یک آرزوی کوچک
تنها آرزویش در این دنیای بزرگ خیلی خیلی کوچک است. کوچک به اندازۀ داشتن یک متر مربع زمین خالی در پیاده رو با مجوز قانونی تا بتواند بی ترس و لرز، از بساط محقر دستفروشی اش نان خانواده را درآورد.
***
وقتی از موضوع کارم با او صحبت می کنم برآشفته می شود.
برای من فایده ای هم دارد؟
بلافاصله نه، ولی خُب اگر یک گزارشگر با شما حرف نزند مردم چطور از زندگی شما، از درد دل شما باخبر شوند؟
حُب پس بشین بنویس. ( لب جوی کنار پیاده رو که آبی در آن نیست می نشینم. فورا" نایلون پاره شدۀ یک کارتن را از کنار بساطش برمی دارد و به من می دهد. " اقلا" روی این بشین." و هنوز آماده نوشتن نشده ام که شروع می کند. تند و تند و بدون وقفه. )
هیچ وقت از بچه هایی که تو انقلاب بود یادی می کنند؟ که 130 تا بخیه تو شکمم هست، انگشت پام خرد شده. کی کرده؟ ارتش شاه. واقعا" باید از من و امثال من یادی کنند.
اینجا چکار می کردید؟
گدایی می کنم! دو هفته پیش شهرداری 80 هزار تومن عین همین بساط رو ( به بساط کوچکی که جلویش است اشاره می کند.) جمع کرد برد. کاغذ هم نداد. 80 تومن رو قرض کرده بودم برای خریدن اونا. (باز بساطش را نشان میدهد.) اینا هم همش قرضه خداوکیلی. تا خرخره تو قرضم.
قبل از این کار چکار می کردید؟
زمان شاه بهترین شغل رو داشتم. کارم اون زمان آرماتوربندی ساختمان بود. بهترین شغل و داشتم. چون تو انقلاب مجروح شدم دیگه کار سنگین نمی تونم بکنم. الان کار سنگین بکنم سه روز باید بستری بشم.
چند سال آرماتوربندی می کردید؟
من از بچگی شغلم این بود.
از چند سالگی؟
از هفت سالگی. هم سرایدار یه دکتر بودم هم آرماتوربند. صبح می رفتم آرماتوربندی، شب می آمدم سرایداری. توی ساختمانی که الان می شینم سرایدارش بودم. روزای تعطیلی کار می کردم برای دکتر. دکتر روی صندلی چرخدار بود. رو حساب اون تر و خشکش می کردم. جاهایی که می خواست می بردم.
پدر و مادرتان کجا زندگی می کردند؟
پدر و مادر من هم بدبخت، بی سواد، عقب مانده. جای دیگه ای خونه اجاره ای داشتند. نیاز به حقوق ما داشتند که بهشون بدم. تهران بودند. مادرم مریض بود یک روند. دو سال بیمارستان بستری بود. رو حساب بیماریش ما خیلی سختی کشیدیم. پدرم نمی تونست.
زمان بیماری مادرتان چند سال داشتید؟
من فقط سه سالگی یادم می آد که مریض شد. تا پنج سالگی من مریض بودم. بعد خوب شد آمد. الان دوباره همون مریضی رو داره. بعد منو فرستادند دنبال کارگری و حمالی.
چند خواهر و برادر دارید؟
اون موقع سه تا برادر بودیم. الان پنج نفریم. یه خواهرداریم چهار برادر. یکی شون گذاشته رفته. پنج ساله. معلوم نیست کجاست. بچه هاشون بیخته سر ما. پنج تا بچه رو ول کرده سر من و بابای بیچاره. اون یکی داداشا که نگاه نمی کنند.
زن برادرتان کجاست؟
نگه داشتیم با بچه هاش که بالا سر بچه هاش باشه.
برادرتان او را طلاق داده است؟
اصلا" معلوم نیست کجاست. به اسم باکو رفت و حالا نمی دونیم کجاست.
شغل برادرتان چی بود؟
عین خودم آرماتوربندی می کرد. بعد که من مجروح شدم یه مدت تو خیابون دستفروشی کرد بعد رفت. چون من نتونستم برم زیر کار سنگین. باید من کار می گرفتم تا اون می رفت سر کار.
آرماتوربندی را از کجا یاد گرفتید؟
آقام یه دوستی داشت. درد ما را دید این کارو به سرعت یادمون داد. یک سال بعد از خوب شدن مادرم افتادم تو این کار سنگین و بعد سرایداری.
با سن کم چطور آرماتوربندی یاد گرفتید؟
مغزم خیلی تند بود. خیلی قوی بود. منتهی بی مادری منو زمینگیر کرد.
درس خوانده اید؟
من شیش انتدایی دارم. اون هم با مکافات. شبانه خوندم. روز نخوندم. اون هم زمانی که سرایدار بودم. خود دکتر فرستاد. گفت: اقلا" بتونی اسم تو بنویسی. تا کلاس دوم مدرسه رفتم. بعد رفتم شبانه. برای این که بتونم کار کنم. دوسالی که مدرسه می رفتم هم پهلوی دکتر بودم. از پنج سالگی پیش دکتر بودم. بعد یکی از دوستای بابام پیشنهاد داد برم آرماتوربندی یاد بگیرم. تا 11 سالگی آرماتوربندی می کردم ولی حقوق نداشتم. مجانی بود. چون کار یاد می گرفتم. همیشه هم دوست بابامو دعا می کنم چون تا انقلاب نشده بود اموراتم سفت و سخت می چرخید. دکتر ماهی دو تومن می داد سه تومن می داد. اون موقع خیلی بود.
چند سالتان است؟
داره 50 می شه، چون مادرم می گه 50 سالمه. ما ترکا پایین و بالا می کنیم واسۀ سربازی. مادرم این جوری می گه که اگر شما 20 سالت بود می گفتیم 18 سالته که سربازی دیر ببرن تا جون بگیری. ررو حساب اون دو سال مادرم می گه 50 سالمه.
حقوق تان در 11 سالگی چقدر بود؟
از 11 سالگی ماهی دو تومن می داد. بعد خودم هم اوستا کار شدم. یعنی همون کاری که اوستام می گرفت خودم هم می تونستم بگیرم. ساختمان هایی که ضد زلزله می سازند آرماتوربند می کنند. قالب بندی می کنند بتون می ریزند. دیگه از تیر آهن استفاده نمی کنند. زمان شاه آرماتوربندی را کنترات می کردیم. تنی سه هزار تومن بود. با کارگر خرج دررفته به ما می افتاد هر دونه 850، 900 تومن. ( یک مشتری می آید و از او چیزی می خواهد. می گوید:" من ندارم. برو مغازۀ ... دارد.")
بچۀ چندم هستید؟ کی ازدواج کردید؟
بچۀ بزرگم. 19 سالگی زن گرفتم. الان می شه 30 سال. دکترکه اونجا رو به من داده بود خودش گفت برو زن بگیر همین جا زندگی کن. آخرش هم می ذارم به نامت. انقلاب شد رفت. مریض بود. رفت که معالجه بشه. دیگه نمی تونست برگرده. درب و داغون شده بود. من هنوز تو همون ساختمون هستم.
در تظاهرات برای انقلاب شرکت کردید؟
آره بابا. داغون شدم. مدرک دارم تو خونه. ولی کسی به اون مدرک ها نگاه نمی کنه. وقتی به جانبازا که با چشم خودشون دیدند که مجروح شدن نمی رسند به من چی؟
چه مدرکی دارید؟
از همین ارگان مدرک مجروح شدن را دارم. مدرک دارم نوشته فرزند عزیز اسلام.
در تظاهرات مجروح شدید یا شما را گرفتند؟
گرفتند. شیش روز تو باغ شاه منو بستند به فلک و لگد. موتورم و گرفتند. شیش روز کتکم می زدند که فقط بگو مرگ بر ... ولی من می گفتم مرگ بر شاه. این رو گفتم شلاق شو هم خوردم. شکمم پاره شد.
چند تا بچه دارید؟
من الان با خانمم 11 سر عائله ام. ( سکوت می کند. به خیابان خیره می شود. چند لحظه ای صبر می کنم تا از بچه هایش بگوید. ولی نمی گوید.)
پس نُِه تا بچه دارید؟
بله. چهار تا دختر که یکی شون عمرشو داد به شما. بهشت زهرا خوابیده. اتوبوس شرکت واحد زدش. شیش سالش بود. پنج تا هم پسر دارم. دو تا کوچیک هستن. بقیه بزرگن. ( باران می گیرد. زیاد نیست. اهمیت نمی دهم. پسر جوانی نایلون تا شده ای را می آورد. به کمک هم آن را باز می کنند و روی بساط را می پوشانند. چند ورق روزنامه به من می دهد تا بالای سرم بگیرم.)
چند ساله که آرماتوربندی نمی کنید؟
از انقلاب به این ور. از همون موقع که زدند شکمم رو داغون کردند. اومدم سر همین کار. ( به بساطش اشاره می کند.) کار بهم ندادند. کار سبک می خواستم. کار سنگین نمی تونستم بکنم. ( کم کم باران زیاد می شود. همچنان می نویسم. ولی کاغذهای یادداشتم نم می گیرد. جوهر خودکارم هم. فایده ندارد. دست از کار می کشم. تخته کارم را برمی گردانم که یادداشت هایم بیشتر از آن خیس نشوند. منتظرم که باران بند بیاید. نایلونی را که بعد از پوشاند بساطش اضافه مانده است به من می دهد:" این اضافی است. بندازید روز سرتان." نایلون سرم و کاغذهای یادداشت را می پوشاند. گفت و گو را ادامه می دهم.)
بچه هایتان درس خوانده اند؟
دو تا دخترا تا اول راهنمایی خوندند. یکی شون تا 11 خونده. الان کلاس زبان فرستادم. کامپیوتر فرستادم. ماشین نویسی هم می ره. مغز متفکر ماست! برای بقیۀ بودجه ام نرسید.
چرا دیپلم نگرفته است؟
مدرسه مایه می خواد. نداشتم. الان هم که این کلاسا رو می ره خداوکیلی کلاه این و ور می دارم می ذارم سر اون. مال اون و برمی دارم می ذارم سر این. تا این بچه به جایی برسه.
پسرها درس نخونده اند؟
نخوندند. دوتاشون می رن مدرسه. یه کلاس اولی دارم یکی هم دوم راهنمایی. این هم با همون کلاه برداشتن و گذاشتن که گفتم. غیر از اینا دیگه محصل ندارم.
پسرها به شما کمک می کنند؟
یکی شونو آوردم پیش خودم، اینجا. چکار کنم؟ بایسته تو خیابون معتاد بشه.
چه کمکی به شما می کند؟
کنارم همین جا ایستاده. شهرداری که بیاد جمع می کنه در می ره. این طوری کمکم می کنه.
چند سالش است؟
16 سالشه. تا اول راهنمایی خونده.
چقدر درآمد دارید؟
یه روز پیدا می کنیم دو روز شکم گشنه است. این جوریه. یه روز شکم مون روغنی یه. یه روز صابون می زنیم. الان اگه بچه هام مریض بشن نه بیمه داریم نه هیچی. همین طور عادی بخوای بری بیمارستان دولتی باید بری پذیرش پول بدی. خدا کمک می کنه که بچه ها مریض نمی شن. اون هفته شهرداری آمد من هول کردم. ناراحتی قلبی گرفتم. فتق گرفتم. یک جوری آمدند انگار ما قتل کردیم. پول نداریم. نمی تونم برم دکتر.
درآمد یک روزتان چقدر است؟
دو تومن، یک و پونصد، دو و پونصد.
روزهای تعطیل هم کار می کنید؟
جمعه ها می رم بازار ناصرخسرو. اونجا هم یه سه چهار تومنی پیدا می کنم. یه موقع می بینی اصلا" دشت نمی کنم. هزارتومن می دیم به شهرداری برای جا. فقط جمعه ها. امثال ما که 50 ساله مونه نه کاری به ما می دن، با شکم پاره، مجروح. خدا رو خوش نمی آد اموال ما رو بردارن. نه صورت جلسه نه چیزی. خودشون که صورت کردن می بینم اون جنسایی که باید باشه نیست. هر چی آشغاله می نویسن. انگشتر داشتم سه هزار، چهارهزار، نیست. اگه هم بگم می گن تهمت می زنی؟ اینه که اصلا" دنبالش نمی رم.
دنبال بقیۀ جنس هایتان هم نمی روید؟
دیگه چی رو برم بگیرم؟ اصل جنس نیست. بقیه رو چهار قرون هم نمی تونم بفروشم. یا یه کاری به من بدن یا بذارن همین جا کار کنم. قبض بده شهرداری روزی پونصد بگیرند، بذارند مردم کار کنند. اینجا شاید 20 تا دستفروش باشه.خُب این خودش یه درآمد می شه برای دولت. به هوای من دستفروش توریست می آد اینجا. اگه ما نباشیم برای مغازه ها که این قدر توریست نمی آد اینجا.
چه جور مشتری هایی دارید؟
همه شون آدم حسابین؛ زن، مرد. یک متر به ما جا بدند روزی 500 تومن بگیرند. یا بگن هر روز بریزید به حساب شمارۀ بانک ملی. نه اینکه چند نفر رو بذارند که بساط ما رو جمع کنند. وقتی زن و بچۀ من شب سنگ به شکمش ببنده، دیگه باید چه کار کنیم؟
الان آرماتوربندی هم به ما نمی دن.
مگر نمی گویید کار سنگین نمی توانید بکنید؟
می تونم بالاسر باشم بگم این کارو بکنند اون کارو بکنند. می تونم نظارت کنم یه حقوقی به ما بدند. ولی هرگز نمی دن. اگه بشه یک متر جا اینجا به ما بدن تا کار کنیم بجاش پول بدیم به دولت.
برای غذا چه کار می کنید؟
روزی 500، 600 تومن می دم دست زنم. یه روزی می بینی قورمه سبزی می پزه بدون گوشت. یه روز 200 گرم کالباس. به خدا از انقلاب به این ور باور کن 25 کیلو گوشت نخوردیم. آدم دردشو به کی بگه. نون خالی چرا. جات خالی نون خالی!
قرض هایتان را چطور پس می دهید؟
صد تومن قرض کردم. دیروز تازه دو تومن جور کردم دادم. بارون آمد. خدا یه خارجی رو رسوند دو تومن دادم به خانواده. دو تومن دادم به طرف. حالا مونده 98 هزار تومن. خودش گفته همین طور هزار تومن هزار تومن بده. چون می دونه وضع منو. شناسنامۀ منو میدونه چطوری پره.
بچه هایتان چند ساله هستند؟
دخترم 22 سالشه. اولاد بزرگمه. بعد همین طور سلسلۀ مراتب، فاصله شون یک سال و دو
ساله.
هیچ کدام ازدواج نکرده اند؟
یه دونه شونو دادم رفته. می گم اون یه متر دستفروشی رو تو خونه روش کار کنید. یه جوری بنویسید که وضعیت زندگی ما رو متوجه بشن. شاید یک کاری برای ما بکنند. هم برای دولت خوبه یه درآمدی براشون می شه. هم برای ما خوب می شه. می تونیم یه خورده با خیال راحت تر زندگی کنیم. ما که بیمه نیستیم. هیچی نداریم.
غیر از این چی می خواهید؟
( باز با دستش بساطش را نشان می دهد. در طول این مصاحبه بارها این کار را کرده است. بعد از خدا فقط امیدش به این بساط است که چرخ خانه اش را با آن بگرداند.) همین بساط را برای ما بذارند که ما زن و بچه مونو بچرخونیم. ترس و لرز نباشه. تمام آرزوم همینه. به والله نماز به قضا می خونم. اگر یه لحظه غفلت کنم مالم رفته.
پسرتان که هست؟
نمی تونم برای اون بذارم. پسره رو غافلگیر می کنند، داغون می کنند. یه لحظه نمی تونم برم مسجد. کسی که از بچگی نمازخون بوده. الان ماه رمضان را روزه می گیرم ولی نمی تونم سر وقت نماز بخونم. می گن جمع کن برو مسجد نماز بخون برگرد. اگر جمع کنم برم بعد برگردم بچینم دیگه شب می شه. کی دو زار جمع کنم خرج زن و بچه بدم.
تاریخ و محل چاپ : 17 آبان ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی
مغزم خیلی تند بود. خیلی قوی بود. منتهی بی مادری منو زمینگیر کرد.
الهی بمیرم.. چه بغضی داره این جمله.