من یه زندانی یم .....
امروز برنامه ام این است که بروم در خیابان ها بچرخم تا یک نفر مناسب برای "پشت چهره ها" پیدا کنم. برف می بارد. با این حال می روم تا شانسم را برای مصاحبه امتحان کنم. از جلوی پاساژ بزرگ و خوش برو رویی رد می شوم. نمی دانم چرا همیشه فکر می کردم این پاساژ جای مناسبی برای کار من نیست. برمی گردم و وارد پاساژ می شوم. شاید هوای برفی مرا به این تصمیم سوق می دهد.
در پاساژ از جلوی فروشگاه ها آهسته رد می شوم تا وقت داشته باشم که فروشنده ها را که بعضی می توانند صاحب فروشگاه هم باشند سیر نگاه کنم و تصمیم بگیرم که بروم داخل یا نه؟ چند فروشگاه را رد می کنم. به فروشگاهی می رسم که جوراب و کلاه و دستکش در آن چیده شده و زنی نه خیلی جوان را پشت پیشخوان آن می بینم.
وارد می شوم. سلام می کنم و موضوع کارم را توضیح می دهم. آرام نگاهم می کند و می پرسد:"یعنی تو سایت می ذارین؟" می گویم: نه، وبلاگ شخصی است. اگر اسمش را تو گوشی تون بزنین باز می شه. الان کارت وبلاگم را بهتون می دم. کیفم را نگاه می کنم و یک کارت وبلاگ را به او می دهم. فورا اسم وبلاگم را در گوشی اش می نویسد و وبلاگ باز می شود و تیتر "به پیشرفت فکر نمی کنم ..." را می خواند. می گویم: بله همینه. با این آقا هفته ی پیش مصاحبه کردم و امروز صبح تو وبلاگم گذاشتم. مصاحبه ی شما را هم سه هفته ی دیگه تو وبلاگم می ذارم.
احساس می کنم که موضوع برایش روشن شده و راضی به گفت و گوست. وسایلم را از کیفم درمی آورم و شروع می کنم.
ادامه مطلب ...