افتادم ته مصاحبه!
افتادم ته مصاحبه!
فصل رسیدن گردو، او را یکی دوباری میبینم که با هیکل کوچکش در پیادهرو نشسته، با وزنهای جلویش و کنار آن یک نایلون سیاه با دهتایی گردو چیده شده در آن. دهانه نایلون لوله شده تا گردوها بهتر دیده شوند. دقیقه به دقیقه همان ده گردو را در نایلون سیاه بالا و پایین میکند. با چنان وسواسی این کار را انجام میدهد که گویی مطمئن است وقتی گردوی پایینی را بالا ببرد، حتماً نظر مردم را میگیرد و مشتریش میشوند. اما عابران نه تنها گردویی از او نمیخرند، بلکه یکی از آنها که من را مشغول حرف زدن با او میبیند به اعتراض میگوید: « خانم! بیکاری؟ اینا بچههای خانوادههایی هستند که بدون هیچ فکر و مسئولیتی بچه درست میکنند. ول کنید. حوصله دارید؟ » اما این عابر حتی نمیتواند حدس بزند که ذهن این پسر چهار، پنج ساله در چه دنیای پیچیدهای از تخیلات به هم بافته، سیر میکند و با تمام خیالپردازیهایش، چه خوب میتواند خودش را به «کوچه علیچپ» بزند و گفت و گو را «زابهراه» کند!
***
هفت سال! (تعجب میکنم. اصلاً به جثهاش نمیآید. دوباره میپرسم. این دفعه دو، سه انگشت این دست و دو انگشت دست دیگرش را باز میکند.) اینقدر.
نمیدونم. (به وزنهای که جلویش گذاشته اشاره میکند) من روی این برم، 25 کیلوام.
اوو، خیلی وقت میشه! ده ماه میشه. (برای سن کمی که دارد باید هم ده ماه به نظرش زمانی بسیار طولانی بیاید.)
نه.
نمیدونم.
بابام میگه این مدرسهها حالا تورو نمیگیرن. خودمون دوست داریم بریم مدرسه باسواد بشیم، دکتر و اینا بشیم.
نه، یه داداش دارم از من بزرگتره.
داداشم، اینقدر. (باز تعدادی از انگشتانش را باز میکند؛ روی هم هشت تا.)
آخه ما سواد نداریم.
یه دونه خواهر دارم، یه دونه برادر. خواهرم کوچیکه.
نمیدونم.
(دستش را به فاصله نیم متر از زمین میگیرد.) این قدر.
آره، راه هم میتونه بره.
نمیدونم.
نه.
(با سر اشاره میکند.) نه.
(به وزنه اشاره میکند.) اون هم از این داره. (نقطهای پایینتر از جایی را که نشسته، نشان میدهد.) پیش اون بانک. پایینتر از اینجا میشینه. اونور خیابون. بعدازظهر میرم خونه.
نه و نیم. همین الان آمدم.
تا بعدازظهر.
آره.
(به بالای کوچه اشاره میکند.) اون بالا گردو میفروشه.
هرچی دوست داشته باشن.
پنج تومن، ده تومن.
نه.
نه. وقتی وزن میکنن پول میدن. (نمیدانم معنی صدقه را میداند یا نه. ولی در همان حالی که چهارزانو روی زمین نشسته، با نگاه کودکانهاش که پر از اعتماد به نفس است نشان میدهد که صدقه قبول نمیکند.)
400 تومن تا بعدازظهر.
نه. هر روز 400 تومن جمع کنم چقدر میشه؟
کی، من؟ نه. (از او تا حالا هر سوالی که میپرسم، قبل از جواب دادن با تردید میگوید: من؟ انگار غیر از او چند بچه دیگر هم آنجا نشستهاند و او نمیداند که از کدام بچه سوال میکنم. دوباره یاد درآمد ماهانهاش میافتد.) دههزار تومن میشه؟
میرم نون میخورم، میرم دم خونه میشینم.
وزن میکشم پیش فرهنگسرا.
آره اینجاست. (دستش را در جیبش میکند و تکه کاغذی را که با دقت نایلونی رویش کشیدهاند درمیآورد و به من نشان میدهد. آدرسی روی آن نوشته شده است.)
بابام نوشته.
گفته اگه گم شدی، اینو بده مردم تورو بیارن خونه! دیروز گم شده بودم. به مردم گفتم. گفتن اینجاست. رفتم با اتوبوس.
(به جای جواب دادن، لبانش را کج میکند. لابد یعنی تقریباً.) من با داداشم گم شده بودم!
نه.
به راننده اتوبوس. (گفتۀ من را تصحیح میکند!)
بابام اینجا اومد. ما ته بازار بودیم.
“ته بازار” چه کار میکردین؟
(به وزنهاش اشاره میکند.) از این داشتیم.
آره.
نه، گردو میآریم از بازار. با بابام رفته بودیم. بابام رفت ته دیگه ماشین. ما رفتیم ته دیگه ماشین. او ماشین که ما رو برد، جای دیگه رفت.
صبح. (صبح رفتهاند بازار گردو بخرند. بعد “ته بازار” با وزنه کار کردهاند. بعد “ته اتوبوس” عوضی سوار شدهاند و صبح گم شدهاند. خب، مرا هم حسابی “ته مصاحبه” سر کار گذاشته است!)
ته جای دیگه رفتیم! اونجا رو نمیدونستیم کجاست. اونجا رفتم 400 تومن کار کردم با یه ده تومنی.
آره. برادرم زیاد کار کرد، 400 مونده بود بشه هزار تومن. داداشم 400 و 200 تومن کار کرده بود. سه تا 200 تومن. (سعی میکنم خودم را به زمین میخکوب کنم! با اندام بچگانه و چهرهای که به خاطر حساب کردن پولهای آن روز “ ته بازار” سخت به هیجان آمده، فقط میخواهم بازوانم را دور شانههای نحیفش حلقه کنم و به خودم بفشارمش.) نشستیم کار کردیم. عصر آدرسو نشون دادیم، اومدیم خونه.
برادرم.
نمیدونم. اون بلند میشه میگه مردم بیان رو وزنهاش. مردم که وزن نکنن، چه کار کنم؟ داداشم زوری مردم رو میکشه رو وزنه. من هرچی پیدا کنم، میگه به من بده. دو تا کارت تلفن پیدا کردم، میگم چرا بدم؟ کتککاری کردم.
ندادم. (از جیبش دو تا کارت تلفن درمیآورد.)
اینا به درد میخوره؟
(دستش را روی گوشش میگذارد.) موبایل حرف میزنن. من هرچی پیدا میکنم داداشم میگه مال منه. من شب سه تا پیدا کرده بودم. بابام به عموم زنگ زد.
تهران. (عابران به ما که میرسند چند ثانیهای مکث میکنند. کنجکاو میشوند که من به این موجود کوچولوی شیرین چه میگویم. چند لحظهای بالای سر ما میایستند. لبخندی میزنند، سری تکان میدهند و میروند.)
با بابام برنج میخوریم، برنج با گوشت.
هیچ کجا. همونجا که نشستیم میخوریم. بعداً میریم کار میکنیم.
آره. ساندویچ از اینجا میخریم.
غذا زیاد نمیآریم. اینقدر میآریم، (با کف دستش اندازهای را نشان میدهد). یه ته دیگ.
مستأجریم.
دو روز میشه! از این جمعهها، دو بار میشه. (برای اینکه کمکش کنم که بهتر جواب بدهد، سوالم را جور دیگری میپرسم.)
نه، ما اینجا نبودیم. زاهدان بودیم.
من از زاهدانم.
آره. همهمون زاهدانیایم.
اینجا. اون ایرانیه! ایرانی میشه. ما زاهدانیایم. (میخندم. سعی میکنم در چهرهام چیزی را ببیند که اعتمادش را هرچه بیشتر جلب کند. میخواهم از هرچه در ذهن و قلبش میگذرد به راحتی حرف بزند.)
زاهدان هم مال استان سیستان و بلوچستانه. مال ایرانه.
آره، بلوچی هرچی حرف بزنی، میدونم. ما که ایرانی نیستیم. اینجا، حرفهای اینارو بلد شدیم.
حرف مردمو دیگه.
نه، زاهدانییم! (رضایت میدهم و این بحث را رها میکنم. فایدهای ندارد!)
من؟ دکتر میشدم. میرفتم مدرسه. خوش بهم میگذره تو مدرسه.
میدونم. اون پسره که میره مدرسه، خوشم میاد که میره درس میخونه. اون بزرگ بشه، میره دکتر میشه. منم برم که باسواد بشم.
(حسابی خندهاش گرفته است.) خودم میدونم دیگه. اون بزرگ بشه، میره دکتر میشه. برای اون خوشم میآد.
آره.
نه. (ولی ناگهان چیزی یادش میآید.) یه کار دیگه، معتاد بشم! ماشین درستکنی.
آره، 100 هزار تومن درستکنی!
همون که ماشین درست میکنه. پسرعموی من تو زاهدان ماشین درست میکرد. خیلی پول جمع میکرد.
نه، اون به اندازه خودم بود! رفته بود مدرسه.
خوب مدرسه رفته بود. من که سواد ندارم. مادرشون پسرش را میخواست معتاد کنه!
اینا که ماشینا رو درست میکنن! پس اینا چرا نمیافتن؟ پسرعموم هم سالم بود. نمیتونست بیفته! زمین رو پاره میکنن، تا اینجا (اندازهای را با دستش نشان میدهد). ماشین رو میارن میرن زیر، ماشین رو اینجوری اینجوری (با دستش حرکاتی را تند تند نشان میدهد) درست میکنن. کارگر بشم یه کاری بکنم. پول دربیارم، پول یه نون.
آره.
چرا، هر دو تا شو دوست دارم. (به پسر ده، 12 سالهای که از پیادهرو طرف دیگر خیابان رد میشود، اشاره میکند.) اون که رفت دوست منه! (گیجیاش به من هم سرایت میکند! یک بچه تا چه حد میتواند در دنیای خیال زندگی کند؟)
تا شب، شب شد میرم خونه.
آره، من میرم دم فرهنگسرای… داداشم میره پارک…
تابستون چه کار میکنی؟ (این گفت و گو در فصل زمستان انجام شده است)
(دستش را به طرف یکی از مغازههای کنار خیابان دراز میکند.) میآم اینجا، عینک و ماشین را میبرم میفروشم، پولشو میگیرم. موتور دارم. کوکش میدی، راه میره. از اونا دارم، سه تا. یکیش سرخه. باتری بندازی، راه میره.
بابام برام خریده. گذاشته تو اون مغازه.
نمیدونم. نمیخوام بفروشم. میبرم خونه. (نمیدانم چه میشود که دوباره یاد زاهدان میافتد.) تابستون ما اینجا نبودیم. زاهدان بودیم. زاهدان ما هیچ کار نمیکردیم.
نشسته بودم ته خونه، کار نمیکردم. فقط نون میخوردم. اون مدت خیلی پولدار بودیم! الان شدیم مستأجر. ته زاهدان، تا حتی ماشین داشتیم، دو تا موتور. بابام تفنگ داشت. دزد میآمد، میزد با تفنگ دزدا را. بابام پلیس بود! دو تا تفنگ؛ یه دونه بزرگ، یکی کوچیک. تانک داشت! از اون ماشینا که تانکه (انگار باعث شدهام زیادی به عوالم وهم و خیال برود!)
آره.
خریده بود از جاهای دور. از پیش دوستاش گرفته بود. از جایی خریده بود.
تانک داشت!
خیلی وقت پیش.
آره، جنگ زاهدان.
(با دستش اندازه 30، 40 سانتی زمین را نشان میدهد) اینقدر بودم. حالا بزرگ شدم. داداشم از من یه ذره بزرگ بود. شیشه را بابام گرفته بود خونه درست کنه. ما شیشه را شکسته بودیم. بابام ما را از خونه بیرون کرد. انداخت ته آب. یه “بلیر” (نمیفهمم منظورش چیست با این که چند دفعه تکرار میکند باز متوجه نمیشوم، به ناچار شروع میکند به توضیح دادن.) از اونا که آب پر میکنن. انداخت زیر وان. پر آب بود.
آره. بابام درست کرده بود. خانواده خیلی پولدار بودیم.
پولامون خرج شد. بیپول شدیم. بابام همه چیزشو فروخت. تانکو آتیشش زدن. مردم زدن. یه نفر ته تانکش مرد. بابام هیچی گناه نکرده بود. گفت نمیزنم. اونا آخرش بابامو زدن.
ته خونه.
تانک که مال ارتشه.
بابام پلیس بود. جنگ بود. میرفت افغانستان. بابامو نمیتونن بزنن. نمیمیره. نصف راه که میآمد خونه، نگاه میکردیم. خونهمون خیلی بزرگ بود.
آب اومد، ما میگیم سیل، سیل اومد خونهمونو آب برد. ماشینمونو برد. اینقدر ما پولدار بودیم. یه خونه پول داشتیم و همش تمام شد. ما که اینجوری نبودیم. ماشین، ده تا داشتیم. تمومش کرد. رفت.
(فوراً به ماشینهایی که از خیابان میگذرند اشاره میکند) میگیم داکسن. از این شهرداریها آمده بابامو ببره. بابام یه دفعه کتککاری میکنه، دیگه نمیتونن. هیچکس نمیتونه بابامو ببره.
(میخندد، به من نگاه میکند. باز میخندد.) بلد نیستم که چی بگم.
نه، خسته میشم میروم اونجا ناهار میخورم. خسته که نمیشم.
آره. اینجا هم دارم. دو تا.
میرم ته مغازهشون. همه چیزاشونو دست میزنم. بعد اونا صدا میزنن. رفته بودم توپم را برده بودم. نگاه میکنه زیر صندلی میبینه توپم نیست. اونا بازی میکردن. رفتم قایمش کردم زیر صندلی که اونا بازی نکنن. توپم مال خودمه.
توپم خونه است. پیش خونهمون یه دوست دارم. اینجا چطوری توپ بیارم. جمعهها ته خونهام. با دوستام فوتبال بازی میکنم. فردا میرم فوتبال. دوستام هم میآن. فوتبال، ته پارک. من یه تفنگ دارم. (دیگر کسی جلودارش نیست حسابی افتاده به تعریف کردن.) میرم ته پارک. دوستمو میگم توپو بگیر بازی کن. با تفنگ مردمو اگه اذیتم کنه، میزنم. تیر که نداره. میترسونمش. اگه بزنم تو چشم مردم، کور میشن.
پولارو همشو نمیدم. 50 تومن نگر میدارم، سه تا تیله میخرم. میذارم ته تفنگم. همشو، مردم که نباشن میزنم تو درختا. درختا داغون میشن. اگه چشم مردم بخوره، من میرم زندان.
درخت که گناه داره.
چرا؟
درختا را نباید خراب کرد. حیفه.
(میخندد. به بوتههای شمشاد کنار پیادهرو اشاره میکند.) اینا چی؟ بزرگ میشن؟ خشکه. میآن میکارن. چرا آب نمیدن؟ چرا اینجا خشکه؟! (با تمام خیالپردازیهایش خوب میتواند خودش را به کوچه علی چپ بزند و گفت و گو را زا به راه کند!) شب من یه دونه کلاغ پیدا کرده بودم. شهرداری آمد. دستکش داشت. کلاغه رو جمع کرد انداخت ته ماشین. (مردی که در حال گذر از پیادهروست تا چشمش به ما میافتد با اعتراض به من میگوید: “خانوم! بیکاری؟ اینا بچههای خانوادههایی هستند که بدون هیچ فکر و مسئولیتی بچه درست میکنند. خانوادههای سوئدی را ببین، ده سال از ازدواجشان میگذرد، بچهدار نمیشوند. ول کنید. حوصله دارید؟”)
بابامون اونجاست، من اینجام. حالا هم 100 تومن گرفتم.
شب.
50 تومن، 100 تومن چیه.
آره. من قایم میکنم. پول خوردهاش مال خودمه. 50 تومنی، 100 تومنی مال خودمه. 200 تومنی رو میدم به بابام. بعدا میگه پول خوردا، 100 تومنیها کو؟ (سعی میکند مثل پدرش حرف بزند.) میگه کار نکردی تو؟ خبر نداره من میرم این چیزارو میخرم!
200 تومنی که میشه. خوردشو من میگیرم. شب، تو میدون امام حسین نشسته بودم، 100 تومن دادم به بابام، 200 تومنشو قایم کردم.
تاریخ و محل چاپ : 18 شهریور ماه سال 1382 در صفحۀ اجتماع روزنامۀ یاس نو زیر عنوان " خیابان "