اینجا اگه سنگم بریزی ، فروش می ره
برای انجام کاری از آن کوچه می گذشتم. وقتی از جلوی مغازۀ خنزرپنزریش رد می شدم کنار یک مشتری ایستاده بود و شیر یک کتری را وارسی می کرد. معلوم بود برای تعمیر. یک زن تعمیرکار در یک مغازۀ دربِ داغون! حسابی نظرم را گرفت.
***
روزی که رفتم تا با او صحبت کنم سرش شلوغ بود. تنها که شدیم پرسید:" چه کار داری؟" اصل کارم را گفتم و با اشاره به مردمی که در کوچه از کنار هم می گذشتند ادامه دادم: شاید اگر از زندگی هم با خبر باشیم با یک اتفاق کوچک به هم نپریم و کمی با هم مهربان تر رفتار کنیم. همان طور که به مردم نگاه می کرد گفت:" آره، چقدرم لازمه."
کارتون چیه؟
کار ما هم تعمیره هم به خاطر کسادی بازار اینا رو ( به دو،سه جعبه سیب درختی، گونی گردو و بطری های آب لیمو و آبغوره که جلوی مغازه اش گذاشته اشاره می کند.) بغلش می ذاریم که به قول معروف، یه چیزی گیرمون بیاد؛ زندگی مونو بچرخونیم دیگه.
با همسرتون کار می کنین؟
بله با همسرم با همیم. تا دو من وامی ایستم. دو هم ایشون خودش می یاد.
کار شما چیه؟
یه چیزایی را یاد گرفته م. من م تعمیرات انجام می دم.
مثل؟
مثل زودپز،عوض کردن شیر سماور و کتری، فیلتر انداختن به چراغای گردسوز قدیمی و علاءالدین.
( مشتری می اید، : " دو تا ظرف مسی دارم هر دوش سوراخن." " همسرم باشه می تونه. ولی الان نیستش. بعد از ظهر هست. اگه بخواین سفیدش کنین می تونیم." مشتری دیگری می آید برای گردو.)
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
من 10 ساله ازدواج کردم با این آقا.
( مشتری می آید با یک دیگ مسی برای جوش دادن. می گوید:" خودش الان نیست؛ برو بعد از ظهر بیار.")
خودم بچۀ شهرستانم؛ ایشون بچۀ همین شمرونه. زیاد تن به کار نمی ده؛ همش تو خونه س. من یه مدت نمی اومدم. مغازه را داده بود دست دیگران.
چرا مغازه نمی آمدین؟
چون اون موقع چیزی وارد نبودم. بعد که دیدم این جوری نمی چرخه، اومدم وایسادم یه چیزایی یاد گرفتم ازش؛ یه چیزایی از قبل بلد بودم. الان دارم خودم ...
( مشتری می آید : " قوریم چکه می کنه؛ کی بیارم؟" "هر وقت تونستی." )
از قبل چطوری یاد گرفته بودی؟
تو شهرستان هر چی که خراب می شد- یعنی مال خودمون – با اینکه اصلا" نمی دونستم چطوریه ولی توجه می کردم یاد می گرفتم. حتی تو شهرستان خودمون، وسایل برقی که خراب می شد خودم درست می کردم برا همسایه ها؛ با اینکه بلد نبودم؛ همین جوری !
( تعجب را که در چشمانم می بیند اضافه می کند:)
باور کن! قبلا" یه کسایی اومده بودن درست کرده بودن، دیده بودم. وسایل خونۀ خودمون و هم.
کدوم شهرستان بودین؟
شهرستان ابهر، روستای ...
پول از همسایه ها می گرفتی؟
نه. الان همیشه می گم اینجا خوبه. یه پولی می دن؛ اونجا همش می گفتن دستت درد نکنه! عاقبتت به خیر باشه!
می گفتی ولی نمی دادن؟
اونجا چون همه همدیگه را می شناسن دیگه پولی نبود؛ صحبت پول نبود؛ برا غریبه که نمی رفتم! هدف مون پول نبود. ولی اینجا که هستم می گم که جای خوبیه. وقتی فیتیله می ندازم پول می دن. دیگه قیمت شم یاد گرفتم.
اون موقع چند سالتون بود؟
اون موقع مثلا" 18، 20. یه پیرزن همسایه مون بود. وقتی برقش خراب می شد و نوه ش می خواست درست کنه نمی ذاشت! به نوه ش می گفت بذار دختر فلانی بیاد درست کنه؛ اگه برق م گرفت خدا نکرده تو رو نگیره؛ اون و بگیره عیب نداره!
( به چشمانش نگاه می کنم. پر از خنده است و شیطنت. ولی چهره اش عجیب آرام است. می خواهد حرفی بزند. نمی گذارم؛ چون از نوشتن جملاتش عقب می افتادم.)
آخه طرفای ما پسرو دوست دارن؛ دختر بود عیب نداشت!
چی می خواستین بگین؟
( تا جواب بدهد زنی می آید : " یه چن تا میوه همین طوری می دی؟" اول می گوید : " نمی شه." اما بعد، انگار دلش می سوزد: " بیا این دو تا را بگیر." مردی می آید و فتیله می خواهد. راحت از جعبه های روهم چیده شده بالا می رود اما پیدا نمی کند. با اشاره به طبقۀ کنار مرد، می گوید: " اونجاس. خودت بردار." به دلیل درشت بودن گردوها، رهگذران مدام قیمت می پرسند. یکی می پرسد:" با گونی هم 40 تومن؟" سرش قیامتی است از مشتری؛ یا جنس تعمیری دارند یا جنس تعمیر شده شان را می خواهند یا قیمت سیب و گردو را می پرسند. خنده ام گرفته شدید! معلوم نیست با این همه مشتری، کار من کی تمام می شود.)
20 سال بیشتره اون پیرزن (منظورش همان زن همسایه شان است.) فوت کرده. امشب خوابش و دیدم بندۀ خدا رو. الله اکبر! نگو شما می خواستی بیای بپرسی.
امشب یا دیشب؟
( ترک زبان است و با لهجۀ شیرینی فارسی حرف می زند؛ گاهی هم به سختی کلماتش را پیدا می کند.) دیشب. هنوز "امشب" و دیشب" و یاد نگرفتم.
چند وقته مغازه رو دارین؟
من که اومدم اینجا، مغازه بود. یه وقتایی میومدم وامی ستادم. توجه می کردم که این ( همسرش) چیکار می کنه؛ یاد می گرفتم. یه وقتایی م هم نمی اومدم. یه سال شد. دیدم این دنبال پول نیس؛ به خاطر همین زیر بار رفتم. گفتم عیب نداره. می یام. دیگه مرد و زن نداره.
شوهرت مخالفت نکرد؟
دید من بلدم، اونم راضی شد. دید استراحتش بیشتر می شه، از خدا خواسته قبول کرد. بعد دید من دو برابر اون درمی یارم. تهرانه دیگه! تو شهرستان که پولم و ندادن. حالا دارم جبران می کنم...
( از زور خنده معلوم نیست چطوری دارم می نویسم؛ خودش هم همین طور! وسط خنده هم ول نمی کند.)
ببین چقدر حرف دارم برا گفتن. پرشد!
( مشتری می آید: " کیسه بده سیب بردارم." آهسته به بازوی من زند؛ یعنی بروم کنار که به جعبۀ سیب برسد و خودش میوه جدا کند. " اگه تو جدا کنی قشنگاش و برداری که دیگه بقیه ش فروش نمی ره." مشتری برمی دارد، خودش هم. تا حالا چند نفری از او آدرس پرسیده اند. خیلی مهربان و با دقت راهنمایی می کند.)
همیشه عصای دست همسایه م. زیاد خودم بلد نیستم ولی به همه راهنما شدم.
( گفتم که خوب فارسی حرف نمی زند. با خنده می گوید:"این میشه یه جوک، نه.")
چند سالتونه؟ درس خوندین؟
41 سالمه. پنجم ابتدایی. شوهرم سیکله.
دلتون می خواست بیشتر بخونین؟
اون موقع که ترک تحصیل کرده بودم خیلی دلم می خواست ولی حالا دیگه نه. اون موقع هم امکانات نبود. باید می رفتم شهر. تو روستا کلاس درس بیشتر نبود.
چطوری ازدواج کردین؟
دوستش تو روستا همسایۀ ما بود. با هم کار می کردن. دوستش راهنمایی کرد.
( عابری آدرسی می پرسد. آدرس می دهد. باز عابر می پرسد:"چقدر راهه؟" می گوید:" باید کیلومتر کنم به اینا دقیق آدرس بدم. اینا جون ندارن راه برن.")
موقع ازدواج چند ساله بودین؟
31 ساله.
خانواده اذیت تون نمی کردن؟
چرا به هر حال دختر جماعت ... منظورم روستاس. هر کسی میومد به هر بهانه ای بود رد می کردم تو 20 سالگی.
اشکال داشتن؟
نه! خوب بودن. قسمت نبود. حالا خودم و سرزنش می کنم که انسان باید عقل داشته باشه؛ باید یه خرده کوتاه بیاد، سخت نگیره.
( در چهره اش ولی هیچ افسوسی نیست.)
الان اینی که قبول کردم از نظر هیچ چیز با من همطراز نیس، با اینکه من بچه روستام و اون بچۀ تهرانه! من از این- نمی گم از نظر مالی، ولی از نظر همه چی چطوری بگم؟ شعور و فهم- بالاترم. نه اینکه خودم بگم! می بینم هر کی می یاد می گه.
( مشتری:" گردو رو تخفیف بده." " مال من که نیست. گفته نده." " شما اینجایی. اون که نیست." " چطور خانمت حرف تو را گوش می ده. من م باید حرف شوهرم و گوش بدم." " حالا کی گفته خانمم حرف منو گوش می ده؟"
مشتری بعدی:" شیر این کتری و عوض کنین." "برو یه دوری بزن بیا." و رو به من با خنده : " حالا ما خودمون کار داریم. این کار خودمون مهم تره.") ادامه مطلب ...
ای کاش تهران نمی آمدم!
از کنار مغازه که می گذرم مرد سی و چند ساله ای را می بینم که در حال کار کردن است. تنهاست، تخت دو طبقه ای را می سازد. مرتب از تخت به کنار میزی که دستگاه هایی روی آن است، می رود. قطعه ای را صاف و میزان می کند و دوباره برمی گردد. حرکاتش منظم است. وقت را تلف نمی کند به نظرم می آید که باید صاحب آن نجاری باشد.
***
من با مردم صحبت می کنم برای روزنامه. می خواهم با شما هم صحبت کنم.
از چی می پرسید؟
از کارتان، از زندگی تان.
( چند لحظه ای مکث می کند. در حال سبک و سنگین کردن موضوع است.) باشه.
مغازه مال شماست؟
نه، مال کارفرمامه. آب خنک می خورین؟
(با شنیدن جواب مثبت لیوانی را برمی دارد. با آب یک کلمن قدیمی دوبار پر و خالی می کند. بعد از بک فلاسک نو آب سرد در آن می ریزد. در این فاصله تمام مغازه را به دنبال چهارپایه ای برای نشستن ورانداز می کنم. اما جز یک صندلی عسلی که رویش پاره شده با صفحه ای نئوپان پر از خرده چوب رنده شده روی آن، چیز دیگری نمی بینم. من که توان ایستاده نوشتن را ندارم به ناچار می پرسم: اینجا چهارپایه ندارید؟ می گوید:" چرا." و همان عسلی را برمی دارد. نئوپان رویش را با یک صفحه نئوپان تمیز عوض می کند. آن را کنار دستگاهی روی زمین می گذارد. اما قبل از اینکه بنشینم به گوشۀ دیگر مغازه که پنکه ای سقفی بالای آن می گردد اشاره می کند و می گوید:" اگر اونجا بشینین خنک تره.")
چند وقت است نجاری می کنید؟
تقریبا" می شه گفت 14 ساله.
چند سالتان است؟
37 سال. یعنی از 13 سالگی شروع کردم.
چقدر درس خوانده اید؟
تا دوم راهنمایی.
اهل کجا هستید؟
گیلان، لاهیجان.
از چند سالگی به تهران آمده اید؟
می شه گفت 12،13 سالم بود. ابتدایی را تاپنجم لاهیجان خوندم. اول راهنمایی را اومدم اینجا.
چطور لهجه ندارید؟
چون اول و دوم راهنمایی را اینجا خوندم. بعد مشغول کار شدم.
با خانواده تان به تهران آمدید؟
خیر. خواهرم اینجا بود. به من گفت بیا. رو حساب فامیلی. کاشکی نمی آمدم. آمدم ماندگار شدم.
چرا کاشکی نمی آمدید؟
اونجا بهتر بود. شهرستان بود. آشناییت بیشتری داشت. صمیمیت مردم، پاکی هوا، زادگاه خود آدم.
چطور شد که خواهرتان گفت شما به تهران بیایید؟
چون درس نمی خوندم خواهرم گفت بیا اینجا بفرستمت مدرسه. اونجا بازیگوشی می کردم. برای اینکه اینجا بهتر درس بخونم مارو آورد. اونجا همش به فکر بازی و فوتبال بودم.
(می خندد. لابد یاد شیطنت ها و از زیر درس در رفتن هایش افتاده است! اما هر چه بوده در همان سال های کودکی به جا مانده وچیزی از آن به جوانی اش نرسیده است.)
چند تا خواهر و برادر دارید؟
دو تا خواهریم با خودم شیش تا برادر. خودم هم بچۀ چهارمم.
بقیه لاهیجان هستند؟
نه. یک دونه شون اردبیله. یک خواهرم هم بابلسره. بقیه شون تهرانن.
نجاری را درتهران شروع کردید؟
نه. یه عمویی داشتیم نجار بود شمال. اون موقع ها تابستون که تعطیل بود می رفتم مغازه کمکی کار می کردم.
چند سال؟
سه سال کم کم کار می کردم. جمعه ها یا وسط هفته هم اگه تعطیل می شد، می رفتم.
به نجاری علاقه داشتید؟
علاقه هم داشتم. کار تنوع داریه. رو این حساب دوست داشتم. چون کارای مختلف می ساختیم.
(به تخت دو طبقه ای که هنوز کامل نشده اشاره می کند.)
مثلا" این کار هم میز کشویی می خوره هم کتابخانه داره. بالاشم تخته. فردا یه نفر می آد یه چیز دیگه سفارش می ده. اینه که تنوع داره.
شغل پدرتان چیست؟ درآمدش چطور است؟
آرایشگر بود. به اون صورت اون موقع زیاد درآمدی نداشت. تعداد هم که زیاد بود. درآمد هم کافی نبود. ادامه مطلب ...
فکر نکنم بتونم جواب بدم!
فصل ذرت، بلال می فروشد. ذرت که تمام شود، کیک و کلوچه. گاهی بساط ظرف های پلاستیکی پهن می کند. پلاستیکی اما پر تنوع. کنار ظرف ها پسر بچه ای می نشیند. مشتری که می آید از پسر می خواهد که جنس را به او بدهد و پول بگیرد. یک نوع آموزش. از کفش هایش، یکی پاشنه ای توپر دارد. چندین سانت، شاید ده. برای جبران کوتاهی یک پا. صورتش، همه وقت گرفته است. انگار در پوستش تنیده شده. اما عبوس نیست. فقط "شادی" نمی تواند حتی لحظه ای بر آن گرفتگی سایه اندازد. لبخند هم اگر بزند، به سرعت در آن چهره منزوی می شود.
***
وقتی گفتم می خواهم با او حرف بزنم برای روزنامه، اول خیلی آهسته، آرام و باحجب و حیای زیاد با سرش اشاره کرد: "باشه." ولی بعد در همان حالی که من داشتم یک جای مناسب برای نشستن پیدا می کردم، باز با همان آهستگی که از خجالتش بود، گفت:" فکر نکنم بتونم جواب بدم." گفتم: می تونی چون فقط از زندگی خودت می پرسم.
چند سالتان است؟
36 سال.
(یکه می خورم! 36 سال؟... به نظر 46 ساله می آید.)
ازدواج کرده اید؟
بله. سال 42 ازدواج کردم. چهار تا بچه دارم. سه تا پسر، یه دختر. بزرگه 16 سالشه. یکیش اول راهنماییه. یکیش سوم راهنماییه. یکیش اول دبیرستانه. زنم 30 سالشه. خونه داره.
کارتان چیست؟
شغلم همین کنار خیابونه. بساط دارم. آدامس، سیگار و کلوچه. قبلا" بلال می فروختم. دیگه الان بلال نیست. فعلا" همینو دارم. دیگه چیز اضافه ندارم برای فروش.
جنس ها را از کجا می خرید؟
از مولوی می خرم. آدامس، همه چی را.
چقدر درآمد دارید؟
معلوم نمی کنه. دو تومن داشته باشم. هزار و پانصد باشه، روزی. بلال که بود دو، سه تومن داشتم. روزای تعطیلی نیستم.
منزل از خودتان است؟
اجاره ایه. ورامین قرچک. اجاره ماهی 25 تومن. پیش یه تومن. (یک میلیون تومان.) توی این خونه الان سه سال می شه که هستیم قبلا" جای دیگه بودیم تو همون محل. اون جا پیش 800 تومن بود. ماهی 10 تومن. (عابران از او سیگار می خرند. پاکتی، نخی.)
چند تا اتاق دارد؟
دو تا اتاق داره. یه پذیرایی، یه آشپزخونه، حمام. همه چیز داره. آب، برق، گاز.
چند وقت است دستفروشی می کنید؟
من از 63 دستفروشی می کنم. قبل از این، که پام سالم بود، کشاورزی می کردم. توی پاکدشت ورامین. تو زمین مردم. روزانه می رفتم. جو، گندم و گوجه. من 10 سال کشاورزی می کردم.
(حالا می فهمم دلیل آن گرفتگی عمیق چهره اش را که مثل پنجه ای آهنین روح و روانش را در خود می فشارد.)
چه اتفاقی برای پایتان افتاده است؟
پام ... تصادف کردم. تو ورامین. با ماشین. شب زد. پیاده بودم. داشتم از اتوبان رد می شدم. زد دیگه. پل عابر نداشت. یه پام هشت سانت، نُه سانت کوتاهه. یه سال خوابیده بودم بیمارستان. هشت تا عمل کردم. قوزک پا خراب شده بود. پوسیده بود. یه ماهی، دو ماهی موند. خراب شد. پام را داده بودم شکسته بند جا بندازه. ولی درست نشد. اولش رفتم پیش شکسته بند. بعد که خوب نشد دیدم زیاد اذیت می کنه رفتم دکتر. ولی کار از دست رفته بود. دکتر رفتم. گفتم شاید خوب بشه. مایه نداشتم. دستم خالی بود. اینم یکی دیگه کمکم کرد رفتم بیمارستان. قرض کردم.
(مردم در حال عبور با او سلام و احوالپرسی می کنند. می گویم مثل اینکه همه شما را می شناسند. می گوید:" 16 ساله این محلم دیگه.")
یه سال بیمارستان بودم. یه سالم خونه بودم. یه سال خونه خوابیدم. یه سال و نیم تو گچ بود. پلاتین داشت. کسی که تصادف کردم باهاش، یه خورده خرج داد و گذاشت رفت. پام که خوب نشد. اولش که پهلوی شکسته بند بود پولش رو داد. فکر کردم خوب می شه. رضایت دادم رفت. ولی پام خوب نشد. قرض ها را کم کم کار کردم، همین کنار خیابون، دادم. الان هم وضع مالیم خوب نیست. درآمدم بد نیست. ولی زندگیم با چهار تا بچه نمی چرخه. شهرداری می آد می گیره. این ده تومن و پنج تومن کجا را می گیره. ادامه مطلب ...
زندگیم فیلم سینماییه
بعد از اینکه زنگ طلا فروشی را که زدم، نگاهم را به داخل مغازه چرخاندم و منتظر شدم که در باز شود. زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود گفت :" در بازه. بیایین تو." وقتی وارد شدم، دیدم دارد تعدادی زیورآلات را در کیسه های کوچک می گذارد. وقتی داشتم کارم را می گفتم، بدون اینکه به من نگاه کند کارش را انجام می داد و گوش می کرد؛ خیلی خشک و جدی. کاملا" معلوم بود که تمایلی به صحبت ندارد. گفتم: معتقدم وقتی مردم بیشتر از حال همدیگه خبر داشته باشن، توی خیابون با کوچک ترین موردی که پیش بیاد با هم دعوا نمی کنن. گفت:" من خیلی آروم م. هیچ وقت توی خیابون عصبانی نمی شم." گفتم: این خیلی خوبه. پس صحبت کنین تا مردم از تجربۀ شما استفاده کنن.
***
کارتون چیه؟
کارمون طلافروشیه.
چند ساله به این کار مشغولین؟
سه سال و نیم، چهار سال.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
بر حسب اتفاق.
چه اتفاقی؟
برادرم ایران آمد. تصمیم گرفت این کارو شروع کنه. از اول کارو با هم شروع کردیم. خدا را شکر.
قبلش چه کار می کردین؟
یه مدت بیکار. یه مدت تو داروخانه کار می کردم تو قسمت آرایش.
( سرش پایین است و کیسه هایی را که آماده کرده در یک جعبه مرتب می چیند.)
چند سال تونه؟ چقدر درس خوندین؟
دیپلم هستم. 50 و ( چند لحظه فکر می کند.) شیش سال.
( با اینکه اغلب سرش پایین و حواسش جمع کارش است ولی چندتایی از بسته ها زمین می افتد.)
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
آره. آرایشگری را خیلی دوست داشتم ولی متأسفانه نرفتم دنبالش. نشد!
چرا؟
یه مقدار گرفتاری های زندگی نذاشت. یه مقدار هم مسایل مالی.
اهل کجا هستین؟
تهران.
( دو مشتری زن وارد می شوند. خوشآمد می گوید ولی جدی و خشک. کارهای مردانه می خواهند. نشان شان می دهد و همچنان بسته بندی می کند. مشتری ها قیمت حروف را می پرسند. می گوید بستگی به وزن دارد. حرف "الف" را می خواهند. می گوید چند حرف را برای نمونه دارند. اگر می خواهند باید سفارش بدهند تا یک هفته ای برایشان بیاورد. با اینکه مشتری ها زن هستند ولی نرمشی در رفتارش نیست.)
چه موقعی احساس شادی می کنین؟
من معمولا"- الان- شادم. ( تأکید می کند.) الان شادم؛ قبلا" نبودم. الان مدت هاست احساس ناراحتی و غم ندارم؛ آرامش دارم. آرامش باعث شادیمه؛ مثبت نگری و شاکر بودن. همه برای اینه که آرامش دارم.
قبلا" چه غمی داشتین؟
من زندگی خیلی سختی داشتم. 17 سالم که بود ازدواج کردم. شوهرم دانشجوی سال چهارم پزشکی بود اما متأسفانه اعتیاد داشت؛ وارد زندگی که شدم، کم کم فهمیدم. ظاهرا" می رفت بیمارستان ولی بیمارستان نبود.بالاخره مطئن شدم که اعتیاد داره. بعدا" طوری شد که توی منزل مصرف می کرد... دو بار در روز... که بتونه بره بیرون.
کار نمی کرد؟
تا زمانی که دانشجو بود کار نمی کرد. وقتی درسش تمام شد اولش رفت طرح سربازی ؛ یه سال سیرجان، دو سال سمیرم. درسش که تمام شد بچه آوردم ؛ درگیر زندگی سخت. یکیش سال 59 دنیا آمد یکیش سال 60. دو تا بچه داشتم (می رود تو فکر...) با اون شرایط سخت. شوهرم تو ... دکتر بود و منم زندگی می کردم.
فهمیدم که از اول اعتیاد داشته اما من متوجه نشده بودم. دعوامون می شد حالت چشماش تغییر می کرد. اوایل کتمان می کرد. بعد دوستاش به من گفتن بیاد خونه مصرف کنه بهتره. وقتی که داشتیم می رفتیم سیرجان ، بهش گفتم اونجا دیگه مصرف نکن. ولی عمل نکرد. اصلا" حاضر نبود به ترک اعتیادش فکر کنه. گفت می رم بیرون می کشم. گفتم برو بیرون؛ من نمی خوام ببینم.
( خاطرات، مسلسل وار از ذهنش به کلام تبدیل می شود. دوست دارد حالا که شروع کرده ریز به ریز همه را بگوید... )
طبابت می کرد؟
بله... یکی دو سال اونجا بودیم. بعد رفتیم اصفهان.
این مدت از لحاظ مالی چه کار می کردین؟
ما همیشه مشکل داشتیم. همیشه مسایل مالی مون خیلی زیاد بود. پدر و مادرم همیشه ما رو حمایت می کردن. وقتی می آمدن، لباس و خوراکی می ذاشتن تو چمدونا و ... همه چی از تهران برام می آوردن. لباس بچه هامو مامان اینا تأمین می کردن. اصفهان، مجوز مطب گرفت. شروع به کار کرد. دوباره دوستاش آمدن. برنامۀ قدیمی رو داشتیم تا اینکه بعد از چهار، پنج سالی که مطب داشت، گفت می خوام برم تخصص بگیرم.
( معذب بودم. او را تشویق به صحبت کرده بودم اما حالا که او می خواست همۀ زندگیش را به تفصیل بگوید مجبور بودم مانعش شوم.)
ببخشین با یادآوری خاطرات ناراحت تون کردم.
من سالای اولی که اومدم تهران آنقدر ذهنم پر بود به دخترم گفتم می خوام بنویسم زندگی مو؛ فیلم سینماییه! دخترم گفت نمی خواد؛ دوباره یاد گذشته ها می افتی، ناراحت می شی. اگه می نوشتم کتاب خوبی می شد؛ مشهور می شدم. ولی دخترم نذاشت.
( هیچ حسرتی در صدا یا چهره اش نیست. مثل اول، جدی و خشک است. فقط تعریف می کند.)
به اصرار من اومدیم تهران. خونه هم نداشتیم. تهران قبول شد برای رشتۀ رادیولوژی دانشگاه شهید بهشتی. ادامه مطلب ...
نگهبان روزهای رفته
نزدیک غروب است و پیاده رو، تاریک و روشن. از کنار اتاقک نگهبانی می گذرم. بی اختیار می ایستم. چیزی متوقفم کرده است. روشنایی مه آلودی از شیشه های اتاقک به بیرون درز می کند. سه گلدان شمعدانی پشت پنجره – حتما" رو به آفتاب است – به من نگاه می کنند. اتاقک غریبی است. تک افتاده اما ساده و صمیمی است. تختی – از آنها که فقط چهار پایه دارند – کنار دیوار است. با مقدار کمی وسایل خواب. تلویزیون سیاه و سفید کوچکی هم برنامه پخش می کند. میزی با یک صندلی کنار پنجره است. وسط اتاقک یک والور است با دیگ کوچکی روی آن.
***
برای صحبت با نگهبان به اتاقش می روم. آفتاب حسابی روی شمعدانی ها افتاده است. منظورم را که می گویم منتظر می شوم که تلفنی از سرپرست یا کس دیگری اجازه بگیرد. ولی برخلاف انتظار من حتی نگاهی هم به تلفن نمی اندازد.
انسان بسیار راحتی است. بعد از چند لحظه می پرسد :" گفتی از چی می خوای بپرسی؟" دوباره توضیح می دهم. از کار و زندگی تان. می گوید:" خب، بپرس."
چند وقت است به این کار مشغولید؟
اینجا، سه سال.
قبل از آن چه کار می کردید؟
قبل هم همین شرکت بودم. منتهی نگهبان نبودم. برقکار بودم. حالا بازنشست شدم. شدم نگهبان. ( می خندد. با سبکی و شیرینی.از اینکه قبلا" برقکار بوده و حالا نگهبان شده هیچ تلخی یا تأسفی در لحن کلامش نیست.)
نمی توانستید برقکاری را ادامه بدهید؟
نه دیگه. سن که می ره بالا کارهایی که انسان تو جوانی انجام می ده دیگه نمی تونه انجام بده.
با چند سال سابقه بازنشسته شدید؟
با 30 سال. 20 سالش اینجا بودم. 17 سالش جای دیگه.
اینکه شد 37 سال؟
نه. 20 سال اینجا بودم. جای دیگه 10 سال بودم. اونجا هم برقکاری می کردم. شغل اصلیم برقکاری بود.
چند سالتان است؟
متولد 1315 هستم. 65 سال. ( تعجب می کنم. چهرهاش خیلی مسن تر نشان می دهد.)
چرا این قدر چهره تان شکسته شده؟
آره. تو کار ساختمانی بودیم. از اولش عیالواری و بچه بزرگ کردن و گرفتاری دست به همدیگه می دن آدمو پیر می کنن.
چقدر درس خوانده اید؟
هیچی نخوندم. من اهل سرابم. آذربایجان شرقی. 10، 12 سالم بود آمدم تهران. بابام تهران بود. من آمدم پیشش. سال 27 آمدم تهران. بابام چند سال جلوتر از من آمده بود. اون همین جا فوت کرد. ما هم اینجا موندگار شدیم. قدیم مثل حالا نبود. بچه پولدارها می رفتن مکتب. ما نمی رفتیم. ما می رفتیم دنبال گاو و گوسفند. وضع مالی مردم زیاد درست نبود که همه بتونن بچه هاشونو بفرستن مدرسه. ( کارکنان شرکت می آیند به اتاقک. نگاهی به ما می کنند. بدونه هیچ حرفی. یا تلفن می کنند یا از کشوی میز چیزی برمی دارند و می روند. ) پدرم کشاورز بود توی ده. ما اونجا تو ده بودیم. کوچیک بودیم. بیکار. قابل کار نبودیم. اون موقع 10، 12 سالم بود دیگه.
چرا تهران آمدید؟
از نداشتن. از ناچاری برای درآمد بیشتر. درآمد بخور و نمیر. نمی دونم اسمشو حالا چی می خوای بذاری. آمدم پیش بابام. چند سال هیچی. پیش بابام بودم. می خوردم و می خوابیدم. بعد رفتم شرکت ساختمانی برقکار شدم. بابام شغل آزاد داشت. گونی اینا می فروخت. می خرید.
چطور شد برقکار شدید؟
چند سال رفتم کارگر ساختمانی، پیش برقکار. اونجا یواش یواش یاد گرفتم. امتحان که دادم برای برقکاری قبول کردن. مثلا" فرض کن پیش مهندس یا سرپرست ساختمان امتحان دادم. قبول کردن که برقکاری من به درد میخوره. اون چند سال اول که کارگری می کردم، حقوق هم می گرفتم چقدر؟ ادامه مطلب ...