یک زن در برابر معمای زندگی
جدی است و تا حدودی خشک. هر بار که مشتری جنسی را انتخاب میکند و پولش را میپردازد حتماً بعد از بستهبندی و دادن آن به مشتری بلافاصله میگوید: “مبارکتون باشه”. اما گفتن این جمله هیچ تغییری در حالت چهرهاش به وجود نمیآورد. با جدیت و کمی تلخی هر بار آن را تکرار میکند. درست مثل ماشینی که برای این کار تنظیم شده.
***
منتظر میشوم تا سرش خلوت شود. سلام میکنم و میگویم میخواهم با او در مورد کارش برای روزنامه صحبت کنم. ناگهان در آن چهره ثابت اتفاق کوچکی میافتد. لبانش نه برای گفتن جملات همیشگی “چه رنگی میخواهید؟”، “چه اندازه میخواهید؟” یا “مبارکتون باشه” بلکه برای یک لبخند کمرنگ باز میشود. میگوید: “از یک و نیم تا پنج سرم خلوتتره. تا آفتاب داغه بازار کساده!”
اینجا حدوداً سه سال.
یک سال جای دیگه. تو خونه هم فروشندگی کردم. یک سال هم تو یه شرکت کار کردم.
به خاطر حقوقش. کم بود. 20 تومن میدادن. از هفت صبح بود تا شش بعدازظهر. منشی بودم. بایگانی میکردم. چک میدادم.
35 سال.
توسط دوستم آمدم. دوستم معرفی کرد. گفت حقوقش بیشتره. البته اینجا ساعت کارش زیاده. دوستم اینجا فروشنده است.
بله. ما فروشندگی میکنیم. صاحب مغازه نیستیم.
میشه ماهی 60 تومن. ولی من هفتگی میگیرم. آخر هفته، هر پنجشنبه. هفتهای 15 تومن.
از نهونیم صبح تا نه شب.
هیچی. (سرش را تکان میدهد. انگار یک بار دیگر میگوید هیچی) بیمه نیستیم. هیچی نداریم. فقط همین حقوق.
دو ساعت و نیم تا سه ساعت تو راهم تا برسم هر بار. هم صبح هم شب. روی هم شش ساعت.
ساعت 11، 11 و نیم. بستگی داره ماشین چطوری باشه. (تعجب میکنم. یک زن، هر شب ساعت 11 به منزل برسد).
من مادرم، خودم. ولی بچههام تنهان. سخته. اما اینقدر مشکلات زیاده که این چیزا پیشپاافتاده است.
بیکار، 10 ساله (پس دلیل رفتار ماشینی و بیاحساسش همین است. اگرچه حرف میزند ولی مثل آدمهای کر و لال به نظر میآید).
توی اداره کار میکرد. انباردار بود. سرپرست انبار بود. 15 سال سابقه کار داره.
به خاطر سهلانگاری. ما قم بودیم. از قم ما را انتقال دادن تهران. تهرانم گفتن باید برید چابهار. (با آمدن مشتری صحبت ما قطع میشود. صبر میکنم تا مشتری برود بعد ادامه میدهم. اگرچه جوابی که به من میدهد درست مثل این است که یک مشتری را راه میاندازد. انگار نه انگار که از زندگی شخصیاش میگوید. یادآوری زندگی گذشته هم چهرهاش را عوض نمیکند.) شوهرم به اداره گفت: “چابهار نمیرم. شما هی منو اینور و اونور پاس میکنین." به خاطر این یک سال از اداره مرخصی بدون حقوق گرفت. ماشین، زندگی، اثاث هرچی که داشتیم فروخت که بره خارج. بعد از اون وقتی برگشت، اداره قبولش نکرد.
خارج شاید نه ماه نشد. برگشت. دیپورتش کردن. شوهرم هم پست خوبی داشت هم حرفشو قبول داشتن. ولی چون رفت دیگه قبولش نکردن. به خاطر اینکه از حق و حقوق کارمنداش طرفداری میکرد. خلاصه زیرآبشو زدن.
ما ایران بودیم. بعد از اون ما کم و بیش از اول شروع کردیم. دیگه خودم اومدم سر کار. یه مدتی تو خونه فروشندگی میکردم. یکی از دوستام از کیش و بندرعباس ظرف کریستال میآورد، من میفروختم.
درآمدی نمیشد. هر جنسی 200 تومن بیشتر نمیشد روش بکشی.
پسر اولم 17 ساله است. دومی هم پسره. 14 سالشه. سومی دختره. نه سالشه. هر سه تا درس میخونن. یکی دوم دبیرستان، دومی سوم راهنمایی و دخترم میره چهارم.
مال خودمونه. وقتی از قم اومدیم خریدیم. (مثل بعضی از فروشندهها ماشینحساب ندارد. وقتی اجناس انتخاب شده را میپیچد قیمت آنها را خیلی سریع ذهنی حساب میکند و پولش را از مشتری میگیرد.)
90 متره. خونه ما ارزشی نداره که قرض داشته باشه. خونه اونطوری نیست.
جاش مناسب نیست چون جاده ساوه است. اونجا خونه ارزشش کمتره. اگه تهران بود که خیلی بیشتر میشد. کلاً خونه ما رو بخرن سه تومن. سه میلیون. با اینکه 90 متره. چون یه شهرک خیلی کوچیکه. 300، 400 خانوار بیشتر توش زندگی نمیکنن. تازه بیشتر اطرافش هم خاکیه. دبیرستان هم نداره. پسرم مجبوره بره رباطکریم که دوره. ولی اون دو تای دیگه همونجا درس میخونن. (در حال نوشتن هستم که میشنوم مردی از او میپرسد: “چه خبره؟” جواب میدهد: “هیچی، خبرنگاره.”)
پدرشون درست میکنه.
دو سال، سه سال شد.
چرا رفت. ولی به خاطر شرایط سنی قبولش نکردن. 42 سالش بود اون موقع. با اینکه سابقه کار داشت ولی قبول نکردن. چون برای کار اداری سن کم میخوان. دیگه خیلی داشته باشه 35 سال.
بعد از فروش وسایل و سفر بینتیجه همسرتان و با بیکاری او چطور توانستید دوباره اثاث منزل تهیه کنید؟
همه اثاث رو که نفروخت. یه مقدار فرشهای اضافه داشتیم فروخت. یخچال و تلویزیون دوتا دوتا بود. یکیشو فروخت. دیگه ویدیو و طلا فروخت.
میخواهم سوال دیگری در مورد همسرش بپرسم. هنوز جملهام از کلمه اول به دوم نرسیده همان مردی که چند دقیقه قبل پرسید چه خبر است پرخاشکنان میگوید: “خانوم ما اینجا کاسبی میکنیم. یک لقمه نون میخوریم. داری نامه مینویسی؟”
آقا من تا مشتری بیاید صحبت را قطع میکنم. کار مشتری که تمام میشود و میرود بعد سوال میکنم.
نه، خانوم. فکرش متوجه سوالهای شما میشه حواسش پرت میشه. مگه میخوای ما یه لقمه نون گیرمون نیاد؟ میخوای اینجا رو ببندیم تا شما با خیال راحت به کارت برسی؟! اینقدر پر کردی، بسه دیگه. برو خونهش باهاش حرف بزن.
هنوز سوالهایم تمام نشده ولی برای اینکه اعتراض صاحب غرفه گریبان فروشنده را نگیرد، وسایلم را جمع میکنم. زن مشغول مرتب کردن اجناس است. در چهره و رفتارش هیچ تغییری به چشم نمیخورد. گویی این گفت و گو اصلاً به او مربوط نمیشود. با لبخند از زن فروشنده عذرخواهی میکنم و میروم.
تاریخ و محل چاپ : 21 شهریور ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "
چه جالب بود این نوشته واسم. از آدمهایی که اینجا باهاشون مصاحبه کردین آیا خبر دارین؟ آیا بعدن بهشون سر زدین و یا از سرنوشت اونها چیزی میدونین؟ میدونم شونزده سال از این مصاحبه گذشته اما خیلی دوست دارم بدونم این مدت چه اتفاقی واسهی آدمهای توی این گزارش افتاده ...
سلام
خوشحالم که گفت و گو را دوست داشتین. معمولا بعد از گفت و گوها سراغ آنها نمی روم. ولی پیش آمده که اگر تصادفا از محلی که قبلا با بعضی از این افراد صحبت کردم بگذرم هنوز ببینم که مشغول همان کار باشن. البته نه همیشه.