پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پسر 20 ساله ای که فروشندگی پوشاک را دوست دارد

جوانی و قسط!

 

وارد فروشگاهی می شوم و به سمت فروشنده اش که زن جوانی است می روم. در جواب پرسش او کارم را توضیح می دهم. بلافاصله با اشاره به زن مسنی که کنارش ایستاده می گوید:" من که نمی تونم. با ایشون صحبت کنین." آن زن که نمی دانم صاحب فروشگاه است یا یک فروشنده ی دیگر، با کج خلقی می گوید:" من صحبت نکرده همه منُ می شناسن. از مترو که پیاده می شم زنا می گن این همون خانم فروشنده هس. با شما اگه حرف بزنم دیگه چی می شه. نه خانوم حوصله ندارم."

وارد فروشگاه بعدی می شوم که مثل همسایه اش لباس زنانه دارد. پشت پیشخوان دو پسر جوان می بینم. سلام که می کنم جوانی که رویم به طرف اوست فوری لقمه ای را که در دهان دارد جویده نجویده فرو می دهد و سلام می کند. حسابی مزاحم صبحانه خوردنش شده ام! ولی با کمی سؤاستفاده از جوانی اش! به روی خودم نمی آورم و کارم را توضیح می دهم. مردد است. پیداست که به دلیل جوانی، خجالت می کشد جواب منفی بدهد. رو به همکارش چیزی می گوید که من نمی شنوم. از شانس من همکارش او را تشویق به صحبت می کند.

***

چند سالِ اینجا کار می کنین؟

الان چهار سالِ.

چطورشد به این کار مشغول شدین؟

علاقه داشتم.

قبل از این چه کار می کردین؟

قبل از این کار نمی کردم. خونه بودم.

چطور شد به این کار علاقه مند شدین؟

از بچگی دوس داشتم. کلا لباسُ دوس داشتم.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من 20 سالَ مه. تا دیپلم.

دیپلم چی؟

دیپلم کامپیوتر.

با تعجب می پرسم: دیپلم کامپیوتر گرفتین اومدین فروشندگی می کنین؟

آره دیگه. مگه الان با درس به جایی می رسیم؟

یعنی نمی خواستین ادامه بدین؟

من، آره. من درسُ دوس نداشتم.

اگه درسُ دوس نداشتین چرا کامپیوترُ انتخاب کردین؟

مجبور بودم دیگه. ( می خندد، شیرین. جوان است و سبکبال.) درس نخون بودم.

شما که درس نخون بودین یعنی کامپیوتر براتون ساده تر از بقیه ی رشته ها بود؟

نه، خیلی هم سخت بود اتفاقا ...

اگه درسُ دوس نداشتین چطور یه رشته ی سخت انتخاب کردین؟

( قبل از اینکه بخواهد جواب بدهد همکارش آهسته منظور من از سؤال را برایش توضیح می دهد.) باید دیپلم می گرفتم دیگه. کامپیوتر خوب بود. اون دوره دوس داشتم کامپیوتر یاد بگیرم.

ولی اون قدر دوس نداشتین که ادامه بدین؟

دقیقا.

دوس داشتین کار دیگه ای می کردین؟

آره. ( این جوان دیگر خیلی تلگرافی حرف می زند!)

چی مثلا؟

یه شغل دیگه مثلا موبایل فروشی.

شما که گفتین فروش پوشاکُ دوس داشتین؟

پوشاکُ دوس دارم. اگه همچین چیزی نبود اون شغلُ گفتم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

چه موقع احساس شادی می کنم؟ ( همکارش زودتر از او می گوید:" وقتی قسطِ مون تموم شه." با لبخندی به لب می گویم: بذار خودش جواب بده. – " آخه دوتایی مون مثل همیم." خودش هم که نرم می خندد می گوید) آره واقعا.

غیر از تموم شدن قسط ها دیگه چی شادتون می کنه؟

یه زندگی آروم داشته باشم بدون قسط. ( حالا حسابی خنده اش می گیرد!)

قسط چی؟

قسط موتورم.

دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

( لحظه ای نگاهم می کند. لابد از خودش می پرسد مگه همین الان جواب ندادم ...) زندگی عادی دیگه.

یه ذره بگین زندگی عادی از نظر شما چه جور زندگی یه؟

زندگی عادی؟ بدون مشکل دیگه. مشکلات کم باشه.

غیر از تموم شدن قسط، منظورتون چه مشکلی یه؟

مشکل که همه چی مشکله. الان همین گرونی ها مشکله دیگه.

چقدر درآمد دارین؟

من اینجا دو تومن.

از اول با چه حقوقی شروع کردین؟

با 800 تومن.

چند ساعت کار می کنین؟

از 10 صبح تا 10 شب.

تعطیلات چی؟

تعطیلات میاییم.

همه رو؟

همه رو. حالا دیگه خیلی رسمی باشه نمیاییم.

چه تعطیلاتی؟

تاسوعا عاشورا مثلا.

تعطیلات مشتری دارین؟

کم. نسبت به روز عادی کمتر.

با پدر و مادر زندگی می کنین؟

بله.

پس خرج اجاره و خوراک ندارین؟

نه.

به پدر و مادرتون کمک مالی می کنین؟

نه.

نیاز دارن یا ندارن؟

نه، نیاز ندارن.

موقع انتخاب این شغل راضی بودن؟

راضی بودن.

نگفتن کامپیوتر خوندی حیفِ؟

کلا می دونستن درسُ دوس ندارم. مقاومتی نکردن.

 قسط می دین برای خرجای خودتون کم میارین؟

کم که نه. ( به من نگاه می کند و می خندد. انگار می خواهد چیزی بگوید ولی نمی گوید.)

اگه چیزی هست بگین. مردم خیلی بدون تعارف با من حرف می زنن. 

ادامه مطلب ...

از چیزی نمی ترسد

همه چی رو پذیرفتم

 

وارد فروشگاه که می شوم اول فروشنده ی زنی را پشت پیشخوان می بینم. تا به نزدیکش برسم در قسمت انتهایی فروشگاه زن و مردی را می بینم که روی صندلی نشسته اند و با هم صحبت می کنند. شاید صاحب فروشگاه باشند. اعتنایی نمی کنم و بعد از سلام، کارم را به زن فروشنده توضیح می دهم. بلافاصله به زنی که روی صندلی نشسته اشاره می کند و او می آید. – " خانوم روزنامه نگارن و ..." به من نگاه می کند. متوجه نگاهش می شوم و خودم توضیح او را کامل می کنم. زن دوم که حالا معلوم می شود او هم فروشنده است قبل از اینکه جوابی بدهد به طرف فروشنده ی اول که در حین صحبت ما به سمت دیگر فروشگاه رفته می رود تا با او مشورت کند. من حرف های شان را نمی شنوم ولی لابد این به او می گوید" تو صحبت کن." و او هم جواب می دهد" نه، خودت حرف بزن."

فروشنده ی دوم به من نزدیک می شود. به او که نگاه می کنم جز بی تفاوتی، حس دیگری به من منتقل نمی کند. تا حرف نزند هیچ حدسی نمی توانم بزنم که جوابش مثبت است یا نه. به من که می رسد با همان بی تفاوتی می گوید:" حالا چی باید بگم؟"

***

به او می گویم: کار راحتی یه. من می پرسم شما جواب بدین. به طرف دو صندلی انتهای فروشگاه که حالا کسی روی آنها ننشسته می روم و از او هم خواهش می کنم که کنار من بنشیند. اول قبول نمی کند ولی به اصرار من می نشیند.

کارتون چیه؟

فروشنده.

چی می فروشین؟

لوازم آرایشی.

چند سالِ به این کار مشغولین؟

هشت سالی می شه.

چطور شد اومدین تو این کار؟

( سرش را تکان می دهد.) اتفاقی.

چطور اتفاقی؟

از طریق یکی از دوستام. یعنی قرار نبود من فروشندگی کنم. یه چند روزی پیشش بودم. دیگه همین جوری وارد این شغل شدم.

یعنی دوست تون هم لوازم آریشی می فروشد؟

نه، پوشاک بود.

پس چطور اومدین فروشندگی لوازم آرایشی؟

( می خندد. ) دیگه یه هویی پیش اومد.

قبل از این چه کار می کردین؟

تو سالن زیبایی کار می کردم.

چه کاری؟

قسمت رنگ و مش بودم.

چند وقت؟

سه ماه.

چی شد بیرون اومدین؟

زیادی دوست داشتم همه چی رو تجربه کنم. یه شغل خستم می کرد.

سه ماه برا تجربه کافی بود؟

( با لبخند) شاید.

اینجا چند وقتِ مشغولین؟

یه ماه.

اینجا فکر می کنین چقدر بمونین؟

نمی دونم ...

این جوری فکر نمی کنین وقت تون تلف می شه و تو هیچ کاری تجربه پیدا نمی کنین؟

دیگه حالا ... شاید دیگه این بار نخوام از این شغل به اون شغل برم. شاید اون موقع کم سن تر بودم. تجربم کمتر بود.

قبل از سالن زیبایی جای دیگه هم کار کرده بودین؟

نه، اولین جا سالن زیبایی بود.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

30. دیپلم ردی. ( خودش خنده اش می گیرد.) راست شو گفتم!

چه رشته ای؟

انسانی.

دیگه ادامه ندادین؟

نه.

چرا؟

دوس نداشتم.

رشته تونو دوس نداشتین یا کلا درس خوندنُ؟

کلا دوس نداشتم.

برخورد خانواده چی بود؟

اونا در اختیار خودم گذاشته بودن. بیشتر تأکید داشتن ولی اجبار نکردن چون هیچ چی به اجبار نمی شه.

دوس داشتین کار دیگه ای می کردین؟

بله.

چه کار؟

دوس داشتم درس مو علاقه داشتم ادامه می دادم و تو همون رشته ی خودم موفق می شدم.

چرا دنبال رشته ای که دوس داشته باشین نرفتین؟

دوس نداشتم. ولی الان دوس دارم که درسُ  ادامه می دادم اگه فکر الانُ، اون موقع داشتم.

( از اول مصاحبه تا حالا نوعی خونسردی و بی تفاوتی در چهره و رفتارش می بینم. از طرفی به چشم من آن قدر جوان آمده که با شنیدن این جواب نگاهی به او می کنم و می گویم: اصلا به تون نمیاد 30 سالِ باشین؟ می پرسد:" چند سالِ به نظر میام؟" قبل از من همکارش که مدتی است آمده و کنار ما روی یک صندلی نشسته و به ما گوش می دهد می گوید:" مثلا 27، 28 سالِ." می گویم : یا حتی 24، 25 سالِ. خنده اش می گیرد. تشکر می کند و یک دفعه می گوید: " ازدواج هم کردم! " از تعجب نزدیک است شاخ دربیاورم. چنان او را جوان بی قید و بی خیالی تصور کرده بودم که سؤال" کی ازدواج کردین؟" را اصلا نیاز ندیده بودم بپرسم.)

از شدت تعجب، ناخودآگاه کلنجار ذهنی ام به زبانم می آید و می گویم: این قدر 30 سال به تون نمیاد که خیلی با اطمینان از سؤال ازدواج گذشتم! کی ازدواج کردین؟

سال 84. ده سال پیش. نه، می شه 14 سال پیش.

بچه دارین؟

نه، به سرانجام نرسید.

می خواستین و نشد؟

فوت شد بر اثر تصادف. ( فضا برایم سنگین می شود از اینکه با این سؤال و جواب ها او را یاد خاطرات تلخ زندگیش می اندازم. پس شاید بی تفاوتی، بی قیدی یا خونسردی ای که در او می بینم به دلیل این اتفاق باشد.)

چند سالِ بود؟

متولد 58 بود. دیگه فکر کنم اون موقع 28، 29 سالش می شد. این جورا بود. ( رو به همکارش می کند و می پرسد:" درسته، نه؟ تو حساب کن. می شه 28، 29 سال دیگه.) کار آرایشگری را به خاطر همین ول کردم چون اون موقع اون کارو می کردم. بعدش دیگه حوصله شو نداشتم. قبلش دوس داشتم اون کارو. ( او حرف می زند من هم می نویسم ولی در ذهنم گیج شده ام. بچه ی 28، 29 سالِ با مادر 30 سالِ!؟ هر چقدر او مثل قبل بی تفاوت و خونسرد حرف می زند گیجی ذهنم در منِ مادر، با حسِ غمِ از دست دادن بچه چنان به شدت به هم می پیچد که انگار منطق زمان را از دست می دهم. احساس می کنم دارم در یک حالت بی وزنی، معلق در فضا، مصاحبه می کنم. نگاه به چهره ی ساکن او که جز بی حالی و بی تفاوتی هیچ حسی منعکس نمی کند هم باعث روشنی ذهنم نمی شود. ذهن گیجم با دیدن چهره ی ساکن او فقط می پرسد)

راحت تونستین غمُ از خودتون دور کنین؟

نه. هنوزم فراموش نکردم.

چند سال پیش بود؟

86 فوت شد.

چطوری؟

گفتم که تصادف کرد. ( همچنان شدیدا گیجم و معلق در فضا ...)

با چی؟

با موتور بود.

بچه تون با موتور چه کار داشت؟

بچم نبود! گفتم که ده سال پیش قرار بود. فوت شد. کسی که انتخاب کرده بودم فوت شد. ( تازه احساس می کنم که پایم به زمین می رسد و انگار دوباره روی صندلی می نشینم ... تا به حال در این گفت و گوهای " پشت چهره ها " چنین لحظات بی وزنی را تجربه نکرده بودم که زمان و مکان را فراموش کنم و با ذهنی قاطی شده مصاحبه را پیش ببرم!!)  ادامه مطلب ...

زندگی روی دوش زن 49 ساله

خود شما!


وارد فروشگاه بزرگی می شوم که مردی پشت صندوق نشسته است. از مشتری خبری نیست. اول قیمت یک جنس را می پرسم. می گوید:" براتون بیارم؟" می گویم نمی خواهم و کارم را توضیح می دهم. تا جواب بدهد مرد دیگری وارد می شود. مرد پشت صندوق بلافاصله با اشاره به او می گوید:" با ایشون صحبت کنین خیلی پُره." خوب من را از سرش باز می کند! مثل توپی که به بازیکن بعدی پاس داده می شود با لبخند کمرنگی به لب، به طرف مرد تازه وارد می روم.

توضیحاتم را با بی حالی گوش می دهد. می گوید:" نمی تونم چون یادآوری گذشته اعصابَ مو به هم می ریزه." – اتفاقا شاید اگه یه بار از کل گذشته تون حرف بزنین بتونین پشت سر بذارینش. – " نه، من هر شب یاد تجربه ی گذشته م می فتم و زندگیم تلخ می شه." – چرا هر شب فقط با یادآوری خودتونو اذیت می کنین. برعکس از گذشته درس بگیرین برای بهتر قدم برداشتن در آینده. از قدیم می گفتن "گذشته چراغ راه آینده است." – " برای من گذشته تلخه، آینده هم تلخه. فرقی نمی کنه. اذیت می شم." برای اینکه بشنود هر کسی سختی خودش را در زندگی دارد کمی از وضعیت دیرآموزی پسرم و تلاش های مان برایش می گویم. موقع خداحافظی هم تأکید می کنم: من نمی تونم شما را وادار به حرف زدن بکنم ولی آدم باید در زندگی به یه چیزی امید داشته باشه تا انگیزه ی حرکتش بشه والا زندگی براش خیلی سخت تر می گذره.

دوباره در پیاده رو راه می روم با چشمانی که فقط به داخل مغازه ها نگاه می کند تا ببیند فرد مناسبی برای مصاحبه به تورش می خورد یا نه. از مقابل مغازه ای رد می شوم که در آن مردی جدی شدیدا مشغول حرف زدن با تلفن است البته با خط ثابت مغازه نه گوشی همراه. کنارش زنی نشسته با لباس فرم. رد می شوم. مرد چنان جدی است و چنان سرش شلوغ که با خودم گفتم اگر بروم داخل و بگویم می خواهم با کارمند شما صحبت کنم لابد باید هر عکس العملی را تحمل کنم. دیدن دو سه مغازه ی بعدی که فقط مردان در آنها مشغول کار بودند درجه ی جسارتم را بالا برد. تصمیم می گیرم بروم با همان کارمند زن حرف بزنم تا ببینم چه پیش خواهد آمد.

***

بین حرف زدن هایم تلفن زنگ می زند. با عذرخواهی از من گوشی را برمی دارد و می گوید:" آقای ... با تلفن دیگه صحبت می کنه باید منتظر بمونین." گوشی را به مردی که با تلفن دیگری صحبت می کند نشان می دهد و کنار دستش روی میز می گذارد. همین موقع تلفن دیگری که روی میزی این سمت پیشخوان است زنگ می خورد. با شرمندگی به من که کنار میز ایستاده ام می گوید:" ببخشین می شه اون گوشی را بدین به من؟" گوشی را به او می دهم. به تلفن کننده می گوید:" آقای ... با تلفن حرف می زند یه گوشی هم دم دستش منتظره. شما صبر می کنین یا دوباره زنگ می زنین چون از دست من کمکی به برنمیاد." بعد رو به من می گوید:" می بینین اینجا چه خبره از تلفن." حالا دیگر او هم ایستاده و به بقیه ی توضیحات من گوش می دهد. چند ثانیه ای ساکت به من نگاه می کند. نرمی خاصی در نگاهش موج می زند. می گویم: موافقین صحبت کنیم؟ با لبخند نگاهم می کند:" خانوم زندگی من هم جذابه هم طولانی. اصلا مثل یه داستان می مونه." حرف هایش به من حس خوب و مثبتی می دهد. انگار امروز، روز شانس من است!

می گویم: پس شروع کنیم؟ - " اینجا نه. بریم طبقه ی بالا."

شغل تون اینجا چیه؟

مالی، حسابداری.

چند ساله اینجا حسابدارین؟

شیش سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

من باید از اوایل بگم که چی شد رسیدم به اینجا. من زمانی که سوم راهنمایی بودم آموزشیار شدم. تو روستاهای هم مرز شوروی بیتوته می کردم درس می دادم برا نهضت سوادآموزی. بعد شیش سال سابقه، ازدواج کردم. شوهرم موافقت نکرد بچه ی اولم ( دخترم) تو روستا بزرگ بشه. من ترک دوره کردم. خانه دار شدم. بعدِ سه سال، مشکل بزرگ با شوهرم پیش اومد. فهمیدم که شوهرم اعتیاد شدید داره. برای اینکه تو اون منطقه که بودیم کارایی از ایشون سر می زد باعث بی آبرویی پدر و مادرم می شد اومدیم ساکن کرج شدیم. برای کمک به شوهرم که بتونه از این راه برگرده نیاز مالی مبرم داشتم مجبور شدم هم تحصیلم رو ادامه بدم هم دنبال کار باشم. که سال اول دبیرستان و شروع کردم. با هم زمان با تحصیل، تو یه شهربازی روپوشیده مشغول کار شدم. از کار خدمات شروع کردم با سه شیفت کاری.

در روز؟

بله، یعنی صبح بودم، بعد از ظهر بودم، شبم بودم. صبح ساعت شیش در نظر بگیر تا ساعت 12 شب. تو هفته یه روز آف داشتم چون پنجشنبه جمعه ها هم سر کار بودم چون پارک بود. فقط یه روز کاری وسط هفته آف داشتم که می رفتم کلاس. صبح تا ظهر کلاس می رفتم. ( شنیدن این برنامه ریزی روزانه، عجیب حیرانم می کند. چقدر باید یک انسان انگیزه و امید به زندگی داشته باشد که از ساعت شش صبح تا 12 شب کار کند، سال اول دبیرستان را هم شروع کند و برای ترک اعتیاد همسرش هم تلاش کند. تازه یادم می افتد که بچه هم دارد.)

دخترتون رو چه کار می کردین؟

دختر دومی یَم هم به دنیا اومده بود. دو تا آبجی تو سن نای دوم ابتدایی، دومی پیش دبستانی که بیشتر تنها بودن با پدر مریض. من کرج غریب بودم نه فامیلی نه دوستی که بچه هامو نگه داره. ( به چهره اش نگاه می کنم. به چشم هایش. آرام است. همان آرامشی که از اول دیدار در او دیده ام. هیچ حسی از حسرت یا اندوه در او نمی بینم.)

مادر و پدرتون کمک نمی کردن؟

نه، بابا یه کارمند بود که فقط زندگی خودشو می تونست اداره کنه. شاید مثلا در حد خیلی کم.

چی شد که از کلاس سوم راهنمایی رفتین برا کار؟

چون هشت تا بچه بودیم. دوس داشتم مستقل بشم از پدرم پول نگیرم برا تحصیلم یا خرج خودم. البته پدرم، بنده خدا، راضی نبود اصلا. می گفت:" درس تو بخون. درسِ ت خوبه. حیفه ول نکن." گفتم نه. من دوس داشتم مستقل بشم چون چار تا خواهر چار تا برادر بودیم دوس داشتم مستقل بشم خرج خودمو دربیارم.

مستمع آزاد بودین؟

رشته ی کار و دانش بود بزرگسالان.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من الان 49 سالَ مه. هم متولد 1349م هم 49 سالَ مه. خردادی هم که هستم. دیپلم و که گرفتم وارد دانشگاه شدم. معدلم خوب بود. دو سال کاردانی خوندم.

چه رشته ای؟

رشته ی حسابداری. کارشناسی م قبول شدم. ادامه ندادم.

چرا؟

به خاطر اوضاع مالی. آزاد می خوندم. دختر بزرگم ازدواج کرد فقط تونستم جهازشو آماده کنم. شوهرم هم الان 10 ساله پاکی داره. ( انگار شک می کند.) البته 11 ساله پاکی داره. ( نمی دانم چرا خنده اش می گیرد. می پرسد:" دیگه چه سؤالی دارین؟")

غذا با شوهرتونه؟

نه، غذا را دختر بزرگم با اینکه چار ابتدایی بود آشپزی می کرد. خواهرشو نگهداری می کرد. درساشونم خیلی عالی بود. رشته ی ریاضی خوندن، هر دوتاشون. دختر بزرگم الان کارشناسی فلسفه داره چون ذاتا مؤمن بود با یه طلبه ازدواج کرد. الانم فعلا داره درس می خونه. تو قم زندگی می کنه. ( احساس می کنم از سرم دود بلند می شود؟! دو دختر تنها با پدری در حال ترک اعتیاد با مسؤلیت آشپزی و نگهداری از خانه و پدر، هر دو دیپلم ریاضی می گیرند ...)

چه رشته ای؟

همون رشته ی فلسفه رو ادامه می ده. اسلام شناسی، این چیزا. دختر کوچیکم هم ازدواج کرد. اونم حوزه درس می خونه. با اینکه دیپلم ریاضی داشت حوزه رفت. ( هم چنان آرام است. نه گفتن پیشرفت های تحصیلی دخترانش حس غرور و افتخار را به چهره اش می آورد نه گفتن سختی ها، حس اندوه و غم را. در این زندگی، شخصیتش را ساخته است.)

تو این سال ها از لحاظ مالی چه کار می کردین؟

همون، هم کار می کردم هم درس می خوندم هم مستأجری ... همه چی پای خودم بود.

چه جوری می رسوندین؟

خونه های خیلی مجهز نمی گرفتم. کوچیک می گرفتم. صاحبخونه های خوبی خدا جلو پام می گذاشت که هم هوای بچه ها رو داشتن هم از لحاظ قیمت کنار می اومدن. ولی خودم دوس دارم یه زمانی بشینم بنویسم سرگذشت زندگی مو. اینایی که گفتم خیلی خلاصه بود.

زمان احمدی نژاد ثبت نام کردم برا مسکن مهر که یه ماه پیش تو شهر جدید ... تحویل شو گرفتم. خونه دار شدم بعد چند وقت. الانم از ... میام تهران.

درس رو تا کجا ادامه دادین؟

تا کاردانی حسابداری. دیپلم حسابداری یم گرفتم چون دوباره شروع کردم. البته سی و خورده ای سالم بود شروع کردم. توی شهربازی که بودم بعد از دو سال و شیش ماه، کارفرما چون از کارم راضی بود معرفی کردن رفتم میرداماد تو یه دفتر حقوقی منشی شدم. تو اون مدت با دو تا دکتر کار می کردم. بعد از اینکه فهمیدن دارم ادامه تحصیل می دم از لحاظ مالی و شهریه دانشگاه کمکم کردن.

پس چرا کارشناسی نگرفتین؟

بعد از اینکه هفت سال میرداماد بودم اوضاع اقتصادی جامعه جوابگو نبود. دکترا رفتن خارج کشور که من دیگه مجبور شدم دوسال بیمه ی بیکاری بگیرم و همین کارو که مطابق با تحصیلاتم بود بیام اینجا. الان شیش ساله اینجام. که تو همین مدت دختر کوچیکم هم ازدواج کرد. دوباره جهاز و مشکلات که اسفند پارسال بود که قیمت همه چی رفت بالا. حالا دو تا نوه دارم از دختر بزرگم؛ یه پسر یه دختر. ( برای اولین بار از شروع مصاحبه، رضایت و شادی در چهره اش موج می زند.) آره از زندگیم راضیم. چون برنامه ی شوهرم خوب شد. دوباره براش مغازه گرفتیم. کارش نقاش ماشین بود. الان مشغول کاره البته نه زیاد ولی باز کمک خرجه.

دو تا دکتری که باهاشون کار می کردین چه تخصص هایی داشتن؟

یکی دکترای حقوق داشت. استاد دانشگاه هم بود. البته الان ایرانِ ولی دفترشو جمع کرد. یکی دیگه دکترای اقتصاد داشت که کارای بیزینس انجام می داد. اقتصاد این جوری شد جمع کرد رفت.

خوب شدن شوهرتون چقدر طول کشید؟

 هفت سال.

مغازه چطور تأمین شد؟

یکی از بچه های کلاسای ترک اعتیاد صافکار بود یه مغازه ی خیلی کوچیک اطراف کرج گرفتن با کرایه ی پایین. دوتایی شریکی. الان 11 ساله اونجان.

شوهرتون قدر شما رو می دونه؟

بله، همیشه توحرفاش می گه فرشته بود نجات دهنده بود... ( با خنده می گوید:" اینارَم می خواین بنویسین؟") چون به خاطر اعتیادش همه فامیلا ترکش کرده بودن حتی پدر و مادر، خواهر و برادر. به هیچ عنوان قبولش نداشتن.

الان ارتباط دارن؟

خواهرا و برادرا بله، چون با من ارتباط داشتن. زنگ می زدن می گفتن" زن داداش خوبی؟" ولی به خاطر داداش شون نمی اومدن. مثلا عروسی دختر خواهر شوهرم بود زنگ زدن گفتن" داداش نیاد فقط خودت بیا!" 

ادامه مطلب ...

فروشنده ی زن با 13 ساعت کار در روز!

دخترم می پرسه:

"چرا پنجشنبه جمعه ها پیش من نیستی؟"

 

امروز به خودم می گویم هر طور شده باید با یک زن صحبت کنم. آخرین زنی که با او مصاحبه کردم مطلبش را 22 تیر ماه در وبلاگ گذاشته ام. بعد از او هشت گفت و گویی که در وبلاگ گذاشته ام با مردان بوده.

وارد مغازه ای می شوم که زنی در آن مشغول کار است. مشتری ندارد ولی خودش در حال بسته بندی وسایلی است. همچنان در حال کار به حرف هایم گوش می دهد و سرش را به علامت تأیید تکان می دهد. در جواب می گوید:" امروز همسرم نمیاد. دست تنهام. باید سفارش ها را آماده کنم." – همین طور که شما کار می کنین من می پرسم و می نویسم. – " نمی شه. مثلا الان باید به مشتری زنگ بزنم بپرسم که گل سفید می خواد یا صورتی." – خب من صبر می کنم. – " می دونم شما  هم فرهنگ سازی می کنین. خودمم دوس دارم. اگه یه وقت دیگه بیاین که کارم کمتر باشه خیلی خوب می شه." کارتش را می گیرم برای هماهنگی وقت مصاحبه.

به راهم ادامه می دهم. به تعدادی غرفه می رسم که فروشنده هایش هم زن هستند هم مرد. می روم که با یکی از فروشنده های زن صحبت کنم. بعد از شنیدن توضیحاتممی گوید:" من اینجا فروشنده م نمی تونم کارای متفرقه بکنم. صاحب کار ایراد می گیره. من فقط باید حواسم به فروشندگی باشه."

دوباره راه می افتم. به فروشگاهی می رسم که زنی در حال چیدن جنس هایی در پیاده روست. مرتب داخل فروشگاه می رود وسایلی را برمی دارد و در بیرون می چیند. کمی صبر می کنم تا کارش تمام شود. خودش با دیدن من که همچنان ایستاده ام می پرسد که چی می خواهم. وقتی حرف هایم تمام می شود می گوید:" امروز یه خورده دیر رسیدم. باید زودتر اینجا را مرتب کنم." مردی وارد مغازه می شود. زن با دیدن او می گوید:" این خانوم روزنامه نگاره. شما حرف بزنین." مرد که ظاهرا صاحب فروشگاه است می گوید:" نه، من  الان نمی تونم." من هم که امروز با خودم عهد کرده ام حتما با یک زن مصاحبه کنم به او می گویم: اگه شما اجازه بدین من با این خانوم صحبت کنم. تا حالا بیشتر با مردا حرف زدم. می خوام بعد از هفت، هشت تا مرد اقلا با یه زن هم حرف بزنم. در حالی که می خندد با خوشرویی می گوید:" این خانوم اینجا خودش همه کاره ست." خوشحال به داخل می روم. کنار یک ویترین می ایستم و وسایلم را از کیفم درمی آورم و خودکار به دست می ایستم تا زن فروشنده بیاید. می آید کنارم می ایستد. –" خب، بپرسین." اما تا سؤال کنم می گوید:" ما یه همکاری داریم خیلی بلبله. ( رو به صاحب کار) زنگ بزنم ... بیاد. با اون حرف بزنه؟" – " نه، اون کار داره. خودت حرف بزن."

***

چی می فروشین؟

آرایشی، بهداشتی.

چند ساله؟

10، 12 ساله.

چطور شد این کارو انتخاب کردین؟

انتخابش نکردم. از سر بیکاری بود. بعد اومدیم درگیرش شدیم. می گن خاک بازار گیراست می گیره. دیگه موندیم؛ خرج زندگی و باقی چیزا ...

قبل از این چه کار می کردین؟

دختر خونه بودم. ازدواج کردم. بعد اومدم سر کار.

سر همین کار؟

بله.

چند سال تونه؟ چقدر درس خوندین؟

32 سال. دیپلمم. دیپلم مدیریت خانواده.

دوس داشتین کار دیگه ای می کردین؟

اگه کاری بود که تایمش کمتر بود آره. از نُه صبح مغازه بازه تا 10 شب. بیشتر مردم ساعت شیش میان بازار. بعضی وقتا تا 11 شبم طول می کشه.

همسرتون چیزی نمی گن؟

چی بگه. بچم اعتراض می کنه که:" چرا مامان پیشم نیستی. جمعه هام نیستی." ( به چهره اش نگاه می کنم. آرام است. حسرتی در لحن صدایش نیست.)

جمعه هام میاین؟

جمعه هام میایم. تعطیلاتم میایم. فقط عاشورا تاسوعا و رحلت امام نمیایم. ( تعجب را که در صورت من می بیند خنده اش می گیرد.) تمام تعطیلات رسمی خدمت شما هستیم!

بچه تون چند سالشه؟

10 سالشه. دختره. کلاس چهارمه. اعتراضش جدیدا اینه که "چرا پنجشنبه جمعه ها پیش من نیستی؟"

پدرش پهلوشه؟

پدرش از سر کار میاد خونه پیش اونه. صبحا می ره سر کاربعد از ظهرا میاد خونه. دیگه دختر بچه رو نمی شه تنها گذاشت تو خونه.

همسرتون از اول اعتراض نداشت به ساعت کاری شما؟

چرا ناراضیه چون پیشش نیستم. ولی با این اوضاع کار و بیکاری ... شما هر جا برین یا باید سابقه ی کار داشته باشین یا با طرف دوس باشین یا باید پول داشته باشین. غیر از اینا همین می شه دیگه.

کی ازدواج کردین؟

من بیست سالم بود.

والدین تون در مورد کارتون چیزی نمی گن؟

بچه ی شهرستانم. اونا شهرستانن من تهرانم.

یعنی شرایط کاری تونو می دونن؟

بله. همه شونم اعتراض دارن. دیر به دیرم می بینیمشون.

غذا را چه کار می کنین؟

از اینجا که می رم خونه غذامو درس می کنم. صبحام برنج درس می کنم. ( می خندد.) غذاشون همیشه آماده س. خیال تون راحت! ( خیال من که اصلا راحت نیست از فکر اینکه تا ساعت 10، 11 شب سر کارش است و تازه وقتی می رسد خانه باید خورش فردا را هم درست کند ...) فقط فشار رو خودمه.

چه ساعتی می خوابین؟

معمولا شبا؛ یک، دو. زودتر از یک نشده بخوابم. شیش صبحم پا می شم که بچه رو ببرم مدرسه. یعنی فشار زندگی بیشتر رو منه تا شوهرم.

می رسین خونه تا غذا درس کنین وقت شام خوردن دارین؟

غذا که بشینم سر سفره بخورم هیچ وقت نشده. یه ناخنکی سر گاز بزنم یه سیبی چیزی بخورم. این شده غذای ما. ( خیلی آرام است چه در حرف زدن چه در رفتار. خیلی هم راحت حرف می زند. هیچ حسرت یا افسوسی در وجناتش حس نمی شود. از آنهایی است که واقعیت زندگی اش را پذیرفته و چون و چرا نمی کند. زندگی می کند ...)

کار همسرتون چیه؟

ایشون تو یه شرکت داروهای گیاهی کار می کنه. کارمند شرکت داروهای گیاهی یه که صادر می کنن به خارج از کشور.

دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

یه زندگی که حداقل بچه مو درست حسابی ببینم. یه خونه حداقل داشته باشیم که هر چی حقوق می گیریم ندیم اجاره خونه. من ماهی یک و نیم ( میلیون) می دم اجاره خونه.

چقدر اینجا درآمد دارین؟

حقوقی که می گیرم یک و شیشصده به همراه بیمه.

با این همه ساعت کار شما؟

( سرش را تکان می دهد.) فروشنده همینه ...

درآمد شما و همسرتون به زندگی تون می ر سه؟

نه دیگه. فکر کنین اون حقوق وزارت کارو می گیره. منم که پایه حقوق مو گفتم. دیگه خودتون حساب کنین.
پس چه کار می کنین؟

( می خندد؛ آرام، تسلیم.) از غذا بزن از لباس بزن از تفریح بزن. یه جوری باید برسونیم. بیمه هم بیمه ی تأمین اجتماعی باشه دیگه خودتون حساب کنین چی می شه.

بعد شما ببینین تأمین اجتماعی شامل هیچ چی نمی شه. مثلا دندون درد بگیری تأمین اجتماعی که نمی ده. باید بری زیر قرض. ( یک دفعه انگار چیزی به ذهنش رسید. پرسید:" راستی اینا کجا چاپ می شه؟" - : تا چند وقت پیش مطالبم چاپ می شد ولی با مسئول روزنامه ها مشکل پیدا کردم. از خیرش گذشتم. حالا مصاحبه ها رو مستقیم تو وبلاگم  می ذارم. مردم فضای مجازی را بیشتر می خونن تا روزنامه ها رو. من از آمار بازدید وبلاگم می فهمم چقدر مطالبم رو می خونن. موضوع براش جالب شد. پرسید:" واقعا؟" - : بله. من مثلا  چند روز به چند روز یادداشت می کنم که چند نفر خوندن. برام جالبه. -:" پس حتما یه کارت هم به من بدین ببینم.")

به درس دخترتون پدرش می رسه؟

امسال می ره خونه. قبلا می رفت مهد یعنی از مدرسه سرویس می برده مهد. تو مهد یه مربی به درسش می رسید. البته ما به مربی می رسیدیم تا بهش برسه. نمی رسیدیم اونم نمی رسید. از امسال می ره خونه. یه سال بزرگتر شده. باهاش صحبت کردیم. خودشم دوس داره خونه بمونه. تلفنی با هم تو ارتباطیم. چیزی هم نتونه از پدرش می پرسه.  ادامه مطلب ...

پسری 18 ساله با آرزوی یک جزیره شخصی و یک ایستگاه فضایی!

این قانون زندگی یه

 

تصمیم می گیرم که برای این گفت و گو حتما یک مصاحبه شونده ی زن پیدا کنم. می روم به فروشگاهی که قبلا دیده ام فروشنده اش زن است. باز نیست. به فروشگاه دیگری می روم که دو فروشنده ی زن پشت پیشخوان آن نشسته اند. مشتری دارند. صبر می کنم تا مشتری برود. کارم را که توضیح می دهم به هم نگاه می کنند. یکی رو به دیگری می پرسد:" تو چی می گی؟" او بلافاصله جواب نمی دهد. بعد از چند لحظه می گوید:" اگه بین صحبت صاحب کار بیاد بد می شه." می گویم: قبلا پیش اومده که وسط کار اومدن و  چیزی هم نگفتن. هر دو با هم جواب می دهند:" آخه صاحب کار ما خیلی حساسه به این چیزا. شرمنده."

قدم می زنم. با زن صاحب غرفه ای که به مردم بیمه معرفی می کند صحبت می کنم. می گوید:" نمی تونم. امروز از صبح حالم یه کم خوب نیست." دست از پا درازتر برمی گردم... با دستی خالی، با ورق های یادداشتی که هیچی روی شان نوشته نشده.

امروز، روز دیگری است. باید به اداره ی بیمه بروم برای تعویض دفترچه بیمه ام. می روم. تعدادی مراجع نشسته اند. کنار باجه ها فقط یکی دو نفر ایستاده اند. چه خلوت! ذوق می کنم و دفترچه به دست جلو می روم. به باجه که می رسم می شنوم که کارمند بیمه به نفر قبل از من می گوید:" نوشته رو جلو باجه گذاشتیم. بخونین ..." نوشته ای چاپ شده که اطلاع می دهد سیستم کامپیوتر قطع است. به همین دلیل فضای دفتر بیمه آرام است. بیرون می روم. مغازه ها تک و توک باز است. به داخل شان نگاه می کنم. خنده ام می گیرد از فکر اینکه ساعت نُه و نیم صبح وارد مغازه ای بشوم و به فروشنده بگویم می خواهم در مورد تجربه- تان از زندگی با شما صحبت کنم... و چهره ی بهت زده ی فروشنده را در خیال مجسم می کنم که می گوید: خانوم حوصله داری اول صبحی ... برو بذار به کارمون برسیم!!

قدم می زنم تا وقت بگذرد و دوباره به دفتر بیمه بروم. در راه برگشت در بیرون فروشگاهی بسته ای نان خشک جو دو سر توجهم را جلب می کند. یک بسته برمی دارم داخل مغازه می روم. فروشنده که پسر بسیار جوانی است به محض دیدن من از جایش بلند می شود.  در حال پرداخت پول چشمم به کلوچه های خاصی که منظم در یک کیسه داخل کارتنی چیده شده می افتد. در جواب سؤالم می گوید:" بهشون می گن کُلُمبه. مال کرمانِ." یک دفعه دلم را به دریا می زنم و می گویم که روزنامه نگارم و کارم را توضیح می دهم. خیلی جدی، آرام و بی عکس العملی در چهره به حرف هایم گوش می دهد. -:" خیلی هم خوب کاریه." بلافاصله ذهنم می گوید لابد از همان افرادی است که از فکر استقبال می کنند ولی با بهانه ای حرف نمی زنند. با این وجود می گویم: پس اگه موافقین شروع کنیم. در کمال ناباوری من قبول می کند. وسایل کارم را از کیفم در می آورم.

***

بشینین شما.

نه، همین جوری خوبه.

کارتون چیه؟

کارم اینجا در اصل فروشندگی یه. در طول روز همه آدمی می بینم. اینکه با همه معاشرت دارم برام خیلی خوبه چون می تونم با همه ارتباط برقرار کنم ... ( می خواهد بیشتر توضیح بدهد. انگار که بخواهد کل مصاحبه را در جواب همین سؤال اول بگوید. نمی گذارم. می گویم: اینها را در سؤال های بعدی می پرسم.)

چند سالِ به این کار مشغولین؟

به سال نمی رسه.

چند ماه؟

تقریبا سه ماهِ.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

قبل از این کارم داخل کارگاه بود.

چه کارگاهی؟

کارگاه تولید آباژور.

چی شد اومدین بیرون؟

یه جورایی خودم حس کردم که حسَم تو این کار بهتره. یعنی از احساسم پیروی کردم.

چه جوری؟ قبلا تجربه ی فروشندگی داشتین؟

نه، تجربه شو نداشتم. خودم فکر کردم که چقدر خوبه آدم با مردم معاشرت کنه. انرژی مثبت بده و انرژی مثبت بگیره. خیلی بررسی کردم. همین که اینو احساس کردم یه جورایی منو به این سمت کشوند. ( ایستاده ام و می نویسم. تکیه گاهی برای کمرم ندارم. می- گویم: میشه من بشینم رو صندلی شما؟ خجالت زده می گوید:" حتما حتما. ببخشین که حواسم نبود." کنار صندلی چارپایه ای است با یک تابلوی فلزی روی آن. تابلو را برمی دارد. می گویم: شما هم روی این چارپایه بشینین. نمی نشیند. می خواستم بگویم من زمان مصاحبه می خواهم تأثیر سؤال و جواب ها و عکس العمل شما را در چهره تان ببینم و بنویسم و این طوری که من نشسته باشم و شما ایستاده، برایم سخت می شود. ولی چیزی نمی گویم.)

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من 18 سالمه. الانم در حال تحصیلم. کلاس یازدهم می شم.

چطوری؟

غیرحضوری درس مو دارم می خونم.

سال قبلم غیر حضوری بودین؟

نه فقط امسال چون تصمیم گرفتم هم زمان کار کنم درسم بخونم که تجربه کسب کنم.

پدر و مادرتون مخالف نبودن؟

نه، مخالفتی نکردن. چون خودم دوس داشتم این کارو. علاقه ی خودم بود. دوس داشتم تجربیات جدید کسب کنم. نسبت به سنم همیشه دوس داشتم یه قدم جلوتر باشم از بقیه.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

آره، همین کارو چون حسم از اول توش خوب بود. حتی قبل از اینکه بیام اینجا فروشندگی، می خواستم جای خوبی باشم. دقیقا همون چیزی هم که می خواستم بهش رسیدم.

این فروشگاه نزدیک خونه تونه؟

اینجا نزدیک خونه مونه. من داشتم تو آگهی های منطقه می گشتم تا دیدم اینجاست سریع اومدم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

من همیشه احساس شادی می کنم چون توجهم همیشه به چیزایی یه که بهم انرژی مثبت می ده و حال مو خوب می کنه. (مردی وارد می شود و غذاهای خانگی تبلیغ می کند.)

چیزای مثبت مثل چی؟

چیزای مثبت مثل طبیعت ( به درختانی که بیرون مغازه است اشاره می کند.) همین درختایی که رو به رو هست. مثلا آدمایی که می بینم درگیرن، ذهن شون منفی یه، من به اونا توجه نمی کنم. من به همین درختا یا کوهی که پشت شونه توجه می کنم که بهم حس خوبی می ده. یا بعضی وقتا داخل مغازه ی خودمون اجناسی که می بینم قشنگه مثل رنگ عسل یا آب میوه هایی که رنگ و وارنگن نگاه می کنم. بهم نشاط می ده.

از چه سنی این توجه رو پیدا کردین؟

تقریبا از موقعی که اومدم تو این کار.

یعنی قبلش مثبت نگر نبودین؟

نه. در واقع از موقعی که اومدم تو این کار زندگیم متحول شده. هر روزم بهتر از دیروز می شه و هر روزم اتفاقای مثبت برام می فته. ( تا حالا یکی دو بار از او خواسته ام که صبر کند تا من در نوشتن به او برسم و چیزی از قلمم نیفتد. این دفعه بدون اینکه من بگویم خودش چند لحظه ای سکوت می کند. بعد می پرسد:" حالا بگم؟" و می گوید.) اینکه مثلا زندگیم متحول شده چون به این نتیجه رسیدم اگه توجه مونو بذاریم روی چیزای مثبت، حال مونو خوب می کنه و اتفاقای مثبت برامون می فته. اینو من بهش باور اوردم.

چقدر درآمد دارین؟

درآمدم اینجا یک و هفتصد، هشتصده.

چند ساعت کار می کنین؟

من اینجا هستم دائما. از ساعت هشت تا 12 شب.

به درس خوندن می رسین؟

آره چون اون قدر کارم فشرده نیس. می تونم مطالعه بکنم درسامو.

چه رشته ای؟

انسانی.

دانشگاه می خواین ادامه بدین؟

دانشگاه هم می خوام ادامه بدم.

چه رشته ای؟

رشته ی کشاورزی علاقه دارم.

بعد فارغ التحصیلی می خواین چه کار کنین؟

دوس دارم یه جورایی برا خودم گلخونه درس کنم اونم برا تفریح. به دیدگاه درآمد نگاه نمی کنم. شاید درآمدم داشته باشم. گلخونه ی پرورش گل و گیاهان تزیینی. کلا از این جور چیزا که ازش لذت می برم. ( جوان عجیبی است. چهره ی بسیار آرامی دارد. در حرف زدن جدی است. تا اینجای صحبت حتی یک لبخند کمرنگ هم به لبانش نیامده.)

اگر درآمدتون از کار گلخونه کافی نباشه برا زندگی، چه کار می کنین؟

من از اون بابت هیچ مشکلی ندارم. یعنی خیالم راحت راحته چون اونو سپردم دست ... ( چند لحظه مکث می کند.) اینو بگم شاید براتون عجیب بیاد ولی دیدگاه خودمه. اینو می سپرم دست کائنات و انرژی منبع یعنی خداوند. می دونم وقتی که احساس من خوب باشه اونا به همین ترتیب برای من اتفاقای مثبت چه از لحاظ مالی چه از لحاظ نشاط، سلامتی میارن داخل زندگی من. در واقع چون من اعتقادم به اینه که این جهان هستی سرشار از انرژی سلامتی و خوبی هس یعنی حس سلامتی و خوبی از درون ما جاری یه. این ماییم که در اصل جلوی اونو گرفتیم و مقاومت می کنیم با افکارمون. وقتی احساس خوبی داشته باشیم فکرای مثبت بکنیم حس خوب و سلامتی و شادی در درون ما سیلان می کنه. چون در اصل این دنیا از حس شادی و سلامتی در واقع سعادت تشکیل شده.

چند تا خواهر و برادر دارین؟

من یه برادر دارم.

چند ساله هستن؟

برادرم 19 سالشه.

شغل پدرتون چیه؟

نمی تونم بگم.

در آینده اگه به درآمد کافی نرسیدین امیدوارین پدرتون کمک تون کنه؟

من به پدرم امید ندارم یعنی در واقع به هیچ انسانی امید ندارم. من به خداوند امید دارم. من می دونم خداوند اتفاقای مثبت را وارد زندگی من می کنه. اصلا نیازی نیس من کاری انجام بدم. از این بابت خیالم راحته چون بهش ایمان دارم. فقط کافیه من حس خوبی داشته باشم. افکار خوب مثبتی داشته باشم. همیشه شکرگزاری کنم. خودمو در بالاترین سطح ارتعاشی یعنی بالاترین سطح شکرگزاری نگه دارم. ( در نوشتن این جملات عقب می افتم. از او می خواهم که جمله ی آخرش را تکرار کند. و او مثل یک معلم که به علت تکرار هر روزه ی حرف هایش آنها را حفظ می شود جمله ی گفته شده اش را بدون ثانیه ای مکث عینا تکرار می کند. یا شاید مثل یک سخنران که متن سخنرانی اش را برای اطمینان از حفظ کرده باشد. سخنرانی جوان با چهره ای آرام و جدی که لبخند نزدن هم گویا جزئی از سخنرانی اش است.)  ادامه مطلب ...