پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

سفر اول به امریکا

انگار قسمتی از وجودم متولد شد!  

                                                                             

من دو بار به کشور امریکا سفر کردم. بار اول؛ سال 1356 (1977) رفتم و سال 1358 (1980) به ایران برگشتم. بار دوم؛ سال 1380 (2001) رفتم و سال 1381(2002) برگشتم. به عبارتی از سفر اولم،حدود 44 سال و از سفر دوم، 22 سال گذشته.

به دلیل اتفاقی که آن را هم خواهم نوشت تصمیم گرفتم خاطرات آن دو سفر را بنویسم و در وبلاگم بگذارم. البته با این پیش زمینه که بگویم با اینکه کارم نوشتن است ولی اهل خاطرات روزانه نوشتن نیستم. یعنی هر چه در خاطرات دو سفر می خوانید به کمک ذهنم روی صفحه ی کامپیوتر تایپ شده.

اما اتفاقی که من را به این جا کشید چی بود؟ چند ماه پیش یکی از دوستانم که سال ها کار در مطبوعات، زمینه ی آشنایی دیرینه ی ما شده است تماس گرفت و گفت که می خواهد دیداری بگذارد تا گروه روزنامه نگارانی که آن سال ها با هم کار می کردیم بعد از مدت ها همدیگر را ببینیم. بعد از سال ها دیدن همکاران قدیمی لذت بخش بود. یکی از آنها که می دانستم داستان کوتاه می نویسد و کتاب هم چاپ کرده یک نسخه از کتاب جدید چاپ شده اش را در آن دیدار به من داد.

اینجا باید گریزی بزنم به عادتم در کتاب خواندن. من هر روزی که خانه باشم حتما سه تا چهار ساعتِ روز را کتاب می خوانم. فقط هم رمان های نویسنده های خارجی با ترجمه های خوب که به کمک همسرم انتخاب می کنم. گاهی هم پیش می آید که کتاب های زندگی نامه ای یا مجموعه داستان های کوتاه ترجمه شده را بخوانم. کتاب نویسندگان ایرانی را شاید سال هاست که یا اصلا نخوانده ام یا خیلی به ندرت.

چرا؟  ذهن من از دو سه سالگی پسرم که متوجه شدیم او نسبت به هم سالانش کمبودهایی دارد متمرکز شد برای پیدا کردن مسیری برای جبران آن کمبودها. خب، البته زندگی عادی خودم را هم داشتم. مثلا پسرم یک سال و نیمه بود که من در مجله ی زن روز به عنوان گزارشگر استخدام شدم. پویا، پسرم، بزرگ می شد و نیازهایش هم. مشغولیات ذهنی من با تشکیل دو انجمن حامی دیرآموزان که ما در هر دو جزء پایه گذاران بودیم پیچیده تر شد. پسرم در زمان تشکیل آن انجمن ها 19 ساله بود و امسال 40 ساله شده. در 30 سالگی او ما از یکی از آن انجمن ها که دیگر جوابگوی نیاز پویا نبود جدا شدیم و فعالیت مان را در انجمن دوم بیشتر کردیم که هنوز هم ادامه دارد.

این ها را نوشتم که بگویم در حقیقت زمان مطالعه برای من، زمان استراحت ذهنم از پرداختن به مسائل متعدد پسرم است. زمانی است که می خواهم خستگی ذهنیم را برطرف کنم. ذهنم را شاداب و سرحال کنم تا دوباره با ذهن هوشیار متوجه پویا باشم. باید کتابی که می خوانم من را از موقعیت زندگی روزمره ام جدا کند. به همین دلیل رمان های نویسندگانِ دیگر کشورها را می خوانم. ولی وقتی کتاب همکارم را به خانه آوردم تصمیم گرفتم آن را بخوانم.  

خواندم. مجموعه داستان زنده ای بود. با اینکه هر داستان یک صفحه و نیم یا حداکثر دو صفحه بود ولی از نظر من آن قدر قوی نوشته شده بود که نویسنده توانسته بود با همان حجم کم هم به خوبی فضای اجتماعی فرهنگی دلخواهش را به خواننده منتقل کند.

روزی به همکارم تلفن کردم تا ضمن گفتن نظرم در مورد کتابش به او تبریک بگویم. او در بین صحبت به یادداشتی که من بعد از سفر دوم با خودم به ایران آورده بودم و در روزنامه ی یاس نو چاپ شده بود اشاره کرد و گفت:" مطلب خوبی بود. من هنوز هم از یادآوریش لذت می برم چرا اون را پیدا نمی کنید تو وبلاگ تون بذارین. " چند ثانیه ای مکث کردم انگار داشتم فکر می کردم که دوباره گفت:" اصلا چرا خاطرات سفرهاتون به امریکا را نمی نویسین برای وبلاگ تون؟ "

بعد شروع کرد به تعریف خاطره ای از سفر دوم من به امریکا و می گفت که آن را برای دخترش تعریف کرده و دو تایی کیف کرده اند از آن خاطره. شنیدن خاطره ای که برای دخترش تعریف کرده بود هم لبخند به لبم آورد و هم برایم جذاب شد. چون متوجه شدم که او یک خاطره ی سفر اول من را با خاطره ای از سفر دوم با هم یکی کرده و برای دخترش که رابطه ی خیلی خاصی با او دارد تعریف کرده است.

به او گفتم روی پیشنهادش فکر می کنم. گوشی را که گذاشتم به هر دو سفر فکر کردم و اتفاقاتی که در هر دو سفر برایم افتاده بود. به نظرم پیشنهاد جالبی آمد. پس شروع کردم به نوشتن.

هر چه بیشتر می نوشتم بیشتر لذت می بردم. می دیدم که چقدر یادآوری این خاطراتی که قسمتی مربوط به 44 سال پیش و قسمتی مربوط به 22 سال پیش است حس خوبی به من می دهد. انگار قسمتی از وجودم را که سال ها در قلب و ذهنم دست نخورده مانده بود به دنیا می آوردم.

وقتی از این حسم با همسرم حرف زدم گفت:" تو باید جُستارنویسی را هم شروع کنی. نوشتن این خاطراتت که تمام شد برو روی خاطره هایی که از کودکی و نوجوانی و بزرگسالی داری ولی جستار بنویس نه فقط خاطره. "

شاید شما بیشتر از من در باره ی جستار اطلاعات داشته باشید. ولی من اولین بار که از همسرم کلمه جستار را شنیدم چیزی در موردش نمی دانستم. او برایم گفته بود که جستار، بیان عوالم ذهنی فرد است. اینکه نویسنده در مورد خاطرات گذشته ی زندگیش می نویسد ولی آن حادثه یا اتفاق را با ذهنیت امروزش تحلیل می کند و می نویسد. و برای توضیح بیشتر گفت:" چندین کتاب در زمینه ی جستار داریم. بردار بخون. "

تا حالا که این مقدمه را می نویسم از یکی از آن کتاب ها " اگر حافظه یاری کند " نوشته ی جوزف برودسکی ترجمه ی طهورا آیتی که چهار جستار دارد سه جستارش را کامل خوانده ام. چهارمی را شروع کردم ولی نتوانستم ادامه بدم. از کتاب بعدی " درد که کسی را نمی کشد " نوشته ی جاناتان فِرَنزِن ترجمه ی ناصر فرزین فر، که پنج جستار دارد و مترجم به جای مطلبی که باید به عنوان مقدمه ی خودش بر کتاب می نوشته، یک جستار دیگر از همین نویسنده را که جای دیگری چاپ شده بوده آورده زیرا به قول مترجم: " خود جستاری پاکیزه و زیباست و هدفی را که مد نظر داشتم تمام و کمال برآورده می کند. " ( صفحه ی 13 از سخن مترجم کتاب " درد که کسی را نمی کشد )

با این جستار به جای مقدمه ی مترجم، می شود گفت کتاب در واقع شش جستار دارد. از این کتاب من فعلا فقط همین جستار به جای مقدمه ی مترجم را خوانده ام. و خیلی علاقه مندم که از همین حدی که خوانده ام چند نقل قول مستقیم از این دو کتاب را با شما شریک شوم. البته امید دارم که شما هم آنها را دوست داشته باشید.

 

" جستار یا ESSAY  مانند مقاله یا ARTICLE متنی غیر داستانی است اما به جای آنکه مثل مقاله اطلاعاتی در باره ی یک موضوع خاص به خواننده منتقل کند دیدگاه شخصی نویسنده را در باره ی یک یا چند موضوع و با لحنی که اعتماد مخاطب را برانگیزد برایش توضیح می دهد. جستارنویس بر اساس تجربه ی زیسته ی خود، نگاه ویژه ای به مفهوم یا رخداد مورد نظرش پیدا کرده به یک روایت فردی رسیده و با نوشته ای صمیمی و صادقانه می خواهد موضع و تحلیل خودش را شرح دهد. به همین دلیل خواندن جستار، ما را با طرز فکر، منش یا به اصطلاح صدای نویسنده آشنا می کند.

بی تردید مقاله نویس ها هم دیدگاهی شخصی در باره ی موضوع مقاله شان دارند و گاهی آن را با خوانندگان در میان می گذارند اما نتیجه گیری نوشته شان را با استناد به دلایل و شواهد موجود در مقاله سر و سامان می دهند نه مبتنی بر تجربه، برداشت و روایت شخصی خودشان. " ( صفحه ی 10 پیش گفتار کتاب " اگر حافظه یاری کند " )

" ... اگر جایگزینی برای عشق وجود داشته باشد، خاطره است. پس به خاطر سپردن، احیای صمیمیت و دوستی است. ... " ( صفحه ی 62 از جستار نادِژدا ماندلشتام: یک سوگنامه کتاب " اگر حافظه یاری کند " )

" ... جستار روایی متنی غیرداستانی است که سبکی دلنشین، ساختاری ظاهرا ولنگار، لحنی شبیه زبان شفاهی و گاهی چاشنی طنز ظریفی دارد و با استفاده از داستان یا ساختار داستانی، روایت نویسنده را از مبحثی که کمتر به آن پرداخته شده، ارائه می دهد. " ( صفحه ی 9 پیش گفتار کتاب "درد که کسی را نمی کشد " )

" ... جستار کنشی است که خواننده را با تکاپوی نویسنده در درک و تحلیل رخدادهای واقعی و مفاهیم مختلف همراه می کند. ... " ( صفحه ی 10 پیش گفتار همان کتاب )

دو نقل قول آخر را از همان جستار نویسنده ی کتاب " درد که کسی را نمی کشد " که در جای دیگری چاپ شده بوده و مترجم کتاب از آن به عنوان مقدمه خودش در این کتاب استفاده کرده می آورم.

" کی یر کگور ( فیلسوف، متکلم و منتقد فرهنگی دانمارکی ) در کتاب " یا این یا آن " آدم پرمشغله را دست می اندازد. می گوید مشغله برای چنین آدمی راهی برای طفره رفتن از درون نگری صادقانه است. ممکن است نصفه شب بی هوا از خواب بیدار شوی و متوجه شوی که در ازدواجت تنها هستی یا فکر کنی باید حواست به ... باشد ولی فردایش یک میلیون کار خرده ریز برای انجام دادن داری و پس فردایش یک میلیون کار دیگر. مادامی که خرده ریزها تمامی ندارند تو هم لازم نیست مکثی کنی و با پرسش های بزرگ تر رو به رو شوی ... برای اینکه مکثی کنی و از خودت بپرسی واقعا کیستی و حیاتت چه معنایی ممکن است داشته باشد ... " ( صفحه ی 18 سخن مترجم، کتاب " درد که کسی را نمی کشد )

" ... چطور می شود در چیزی که می نویسم بیشتر به نظر خودم واقعی بیایم تا در کالبد خودم؟ چطور می شود موقع خواندن کلماتی که فرد دیگری نوشته به او احساس نزدیکی بیشتری کنم تا وقتی که رو به رویش نشسته ام؟ بخشی از پاسخ به این برمی گردد که نوشتن و خواندن هر دو توجه کامل شخص را می طلبند اما مطمئنا باید ربطی هم به نوعی از مرتب سازی که فقط روی صفحه امکان پذیر است داشته باشد. ... " ( صفحه ی 19 سخن مترجم، کتاب " درد که کسی را نمی کشد "

از هفته ی آینده وبلاگم را با گذاشتن خاطرات سفر اولم به امریکا ادامه می دهم. با این نظم؛ دو هفته خاطره یک هفته گفت و گو. اگر اقبال داشتم این نظم پایدار می ماند اگر نه، آن قدر خاطره دارم تا اقبال را پیدا کنم ...!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.