوصیات و کارهای پسرش می گوید چهره اش از شادی برق می زند و به خوشی می خندد از اینکه چنین پسری بار آورده که این قدر کوشاست و روی پای خودش ایستاده! )

من محدودش نمی کنم ولی بهش گفتم مامان جان سعی کن همه ی پولاتُ خرج نکنی. برای روز مباداتَم نگه دار. اگه بخواییم خرج کنیم همینَم کفاف نمی ده. ولی مجبوریم از یه چیزایی بگذریم. چشمامونُ ببندیم. حالا نباشه هم اشکالی نداره. که بتونیم یه مقدار راحت تر صبورانه تر به زندگی نگاه کنیم. حالا زندگی مون همین طوریش دردناک هست بخواییم با این چیزا محدودش کنیم دردمون بیشتر می شه. مجبوریم بخندیم. به گذشته مون فکر نکنیم.

باز بی اختیار می گویم: دقیقا. آفرین به شما! گذشته ها دیگه گذشته.

من خیلی اهداف تو سرم دارم. خیلی رویا دارم. می گم خدایا تا زنده ام من به رویاهام برسم. برای این بچه بذارم. از تلاش من درس بگیره بَچَم. بگه مادرم خستگی ناپذیر بود. با اینکه نیاز دارم ولی دیدم نه. بذار خودم باشم. بذار خودم باشم.

همه ی اینایی که می گین خوبه درسته ولی یه خورده هم به فکر خودتون باشین؟

دیگه آره، چرا دیشب به دستام وازلین زدم ... ! ( تا کلمه ی وازلین را می گوید فضای فروشگاه از صدای قهقهه ی هر دوی ما کم می ماند که از جا کنده شود ... )

( در حالی که از زور خنده نمی توانم راست بایستم می گویم ) آره واقعا که خیلی رسیدین به خودتون ...!!

( با دهان پر از خنده می گوید ) دیدم پوست دستام مثل چوب خشک شده بود. تمام ناخنُ نام همین جوری می افته می شکنه. تمام شکسته. به خودم گفتم یه خورده به خودم برسم! ( باز چند جمله ای می گوید ولی این جمله ها چنان با  صدای خنده های ما چپ و راست می شود که با اینکه چند بار جلو عقب کردم به هیچ وجه به گوشم مفهوم نشد ... )

امروز صبحم باز وازلین زدم. ( پوست روی دستش را می گیرد و کمی بالا می کشد و می گوید ) اینا مثل چوب شده. حالا امشب باز می خوام وازلین بزنم. دستکش نخی دستم کنم که دیگه نماله به ملافَمُ اینا. قشنگ بمونه تا صبح. ( لحظه های عجیبی شده ... انگار دیگر زبانِ خودش نیست که این جمله ها را بیرون می ریزد که خنده های شادمانه اش است که  مثل آب روان کلماتش را همراه خود به جلو می برد ...

من که هنوز شدید می خندم حال غریبی دارم. هم از زور خنده در تلاطُمَم هم مسخ دیدن چهره ی دگرگون شده اش. )

فشاری به خودم می آورم تا جمله ای را که به محض شنیدن کلمه ی وازلین از اول به ذهنم آمده بلخره بگم: حالا یه کِرِمَم برای خودتون بخرین بد نیست!

آره یواش یواش برم یه ... ( باز اینجا هم صدای خنده ها به فضای ضبطِ گفت و گو مسلط می شود و کلمات او را کامل می پوشاند. )

با تمام این حرف ها ولی سن تون به چهره تون نمیاد.

نه بابا. می دونین من با درونم زندگی می کنم. به دیگرانُ مردم چی پوشیدن چی خوردن هیچ کاری ندارم.

من دیگه تقریبا سؤال هام تمام شده. خودتون چیزی هست که دل تون بخواد بگین؟

من همیشه اون آقایی که دست نداره اسمش نیکِ، آمریکای یه که سمینارهای انگیزشی برگزار می کنه نمی دونم می شناسی شون یا نه؟ پا هم نداره. بغلش می کنن میارن می زارن رو میز. من زندگی اونُ خوندم. کتاباش رو مطالعه کردم. یعنی آدمی درمانده تر از اون کی می تونه باشه. نه دست داره نه پا داره. ولی باید زندگی کنه. چه کار باید بکنه؟ خودکشی کنه؟ حتی ازدواجَم کرده. بچه داره.

دوش حمام براش گذاشتن. دگمه ای را با سر فشار می ده از بالا آب میاد. یه دگمه هست فشار می ده شامپو می ریزه رو سرش. یه دگمه هست می زنه یه دست میاد ماساژش می ده. من همیشه از اون ... برای من واقعا انگیزه بوده. من چند سال پیش پام شکسته بود تو کوهنوردی تو .... هلیکوپتر امداد آمد منُ آورد پایین. بردن بیمارستان جراحی شدم. واقعا احساس می کردم زندگیم به آخر رسیده. بعد در همون زمان که جراحی شده بودم تو خونه دوران نقاهت را می گذروندم کتابای اینُ من خیلی مطالعه کردم. بعد گفتم تو چته؟ به خودت بیا. چرا خودتُ باختی؟ جای این بودی چه کار می کردی؟ میلیاردِرِه. میلیاردر آمریکایی.

از چه راهی؟

همین سمینارهای انگیزشی که برگزار می کنه. امید می ده به مردم. امید می ده به مردم. بعد گفتم از این کمتری؟ که نه دست داره نه پا. تو یه کتاب نوشته من یه جفت کفش برای خودم خریدم. گذاشتم داخل کمد. امیدوارم یه روزی پا داشته باشم این کفشا رو بپوشم. با اینکه می دونه هرگز پادار نخواهد شد. ولی این امید را از دست نداده که ممکنه یه روزی حالا توسط جراحان متخصصُ اینا بتونن براش یه پایی بذارن. بتونه بیاد بالا خودش راه بره. یعنی این قدر امیدواره. من همیشه از اون انگیزه گرفتم.

شما کی کوهنوردی می کردین؟

من روزای جمعه 20 سال کوهنوردی می کردم. حتی همسرم که نمی آمد من می رفتم.

آهان، زمان زندگی زناشویی؟

قبلِشَم می رفتم. بعد اون ( همسرش ) دید منُ، یه خورده جرئت پیدا کرد پاشد اومد. تنبل بود. من گفتم من می رم. من زمانی که خونه ی پدرم بودم هر جمعه می رفتم درکه. هر جمعه. پاهام خیلی قوی بود. ولی متأسفانه با اینکه قوی بود پای من شکست توی کوه. اینه که باید ... من الان به خانم هایی که واقعا احساس درماندگی می کنن احساس شکست می کنن احساس ناامیدی می کنن می گم هیچ ناامیدی وجود نداره. این احساسی یه که تو ماست. از درونِ ما نشئت می گیره. ما هر چی بخوایم همون می شه. باورتون نمی شه سرکار خانم من سه روز پیش آرزو کردم آخ دلم چلوکباب می خواد. با فلفل سبز تند با ریحون. باورتون نمی شه این آرزو را من روز چهارشنبه کردم روز جمعه دیدم یکی از دوستامون که خانوادگی رفت و آمد داریم اومدن اینجا با یه کیسه دست شون. به من گفتن شنیدیم اینجا هستی اومدیم ببینیمت. کیسه را گذاشتن اینجا. باز کردم چیه. چلوکباب. همون فلفل همون ریحون. گفتم خدایا من به تو ایمان دارم. ایمان هزار درصد دارم. ولی اینکه یه لحظه تو ذهنم خطور کرد چلوکباب ... می تونستم خودم برم بخرم ولی گفتم اینجا را نبندم. اینجا باید باز باشه. یه هو نمی دونم چرا هوس چلوکباب کردم. فقط کباب چلو نه. فقط کباب. سنگک داغ، دل تون نخواد. دقیقا همون فلفلای سبز با ریحون. دو تا بطری هم آب انار خریده بودن. گفتم خدا هر چی بخوای با تمام وجود، خدا می ده به همون.

همیشه هم این طور نمی شه.

چرا. اگر نمی شه یه چیزی در درون ما هست. یه کاستی هایی تو وجود ما هست. و الا خدا کارش ردخور نداره.

شما روان شناسی تونُ دو سال خوندین؟

دو سال و خورده ای تقریبا. ولی خب، دوران خوبی بود. من دانشگاه می رفتم. خیلی دوست داشتم فضا را استادا را. متأسفانه بعضی ها به جای اینکه عامل پیشرفت باشن باعث شکستن. چرا همیشه می گن پشت یه مرد موفق یه زنِ. چرا پشت یه زن، یه مرد خوب وانمی ایسته. مردها فقط به خانم ها حسادت می کنن تو پیشترفت شون، تو تمام مراحل زندگی شون. ولی خانم ها از پیشرفت آقایون خوشحال می شن.

البته استثنا هم توشون هست.

بله، ولی درصدشون کمِ.

خیلی لذت بردم از صحبت با شما.

منم خیلی خوشحال شدم.

می خواستم خداحافظی کنم برم که یک هو به ذهنم رسید منم از داستان زندگیم بگم که بشنوه بقیه هم تو زندگی سختی کشیدن. تا می گویم که من یک پسر40 سالِ دارم که کم توان ذهنی است و کتاب خاطراتم از تولد تا سی سالگی اش را نوشته ام بعد از آرزوی سلامتی برای پسرم، با ذوق می گوید:" یادم رفت بگم منم یه کتاب نوشتم. " برق از سرم می پرد!! کتاب هم نوشته ... فوری دوباره گوشیم را درمی آورم تا چند سؤال دیگر هم بپرسم و ضبط کنم. اما چون تجربه ی ناخوشی از این کار دارم که یک بار مصاحبه ی ضبط شده ام پاک شده بود پشیمان شدم.  به خودم می گویم این قسمت آخر را با دست می نویسم مطمئن تر است!

چه کتابی نوشتین؟

از بدو کودکیم که خودمُ شناختم نوشتم تا به زمانی که پام شکسته بود. یعنی در زمانی که پام شکسته بود این کتاب را نوشتم. زمانی که توی رختخواب بودم.

از قبل چیزی یادداشت کرده بودین؟

قبلش می نوشتم تو ذهنم! بعد دورانی که دوران نقاهت را می گذروندم برای اینکه درد پام را فراموش کنم شروع به نوشتن کردم.

چقدر طول کشید؟

یک ماه.

کتاب کامل شده؟

کاملِ منتها یک آدم حسودی برد چاپ کنه. نه چاپ کرده نه ازش خبری دارم. حتی به من با پست هم برنگردونده. چون طرفم آقا بود و به پیشرفت من حسادت می کرد.

اون آقا کی بود؟

مسئول یکی از مراکزی بود که پیشش کار می کردم.

کپی نگرفته بودین؟

چرا. سی دی دادم زدن. ولی هم دست نوشته ام را برد هم سی دی را برد. من از دست نوشته ام هیچی ندارم. تو اون کتاب به همه امید داده بودم.

( آه از نهادم برآمد ) سی دی را چرا دادین؟

پام شکسته بود. چون خودش دو تا کتاب نوشته بود گفتم بهش که شما تجربه دارین ببرین بخونین ویرایش کنین اگر مشکلی داره که نداشت واقعا. من خواستم به اون احترام بذارم. گفتم هر ایرادی داره رفع کنین.

حتی طراحی روی جلد و پشت جلد را خودم انجام دادم. پنج تا فصل داشت. 220 صفحه شد فکرکنم.گفت می برم چاپ می کنم که نکرد.

پنج فصلش شامل کودکیم بود، مرگ مادر، نوجوانی، جوانی که شامل ازدواج و اینها هم می شد. بعد هم آخرش تو یک قسمت جدا نوشته بودم در حال حاضر که این کتاب را می نویسم پام شکسته و در رختخواب هستم ولی می خوام وقتی خوب شدم بلند بشم دو جفت پا بپرم هوا بپرم پایین! برم به جنگ زندگی ...

برای اسم کتاب هم، اسم کوچیک خودمُ گذاشتم. نمی دونم کتابُ به اسم خودش چاپ کرده یا انداخته دور.

مگه از اون آقا شماره تلفن ندارین؟

مسدود کرد. جواب نداد. لااقل با پست برمی گردوند. وقتی شنید کتاب نوشتم گفت کتاب هم نوشتی؟ گفتم آره. مگه چیه؟

من از بچگی تو مدرسه عاشق کتاب بودم. تو زنگ تفریح، بچه ها که تو سر و کله ی هم می زدن من می رفتم کتابخونه می نشستم کتاب می خوندم. اولین کتابی هم که خوندم اولیور تویست بود.

از هیچ طریقی نمی تونین به این آقا برسین؟

( با همان آرامش و متانتی که از اول مصاحبه تمام خاطرات خوش و ناخوش زندگیش را به یاد آورده لبخند می زند و می گوید:" چرا می شه ولی دنبالش نمی رم تا خودش از سکوت من خسته بشه و کتابُ بیاره. آره میاد ... 

من همه چی را به خدا واگذار می کنم. همه چی هم به من برمی گرده. ممکنه زمان ببره ولی برمی گرده .... "

 

این گفت و گو در روز 22 آبان ماه سال 1403 انجام شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.