لحاف میدوزیم آی لحاف میدوزیم
با عجله برای انجام کاری از پیادهرو میگذشتم که نگاهم به چهره شیرین و لبخند دلنشینش افتاد. بیاختیار ایستادم. عجله داشتم. فرصت گفت و گو نبود. ولی حیفم آمد که با صاحب این چهره چشمنواز صحبت نکنم. جلو رفتم و سلام کردم.
با خوشرویی جوابم را داد. گفتم میخواهم با او برای روزنامه صحبت کنم ولی حالا وقت ندارم. از او خواستم که اگر میخواهد دو روز بعد همان ساعت جلوی همان مغازهای که تصادفی به هم برخورده بودیم بیاید تا با هم صحبت کنیم. در حالیکه به کمان لحافدوزیش تکیه داده بود به همان راحتی پذیرفت. وقت خداحافظی برای لحظهای کوتاه تردید کردم که نکند یادش برود یا دوباره آن محل را پیدا نکند. پس دوباره پرسیدم : یادتان نمیرود؟ حتماً پسفردا میآیید؟ با لبخندی که از عمق دنیادیدگیاش بیرون میآمد نگاهی به من کرد. بعد دستی به ریش سفیدشدهاش کشید و گفت: “من با این ریش سفید دروغ بزنم!”
***
به مغازه که میرسم همانجا ایستاده است و منتظر. به پارک کوچکی در همان نزدیکی میرویم.
ما لحاف میدوزیم. تشک، لحاف، بالش پنبه میزنیم. میدوزیم. خلاصه همۀ این کارا رو آماده میکنیم میدیم به دست خانمها.
29 ساله. آره. خودت میدونی (تا خواستم سالها را از هم کم کنم تا ببینم که از کی شروع کرده، گفت: “نه”) از سال 29 شروع کردم. سال 29 آمدیم دنبال این کار. اون موقع تقریباً 17 سال، 18 سالم بود.
توی آبادی ما توی این کارا بودن. پدر ما هم بود. تو شمال. از شمال شروع کردم. از ساری، قائمشهر. بعد آمدیم تهران. تقریباً 1346 آمدیم تهران. تنها. زن و بچه ما شمالند. اینجا نیستن. ازدواج کرده بودم وقتی آمدم تهران. 33 ساله اینجا دنبال این (به کمان پنبهزنیاش اشاره میکند) تهرانیم.
(وقتی میبیند نگاه من به کمان و بند و وسیله گوشتکوب مانندی است که به دست دارد، میگوید) این کمانه است. بندش را از روده گوسفند درست میکنن. بهش میگن زی. این هم مشته است با اینها پنبه را میزنیم.
بودجهمون نمیگرده. چرخمون نمیچرخه که با زن و بچه بیام تهران. کسب ما کساده. بازار ما زیاد مشهور نیست که بتونیم خونه اجاره کنیم. چه کار کنم. 15روز، 20 روز، معذرت میخوام هروقت پولدار شدم میرم. پیش زن و بچه باید خجالت بکشی. حتما 20 روز یک ماه باید بریم. پول داریم نداریم باید بریم. خودت کاسبی، میدونی زن و بچه پول میخواد.
(حتی گفتن این مسایل هم آن شیرینی دلپذیر را که گویی با پوست صورتش عجین شده کمرنگ نمیکند.)
تولد 14 هستم خانم. 65 سال میشه.
نه، اصلاً سواد ندارم. دروغ بزنم؟ ریش ما سفید شده نمیشه دروغ بزنم.
تهران، معلوم نیست. همهجا میریم از دهکده، کن، طالقان و شهرزیبا. همهجا میریم. جوادیه، قلعهمرغی، آذری. جا نیست که ما نریم. دروغ بزنیم؟ میبینی یه خانم آدرس میده. میرم. همهجا میرم. کار و بار ما حسابی نداره. (تکه کاغذ کوچکی از جیبش درمیآورد. آدرسی روی آن نوشته شده است.) خانمی گفته ماه رمضون که تمام شد بیا.
معلوم نیست. ممکن بوده چهار ساعت باشه. یک روز هم دشت نمیکنیم. کار و بار ما معلوم نیست. هر روز باید بیام. (میخندد) نمیشه. گفتم که چرخم نمیگرده. الان خداوکیلی سه روزه اصلاً دشت نکردم.
تو ماه معلوم نیست پنج تا ده تا. ما نمیدونیم. دروغ بزنیم؟ کار و بار ما یک جا نیست. باید یه خاک داشته باشی که نماز بخونی. من یک جا نیستم ، روزیم معلوم نیست.
معلوم نیست. برجی 30 تومن، 25 تومن، 50 تومن. معلوم نیست. دروغ بزنیم؟ من جایی نیستم که ماهی اینقدر بزنم. یه خانم هست تشک براش میزنم. میگه ندارم. دو تا تشک بزنم هزار تومن میده. یه خانم هم هست دستش بازه برای یه تشک دو تومن میده، 1500 تومن میده. معلوم نیست. دروغ بزنم؟ بیشتر کم میدن. مثلاً وضعش کساده. چه کار کنم. اگر نگیرم نمیشه. همونم نیست.
پنج تا بچه دارم. کوچیکترین 25 ساله، 20 ساله نمیدونم. بزرگترین 40 ساله. یه دختر و یه پسرم عروسی کردن. جدا هستن. رفتن. سه تا عزب دارم. دو تا دختر یه پسر. بچههام دو سه تا سواد ندارن. یه دخترم دیپلمه. یه پسرمون هم لیسانس گرفته. سربازی خدمت کرد. دو ساله کار نداره. خونه است. کارش مشکله. آزاد خونده. انسانی بود. ادبیات فارسی بود. میخواد کار کنه. نداره. 26 سالشه. اینم زندگانی میخواد. زن میخواد. آدم همینطوری که نمیتونه زندگی کنه. خب نمیچرخه. چه کار کنم.
اجارهایه. تقریباً برجی 10 تومن میدیم. دو نفریم. پول ندادیم. خیلی ساله. با برجی 70 تومن، 80 تومن شروع کردیم. الان هم همونه که کم میدیم. چون بودیم اینجا. خودت میدونی که بیشتره. تقریباً 30 سال بیشتره اینجا هستیم. بیشتره که کمتر نیست. ما جا عوض نکردیم. جای ما بد نیست. قدیمیه. تیر چوبی و سه در چهاره. حیاط تقریباً نه تا اتاق داره. همه مستأجرن. همه مجردن. جای زن و بچه نیست. تشکیلاتی نیست.
(هوا خیلی سرد است. خودکار را به سختی بین انگشتانم گرفتهام. کلمات از نوک خودکار هرکدام به هر سو که دلشان میخواهد میروند.)
کساده، کار پیدا نمیشه. شمال محیطش کوچیکه. تهران همه اصلی نیستند که. همه رسیدهاند به تهران. بچه همدان، شیراز. شمال یه قدری کشاورزی میکردیم. کشاورزی مملکت ما کم شد، دیگه بچهها نیستند. روی زمین خودمون یا زمین دیگری. اربابی کار میکردیم. کشاورزی سرمایه میخواد. کشکی نیست. حالا میگن فلانی فوقلیسانسه. خب مایه گذاشته. هرچیزی مایه میخواد. حالا بچه تجدید میشه پنج تومن، شش تومن مایه میخواد. کلاس چهارمی میتونه هر کاغذ را بخونه. اما باید یه کاغذ خودش بنویسه که کس دیگهای بخونه. اگر نقطه را به جای اینجا، اونجا بذاره تجدید میشه.
ناهار اگر وقت رسید یه بربری میگیریم میخوریم. اگه خونه باشم سر ظهر باشه اون خانم یه لقمه نون با چای میآره. اگه سر ظهر هم رد بشه کار گیر نیاریم باید یه نون بگیریم. چه کار کنیم.
کم. دروغ بزنم؟ اونجور که بعضی رفتار میکنند نه. خب سازگاری میکنند. چه کار کنند. اونا خودشون میدونن. بخور و نمیره وضع ما. پسانداز کنی، نه. اینجا شب نون میگیریم یه قدری برنج درست میکنیم. یه خانم مثلاً از برای پدر و مادرش چیزی به ما میده که صلوات بفرست یا فاتحه. بیشتر نون میخوریم با پنیر، سبزی، ماست. شیرینیدار چایی، زبون گیلکیایه دیگه.
نه، کم. اگر یه خانم صدا بزنه که بیا موکت ما را بشور یا فرش، میریم. کار، کاره. روزای برفی هم شمیرانات میریم. از این کارا هم میکنیم. صبح ساعت 30/6، 7 میآم بیرون. شب 30/6 و 7 میرم. معلوم نیست کار و بار ما. دروغ بزنیم؟
نه. ما از تهرانیها راضیم. خودت که خوب باشی همه خوبن. اگه تو کوچه چهار تا بد بگه اگه بری ساکت، آنها جا میزنن. ما یه لقمه روزی میگیریم. هرچی قسمته میرسه. خداوند ضامن روزیه. کم بکنه قطع نمیکنه. اگر قطع کنه نمیشه. اصلاً پا برجا باشه تهران. همهجا. امسال میگفتن آب کمه، قطع نمیکنه. اگر بکنه که میمیریم. رحم خدا زیاده. رحم ما کمه.
(یکی از کارگرهای پارک که لباس سبزی پوشیده به ما نزدیک میشود. کمی به حرفهای ما گوش میدهد. چند کلمهای با مرد لحافدوز همکلام میشود. بعد دور میشود. دوباره برمیگردد و به من میگوید که میخواهد چند کلمهای با من حرف بزند. عذرخواهی میکنم و میگویم کارم که تمام شد میروم تا با او صحبت کنم.)
ندارم. یه پسرخاله داشتم شمرون بود. فوت کرد. تنهایی کاری ندارم. شب میرم اونجا. صبح میآم بیرون. لباسم کثیف شد میشورم. یه حمومی و بند و بساطی. کاری نداریم اینجا.
معلوم نیست. یه وقت یه هفته میمونیم. یه برج نمیتونیم بمونیم. اگر کار داشتیم میتونستیم. ولی کار نداریم. چه کار کنیم. اونجا اصلاً کار نیست که بکنیم. تشکها را میزنن اما دست زیاده. پولکی دیگه نمیشه بزنی. هرکس مال خودشو میزنه یا فامیل دارن، خواهرزاده دارن برادرزاده دارن که این کار را میکنن براشون.
بچه هام نمیکنن. پسر بزرگم که زن داره به خرج خودشم نمیرسه. این بچه که هرچی داشتیم و نداشتیم گذاشتیم برای این پسرمون که حالا دو ساله بیکاره. میخواد کار بگیره، نمیتونه. آموزش و پرورش میگه آزاد خوندی کار نیست. ما کار نداریم.
سه روزه دشت نکردیم. نمیتونیم بریم دزدی. دشت نکردیم. به خانم یا آقا میگیم اگه زورتون برسه بدید. 50 تومن، 20 تومن. بعضیها اصلاً نگاه ما نمیکنن. یعنی خرجشون نمیرسه. زن و بچه ما اونجا گشنن. زمان پیغمبر میگفتن اینطوری میکنن. اون دوره گذشت. اون دوره صداقت بود. الان اگر من دیدم100 تومن از جیب تو افتاد برمیدارم میگم اصلاً ندیدم. خب، بگو برداشتم احتیاج داشتم. آدم اگه کار بدی کرد بگوید اشتباه کردم خوبه. آدم اهل گناهه. اهل ثواب نیست، هیچوقت. رفتم گرمسار با دوستم. یه خانم لحاف نشون داد گفت همینطوری بدوز. من به رفیق گفتم ما نمیتونیم اینجوری بدوزیم. رفیق گفت این لحاف نیست. ما بهتر درست میکنیم. خلاصه سه تا لحاف دوختیم. دیدیم آقا آمد، خانم آمد لحاف را دید. بحث شد. دیدم جنگ میکنند. آقا گفت این لحاف و اون لحاف یکجوره؟ گفتم خدا وکیلی از دستمون بیشتر برنمیآد. آقا گفت این حرفو قبول دارم ولی رفیقت میگه از این بهتر نیست.
سن ما که تموم شد وقت ما که تمام شد اما برای این بچهها یه چیزی درست کنن. بچه ما دو ساله تو خونه است. میخواد چای بخوره خجالت میکشه. 12 سال خونده دیپلم گرفته، چهار سال آزاد خونده. دو سال سربازی رفته. میگن فلانی خودکشی کرده، همینه. میگن فلان کس سکته کرد. بعضی قرض دارن. بعضی پول دارن میگن این پولو چه جوری خرج کنیم. خب، قلبش ایست میکنه. سکته چیه. حالا من پول ندارم میخوام برم خونه. حالا پناه بر خدا. ما که غیر از خدا کسی را نداریم. دل با خدا باشه خدا کارسازه.
از خدا، تن سالم. خدا که هرچی ما داد بکنیم برنج نمیده. نون نمیده. پول نمیده. اما تن سالم که بده ما هم میگردیم. روزی در پاست. خداوند ضامن روزیه. میرسانه. مثلاً همین آقا، کارگر این پارک دست کرد تو جیبش 50 تومن داد. منم میگم خدا پدرت را بیامرزد.
(گفت و گوی ما تمام شده، بلند میشویم که پارک را ترک کنیم.)
میگوید: میپرسی از خدا چی میخوام؟ یه دختر دارم 25 سالشه. فلجه. از اول بوده. قرآن میخونه. خانوما میآن بهش میگن برای پدر و مادرشان قرآن بخونه. اون نون خودشو تا اندازهای درمیآره. ولی گریه میکنه که اگر مادرم بمیره چه کار کنم.
تاریخ و محل چاپ : 21 دی ماه سال 1379 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "