پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

تهران قدیم

قدیم زندگی می کردیم ... الان دنبال زندگی می دوییم!
                           
امروز با حس خیلی راحتی برای مصاحبه می رم چون دقیق می دونم با کی می خوام حرف بزنم. هفته ی پیش که برای مصاحبه به همین محل آمده بودم بعد از تمام شدن کارم، سبکبال صاحبان کسب و کارهای مختلف محل را با " چشم خریدار "! نگاه می کردم تا ببینم مورد بعدی کارم را پیدا می کنم یا نه. از جلوی یک قهوه خانه که رد شدم سن صاحبش به نظرم مناسب آمد. خیلی بی حرکت و آرام کنار میز اِل مانند قهوه خانه نشسته بود. خندان رد شدم و به خودم گفتم باز برمی گردم.
وارد قهوه خانه که می شوم خودش را می بینم که مثل بار قبل خیلی آرام و بی حرکت نشسته است و پسر جوانی که لابد کارگرش است وسایلی را جا به جا می کند. وقتی کارم را توضیح می دهم با بی حوصلگی می گوید:" من 51 سالمه. خیلی چیزی یادم نیست. " در جوابش می گویم: اتفاقا یک ماه پیش با آقایی مصاحبه کردم که مثل شما 51 ساله بود و از قدیم گفت. مصاحبه ی خوبی هم شد. با اکراه می گوید:" باشه. من هر چی یادم مونده می گم. هر چی یادم نمونده می گم یادم نیست. " ( حال سنگینی دارد. مغموم و گرفته است. خیلی سخت و بی انرژی حرف می زند. )
***
چند سالِ تونه؟
بنده 54 سالمه.
چقدر درس خوندین؟
دیپلمه هستم.
اهل کجا هستین؟
اهل تهران هستم.
کدوم محله؟
زرگنده، قلهک.
همین زرگنده، قلهک قدیم چه جوری بود؟
قدیم تفرجگاه بود. زرگنده که تفرجگاه بود. باغ بوده همش و به قول معروف الان بیشتر مسکونی شده. باغا تبدیل به برج شده و دیگه کمتر از آثار باغ باقی مونده. اگرم شده باشه برج باغ شده. و همین دیگه. دیگه از اون حالت قدیمی و بومی ش خارج شده.  
شغلِ تون چیه؟
من بازنشسته هستم.
چه شغلی داشتین؟
من، شغلم قالب سازی بود. شغل فنی.
الان؟
الان قهوه چی هستم.
تا چه سالی تو اون رشته ی قالب سازی کار کردین؟
من، تا سال 90.
وقتی اون شغل را شروع کردین چند سال تون بود؟
من، 15 سالم بود.
می تونین تغییرات شغل تون را بگین. مثلا همکارا، شغل یا رابطه ها چه جوری بود؟ بعد چه جوری شد؟
رابطه ها که خب رابطه های دوستی بود دیگه. همکاری بوده دیگه. با همدیگه کار کردیم طی 25 سال. بعدشم بازنشست شدیم اومدیم کنار دیگه. بعد اوقات فراغت زیاد داشتیم. شغلی که انتخاب کردیم قهوه خونه بوده تا الان.
یعنی قهوه خونه را از قبل شروع کردین؟ قبل از بازنشستگی؟
بعد از بازنشستگی. بعد از بازنشستگی دیگه توان مالی مون اجازه نمی داد که بخواییم شغل مونُ ادامه بدیم چون هزینه ش زیاده. ما هم دیگه از اون شغل کناره گیری کردیم. ( کنار ما شاگردش مشغول کارای قهوه خونه است و منم دلهره دارم که سر و صدای کار کردن شاگردش چقدر در گوشی ضبط می شه که موقع پیاده کردن متن گفت و گو چقدر شنیدن و تشخیص کلمات او را که خیلی هم با انرژی پایین و بی حس و حال و از روی رودرواسی گفته می شن برای من سخت کنه. یکی دو بار به طرف شاگرد برمی گردم ولی راستش خجالت می کشم که بگم اگه می شه در مدت مصاحبه کار نکنه. آخه مزاحمت تا چه حد!؟ خلاصه چیزی نمی گم. ) شغل جدید برای خودمون درست کردیم که فراغت مون پر بشه. نه، بیشتر به خاطر پول نه. بیشتر به خاطر اوقات مون که بیهوده نگذره. بتونیم یه خدمتی ارائه بدیم.
قدیم زندگی به نظرتون چه جوری بود؟
والله قدیم زندگی می کردیم ولی الان دنبال زندگی می دوییم. والله دیگه. قدیم زندگی می کردیم. هیچ دغدغه ای نداشتیم. صبح تا شب زندگی بود و بلخره رفع و رجوع روزمرگی مون بود. ولی الان نه. الان فقط دغدغه و نگرانی از آینده است.
خونه ها اون موقع چه وضعی داشتن؟
خونه والله خونه، نگرانی نبود. دیگه کسی برای تأمین مسکن این قدر نگران نبود. مطمئن بود که بلخره روزی می تونه دستش می رسه و می تونه تأمین کنه یه سقفی بالا سر خودش. ولی الان هرگز این امیدواری را نداره. ومسکن بزرگترین دغدغه ی همه ی آدماست. که مطمئن هم هستن که هیچ وقت با این اوضاع بهش نخواهند رسید و هر روز دورتر می شن ازش.
از خونه ی پدری تون می تونین یه خرده بگین؟
بله. ما یه خونه ی پدری داریم که، پدر و مادرم که در قید حیات نیستن، به صورت ارث به ما رسیده و قدیمیه. و به قول معروف دیگه قابل سکونت تقریبا نیست. ولی بلاجبار ما داریم ازش استفاده می کنیم و توش زندگی می کنیم. همین.
تو همون خونه هستین؟
بله، خب خواهر برادرام رفتن همه شون به قول معروف تشکیل خونواده دادن و رفتن. حالا یه سری شون مستأجرن یه سری شون با بدبختی تونستن خونه تأمین کنن و کماکان رو خونه ها بدهکارن و قسط دارن. و من چون توانمندی خرید خونه را نداشتم بلاجبار دیگه موندم اینجا. برام توفیق اجباری شده. باید بپذیرم دیگه.
خونه را یه ذره توضیح می دین چه جوریه؟ ( می بینین دیگه ... از بس به سختی حرف می زنه من ناخودآگاه تو سؤال هام هی عبارت " یه خرده " ، " یه ذره " میاد تو کلامم که حرف بزنه ولی متوجه هم بشه که انتظار توضیحات مفصل ندارم! )
والله خونه، خونه به سبک قدیمیه که یه حیاط داره و چند تا اتاق به قول معروف.  که هر اتاقی مجزا قابل سکونتِ. با به قول معروف  سرویس بهداشتی و حموم مشترک. همه قدیم به قول معروف از این امکانات مشترک استفاده می کردن وتو اتاقای مستقل زندگی می کردن. ولی الان اتاقا شده همش به قول معروف انباری. اثاثای اضافه را آوردن توش انبار کردن و خودشون رفتن جایی را اجاره کردن یا حالا به صورت قسطی خریدن و دارن توش زندگی می کنن.
اخلاق و رفتار مردم چطور بود اون موقع؟
خب اون موقع مردم، مردمی تر بودن و الان منزوی یَن. اون موقع اجتماعی بودن به قول معروف گِردِ هم بودن ولی الان نیستن. با فاصله با هم زندگی می کنن. دیگه به همدیگه هیچ اهمیتی نمی دن. تنها چیزی  که برای مردم الان مهمه رفع و رجوع خودشونه. حالا برای رفع و رجوع خودشون به دیگری خسارت بخوره نخوره زیاد براشون مهم نیست. فقط حلِ به قول معروف مسئله ی خوشون براشون مهمه. ولی گذشته این طور نبود. موضوع و مسئله ی دیگری هم برای اطرافیان شون مسئله بود و در صدد رفع و رجوع مسائل همدیگه بودن. ولی الان همه مسائل به قول معروف  چه مشکلاتش چه خوبیاش شده انفرادی. هر کسی سعی می کنه خوشی هاشُ تنها باشه و ناراحتی هاشَم همین طور. چون کسی برای رفع و رجوع مشکل کسی نمی تونه کاری بکنه.
رابطه ی پدر مادرا با بچه ها چطور بود؟
خب قدیم صمیمیتی بود. پدر مادرا نقش واقعی شونُ داشتن. جایگاه واقعی شونو داشتن. توان منطقی داشتن. ابزارای تربیتی داشتن. به قول معروف شرایط داشتن موقعیت داشتن. فضا برای انجام این کارا داشتن ولی الان هیچ کدوم اینا رو ندارن. پدر مادر فقط مثل ببخشید یه مترسک می مونن و هیچ اعتباری هم دیگه ندارن. و هر کسی شخصی هم پدر خودشه هم مادر خودشه هم فرزند خودشه. هر کی شخصی برا خودش تصمیم می گیره و زندگی می کنه. به صورتی می شه بگی سعی و خطا. کسی از تجربه ی دیگری استفاده نمی کنه.
رابطه ی خواهر برادرا چطور بود؟
خواهر برادرا، والله الان کلا خونواده را بخوام معنی کنم خونواده فقط آدما را الان به هم وصل می کنه. به هم نزدیک نمی کنه. اون چیزی که نزدیک می کنه فقط اون اطمینانیه که مردم نسبت به همدیگه پیدا می کنن. حالا نسبت به اون درصدِ اطمینانه که به همدیگه نزدیک می شن و گر نه خونواده فقط آدما را به هم وصل نگه می داره. همین.
رفت و آمد بین مردم چه جوری بود؟ چه شکلی داشت؟
والله رفت و آمدا جزئی از اوقات فراغت شون بود که می خواستن مثلا بهتر بگذرونن رفت و آمد می کردن در قدیم. می رفتن می آمدن شب نشینی خونه ی همدیگه مهمونی. یا بیرون همدیگرو دعوت می کردن. با همدیگه غذایی می خوردن. تفریح می کردن. اون می شد خوش گذرونی هاشون. ولی الان هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افته. هیچ کس خونه ی همدیگه نمی ره چون توان پذیرایی از همدیگه رو ندارن. از لحاظ اقتصادی جوابگو نیست. حتی برای روزمرگی خودشون مردم تو مضیقَن و با مشکل مواجهَن. رو همین حساب رفت و آمدا به قول معروف خیلی کم شده. ارتباطا دورادور و تلفنی شده. اونم اگر باشه که خیلی کمه. به این دلیل که دیگه کسی چیزی برای گفتن و انرژی دادن و امید دادن نداره. صحبتای مردم بیشتر روی پایه ی ناامیدی و یأس و مشکلات حل نشده می چرخه. روی همین حساب کسی تلاش نمی کنه غم و غصه ی دیگرانُ بدونه یا مثلا درگیر بشه باهاش.
غیر از رفت و آمدا، چه تفریحاتی داشتین اون موقع؟
اون موقع خب به قول معروف از خونه که میامدی بیرون تفریح بود و داخل خونه هم که می رفتی باز یه نوع تفریح بود.
چطور یعنی؟
چون غصه ای وجود نداشت. امیدواری بود. هر موضوعی هم بود به عنوان مشکل مطرح نمی شد. به عنوان مسئله مطرح می شد که مسئله هم قابل حلِ و مردم امید داشتن که حلش کنن و حل می شد. ولی الان به عنوان یه مشکل بهش نگاه می کنن. به عنوان یه گره کور دیده می شه. چرا؟ چون حل کردن مسائل یه کار سخت شده. به راحتی قدیم نیست. 80 درصد مسائل لاینحل می مونه. تاریخش می گذره و قابل حل نیست. مردم باش کنار میان و از روش رد می شن و خیلی مسائل حل نشده تو زندگیا هست که این خودش ارتباطا را کم می کنه و تفریح دیگه حساب نمی شه. اینا دیگه همه مسئله و مشکل حساب می شه.
بچه ها چی؟ بچه ها چه تفریحات خاص خودشون داشتن؟
بچه ها از همون در خونه که میامدن بیرون هر وسیله ای دستِ شون می گرفتن باش تفریح می کردن. باعث خوش گذرونی شون می شد. ولی الان دیگه نه. هیچ موضوعیتی برای تفریح دیده نمی شه. نه فضاش هست به قول معروف نه امکاناتش. الان تفریح جوونای ما بیشتر اعتیاده. کسایی که گرایش به تفریح داشتن الان چون فضایی برای تفریح ندارن بیشتر جذب اعتیاد ومصرف موادُ رفاقت های ناسالمُ این جور چیزا می شن. که آخرش هم بلخره جواب خوبی نمی گیرن.
خورد و خوراک ها بیشتر چی بود؟
خورد و خوراکا در قدیم خب، تو خونه ها بیشتر بود. پخت و پز بود. تو خانواده، مادرا اینا رو تهیه می کردن غذای سالم غذای به قول معروف اورگانیک استفاده می شد ولی الان ...
چه غذاهایی بیشتر بود؟
خورشت، برنج. غذای پخت و پزی مثلا مثل خوراک، چیزایی که الان دیگه نوستالژی حساب می شه. ما دیگه الان خیلی فاصله گرفتیم ازش. این چیزا بود. ولی الان غذا محدود شده به چند تا چیز که همگانی شده. همه اون چیزا  رو می شناسن. غذاهای قدیمی و سنتی رو دیگه کمتر کسی می دونه و می تونه. چون قدیمیا بیشتر فوت شدن و رفتن از گردونه ی زندگی کنار. ولی جدیدی یای امروزی با فست فود و غذاهای آماده و بازاری بیشتر عجین  نَن که همه شون هم غیراورگانیکِ و همه رو به مریضی سوق می ده.
حالا غیر از اینایی که گفتین اگه باز بخواین از خوبی ها و بدی های تهران قدیم بگین چی می گین؟
والله خوبی یاش که خیلی بود. بدی ش فقط کم سوادی و عدم آگاهی بود. سنتی زیستن بود. ولی تغییرات ایجاد شد. تغییراتی ایجاد شد که علمی بود ولی بازخورد مثبتی نداشت.
از تغییرات علمی، منظورتون چه تغییراتی است؟
بله، بلخره مردم یه خورده باسواد شدن. آگاهی شون رفت بالا ولی آگاهیه باعث نشد که از لحاظ خوراک به قول معروف رشد کنن و خوراک بهتری داشته باشن، نه. هرچه علم و آگاهی مردم رفت بالا از لحاظ خوراکی افت کردن. چون زمان کمتری برای زندگی و برای پخت و پز پیدا کردن. مشکلات بیشتری داشتن. بیشتر دنبال درآمد کسب کردن بودن. افراد بیشتری از خانواده مجبور به کار کردن شدن که درآمد کسب کنن. و اون حالت سنتی زندگی رفت کنار. دیگه بیشتر غذا از بیرون خریداری می شه. استفاده می شه به صورت آماده یا از قبل آماده شده یا غیر اورگانیک و غذای سنتی کلا بیست درصد شده از صد درصد. دیگه غذای صنعتی جایگزین شده. فست فودی که بیشترم مریضی یِه دیگه.
تهران امروز را اگه بخواین خوبی ها و بدی هاش را بگین به نظرتون چی ها هست؟
والله تهران امروزُ من فقط می تونم راهِ بقا تشبیه کنم، همین. هر کسی فقط به فکر موندنِ. یا گذران روزشِ. کسی به فکر آینده و به قول معروف طراحی آینده و کیفیت حالش نیست. فقط به فکر گذرانن به هر قیمتی.
یعنی نسبت به گذشته در تهران امروز هیچ خوبی نمی بینین؟
هیچ خوبی نمی بینم. کسی که قدیمی باشه اصلا گذشته را با امروز بخواد تطابق بده کلش عدم تطابقه!
دوران جوانی دخترا پسرا چطوری می گذشت؟
به سختی.
قدیم را می پرسم.
قدیمِ ما می خوره به انقلاب. قبل انقلابم که ما بچه بودیم. زیاد یادمون نیست. از انقلاب به این ور خب جوونا به سختی زندگی کردن. یعنی واقعا رو میدون مین بزرگ شدن. هر کی سالم مونده خیلی حرفه ای بوده. هر کی هم که نبوده رفته دیگه نیست. یا درگیر اعتیادُ مسائل مریضی یه به خاطر ناامیدی و انزوا یا اینکه اصلا کلا از گردونه خارج شده.
عروسی ها یادتون نیست؟ ( متوجهین که ... ! با روحیه ای که در او می بینم خیلی با احتیاط و کم رنگ این سؤال را می پرسم تا اگر خواست خیلی راحت طبق قرارمان در اول مصاحبه بگوید نه، یادم نیست. )
تا حدودی یادمه.
چه جوری بود؟
مختلط بود. بی ریا بود. تجملاتی نبود. بیشتر اهمیت به بودنِ مهمونا بود. که هر کسی باشه لذت ببره و سهم داشته باشه حالا تو هر چیزش. ولی الان نه، همه انتخاب شده و به قول معروف خوبا جدا شدن. هرکی پولداره و بتونه جوابگو باشه میاد یا دعوت می شه.
دختر چه طور پیدا می کردن خانواده ها برای پسراشون؟
دخترا را به قول معروف زیر چادر چاقچور. انتخاب می شدن بعدا دیده می شدن.
بیشتر فامیلی بود؟
بله، فامیلی بود و اگر فامیلی هم نبود خب، فیلترای زیادی داشت.
مثل چی؟
مثل اینکه پدر و مادرت شغل شون چیه. گذشته اَش چیه. گذشته اَت چی بوده. مثلا قراره آینده ات چی باشه. خواسته اَت از آینده چیه. اینا را به قول معروف خیلی اهمیت می دادن. ولی امروز از این لحاظا به نظر من خیلی بهتر شده. اون محدودیت ها برداشته شده. دختر و پسر خودشون می تونن انتخاب کنن. تصمیم بگیرن و معیارای انتخاب شون از اون حالت سنتی و قدیمی درآمده. دیگه الان جوونا به گذشته ی همدیگه کاری ندارن. به آینده ی همدیگه کار دارن که قراره با همدیگه باشن. و خب اینا یه دیدگاه بازی به جوونامون داده که بتونن حداقل اون چیزی که دوست دارنُ از زندگی بگیرن. ولی در گذشته به نظر من با اون شکلی که بود ازدواجا یه نوع توفیق اجباری بود. بعد از قضیه می خواستن همدیگه رو بازسازی کنن که خب این خسارت زیادی به زندگی شون می زد. ولی چون به گذشته ی همدیگه کاری ندارن و آینده براشون مهمه خب حداقل هدر رفتی تو زندگی شون تو عمرشون ندارن. پذیرشِ شون بالاست و به قول معروف همکاری شون می تونه آینده شونُ بسازه.
اگر این جوریه به نظر شما پس چرا آمار طلاق این قدر بالاست؟
خب، اون موقع به قول معروف فشار بود. طلاق یه تابو بود و هر کسی جرأت نمی کرد به خاطر به قول معروف تسلطی که خونواده و اجتماع روی افراد داشتن. شخص به شخص یه محدودیتی ایجاد می کرد که خب خیلی زندگی ها مثل زندگی پدر و مادر خود من، خیلی مسائلی توش بود که اگه تو زندگی امروزی ها باشه ده بار از هم طلاق می گیرن. ولی قدیم مجبور به پذیرفتن می شدن و تعهد می کردن که در آینده دوباره همچین اتفاقی نیفته. ولی الان یه بار از اون اتفاقا بیفته دیگه تعهد هیچ معنایی نداره. اطمینان هیچ معنایی نداره. به قول معروف دیگه زندگیِ دو نفر پشت به پشت می شه شاید ادامه داشته باشه ولی اهمیتی دیگه اون زندگی نداره. یه طلاق عاطفی یه. شاید با همدیگه باشن که اونم خودش یه نوع شکنجه ی روحیه.
این چیزی که تو زندگی پدر و مادرتون می گین مسائلی بود که امروز خیلی راحت می تونه به طلاق منجر بشه، یعنی اون موقع حل کردن اون مسائلُ پدر و مادر شما؟
حل نکردن. موند. عین یه زخمی که فقط روش بسته شده ولی سرِ جاش مونده. هست. برای خیلی پدر و مادرای قدیم یه سری مسائل عقده شده ولی جایی برای انتقام نداره. چون انتقام های اون موقع جایی نداشت. چون بلخره زور برای مرد بود. تسلط پذیری برای زن بود. ولی الان زور دوطرفه است. مسلط شدنَ م دوطرفه است. هم یه زن می تونه به مردش مسلط بشه هم یه مرد می تونه به زنش مسلط بشه. هر کی روزش بیشتر باشه. ولی اون موقع یه همچین چیزی نبود. مرد حاکم بود. زن دور از جون ببخشید اینُ می گم اون جوری که من یادمه کارگر بود تو خونه. یه زن مجبور بود برای افراد خونواده نظافتُ رعایت کنه. غذاشونُ درست کنه. کارهای خونه شونُ بکنه و اگر نمی کرد انگار سلب مسئولیت کرده. انگار وظیفه شُ انجام نداده. ولی امروز همچین چیزی نیست. هر کسی وظیفه ی شخصی خودشُ داره و کارای شخصی خودش بر عهده ی خودشه و مادر فقط حکم یه مادر، یه مدیر، یه راهنمای خوب را داره.
الان به نظر شما مادر آشپزی نمی کنه، سرویس نمی ده به بچه ها؟
می کنه ولی لطف می کنه. اون موقع وظیفش بود. الان لطفِ. اون موقع جایگاه مادر ببخشید مادر خودم طوری باهاش برخورد می شد انگار نوکر ما بود که باید این کارو بکنه. ولی الان همچین چیزی نیست. مادرا اصلا نمی پذیرن. بچه ها هم آگاه شدن که مادر داره لطف می کنه اگر کاری می کنه. می تونه نکنه.
ولی مادرا وظیفه ی خودشون می دونن؟
 نه، وظیفه نیست.
شما می گین وظیفه شون نیست ولی مادرا تو خانواده ها ...
نه، من زنِ خودم وظیفه ی خودش نمی دونست. می گفت:" بلند شو غذاتو درست کن. ظرفتُ بشور. نمی خوای گشنه بخواب. "
شما چند تا خواهر و برادر بودین؟
ما، پنج تا داداش بودیم یه خواهر.
شما رابطه تون با مادرتون چطور بود؟
من، مادرم دوستم بود. اصلا مادرم نبود. من، رفاقت و معرفت و همه چی رفاقتُ کلا از مادرم آموختم.
بچه ی چندم هستین؟
من، دو تا مونده به آخر. ولی من مادرمُ هیچ موقع یه مادر ندیدم. یه رهبر دیدم. یه راهبر دیدم. مادر، وقتی آدم می گه مادر؛ واژه ی خیلی خیلی خیلی بزرگیه. وقتی می گی باید بتونی هضمِ ش هم بکنی. ولی اسم توقع روش بذاری به نظرم باز یه لطف هم به خودت کردی هم به مادرت. توقعِ ت از یه زنی که رو به روت وایسته چیه؟ من یه رفیق خوب می خواستم. بهترین رفیق زندگیم مادرم بود.
خواهر و برادرای دیگه تون این رابطه را با مادرتون نداشتن؟
نه، نداشتن. فقط به من و مادرم حسادت داشتن. فقط حسادت داشتن که مادر تو چرا اینُ بیشتر از ما دوست داری؟ مگه این تافته ی جدا بافته است. چرا اون آره، چرا ما نه. چون من درک دیگری از مادرم داشتم. من 35 سال بدون پدر زندگی کردم. عین این 35 سالُ به مادرم هم  روز مادر کادو می دادم هم روز پدر. چون مسئولیت جفتِ شو پذیرفته بود و داشت انجام می داد.
پدرتون وقتی فوت کردن بچه ها کوچیک بودن؟
بله، همه مون کوچیک بودیم. تازه وقتی پدرم فوت کرد اولین داداشم ازدواج کرد. بزرگ بزرگه.
مادر چند سالِ شون بود اون موقع وقتی پدرتون فوت کردن؟
40 سال. جوون بود. من حتی بهش پیشنهاد دادم ازدواج کن به خاطر ما نمون. که بچه های دیگه نپذیرفتن. وقتی مادرم فوت شد همَشون ندامت پس دادن جز من. چون من پیشنهادُ بهش داده بودم. راه براش باز بود. من هیچ مانعی برای ادامه ی زندگیش نبودم.
شما اون موقع چند سالِ تون بود؟
من، 14 سال.
بچه ی 14 سالِ واقعا به مادرتون گفتین برو ازدواج کن؟
بله، چرا نگم. وقتی فکرم می رسید باید زبونم کار می کرد.
بعد مادرتون با چهار تا بچه دوباره ازدواج می کرد؟
پنج تا بچه. می تونست ازدواج کنه. چرا که نه. ربطی نداره بچه به مادر. ربطی نداره. مادر باید تولید می کرده. کرده. مسئولیتِ شَم تا اونجا انجام داده.
اگر همسر جدید بچه ها را نمی پذیرفت مادر می خواست چه کار کنه؟
هیچی. می رفت. می رفت زندگی شُ می کرد.
شما چطور زندگی می کردین؟
ما، ما بزرگ می شدیم. ما اصلا مشکلی نداشتیم.
بلخره شما غذا می خواستین؟
درست می کردیم. پس مادرمون نوکر ما بوده دیگه! اگر قرار بوده به خاطر غذای ما بمونه پس نوکر ما بوده ... مادر ما نبوده.
شما الان خودتون چند تا بچه دارین؟
من یه دختر دارم ولی زندگیِ ناموفق داشتم. من چند سالی هست مرجوعیم. ده پونزده سالی هست که از بچم جدا اَم. ولی خب، نه می بینمش نه دوست دارم ببینمش!
چطور؟
سال 90 من طلاق گرفتم و دخترم انتخاب کرد که با مادرش باشه. منم به انتخابش احترام گذاشتم و می ذارم. چون برای من شاید همسر خوبی نبوده شاید برای بچهَ ش مادر خوبیه که صد درصد هم هست.
شما یعنی دخترتون را نمی خواین ببینین؟
می خوام. نمیاد. دیگه نمی خوام. خواستن یک طرفه فایده ای نداره.
 سؤال هام تمام شده. وسایلم را جمع می کنم که خداحافظی کنم ولی یک دفعه چیزی تو ذهنم جرقه می زنه و می پرسم:
شما چرا اول صحبت گفتین 51 سالِ تونه؟
( بدون اینکه حالت چهره اش تغییر کند فقط مختصر و کم رنگ لبخند می زند. ) من 54 سالَ مِه. من متولد 48 هستم. آمدم سنَ مُ زنونه بگم نشد ...!

این گفت و گو در خرداد ماه سال 1403 انجام شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.