-
زن 62 ساله ای که زحمت عالم دنیا را کشیده!
جمعه 16 آذر 1397 14:16
وقتی تهرون بیابون بود ... چند صندوق خیار و سیب و گوجه فرنگی بیرون مغازه عابران را به خرید دعوت می کند. صاحب مغازه چادرش را به کمرش بسته و منتظر مشتری است. داخل مغازه از قفسه های مملو از جنس خبری نیست. آنچه که هست بدون نظم خاصی روی طبقه ها گذاشته شده. اجناسی که هیچ با هم جور نیستند و مغازه ای که فقط با نصف ظرفیت خود...
-
از هفت سالگی آرماتوربند بوده
شنبه 10 آذر 1397 13:48
یک آرزوی کوچک تنها آرزویش در این دنیای بزرگ خیلی خیلی کوچک است. کوچک به اندازۀ داشتن یک متر مربع زمین خالی در پیاده رو با مجوز قانونی تا بتواند بی ترس و لرز، از بساط محقر دستفروشی اش نان خانواده را درآورد. *** وقتی از موضوع کارم با او صحبت می کنم برآشفته می شود. برای من فایده ای هم دارد؟ بلافاصله نه، ولی خُب اگر...
-
کارمندی که کاسب شده ولی حالا پشیمونه
پنجشنبه 1 آذر 1397 12:52
کاسبا می گن بازار به روز و ماه نیس؛ به ساله از جلوی مغازه اش که گذشتم بی حرکت پشت میزش نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد. آرامشش از همان نگاه اول در چشمم نشست. به راهم ادامه دادم ولی بعد از دیدن دو سه مغازه، برگشتم. وارد شدم و سلام کردم. چند جمله ای از توضیح من در بارۀ دلیل مراجعه ام را در سکوت شنید و گفت:"...
-
دستفروشی حتی در 68 سالگی
یکشنبه 27 آبان 1397 11:19
زندگی با آلو، لواشک و ... کناره پیاده رو نشسته با یک کیسه برگۀ زردآلو و چند بسته لواشک جلویش. سنی از او گذشته. چهره ای شیرین دارد. باعثش، چشمان اوست. چشمانی که خندان به صورت مردم نگاه می کنند. *** چکار می کنید؟ ما زحمت کشیم. آلو بخارا، برگۀ زردآلو درست می کنیم. من می آرم اینجا می فروشم. برگۀ زردآلو را خودمون خشک می...
-
مرد 74 ساله ای که در جوانی جهانگرد ایران بوده
شنبه 19 آبان 1397 16:23
دیگه حرف نمی زنم! روپوش سفید تمیزی به تن دارد. روی یک چارپایه ی کوچک فلزی، از آنهایی که پایه هایش ضربدری و نشیمنش پارچه ی برزنتی است، کنار خیابان نشسته. وزنه ای جلویش گذاشته، کنار آن یک ورقه ی مقوایی تا شده ای به شکل عدد هشت با نوشته ای روی آن، به جای تابلوی بالا سر مغازه، این یکی روی زمین؛ " امتحان وزن با 50...
-
مرد 32 ساله ای که کاسبی برایش مثل ماهیگیری است
جمعه 11 آبان 1397 13:21
عطاری که بازیگر تئاتر است اولین بار که در مورد مصاحبه و هدفم از این کار با او صحبت کردم، با سکوت نگاهم کرد. گفت:" زنگ بزنین یه روز اول وقت بیایین با هم گپ بزنیم." روز قرار دیر آمد. وقتی وارد شدم مشغول کاری بود. با دیدن من عذر خواست که قرار، پاک یادش رفته بوده است. گفت:" می خواین برین به کارای دیگه تون...
-
گپی با پدر و پسر افغانی
دوشنبه 7 آبان 1397 17:33
به خاطر اولاد آمدیم از جایی برمی گشتم. در پیاده رو و بین بوته های کنار آن، پیرمردی توجهم را جلب کرد. بسیار تمیز و پاکیزه بود. و البته با لباس های فرسوده. مقداری لوازم محقر کفاشی نیز جلویش دیده می شد. پیرمرد چهارزانو روی تکه ای موکت نشسته بود و بی حرکت فضای رو به رویش را نگاه می کرد؛ تو گویی در انتظار آمدن کسی است. اما...
-
گپ و گفتی با پسر 18 سالۀ کوپن فروش
شنبه 28 مهر 1397 10:53
چی ازش می پرسی؟ چند ثانیه ای چشمانم روی خطوط و چهرۀ ظریف و کودکانه اش مکث می کند. از او می گذرم. همان طور که نقش آن صورت بچه گانه در ذهنم است، ناگهان تصویر دیگری به آن اضافه می شود. تصویر ورقه ای با شماره های کوپن ارزاق عمومی و نوع جنس آنها! برمی گردم. سلام می کنم. با تعجب نگاهم می کند. حق دارد. کسی که می خواهد کوپن...
-
مرد جوانی که فروشندگی می کند، می خواهد پله پله ترقی کند و آرزویش داشتن سفره خانه سنتی است
شنبه 21 مهر 1397 11:52
خندید و گفت : چه زندگی کوتاهی! پنج نفر حاضر به گفت و گو نشدند؛ حتی بعد از شنیدن توضیحات من! داشتم به خانه برمی گشتم که در کوچه ای چشمم به یک فروشگاه افتاد. با خودم گفتم دوباره شانسم را امتحان می کنم. وارد شدم. جوانی پشت ویترین ایستاده بود. موضوع گفت و گو را که مطرح کردم با تردید نگاهم کرد. تا تصمیم بگیرد، یک مشتری...
-
اگر به فکر آینده نبودم نمی آمدم کار کنم
شنبه 7 مهر 1397 11:07
نمی خوام بیکار باشم! دنبال دستفروشی می گردم که آدرسش را از دوستی گرفته ام. از کنار یک باجۀ بلیت فروشی رد می شوم. پسری بسیار جوان نشسته روی یک پیت حلبی و تکیه داده به باجه، سیگار و سکه برای تلفن می فروشد. چهرۀ محجوبش در ذهنم می ماند. سراغ دستفروش می روم ولی پیدایش نمی کنم. شاید بعد از ظهرها بساط می گذارد. برمی گردم....
-
خوار و بارفروش ماسوله ای
پنجشنبه 29 شهریور 1397 13:44
ده ساله آواره ام متل ماسوله پر شده. تعطیلات عید است. اتاق خالی ندارد. به قهوه خانه ای در بازار اصلی ماسوله در طبقۀ اول از بازار چند طبقه ای، یا درست تر بگویم، بازار چند سطحی آن که خاص ماسوله است، می رویم. تا هم گلویی تازه کنیم هم سراغی از اتاق بگیریم. پسر صاحب قهوه خانه آدرس خانه ای را می دهد که اتاق برای کرایه دارد....
-
دختر بیست ساله ای که کتاب می فروشد، نمایشنامه نویسی می خواند و عجیب، آرام است
پنجشنبه 22 شهریور 1397 15:51
وقتی داستان می نویسم ، شادم فروشگاه شکیل و چشم نوازی است. وارد که می شوم دختر بسیار جوانی را در حال صحبت با خانمی می بینم. از جواب ها متوجه می شوم که دختر جوان فروشنده است. به طرف من که می آید می گویم صبر می کنم تا کارش تمام شود. بعد از رفتن مشتری به آرامی و بدون هیچ ابهام و سؤالی در چهره اش به توضیحاتم گوش...
-
دورۀ ما اصلا" سواد نبود
سهشنبه 13 شهریور 1397 14:05
بزرگ شدیم چیزی یاد نگرفتیم سر کوچه یک کافو که شرکت مخابرات برای محافظت سیم های تلفن معمولا" روی پایۀ سیمانی نصب می کند، قرار دارد. بیشتر وقت ها او را می بینم که روی صفحه ای یا روزنامه یا تکه ای مقوا نشسته و به پایۀ سیمانی و خود کافو تکیه داده است. زمین دور و اطرافش پاکیزه است. اگر چه فقط پیاده رویی است برای عبور...
-
32 ساله ساعت تعمیر می کنه
پنجشنبه 8 شهریور 1397 13:28
این کار رو به نابودیه! هر دفعه که ساعت خودم یا ساعت یکی از افراد خانواده را پیش او می بردم برای تعمیر، چهرۀ همیشه جدی، گرفته و بی حرکت او مرا به این فکر می انداخت که شاید حاصل سال ها کار با قطعات ظریف موتور ساعت های مختلف، همین باشد. مغازه، در اصل ساعت فروشی است. و او پشت ویترینی پر از بند ساعت، در کنار میز حاوی...
-
اعضای خانواده اش در شمال هستند و او در رفت و آمد بین تهران و شمال
چهارشنبه 31 مرداد 1397 16:20
از خدا فقط سلامتی می خوام بعد از خرید چای، گفتم روزنامه نگارم و با مردم در مورد تجربه های زندگی شان صحبت می کنم. توضیحاتم را که در بارۀ لزوم خبر داشتن مردم از حال همدیگر شنید، به سر باندپیچی شدۀ جوانی که در سمت راستش پشت میز دیگری مشغول فروشندگی بود، اشاره کرد و گفت:" بله دیگه، مثل ایشون که اگه یه کم حوصله می...
-
به ایران آمده تا کمک خرج خانواده باشه
پنجشنبه 25 مرداد 1397 16:41
به سیاهی رنگ واکس ! بار اول که از جلویش رد می شوم چهرۀ ثابت، سرد و بسیار جوانش توجهم را جلب می کند. پشت وسایل کفاشی ساده اش در پیاده رو نشسته و چشمانش غرق تماشای خیابان روبه روست. آن هم فقط قسمتی از خیابان که درست در میدان دید جلوی چشمانش قرار دارد. نه به چپ نگاه می کند نه به راست. مگر وقتی که بخواهد کفش یک...
-
فقط با چرم کار می کنم
شنبه 20 مرداد 1397 13:11
54 ساله شغلم همینه شتابی در انجام کارهایش ندارد. آرام حرکت می کند. این متانت او در رفتار گویا از علاقه ای که به چرم دارد به او رسیده است. چرم وسیلۀ کارش است. با شیفتگی از چرمهایش صحبت می کند و از چیزی هایی که با چرم می سازد. مثل پدری که با افتخار از کارهای فرزندانش بگوید. وقتی کیفی را به مشتری نشان می دهد با...
-
با دختر بیست سالۀ فروشندۀ سیسمونی نوزاد
جمعه 12 مرداد 1397 14:37
همه چی و که نباید خودم تجربه کنم جوان است، خیلی جوان. وقتی منظورم را برایش توضیح می دهم آرام گوش می دهد و با لبخند به من نگاه می کند. هر آن منتظرم که بگوید سنی ندارد که بخواهد از تجربه اش حرف بزند ولی مخالفتی نمی کند. تا چشمش به کاغذهای یادداشتم می افتد، می گوید:" صبر کنین تا همکارم و صدا کنم بیاد."...
-
زبان گیلکی رساست
شنبه 6 مرداد 1397 13:52
گیله مرد مغازۀ بزرگی دارد. وارد که می شوی کنار در، یک جعبۀ بزرگ سیر می بینی با جعبه ای تخم مرغ محلی و کمی آن طرف تر دبه های پر از رب انار جنگلی ترش و زیتون. جلوی دبه های زیتون یک دستگاه یخچال ویترین دار با ترازویی روی میز کنار آن. دو سه گونه باقالی مقابل دیوار شیشه ای رو به خیابان و نزدیک آنها یک دستگاه یخچال...
-
ترک تحصیل برای کمک به خانواده
جمعه 22 تیر 1397 12:43
از این کار که راضی نیستم همیشه دلم می خواست با یکی از کسانی که زباله جمع می کنند برای فروش، صحبت کنم. آن روز وقتی از خیابان رد می شدم پسر جوانی را دیدم که با یک کیسۀ سفید بزرگ در دست بین زباله ها می گشت. چیزهایی را انتخاب می کرد و در کیسه اش می گذاشت. هوا سرد بود. کلاه بافتنی سیاه رنگی را تا روی ابروهایش کشیده...
-
هم تعمیرکار است هم فروشنده
شنبه 16 تیر 1397 21:01
اینجا اگه سنگم بریزی ، فروش می ره برای انجام کاری از آن کوچه می گذشتم. وقتی از جلوی مغازۀ خنزرپنزریش رد می شدم کنار یک مشتری ایستاده بود و شیر یک کتری را وارسی می کرد. معلوم بود برای تعمیر. یک زن تعمیرکار در یک مغازۀ دربِ داغون! حسابی نظرم را گرفت. *** روزی که رفتم تا با او صحبت کنم سرش شلوغ بود. تنها که شدیم...
-
اگه می موندم تو کار پوشاک می رفتم
شنبه 9 تیر 1397 10:01
ای کاش تهران نمی آمدم! از کنار مغازه که می گذرم مرد سی و چند ساله ای را می بینم که در حال کار کردن است. تنهاست، تخت دو طبقه ای را می سازد. مرتب از تخت به کنار میزی که دستگاه هایی روی آن است، می رود. قطعه ای را صاف و میزان می کند و دوباره برمی گردد. حرکاتش منظم است. وقت را تلف نمی کند به نظرم می آید که باید صاحب آن...
-
کار دیگه ای از دستم برنمی آد
شنبه 2 تیر 1397 12:49
فکر نکنم بتونم جواب بدم! فصل ذرت، بلال می فروشد. ذرت که تمام شود، کیک و کلوچه. گاهی بساط ظرف های پلاستیکی پهن می کند. پلاستیکی اما پر تنوع. کنار ظرف ها پسر بچه ای می نشیند. مشتری که می آید از پسر می خواهد که جنس را به او بدهد و پول بگیرد. یک نوع آموزش. از کفش هایش، یکی پاشنه ای توپر دارد. چندین سانت، شاید ده. برای...
-
فروشندۀ طلا از زندگی اش می گوید
یکشنبه 27 خرداد 1397 15:55
زندگیم فیلم سینماییه بعد از اینکه زنگ طلا فروشی را که زدم، نگاهم را به داخل مغازه چرخاندم و منتظر شدم که در باز شود. زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود گفت :" در بازه. بیایین تو." وقتی وارد شدم، دیدم دارد تعدادی زیورآلات را در کیسه های کوچک می گذارد. وقتی داشتم کارم را می گفتم، بدون اینکه به من نگاه کند کارش...
-
هیچ گرهی در وجودش نیست
یکشنبه 13 خرداد 1397 17:59
نگهبان روزهای رفته نزدیک غروب است و پیاده رو، تاریک و روشن. از کنار اتاقک نگهبانی می گذرم. بی اختیار می ایستم. چیزی متوقفم کرده است. روشنایی مه آلودی از شیشه های اتاقک به بیرون درز می کند. سه گلدان شمعدانی پشت پنجره – حتما" رو به آفتاب است – به من نگاه می کنند. اتاقک غریبی است. تک افتاده اما ساده و صمیمی...
-
در قامتی بیش از حد به هم فشرده شده
پنجشنبه 10 خرداد 1397 21:22
آخر سر شدم پادوی سینما بارها او را در بوفۀ سینما دیده ام. مهربان و صمیمی است. حرکاتش نرم و آرام است. وجودی خمیده در قامتی بیش از حد به هم فشرده شده. پیداست که در جوانی یلی بوده؛ با قدی بلند و شانه هایی برافراشته. از خودم می پرسم چرا این چنین درهم رفته است ؟ *** روزی که به سینما رفتم تا با او صحبت کنم خودم را برای...
-
گفت و گو با مردی که از هشت سالگی می خواسته فروشندۀ لوازم ماشین شود
شنبه 5 خرداد 1397 11:50
علاقه به درس نداشتم وارد مغازه که می شوم فروشندۀ جوانی را می بینم که مشغول صحبت با تلفن است. به محض دیدن من می گوید:" بفرمایین. چی می خواین؟" می گویم: تلفن تون که تموم شد، می گم. مشغول تماشای اجناس می شوم. بعد چند دقیقه با گفتن این جمله که " خودم بعدا" بهت زنگ می زنم" گوشی را می گذارد....
-
پای درددل مردی 42 ساله
شنبه 29 اردیبهشت 1397 10:21
قلب های مصنوعی ، قلب های یخی می خواهم با مرد مسنی که با وزنه اش کنار خیابان می نشیند صحبت کنم. توضیحات مرا که می شنود می گوید:" همه چیز از ذهنم رفته نمی تونم جواب بدهم." در این گیرودار آقایی با ظاهری مرتب مرا صدا می زند و می گوید:" می شه با من حرف بزنید؟ خانواده زنم دارند خیلی بین من و اون...
-
دیدم کاریه فرهنگی و سالم
شنبه 22 اردیبهشت 1397 13:11
ما دعوای ارث و میراث نداشتیم چند باری که از این فروشگاه خرید کرده ام به نظرم از سه نفری که آن را می گردانند فقط یک نفر صاحب آن است و آن دو کمک هستند. او، مردی است جوان، حدود 30 سال. خوش برخورد و مؤدب. پرانرژی است و هر لحظه آماده است در حال انجام هر کاری که باشد قیمت اجناس را هم به مشتری بگوید و نه فقط به مشتری که...
-
گپ و گفت با گلفروشی که از پنج سالگی در کنار گل هاست
یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 11:41
از خدا همه چی می خوام به مغازه اش که وارد شدم بلافاصله بوی خوش گل های مختلف به استقبالم آمد. اما از خودش خبری نبود. جلوتر در شیشه ای کشویی منتظرم بود. مردی در حال درست کردن یک سبد گل بود. مقصودم را که توضیح دادم گفت:" خودتون که همه چی را گفتین. من دیگه چی بگم." گفتم : منظورم شنیدن تجربۀ شماست. به مردی که...