آن کوچه بن بست نبود!
کوچۀ تاریکی است بین دو مغازه. هر وقت که از جلوی آن می گذرم نمی دانم به چه دلیل، شاید به خاطر تنگی عرض آن که فقط برای عبور دو نفر کافی است، فکر می کنم که باید بن بست باشد و نه فقط بن بست، که یک کوچۀ کوتاه بن بست. کمی بعد از شروع کوچه، میز ویترینی ای که نوارهای فلزی قرمزی شیشه های آن را در خود محصور کرده، به چشم می خورد. همیشه مردی پشت ویترین ایستاده است. بیشتر تنها. گاهی هم با یک مشتری. فکر می کردم اگر وارد کوچه شوم کمی که از میز ویترینی بگذرم به ته کوچه می رسم. به بن بست.
شلوغی بیش از حد پیاده رویی که کوچه به آن باز می شود خلوتش را عمیق در چشم می نشاند. صاحب آن میز به نظرم مردی تنها و دورافتاده از جمع می رسد که ساعت ها انزوای آن کوچۀ بی رفت و آمد را تحمل می کند.
با خوشرویی می پذیرد که با هم گفت و گو کنیم. ساعت یازده و نیم است و او از همان دقیقۀ اول در راهروی کوچکش که پشت میز ویترینی با یک پرده از فضای دیگری جدا شده، مدام در رفت و آمد است. اصلا"منزوی نیست. همان طور که کوچه بن بست نیست. تا وارد کوچه می شوم روشنایی اش نشانم می دهد که بن بست نیست. تنگ است ولی تاریک نیست. صاحب میز هم لحظه ای روی پایش بند نمی شود و من که سعی می کنم با تکیه به دیوار از میز ویترینی کمک بگیرم تا در کمترین زمان ممکن جواب ها را جمع کنم، آن قدر با عجله می نویسم که گاهی کلمات در کاغذهای یادداشتم به حرکت درمی آیند تا زودتر از خودکار به ته سطر برسند.
کارتان چیست؟
کارمون تعمیرات فندک. گاز فندک پر می کنیم.
چند سال است به این کار مشغولید؟
35 سال.
از اول همین جا کار کرده اید؟
اول تو خیابون بودیم. چند ساله اینجام. ( با دست به جایی اشاره می کند.) بغل اون خیابون بودم کنار فروشگاه ... دیگه شهرداری نگذاشت. آمدیم اینجا. اینجا مال ... تقریبا" 27، 28 سال، 30 سال خیابون بودم. تو پیاده رو. از جوانی بودیم دیگه. همش تو خیابون. شیش ساله آمدم اینجا.
چطور شد این شغل را انتخاب کردید؟
خب، کارو دوست داشتم. می رفتم تو استانبول جنب ساختمان پلاسکو کنار دست فندک سازا می ایستادم، تا یاد بگیرم.
یعنی براشون کار می کردید؟
آره دیگه. براشون کار می کردم. کارو که یاد گرفتم آمدم برای خودم کار کردم.
پس حقوق هم می گرفتید؟
بله، اول حقوق می گرفتم. روزی ده تومن. آن زمان ده تومن هم خیلی پول بود. ما برا
خودمون که کار می کردیم روزی 25، 30 تومن، 40 تومن در می آوردیم. بستگی به کار
کردن داشت. گاز فندک پر می کردیم پنج زار می گرفتیم. تعمیرش هم پنج تومن، ده
تومن.همۀ امورات هم می گذشت با اون. 25 سال پیش. پیش از انقلاب. ( انسان بسیار
راحتی است. از آنهایی که چشمان شان همیشه مهربان به دیگران نگاه می کند.)
چند ساله تون بود؟
الان 50 سالمونه دیگه. اون موقع زنم داشتم. 35 سالم بود. بعد از کارگری یه جعبۀ سیگاری خریدم. مشغول کار شدیم. فندکی تعمیر کنیم. گازی پر کنیم. ( به میز ویترینی جلویش اشاره می کند.) این میزم 35 ساله داره خدمت می کنه. ( به شدت می خندد. آن قدر خوشروست که دلم نمی آید بگویم 35 سال خدمت این میز با 35 سال سن زمان کارگری اش هفتاد سالی می شود!) سیگارم می فروختم. بلیت بخت آزمایی هم می فروختم. شما یادتون می آد؟
به این شغل علاقه هم داشتید؟
رفتم استانبول سراغ کار. تعمیر فندگی ها رو که دیدم علاقه مند شدم. همان جا پیش شون پلکیدم. اونا هم خوش شون اومد. گفتند بمان همین جا. لاله زار نو، پاساژ جنرال استیل بودم.
بعد از استانبول، لاله زار بودم. یادم نبود. عیبی نداره. درستش کنین. لاله زار کنار دست یه فندک ساز بودم. یه نفر بود. اصلیتش کارو از اون یاد گرفتم.
تا 30 سالگی چه کار می کردید؟
کاسبی می کردم. اون موقع ها گردو می شکوندیم، می فروختیم. بهش می گفتن کارای دله کاری. کارای گردو فروشی. چغاله بادوم. بعد رفتیم پیش تعمیرکار لاله زار.کارای دله کاری را خیلی ها نمی دونن چیه. چرخ طوافی را بعضی ها نمی دونن چیه. ( با گفتن این حرف ها چهرۀ بازش، بازتر می شود.) چرخ های بزرگیه که هل می دن. میوه می ریزن روش. گوجه برغونی، گیلاسی. این کارم می کردم. سوپرمارکت بودیم، دیگه! چغاله بادوم، گردو و زالزالک می فروختیم. 10، یا 12 سالی این کارو ادامه دادم.
چند خواهر و برادر دارید؟
دو تا خواهر، دو تا برادر. ( ساعتش را نگاه می کند. از روی کابینت کوچکی در ته راهرو نزدیک پرده ورودی به فضایی که به نظر حیاط می آید، قابلمۀ کوچک و تمیزی را برمی دارد. در آن راهرو کوچک مدام این طرف و آن طرف می رود. البته از جواب دادن به سؤالات من هم طفره نمی رود. الان تمام می شه؟ باشه عیبی نداره. باید برم ناهار بگیرم.)
پدرتان چه کار می کرد؟
پدرم فوت کرده بود. ( قابلمه را آماده در یک نایلکس می گذارد. – برای ناهار گرفتن دیرتان می شود؟ - حالا شما بپرسید. تمام کنید. همش این پا و آن پا می کند. اما با خوش اخلاقی. لبانش همیشه در شرف لبخند زدن است.) با ده سال سن بچۀ بزرگ خانواده بودم. با ده سال سن خرجی خونه با من بود.
درس خوانده اید؟
اصلا" نخوندم.
زمانی که پدرتان زنده بود هم نخواندید؟
خب، نذاشت بخونم. چون در امکاناتش نبوده خودش هم شاگرد قهوه چی بود.
آن زمان مستأجر بودید؟
بله. ( مردی با دو گاز پیک نیکی به دست می آید. – خودش نیست. ببر عصر بیار. – حالا نمی شه شما بگیری تا اون بیاد. – نه، نمی شه. اصرار نکن. خودش باشه بهتره. شب یه سری بزن. شاید بیاد. باید خودش جمع کنه ببره. مرد گاز پیک نیک به دست می رود. مرد دیگری می آید. با هم سلام و احوالپرسی می کنند. پرده را کنار می زند از داخل حیاط یک گاز پیک نیک می آورد و به او می دهد.)
چطور به این آقا گاز پیک نیک دادید؟
یکی، دو تا رو خودم پر می کنم که کارشون راه بیفته. (از روی همان کابینت کوچک کپسولی را برمی دارد و به من نشان می دهد.) کار من همش با این کپسول هاست که فندکا رو پرمی کنم.
ناهارتان را مگر از همین محله نمی گیرید؟
نه، یه قهوه خونه هست خیلی تمیزه. رو به روی پارک ... اینجا همه آشغال فروشن. اینا رو دیگه ما همه می شناسیم. ( در بین صحبت پسر 13، 14 ساله ای نزدیک می شود. نگاهی به من می کند. همانجا می ایستد، باید پسرش باشد. با تعجب به خط من که سراسیمه پیش می رود و به پدرش که تند و تند جواب می دهد، چشم دوخته است.)
از چرخ طوافی چقدر درآمد داشتید؟
روزی 30، 35 تومن، 40 تومن گیرمون می اومد.
خرج خانه با آن می گذشت؟
بله، کرایۀ خونه می دادیم. خرج خونه می دادیم. خیلی هم قشنگ می گذشت. و الان که گیرمون می آد به درد نمی خوره. هر چی گیرمون می آد به درد نمی خوره. خرج خیلی بالاست. ( مردی یک فندک مخصوص روشن کردن چراغ گاز آورده برای تعمیر. می گوید:" روشن نمی شه. درستش کن." بدون اینکه فندک را بگیرد و از نزدیک نگاه کند، جواب می دهد:" از این چینی هاست. خیلی آشغاله. دیگه درست نمی شه. اینا یه بار مصرفن." مرد نگاهی به فندک می کند. با خودش تکرار می کند:" درست نمی شه!" و می رود.)
از اینجا چقدر درآمد دارید؟
روزی دو تومن، دو و نیم.
برای اینجا اجاره می دهید؟
خیر. پشت این راهرو یه حیاط خرابه هست. می ریم توش و می آییم. خونم جای دیگه است. اینجا سرایداری شونو می کنم.
یعنی حقوق به شما می دهند؟
نه، چیزی نمی دن. ( باز مردی گاز پیک نیک خالی می آورد برای پر کردن. به او می گوید:" ببر کوچۀ بغلی، چراغ سازی." رو به من می گوید:" کارگرای مترون. بنده های خدا.")
منزل تان اجاره ای است؟
بله. ماهی 30 تومن. دو تا اتاق 12 متری. حمام و آشپزحانه هم داره.
چند تا بچه دارید؟ چقدر درس خوانده اند؟
چهار تا بچه دارم، دوتاشون تموم کردن و دیپلم گرفتن. دوتاشون هم می خونن.
کار نمی کنند؟
یکی شون کار می کنه. توی یه شرکته.
به خانواده کمک نمی کند؟
یه کمی. مثلا" پول برقی بده. ( دیگر واقعا" دارد آماده می شود که برود. اول چراغ برقی را که با سیمی از یک طرف کشیده اند تا بالای تابلوی تعمیر فندک برسد و آن را روشن کند، جمع می کند. بعد تابلو را برمی دارد. میز ویترینی را به داخل راهرو هل می دهد و در فلزی ای را که تا آن وقت به علت تلاش زیادم برای زودتر تمام شدن کار ندیده بودم می بندد و قفل می کند. چشم من همان طور به قابلمه است که باید پر از آبگوشت شود.)
این راهرو پشت میزتان چند متر است؟
( به فکر فرومی رود. شروع می کند به حساب کردن. پسرش هم به کمکش می آید.) راهرو یه متر در سه متره. ( حالا دیگر وسایل را روی موتورش می گذارد وحاضر می شود که با پسرش سوار شوند و بروند.)
با این درآمد زندگی تان می گذرد؟
بلاخره کمک می کنیم به همدیگه. کم و زیادش می کنیم. امورات رو می گذرونیم. ( به پسرش که کنارش ایستاده، اشاره می کند.) خب، بچه ها هم کمک می کنن. لباس های همدیگه رو می پوشن. می گذرونیم دیگه. ( معلوم است با اخلاق خوشی که دارد فضای خانه شان سبک و شاد است.)
از پسرش می پرسم اوضاع خانه چطور است؟
مثلا" بعضی وقت ها خواهرم که کار می کنه برامون لباس می خره.
همیشه پیش پدرت می آیی؟
امروز امتحان داشتم آمدم اینجا. ( بساطم را جمع می کنم تا آنها با خیال راحت بروند. روی لبۀ سکویی در پیاده رو می نشینم تا حرف های آخری را که تندتند در حال بستن در و سوار شدن به موتور گفته یادداشت کنم.) پسرش از داخل کوچه به طرفم می آید ومی پرسد:" تو کدوم روزنامه چاپ می شه؟" می گویم وقتی چاپ بشود برایتان روزنامه اش را می آورم. خداحافظی می کند و به سرعت می رود تا سوار موتور شود. موقعی که با موتور از کنارم می گذرند می گوید:" اگه نبودم روزنامه رو بذارید پیش صاحب مغازۀ بغلی."