وقتی تهرون بیابون بود ...
چند صندوق خیار و سیب و گوجه فرنگی بیرون مغازه عابران را به خرید دعوت می کند. صاحب مغازه چادرش را به کمرش بسته و منتظر مشتری است. داخل مغازه از قفسه های مملو از جنس خبری نیست. آنچه که هست بدون نظم خاصی روی طبقه ها گذاشته شده. اجناسی که هیچ با هم جور نیستند و مغازه ای که فقط با نصف ظرفیت خود کار می کند.
***
سلام. می خواهم در مورد کار و زندگی تان با شما صحبت کنم. برای روزنامه.
(می خندد. چشمانش با برقی از تعجب روشن تر می شود.) از من؟ چی دارم برات بگم؟
نگران نباشید. من می پرسم شما جواب بدهید. سخت نیست. چند سالتان است؟
62 سال، 63 سال.
اهل کجا هستید؟
اهل سبزوار، 35 ساله تهرانم.
شوهرتان هم فروشندگی می کند؟
با هم وامی ایستیم، داخل پیری. چه کار کنیم؟ ( نانی از یک کیسه نایلونی درمی آورد و همان طور ایستاده نان خالی را شروع می کند به خوردن.) این هم صبحانه مان! بنویس.
کمی از زندگی تان بگویید؟
سبزوار دنیا آمدم. سبزوار بودیم. بزرگ شدیم. عروسی رفتیم. 35 ساله هم تهرانیم. به غیر از زحمت و زحمت کشی چیز دیگری نداشتیم. خودت حساب کن چند ساله بودم اومدن تهران! سبزوار دو تا بچه داشتم. بچه هام از سرخک بمردند، بعدا" گفتم برم تهران. اینجا بمونم چه کار کنم؟ اومدیم تهران! تا الان هم داریم زحمت می کشیم. 20، 25 سال کارگر مردم بودیم. الان داخل پیری دیگه نمی تونیم. این هم روزگار ماست. چهار تا بچه داریم. دو تا دختر، دو تا پسر. اونا رو هم عروس کردیم. زن گرفتن. اونا هم مستأجرن. هر دو تا پسرم مستأجرن. ( مرد مسنی که مچ یک پایش را با پارچه بسته به در مغازه می آید. چهرۀ شیرینی دارد. حدس می زنم شوهرش باشد، زن توضیح می دهد که برای روزنامه است. لحظه ای کوتاه از فکرم می گذرد که فهمیده من با زنش صحبت می کنم خودش را به سرعت رسانده است. منتظر شنیدن اعتراضی از طرف او هستم. اما، برعکس، در جواب زنش با لبخند دلنشینی به هر دوی ما نگاه می کند و می گوید:" برم صبحانه بخورم.")
از کار در خانه های مردم چقدر درآمد داشتید؟
از سه تومن (سه تا یک تومنی) کار کردم روزی! برجی 90 تومن! دیگه آخرا مثلا" 1000 تومن، 1500 تومن می دادن. از وقتی هم که مریض شدم دیگه نتونستم کار کنم. (لهجۀ غلیظی دارد. بعضی افعال را به شکل خاصی به کار می برد که حفظ آن را خالی از لطف ندیدم.) اینجا را شاید 15 ساله راه انداختیم برای کاسبی. این هم که کاسبی نیست. فقط اینجا ایستادم. (به پای شوهرش که هنوز دم در مغازه ایستاده اشاره می کند.) از 48 محرم که زخم شده دیگه خوب نشده. (شوهرش نسخه ای را از جیبش درمی آورد و می گوید:" قند دارم هی باید برم دکتر.")
از کار در خانه ها مریض شدید؟
خونه الان کاراش آسونه. اون که ماشین لباسشویی دارن. جاروبرقی دارن. حالا که کارا آسونه نمی تونم برم کار کنم. قدیم جاروبرقی که نبود. باید آب گرم کنم بیارم. یخ حوض رو بشکنم آب بردارم. سخت بود. حالا که آسونه نمی تونم. الان آرتوروز و هزار درد گرفتم.
شوهرتان چه کار می کند؟
اون هم همین جا! هر دومون همینیم! نه بیمه ایم. نه هیچی. برجی دویست هزار تومن مالیات می بندن. ما هم قسط بندی می کنیم. (هنوز هم نان خالی را بین حرف هایش لقمه می کند و می خورد.)
صبح چه ساعتی به مغازه می آیید؟
صبح کار خونه مو کردم. لباس رو شستم. جارو کردم. ساعت نه و نیم می آم پایین. همین جاست خونه مون. بالای همین جا. ناهار یه غذایی گذاشتم. هی می رم سر می زنم. زحمت عالم دنیا رو کشیدیم. فردا می گن بفرمایید اون دنیا. بچه خواهرم که مغازه بغلی یه می گه نه، بفرمایید نمی گن. ک دفعه می برن. اون دنیا می پرسن چه کار کردی؟! می گم خونۀ مردم زحمت کشیدم. هیچ خیری هم ندیدم. همین طوری گذشت. یه پارکی هم نرفتیم. ادامه مطلب ...
یک آرزوی کوچک
تنها آرزویش در این دنیای بزرگ خیلی خیلی کوچک است. کوچک به اندازۀ داشتن یک متر مربع زمین خالی در پیاده رو با مجوز قانونی تا بتواند بی ترس و لرز، از بساط محقر دستفروشی اش نان خانواده را درآورد.
***
وقتی از موضوع کارم با او صحبت می کنم برآشفته می شود.
برای من فایده ای هم دارد؟
بلافاصله نه، ولی خُب اگر یک گزارشگر با شما حرف نزند مردم چطور از زندگی شما، از درد دل شما باخبر شوند؟
حُب پس بشین بنویس. ( لب جوی کنار پیاده رو که آبی در آن نیست می نشینم. فورا" نایلون پاره شدۀ یک کارتن را از کنار بساطش برمی دارد و به من می دهد. " اقلا" روی این بشین." و هنوز آماده نوشتن نشده ام که شروع می کند. تند و تند و بدون وقفه. )
هیچ وقت از بچه هایی که تو انقلاب بود یادی می کنند؟ که 130 تا بخیه تو شکمم هست، انگشت پام خرد شده. کی کرده؟ ارتش شاه. واقعا" باید از من و امثال من یادی کنند.
اینجا چکار می کردید؟
گدایی می کنم! دو هفته پیش شهرداری 80 هزار تومن عین همین بساط رو ( به بساط کوچکی که جلویش است اشاره می کند.) جمع کرد برد. کاغذ هم نداد. 80 تومن رو قرض کرده بودم برای خریدن اونا. (باز بساطش را نشان میدهد.) اینا هم همش قرضه خداوکیلی. تا خرخره تو قرضم.
قبل از این کار چکار می کردید؟
زمان شاه بهترین شغل رو داشتم. کارم اون زمان آرماتوربندی ساختمان بود. بهترین شغل و داشتم. چون تو انقلاب مجروح شدم دیگه کار سنگین نمی تونم بکنم. الان کار سنگین بکنم سه روز باید بستری بشم.
چند سال آرماتوربندی می کردید؟
من از بچگی شغلم این بود.
از چند سالگی؟
از هفت سالگی. هم سرایدار یه دکتر بودم هم آرماتوربند. صبح می رفتم آرماتوربندی، شب می آمدم سرایداری. توی ساختمانی که الان می شینم سرایدارش بودم. روزای تعطیلی کار می کردم برای دکتر. دکتر روی صندلی چرخدار بود. رو حساب اون تر و خشکش می کردم. جاهایی که می خواست می بردم.
پدر و مادرتان کجا زندگی می کردند؟
پدر و مادر من هم بدبخت، بی سواد، عقب مانده. جای دیگه ای خونه اجاره ای داشتند. نیاز به حقوق ما داشتند که بهشون بدم. تهران بودند. مادرم مریض بود یک روند. دو سال بیمارستان بستری بود. رو حساب بیماریش ما خیلی سختی کشیدیم. پدرم نمی تونست.
زمان بیماری مادرتان چند سال داشتید؟
من فقط سه سالگی یادم می آد که مریض شد. تا پنج سالگی من مریض بودم. بعد خوب شد آمد. الان دوباره همون مریضی رو داره. بعد منو فرستادند دنبال کارگری و حمالی.
چند خواهر و برادر دارید؟
اون موقع سه تا برادر بودیم. الان پنج نفریم. یه خواهرداریم چهار برادر. یکی شون گذاشته رفته. پنج ساله. معلوم نیست کجاست. بچه هاشون بیخته سر ما. پنج تا بچه رو ول کرده سر من و بابای بیچاره. اون یکی داداشا که نگاه نمی کنند.
زن برادرتان کجاست؟
نگه داشتیم با بچه هاش که بالا سر بچه هاش باشه.
برادرتان او را طلاق داده است؟
اصلا" معلوم نیست کجاست. به اسم باکو رفت و حالا نمی دونیم کجاست.
شغل برادرتان چی بود؟
عین خودم آرماتوربندی می کرد. بعد که من مجروح شدم یه مدت تو خیابون دستفروشی کرد بعد رفت. چون من نتونستم برم زیر کار سنگین. باید من کار می گرفتم تا اون می رفت سر کار.
آرماتوربندی را از کجا یاد گرفتید؟
آقام یه دوستی داشت. درد ما را دید این کارو به سرعت یادمون داد. یک سال بعد از خوب شدن مادرم افتادم تو این کار سنگین و بعد سرایداری.
با سن کم چطور آرماتوربندی یاد گرفتید؟
مغزم خیلی تند بود. خیلی قوی بود. منتهی بی مادری منو زمینگیر کرد. ادامه مطلب ...
کاسبا می گن بازار به روز و ماه نیس؛ به ساله
از جلوی مغازه اش که گذشتم بی حرکت پشت میزش نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد. آرامشش از همان نگاه اول در چشمم نشست. به راهم ادامه دادم ولی بعد از دیدن دو سه مغازه، برگشتم. وارد شدم و سلام کردم. چند جمله ای از توضیح من در بارۀ دلیل مراجعه ام را در سکوت شنید و گفت:" دیدم شما آمدی، رد شدی، دوباره برگشتی؛ چی شد؟"
***
کارتون چیه؟
فروشندۀ مواد غذایی؛ برنج، روغن، شکر.
چند ساله؟
از 74.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
یکی از آشناهامون این کاره بود؛ ما هم اومدیم باش مشغول شدیم.
چند سالتون بود وقتی اومدین سر این کار؟
23، 24 سالم بود.
قبلش چکار می کردین؟
کارمند جهاد سازندگی بودم.
چند سال؟
دو سال.
چی شد اومدین بیرون؟
گفتم که! با این دوستم آشنا بودم، اومدم تو این کار.
از کار کارمندی راضی نبودین؟
نمی شه بگم راضی نبودم.
پس چی شد؟
جوونی زیاد فکر نمی کنه آدم؛ اونی که پیش می یاد انجام می ده. این جوری نیس؟
بستگی به جوونش داره. حقوق کارمندی چقدر بود؟
12 هزار و 700 تومن.
دقیق یادتونه؟
آره یادمه. با اضافه کاری می شد 14700. سقف اضافه کاری که به من می دادن 2 هزار تومن می شد.
چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟
دیپلم دارم. 47، 48 سال.
چرا کار آزاد و ترجیح دادین؟
چون اینجا حقوق بیشتر می دادن. اونجا 14 تومن می دادن اینجا اومدم 20 تومن می دادن.
کی ازدواج کردین؟
سال 77.
چند سالتون بود؟
27 سال.
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
( نرم می خندد.) الان یا اون موقع؟
اول اون موقع رو بگین.
اون موقع فکرم همین بوده که اومده م اینجا.
الان؟
الان، کارمندی راحت تره.
از چه نظر ؟
از نظر دغدغۀ فکری. آره دیگه فکراشون راحت تره. من امروز یه اداره ای بودم، گفتن جلسه دارن. میوه گذاشته بودن جلوشون می خوردن. من و نیم ساعت نگه داشتن. الان کارمندی بهتره. آره دیگه آدم پیر که می شه این جوری می شه.
از نظر مالی چی؟
مالی هم کارمندا با حساب ترهزینه می کنن؛ ما بی حساب هزینه می کنیم.
چطور بی حساب؟
ما چون درآمدمون مشخص نیست تقریبا" هر جوری بخوایم خرج می کنیم.
بی حساب هزینه می کنین کم نمی یارین؟
نه این قدر بی حساب!
چه موقع احساس شادی می کنین؟
وقتی تو خونه م. ( ابهام را که در نگاهم می بیند خنده اش می گیرد.)
چیز دیگه ای غیر از خونه، شما را شاد نمی کنه؟
شادی فرق می کنه. شما یه معامله می کنی سود می کنی خوشحال می شی. درسته؟ یه موقع هم ضرر می کنی ناراحت می شی. ولی نه این خوشحالی شادیه، نه اون ناراحتی، غم؛ چون گذراس دیگه.
چند تا بچه دارین؟ چقدر درس خوندن؟
دو تا. یکیش دختره. پیش دانشگاهیه. یکیش هم پسره. کلاس چهارمه.
دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟
همین و راضی ام.
چند ساعت کار می کنین؟
9 تا 7.
چقدر مشتری محلی دارین، چقدر از جاهای دیگۀ شهر؟ خیلی ها فکر می کنن اینجا، هم جنسا بهتره و هم قیمت؟
( بلافاصله با لبخند مختصری به لب می گوید) فکر می کنن ... ادامه مطلب ...
زندگی با آلو، لواشک و ...
کناره پیاده رو نشسته با یک کیسه برگۀ زردآلو و چند بسته لواشک جلویش. سنی از او گذشته. چهره ای شیرین دارد. باعثش، چشمان اوست.
چشمانی که خندان به صورت مردم نگاه می کنند.
***
چکار می کنید؟
ما زحمت کشیم. آلو بخارا، برگۀ زردآلو درست می کنیم. من می آرم اینجا می فروشم. برگۀ زردآلو را خودمون خشک می کنیم قشنگ. اونا را دانه دانه برگ می کنیم می ذاریم تو سبد. (از داخل گونی ای که پشتش گذاشته یک کیسۀ آلو درمی آورد و می گذارد جلوی پایش. تعارف می کند که از آن بخورم.)
باغ مال خودتان است؟
هم مال خودمونه، هم از مردم خریداری می کنیم. این آخری یک جعبه زردآلو خشک کردیم برای مشتری.
باغتان کجاست؟
تویسرکان همدان.
از همدان می آورید اینجا می فروشید؟
از همدان می آریم اینجا. خونۀ بچه م اینجاست. می آریم کم کم می فروشیم.
لواشک را کجا درست می کنید؟
خودمون، زن و بچه درست می کنن. آلو را می شوریم، پخته می کنیم از چلوصاف کن صاف می
کنیم تو طبق رومی می ذاریم تو آفتاب. تو باغ همدان خانه باغی داریم.
سر پشت بوم درست می کنیم. می ریم خانه کارتن می کنیم، می آریم بازار می فروشیم.
چند سال است این کار را می کنید؟
خیلی وقته. 50 ساله کاسبیم اینه. من کارم آلوفروشیه. هیچ حقوق ندارم.
چند سالتان است؟
70 سال کمترم. 68 سال.
از چند سالگی این کار را می کنید؟
22 سالگی.
قبل از آن چکار می کردید؟
یه کار خانگی؛ فرمونبری، سرایداری، باغبونی. همدان خودمو که شناختم هی کاسبی کردم. از این کاسبی هی کشیدم و خرج زندگیمو تهیه کردم.
چند سال است تهران آمده اید؟
چهار ساله.
قبل از تهران کجا بودید؟
قبلا" تویسرکان همدان بودم. باغ تویسرکان بود. باغ مو فروختم. پول شو آوردم اینجا دادم خانه. دادم مستأجری.
منزل بچه تان که تهران است نرفتید؟
پسرم 18 ساله آمده تهران. زحمت کشیده برا خودش خونه خریده. من از مال اون حق ندارم.
برای خانه چقدر اجاره می دهید؟
دو تا اتاق داره یه هال داره. آشپزخونه. حموم همه جوری مجهزه. مال مردمه. دو تا پسرم سربازی شونو تموم کردن. دیپلم هم تموم کردن. اونا هم سرمنن. کار هم نیست براشون که برن سرکار. زن هم ندارن. خودم رفتم بانک، رفتم کشتیرانی دنبال کار. رفتم ببینم دیپلم استخدام می کنن. زحمت زیاد کشیدم.
حالا این دو پسرتان بیکارند؟
یکی شون رفته شاگردی تو مغازه های چراغ برق تهران. تو بلبرینگ فروشی ها. ماهی 30 هزار تومن داره. یکی شون هم دوره گردی می کنه.
چقدر اجاره می دهید؟
15 هزار تومن ماهی، پیش دو میلیون. زنم هم هست. چهار نفریم.
چند تا بچه دارید؟
پنج تا. یک دختر دادم شوهر، پسرا دوتاشو زن دار کردم. این دو تا هم سر منن.
چی شد باغ را فروختید؟
بچه هام آمدن اینجا. دخترمو اینجا دادم شوهر. مادرشون گریه زاری می کرد که می خوام برم پهلوی بچه ها. منو مجبور کرد بیام اینجا.
تویسرکان خانه داشتید؟
خونه داشتم. چوبی بود. خراب شد.
زمینش را چکار کردید؟
زمین شو دارم.
کارتان در تویسرکان چی بود؟
می رفتم کرمانشاه از همین آلو می بردم می فروختم. همدان، تهران. همه جا. همین طور دستفروشی. هی کم کم می بردم می فروختم. زندگی مو این طور چرخوندم.
(نگاهش که می کنم می بینم یادآوری زندگی گذشته خنده را از چشمانش گرفته است و به جای آن لبخند سرد شده ای به لبانش آورده.)
در کرمانشاه شب ها کجا می خوابیدید؟
تو مسافرخونه. اتاق کرایه می کردم. خودمو و بارم اونجا بودیم. بارمو می گذاشتم تو اتاق. کم کم می بردم می فروختم. وقتی تمام می کردم پول کرایه اتاقو حساب می کردم می دادم. می رفتم ولایت. 20 روز، یک ماه طول می کشید تا جنس تمام می شد.
تنهایی می رفتید؟
زن و بچه نمی بردم.م زن پیش بچه هاش خانه داری می کرد. تهران هم می آمدم همین طور کاسبی می کردم که حالا قسمت شد آمدیم اینجا.
تهران بهتر است؟
البته، بچه ها کار می کنن. خودمون هم خرجی در می آریم. بچه ها سرگرم کار هستن دیگه. ویلون نمی شن برن تو آبادی بیکار باشن. یه شغلی هم یاد می گیرن برا خودشون.
آن پسرهایتان که ازدواج کرده اند چکار می کنند؟
اونا کاسبی می کنن.
چه کسبی دارند؟
تو بازار فرش فروش ها، فرش خرید و فروش می کنن. اونا هم زن دارن به من و پیرزنه چیزی نمی دن. هیچی. ادامه مطلب ...
دیگه حرف نمی زنم!
روپوش سفید تمیزی به تن دارد. روی یک چارپایه ی کوچک فلزی، از آنهایی که پایه هایش ضربدری و نشیمنش پارچه ی برزنتی است، کنار خیابان نشسته. وزنه ای جلویش گذاشته، کنار آن یک ورقه ی مقوایی تا شده ای به شکل عدد هشت با نوشته ای روی آن، به جای تابلوی بالا سر مغازه، این یکی روی زمین؛ " امتحان وزن با 50 ریال" .
***
تا منظورم را متوجه می شود همان جمله ی بار قبل را تکرار می کند.
" من همه چی یادم رفته. نمی تونم چیزی بگم." (شاید امیدوار است که مثل آن روز به راحتی از او بگذرم.)
من همین چیزهای عادی را می پرسم، شما فقط جواب بدهید. خیلی سؤال های عجیب و غریبی نمی پرسم.
من با همه چی مخالفم. چی رو حرف بزنم.
خب، بگویید با چی مخالفید؟
با همه چی مخالفم، با راستگویی نه، با درستکاری نه.
کلام حرف ها؟
همین حرف هایی که می گن کار زیاد می شه، گرونی کم می شه. تا جلوی گرونی رانگیرن ، تا کار برای مردم درست نکنن این فساد بدتر می شه که بهتر نمی شه. هیچ وقت این مملکت درست بشو نیست. اگر جلوی گرانی را بگیرن فساد کم می شه، دزدی و جنایت کم می شه. من الان سه تا پسر دارم 30 ساله، 35 ساله، 40 ساله، همه جوری که هنوز زن نگرفتن. من اینجا مگه چقدر درمی آرم. من 180 هزار تومن پول دانشگاه می دم. شبی هزار تومن برای کرایه ی رفت و آمدش می دم. بچه نون خشک می خوره. می گه اونا ناهار می خورن 700 تومن، 800 تومن. من ناهار 100 تومنی می خورم. (چهره اش به هم می ریزد. چشمانش پر از اشک می شود.)
بچه ام شلوار نداره بپوشه بره دانشگه، چی می گی آخه؟ دو ماه هست می گه کفش، من ندارم بگیرم. برو بابا دلت خوشه! اینجا شهرداری نمی ذاره من بایستم. نه سد معبرم، نه هیچی. بسه دیگه، 20، 30 سال از انقلاب داره می گذره. همش به کشورای خارج کمک کردن درست نیست. خودمونو باید درست کنند. (یک دفعه رویش را از طرف من برمی گرداند و رو به مردمی که تند تند از کنارش می گذرند، می گوید:" حراجیه، پنج تومنه، خودتونو وزن کنین، پنج تومنه.")
چند سالتان است؟
من 1307 دنیا آمدم. تو73، 74 سالم.
قبل از این چه کار می کردید؟
پیشخدمت چند تا دکتر بودم. هیچ جا هم ما را بیمه نکردند. چون عائله ام زیاد بود، شغل آزاد داشتم. (اول که او را می بینم با روپوش سفید تمیزش کنار خیابان نشسته، تعجب می کنم. شغلش با پوشیدن روپوش سفید ارتباط زیادی ندارد. اما حالا فکر می کنم شاید از چند سال کار در مطب پزشکان همین برایش باقی مانده باشد.)
عائله ی زیاد داشتن چه ربطی به شغل آزاد دارد؟
وقتی آدم عائله اش کم بشه درآمدش زاد مصرف نمی شه. اندوخته می شه برای پیری کوری. دیگه هیچی ننویس! (نشنیده می گیرم.)
چند تا بچه دارید؟
من، چهار تا پسر دو تا دختر. همه دیگه بزرگن.
چند نفرشان عروسی کرده اند؟
همه رفتن دیگه.
شما که گفتید سه تا پسر بزرگ دارید که زن نگرفته اند؟
اونا مال زن دیگه ان.
از آن زن چند بچه دارید؟
از این اصلی اصلیه سه تا پسر دو تا دختر. از اونم دو تا پسر که مال شوهر اولش بوده. مال اونه ولی پسر منم حساب می شه. اونا که نیست، خدای اونا که هست. من از روز اول قبول کردم. خونه از خودم هست. کرایه نمی دم.
منظورتان از زن اصلی، زن اولتان است؟
بله، اون فوت کرده.
زن دوم شما کجاست؟
مشهد. اصل که بخوایی من سه تا زن گرفتم. دوتاشون فوت کرده یکی شون هست. همساده بودیم که رضایت دادن. من وضعم خوب بود. این جوری نبود.
آن زمان چه کار می کردید؟
اون اول یه مینی بوس داشتم، یه وانت. همش از دست رفت. همش را از اثر تصادفات و از بی عقلی خودم از دست دادم. از اثر کوتاهی فکر و نادونی از اثر گول مردم خوردن.
چطور؟
هی گفتن اینو بفروش، اونو بخر. اینو بخر. اونو
بفروش. چنین می شه، چنان می شه. دوست و رفیقا این بلا را سر ما آوردن که آخر سری
این کنار خیابون نشستم.
از اول تهران بودید؟
از اول مشهد، ذاتن بچه ی مشهد هستم. اگه واقعا" دولت بتونه جلوی گرونی را بگیره، جلوی بیکاری رو بگیره. در هیچ کاری نظارت ندارن. دولت نمی تونه جلوی نونوایی را بگیره. هر روز چند تن نون خشکه از تهران خارج می شه. دولت نظارت در هیچ کاری نداره. سه تا نون می گیری دو تاشو باید بریزی دور. همش خمیره. خمیرشو با سوخته شو بریزی دور ببین نونی چند می شه؟
(همان طور که مشغول نوشتنم ناگهان پاهای زیادی را می بینم که دوره مان کرده اند. سرم را بلند می کنم تا از آنها بخواهم آنجا نایستند. می ترسم با دیدن شلوغی از گفتن همین چند جمله هم پشیمان شود. چشمم به اولین کسی که می خورد آشنا از آب درمی آید! همان طور که روی آسفالت خیابان نشسته ام به او سلام می کنم. نمی دانم چرا ولی درست همزمان با این سلام و احوالپرسی همه پراکنده می شوند.) ادامه مطلب ...