کفشهای کهنه را دوست ندارم
از دوستی شنیدم که کفاشی را میشناسد که چند کارگر زیر دستش کار میکنند و کارش بسیار منظم و مرتب است. با تعریفهای او روال کار سازماندهی شدهای در نظرم مجسم میشود که طی آن کفشها طبق برنامهریزی خاصی تعمیر و تحویل مشتری میشوند. چیزی شبیه به یک کارخانه کوچک تعمیر کفش.
***
روزی که برای گفت و گو به مغازهاش رفتم در جوابم گفت: “الان وقت ندارم. باید کار چند کفش را تمام کنم”. پرسیدم: چه روزی وقت دارید؟ گفت: “روز جمعه بعدازظهر بیایید بین ساعت پنج تا هشت”.
مغازهاش از بیرون عادی به نظر میرسد. اما وارد آن که میشوی بلافاصله ردیف کفشهای تعمیر شده ـ هر جفت در یک نایلون و با برگی کاغذ در کنارش ـ که با سنجاقهای بزرگ و همه یک اندازه به بندهای کشیده شده نزدیک سقف آویزان شدهاند، چشمها را به یاد خط تولید کارخانه میاندازد. کفشهای تعمیر نشده در قفسههای فلزی کنار دیوارها در انتظارند. دو دیوار مغازه که در ابتدا موازی هستند ناگهان در انتها به هم میرسند و مغازه را که از بیرون مربع یا مستطیل به نظر میآید، مثلثی شکل میکنند. مقابل در ورودی میزی گذاشته که از کنار آن فقط خودش بتواند به پشت میز و داخل مغازه برود.
بعدازظهر جمعه که به مغازهاش میروم در حال مرتب کردن وسایل است.
چهارپایهای از کنار دیوار برمیدارد و به من میدهد تا این طرف میز بگذارم و روی آن بنشینم. تا چهارپایه را زمین میگذارم بلافاصله پارچه تمیزی میدهد که روی آن بیندازم. کاغذهای یادداشت و خودکارم را از کیف بیرون میآورم تا کار را شروع کنیم. فوراً سنجاق بزرگی هماندازه سنجاقهای زنجیرهای بالای سرمان به من میدهد تا کیفم را با آن به قفسه فلزی آویزان کنم. حتماً برای جلوگیری از گرد و خاکی شدن آن.
بله. تعمیر کفش است.
الان 40 سال.
بله، با همین کار شروع کردم.
خودم چهل و (دچار تردید میشود) 25 تا… (انگار سالها را از من میپرسد یا کمک فکری میخواهد.) 55 سال.
(میخندد.) متولد 1325 هستم. حالا یکی، دو سال بیشتر یا کمتر اهمیتی نداره.
اهل نطنز. مابین کاشان و اصفهان میشه. وسط قرار گرفته.
14، 15 ساله که آمدم. حالا خودت حساب کن. خیلی دقیق نمیدونم.
تا ششم ابتدایی. موقعیت مناسب نبود برای ادامه دادن.
خب، فشارهای زندگی آنموقعها کمک میکرد. یه مقدار هم سختگیری معلمها بود. اونموقع طوری بودند که بالطبع انسان فرار میکرد از این مسایل. (خندهاش میگیرد. حالت عجیبی دارد. وقتی بار اول با او صحبت میکردم چنان خشک و جدی به نظر میآمد که با خودم گفتم باید خندیدن برایش خیلی سخت باشد. ولی حالا که با هم حرف میزنیم میبینم با یادآوری بعضی از خاطراتش چه راحت میخندد.)
خیلی، خانم. من آنقدر شلاق خوردم که باور نمیکنید. معلمی داشتیم به اسم… که بیشتر مواقع تهدید میکرد که هر غلط یک چوب یا یک شلاق دارد. و برای ما که مقداری تو درس ضعیف بودیم آن کارها را انجام میداد. میزد. استثنا هم نداشت. معلم کلاس، حالا حساب کنیم، سوم ابتدایی بود. مدیر دبستان آقای …، وای، از دبستان میآمد تو 36 تا بچه، ساکت. الان هم هست نطنز. موقعیت شد سوال بفرمایید.
(تعجب میکنم. کسی که در گفتن سنش تردید میکند و بالاخره با حساب سرانگشتی به نتیجه میرسد چطور بعد از این همه سال فامیل معلم و مدیر دبستان را بدون کمترین تردیدی به زبان میآورد. انگار همین دیروز مدرسه رفته است.)
بله تا ششم خواندم. چهارم خیلی بد بود. ششم هم بد بود. چهارم آقای… بود که ایشون هم وحشتناک بود.
(سری تکان میدهد و باز هم از یادآوری آن روزها در این سن خندهاش میگیرد.) اگر میدانستی چه بلایی سر ما آمده سر درس خواندن. تا عمر دارم یادم نمیرود. که یک آدم اینقدر بیرحم.
مدیر دبستان یه روز ما رو تنهایی گیر آورد. من کلاس دوم بودم. منظور این است که تمام دانشآموزان آمدند تو صحنه حیاط. ایشون ما را به تنهایی برد کلاس. به دیوار هم تابلوهایی نوشته بودند با خط درشت. مثلاً سبد، غربال نمیدونم داس. انواع و اقسام با تیترهای درشت مینوشتند. ایشان ما را برد دونه، دونه سوال میکرد. ما هم نظر بر اینکه وحشتزده بودیم از اینکه خوب الان چوبی در کار هست اون تعادل روحی را طبعاً از دست داده بودیم. ایشون هم شروع کرد به زدن. تا آنجایی که در توانش بود کوتاهی نکرد. خدا بیامرزدش. چند وقت پیش آمدند اینجا. گفتند من با بچهها خوب بودم. بچهها را دوست داشتم. گفتم شما که بچهها را دوست داشتید یادتون هست چقدر کتک فقط به من زدید؟ شرمنده شدند. عذرخواهی کردند.
نمیدونم دلیلش چی بود؟ از کجا آب میخورد؟ کلاس دوم ابتدایی بودم.
فرض به نسبت دیگران خوب بود. منتهی ما خودمون یه مقداری دوست داشتیم از مدرسه فرار کنیم. به دلیل همینهایی که ذکر شد. خرج و مخارج تامین بود تا اندازهای. ما هم صرفاً به خاطر همین مسایل رفتیم کنار. (کلمات را به نسبت کامل و درست تلفظ میکند. همانطور که کارهای کفاشیاش را با ترتیب خاصی انجام میدهد. به نظر میرسد تمام رفتارش برنامهریزی شده است.)
یک سال در شهرستان ماندم. بعد آمدم تهران.
به کارهای کشاورزی مشغول بودم.
خب، یه مقدار فرهنگ پدر و مادرهامون اون موقع به صورتی بود که میگفتند بیشتر بزنید. (نگاهش به من میافتد. میخندد. از شیوه تفکر پدر و مادرش و مقایسهاش با حالا. در چشمانش میتوان این همه را دید. از خنده او من هم میخندم.) تا حتی من خودم یک روز ناراحت بودم از رفتن به مدرسه. فرض مادرمون میگفت یا بایستی بمیری یا بری مدرسه. پدر که اصلاً جرأت نمیکردیم رو در رویش بایستیم. (دوباره خندهاش میگیرد. مکرر در مکرر. شاید این بار خودش را در مقام پدری مقایسه میکند با پدرش.)
دو تا برادر غیر از خودم. آنها هم تا ششم ابتدایی درس خوندند بعد آمدند تهران. البته یکیشون باز برگشت شهرستان. الان هم شهرستانه.
آمدم تهران مستقیم دنبال همین شغل آمدم چون دوست داشتم این شغل را.
من اصلاً ذاتاً از عالم بچگی این کار را دوست داشتم. حتی یه وقتی پدرم یه کفشی خریده بود یعنی گیوهای خریده بود. گذاشته بود قسمت بالای گنجه. با وسیلهای شاید کرسی یا چارپایه رفتم اونو آوردم پایین. دوختهای اونو جدا کردم. باز دو مرتبه با نخ معمولی دوختم و گذاشتم سر جاش. که بعداً قضیه لو رفت. اونم داستان خودش را دارد. (حالا به شدت میخندد. لابد از یادآوری تنبیه جانانه پدرش.)
به خاطر اینکه کفشهای کهنه را دوست نداشتم. گفتم این کفش نو هست، بهتره روی این کار کنم. (انگار همین الان آن گیوه نوی شکافته شده جلوی چشمش است. از حالت چهرهاش به شدت خندهام میگیرد. خندهام را به لبخند میرسانم. پسر بچهای را میبینم که هیجانزده گیوه از هم باز شده را تند و تند با نخ معمولی میدوزد!)
چرا، علاقه داشتم. کارهای ساده را روی آنها انجام میدادم. اون چون نو بود جای خودش را داشت. روش دوخت زدم.
بله. منتهی وقتی آمدم تهران چون آشنایی نبود که فرض معرفم بشود و جایی مشغول کار بشوم، ناچاراً وارد این کار شدم. والا الانش هم علاقه دارم برم تو اون کار.
نخیر، نرفتم. اونها کارهاشون ماشینی بود. من کارهای دست را بیشتر دوست داشتم.
خانوادهمون بیشتر راضی بودند که ما مشغول کاری بشیم. براشون فرقی نمیکرد.
بله. توی این مغازه از 47 تا الان هستم. که بشه 32 سال، 33 سال.
قبلش در جای دیگهای دوره کارآموزی بود. براش کار میکردم. کارآموزی همون میشه. استادکاری بودند و ما هم پهلوی ایشون چند سالی را پشت سر گذاشتیم. (به فکر میرود.) نزدیک به نُه سال. البته هشت سالش کامل شد.
بله. چهار تا.
بله. منتهی کارگاهمون جای دیگه است.
بله.
کفشهایی را که تحویل میگیریم میبریم اونجا. کارهاش انجام میشه. بعد میآریم اینجا. یه مقداری هم خودمون روش کار میکنیم که کار کفش کامل بشه. (آقایی یک جفت کفش برای تعمیر میآورد. کفش را که میگیرد مشکلش را در ورقهای مینویسد.)
در رفت و آمد هستم. چون باید نظارت کنم. وقتی میرم اینجا تعطیل نمیشه. پسرم هست. کارگاه هم نزدیکه. طولی نمیکشه. یک لحظه میرم، میآم.
مشخص نیست. عدهای صبر میکنند آخر برج میآن. یه مقداری هم در طی روز تا ماه تمام بشه. یا برج تمام بشه.
سن 25 سال. چهار تا بچه دارم. یک پسر. سه تا دختر. دوتاشون دانشگاه میرند. یکیشون دبیرستان و یکی هم دبستان.
من خودم راضی هستم. اونها راضی نیستند.
من مخالفتی نمیکنم. مادرشون بلامانع است. میگه بیشتر که درس بخونن و پیشرفت علم داشته باشن بهتره تا برن دنبال این شغلها.
منزل فعلاً اجاره است. از نظر اینکه جا کم بود، اومدیم، فرض فضای بیشتری را گرفتیم. ماهانه 120هزار تومن اجاره میدیم. پیش سهمیلیون. خونه خودمون دست پسرمه.
بله، دوتاشون.
درآمد که سبک و سنگینه. کار بکنی، پشتکار خوبی داشته باشی بالطبع بد نیست. 30 تومن، 40 تومن تو ماه. (با تعجب به او نگاه میکنم.)
خب، اونها حقوقشان جداست. حقوقشان را جدا میگیرند. پول بازارشون هم جداست. خرج در رفته 30 تومن، 40 تومن میمونه. (از نگاه متعجب من حسابی خندهاش میگیرد.) من خودم طبعاً عادت دارم هر هزینهای را جداگانه حساب میکنم. حساب اجارهخانه، پول کارگر، آب و برق را جدا حساب میکنم. 30، چهل 40 بعد از خرج خونه و اجاره. فقط برای خودم میمونه.
در حقیقت پول تو جیبی خودتان میشود.
آفرین. باز اینم تقسیم میشه. دکتری میریم. یه لباسی میخریم. چیزایی که لازم باشه میخریم.
به نسبت اقتصاد خانواده کم نمیآریم.
آخه من خیلی حساسیت خاصی دارم که در هر زمینهای به اندازه دخلم خرج میکنم. نداشته باشم جلوی خرج را میگیرم که مسلط بر اقتصاد خودم باشم. (مردی در حال عبور از پیادهرو از شیشه نگاهی به داخل مغازه میاندازد. میخواهد وارد مغازه بشود. با اشاره به یک جفت پوتینی که در قفسه جلوی شیشه است میگوید: “حتماً به خاطر این پوتین میآید ...” مرد وارد میشود و قیمت پوتین را میپرسد. میگوید: “این مال فروش نیست.”)
(بله غلیظی میگوید و میخندد.) اصلاً ما را دوست دارند برای این کار.
خب، میآن هم احوالپرسی میکنن هم کفشها را میذارن. میگن اینو درست کن. بازم میآییم سر بزنیم! تو فامیل، دوست و آشنا پول نمیگیریم. نمیشه گرفت در اصل.
بیشتر خانمها هستند.
نخیر. آقایون خیلیها وارد کارشون هستند. منظور اینکه که کفش خانمها را کمتر کسی میتونه انجام بده. یعنی فرض یک کفاش دورهگرد میتونه تخت و پاشنه کفش آقایون را بزنه ولی برای کفش زنها نمیتونن. خانمها سلیقهشون بالاست. بالاتر از آقایون است. اینه که بیشتر مراجعه میکنن.
از دولت، باید یه مقدار فکر کنم که حرفهای پسندیدهای بزنم. (مکث میکند.) از دولت انتظار داریم که جلوی خیلی از کارگاههایی که به واقع خوب کار نمیکنن، در قسمت کفش نو و تعمیری فرق نمیکنه، را بگیره. یه مقداری رسیدگی بشه. توجه بشه که اینها یا کارشون را بهتر بکنن یا به طریقی رفع اشکال کارشون بشه. چون الان در سطح جامعه ما صدها میلیون کفش تولید میشه که درصد خیلی زیادش فاقد ارزش است. کشورهای خارج بیشتر تلاششان به این منظور است که کار بهتر ارایه کنند، جنس بهتر تولید کنند و کشورها را جذب خودشون کنند. ما زیاد روی کار دقت نمیکنیم. الان با این حجم کارهایی که در ایران تولید میشه مرتباً از کشورهای خارج کفش داخل ایران میشه. به حد خیلی زیاد. علت این است که کفش مرغوب تولید نمیشه. اگرم تولید بشه یک درصده. چشمگیر نیست به آن صورت. با مردم که صحبت میکنیم معیارشون این هست که کفش باید از کشور، فرض، بیگانهای بیاد داخل ایران. کفش خودمون را مصرف نمیکنند. به خاطر کیفیت پایین. (زن و مردی داخل مغازه میشوند. زن یک جفت کفش را به او میدهد و میگوید: “پاشنهاش دوباره ساییده شده. هنوز دو ماه نیست که درستش کردهاید، دوباره خراب شده”. با حوصله جواب میدهد: “شما جوانید. گذشت زمان را حس نمیکنید. دو ماه پیش نبود سه، چهار ماه شده. خب، کفش را که زیاد بپوشید و راه بروید همین میشود.”.میروند. اما چند لحظهای بعد دوباره برمیگردند. زن میگوید: “لطفاً تا فردا عصر آمادهاش کنید. بیام، بگیرم.” همه مشتریهایش میدانند که او جمعهها بعدازظهر هم سر کار است. اما من، هر بار که کسی در را باز میکند تا وارد مغازه شود مجبورم بلند شوم و به طرف دیگر میز بروم تا در کاملاً باز شود و هر بار او بعد از رفتن مشتری عذرخواهی میکند.)
(لبخند میزند و به فکر فرومیرود.) از خدا میخواهیم که مملکتمون، جامعهمون روز به روز در سطح جهان بالاتر بره و پیشرفتهایی که هست خیلی به سطح وسیعی برسه. (خانمی به مغازه میآید تا از تلفن آن استفاده کند. میگوید: “آمدم از اینجا زنگ بزنم که خیلی ساکت باشد.” خواهش میکند چند لحظهای صحبت نکنیم. منتظر میشویم تا تلفنش را تمام کند.) من، خودم این همه شغلم، کارم و حرفهام را دوست دارم، درصد خیلی زیادش به خاطر وطنم است. که فرض اگر یک نفر رفت در کشور دیگری وقتی اسمی از ایران میآید بگوید کفاشی هست در ایران که کار خوب انجام میده. اگر هرکس تو حرفهاش با این فکر کار کند، اگر همه با هم تلاش بیشتری بکنیم تا جامعهمون پیشرفت کند خیلی بهتر است. تا ببینیم یک نفر یک گونی رو دوششه، داره حرکت میکنه. (منظورش آنهایی هستند که با جمعآوری زباله و فروش آنها زندگی میکنند.) آدم به واقع ناراحت میشه. باید تلاش کنیم بسازیم مملکتمون را.
جمعهها برای نظم دادن به کار، مرتب کردن کار که ایام هفته راحتتر باشم، بعدازظهرها میآیم. تعطیل وسط هفته هم فرصت کنم بعدازظهرش میآم.
چقدر طول میکشد؟
حداکثر یک ربع، 20 دقیقه.
اگر اینقدر باشد اشکالی ندارد. یک بار آمدند از اینجا فیلم بگیرند. گفتند یک ساعت طول میکشد. باور نمیکنید ولی از ساعت 12 تا پنج بعدازظهر وقت ما را گرفتند!
تاریخ و محل چاپ : پنجم خرداد ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "