پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خوار و بارفروش ماسوله ای

ده ساله آواره ام

 

متل ماسوله پر شده. تعطیلات عید است. اتاق خالی ندارد. به قهوه خانه ای در بازار اصلی ماسوله در طبقۀ اول از بازار چند طبقه ای، یا درست تر بگویم، بازار چند سطحی آن که خاص ماسوله است، می رویم. تا هم گلویی تازه کنیم هم سراغی از اتاق بگیریم. پسر صاحب قهوه خانه آدرس خانه ای را می دهد که اتاق برای کرایه دارد. وقت خداحفظی به قهوه خانه چی می گویم که می خواهم برای روزنامه با او صحبت کنم. می پرسم کی بیایم که مشتری هایش کم باشد و سرش خلوت. " شب بیا. ساعت هشت و نیم." هوای ماسوله بارانی و نامساعد است. هم از نظر رفت و آمد خودم در سر بالایی و سرازیری های ماسوله و هم از نظر خود قهوه خانه چی که تازه بعد از ساعتی سؤال و جواب باید ساعت نه و نیم یا ده شب در آن هوای نامناسب به خانه اش برود. گفت و گو را می گذارم برای روز بعد. صبح زود به قهوه خانه می روم. پسرش آن جاست. می گوید برای کاری به فومن رفته و تا ظهر برنمی گردد. دفتر و خودکار به دست در بازار راه می افتم. بالاخره باید کسی را پیدا کنم. چند مغازه جلوتر نبش کوچه خواربار فروشی ای است که یکی دوبار از آن خرید کرده ام. صاحبش مردی آرام و بیش از اندازه ساکت است. داخل مغازه می روم.

***

هنوز کاملا" منظورم را نگفته ام که مشتری می آید. عذر می خواهد و به مشتری می رسد.

پشت دخلش یک صندلی است که همیشه روی آن می نشیند. کنار وسایلی که روی زمین گذاشته چارپایه ای است. روی آن می نشینم. خودش ایستاده است. شاید برای راه انداختن مشتری.

کجا به دنیا آمده اید؟

همین جا. ماسوله.

چند سال است این مغازه را دارید؟

حدود سی و یک سال.

چطور شد این کار را انتخاب کردید؟

والله، اول ماسوله روی همین شغل برقرار بود. ما هم همین را انتخاب کردیم. من همین جا بزرگ شدم. پدر و مادرم هم اصل ماسوله هستند. جَد اندر جَد اهل ماسوله هستیم.

پدرتان هم همین کار را می کرد؟

پدرم معامله لبنیات می کرد. با همین دامدارهای همین منطقه. کلا" به این منطقه می گویند ییلاق ماسوله. پدرم دام نداشت. خرید می کرد. از چوپانا پنیر، پشم و کره می خرید. پنیر را انبار می کرد برای زمستان. پشم و کره را روزانه می فروخت.

مغازه نداشت. کلی می فروخت. پنیر را زمستان می فروحت. یعنی کار لبنیات در اینجا به این نحو است که بهار و تابستان می خرند. انبار می کنند. فصل پاییز و زمستان می فروشند.

چند خواهر و برادر دارید؟

بنده، سه تا خواهر سه تا هم برادر. اونا کارمندند. همشون. کارمند در فومن، رشت و تهران. من بچۀ سوم بودم. عرضم به حضورتون این کار تقریبا" آن موقع یه مقدار رونق نداشت. کارمندی به آن صورت نبود. حقوقی نداشت که به آن اکتفا کنیم. خواهر و برادرام دنبال تحصیل رفتند من نرفتم. چون همین کار را دوست داشتم. من تا شیشم ابتدایی خواندم. ترک تحصیل کردم. مدتی بیرون کار کردم سرپایی. بعدا" مغازه باز کردم.

پدرم می گفت ادامه بده ولی خودم قبول نکردم. همین ماسوله خواندم. آن موقع ماسوله دبیرستان نداشت.

مشتری هایتان بیشتر از اهالی ماسوله هستند یا مسافرند؟

الان مسافر است. ( مغازه اش تلفن دارد. مرتب زنگ می زنند و صحبت ما قطع می شود.) شیش ماه تمام اصلا" کار اینحا خبری نیست. از یک ماه از مهر رفته تا یک ماه بهار. ماسوله به آن صورت جمعیتی نداره که کفاف تمام این مغا زه داران بکند. با هزار تومن فروش، دو هزار تومن فروش هم که نمی شه یک خانواده را تأمین کرد. شیش ماه اکثرا" بیکاریم. یکی دو تا مغازه شاید کم و بیش فروش داشته باشن. مثل خوار و بارفروسی صفایی. مرتب هستند ماسوله. ما معاملۀ لبنیات داریم. پنیر یک جایی می خرم. یک جایی می فروشم. به بازار فومن، بازار رشت.

آن شیش ماه ماسوله هفته ای یکی دو روز هستم. چهار تا خوار و بارفروشی هست که آن شیش ماه فروش دارند. آن هم نه به آن صورت. ( سنگینی و سکون خاصی در حرکات، حتی در چهره اش وجود دارد. دو دیوار مغازه اش به علت سرنبش بودن سراسر شیشه است. از داخل مغازه به کمک آنها می توان مردم رهگذر و مناظر اطراف را بخوبی دید. شاید اگر این دو دیوار شیشه ای هم نبودند می توانست براحتی در حالی که در مغازه اش نشسته، با وزن نگاهش به آن طرف دیوار نفوذ کند. )

صبح مغازه را چه ساعتی باز می کنید؟کی می بندید؟

صبح بهار ساعت هفت و نیم، زمستان ساعت نُه. بهار می مانیم تا ساعت ده و نیم شب. زمستان ساعت شیش غروب.

تنها کار می کنید یا کمک دارید؟

یه بچه دارم محصل است. یکی هم سربازه. خودم هم تنها هستم. سه تا پسرام هم کارمندند. تو مغازه تنها هستم.

کلا" چند تا بچه دارید؟

پنج تا پسر دارم. یکی هم شهید شده. شیش تا. سه تا دختر دارم. دو تا پسرام هستند خانه. اونها که ازدواج کردند هر سه تا فومند با یک پسر. دو تا هم در لاهیجان. این سه نفر پسر و سه نفر دختر ازدواج کرده اند.  

چقدر درس خوانده اند؟

تا دیپلم. یکی داره می خونه برای دیپلم گرفتن. دختر و پسرام دیپلم گرفتن. یکی کلاس نُه بود، دختر، ازدواج کرد. دبیرستان، همه رفتن فومن. یکی مسؤول آب و فاضلابه که الان دانشگاه است، رشتۀ مدیریت. الان آمدن. تو هفته روز پنج شنبه، جمعه می آیند سر می زنند. جدا، جدا. هر هفته ای یکی، دو خانواده.

پس سرتون خیلی شلوغ می شود.

( می خندد. برای اولین بار. ) چه کار کنیم.

زنتان چند سالش است؟

پسرم شهید شده با دو تا برادراش. پسرم سال 65 شهید شد. برادراش هر دو تا از سال 61 مفقودالاثرند. زنم سال 69 فوت کرد. از غصه. سالم بود. این قدر غصه خورد، یک هو، یه مرضی گرفت.

این خبرها را که برایش آوردند فوت کرد. تقدیبا" 11 ماه طول کشید. مرتب تهران می بردیم. تومور بود. از ترس، یک هو براش خیر آوردند. ( چند مشتری وارد مغازه می شوند. به آرامی جنس هایی را که می خواهند به آنها می دهد. عجله ای ندارد.)

چند سالتان است؟

64 سال.

در شروع کار چند سالتان بود؟

اون مدت تقریبا" از 18 سالگی شروع کردم که سرپایی کارکنم. تقدیبا" حدود 20 سال. منظورم از سرپایی لبنیات؛ پنیر،پشم و جوراب محلی از ماسوله می خریدم. می بردم رشت می فروختم. یعنی مغازه نداشتم. تا قبل از 18 سالگی همین جا بودم. با پدرم کمک می کردم. تا سال 39 که مغازه باز کردم. با پس انداز خودم. از لبنیات درآمدم بد نبود. اون موقع از نظر حقوق مقرون به صرفه بود. در مقایسه با کارمندی. حدود پنج هزار تومن پدرم به من کمک کرد. مغازه را با حدود 14 هزار تومن راه انداختم. سال 39. از اول جاده ها به هم وصل نبودند. مکاری هایی پشت کوه بودندو جاده ها به هم ارتباط نداشتند. چون ماسوله نزدیکترین نقطه شون بوده. می آمدند این جا معامله می کردند. مکاری ها مال خلخال بودند. برنج می بردند از اون ور مغز گردو می آوردند. قند، چای، شکر، تاید و صابون می بردند. در مقابل پیاز، مغز گردو و پنیر می آوردند. تقریبا" از سال 58 به این ور دیگه جاده ها به هم وصل شد. دیگه آنها به این ور نیامدند. چون گدوک صعب العبور بود.

در ماه چقدر درآمد دارید؟

والله درآمد این جا به آن صورت مشخص نیست. برای اینکه یک روز هست یه روز نیست. رو قناعت مردم دارند این جا زندگی می کنند. ( مردمی که از کنار مغازه می گذرند با تعجب به من نگاه می کنند. مکث کوتاهی می کنند. می بینند خبر خاصی نیست. می گذرند.)

در ماسوله مردم بشتر صاحبخانه هستند؟

تقریبا" همه، خونه مال خودشان است. به آن صورت گمان نمی کنم مستأجر باشد. خانه را خودم خریدم. خانۀ پدر را به خواهرم دادم.

بعد از فوت زنتان چند بچه خانه داشتید؟

زنم که فوت کرد فقط یکی شون کوچیک بود. تقریبا" پنج ساله. پسر بود. من خودم و دخترام بزرگش کردیم. پسرم تحصیلش که شروع شد می رفت فومن پیش خواهرش می ماند. هفته ای یک بار قبل از تحصیلش خودش با من می آمد مغازه. می موند. شب هم همین طور با هم می رفتیم.

غذا را چه کار می کردید؟

غذایی به آن صورت که بپزیم نبود. یه مقدار گوشت می گرفتیم با بیشکا درست می کردم. یا کباب. بابیشکا، گوشت را ریز می کنند توی تابه. سرخش می کنند. بابیشکا غذای محلی است. پیاز و گوشت و رب. ماهی تن هم می خوردیم.

فکر می کنید پسرتان بخواهد بعدا" در مغازۀ شما کار کند؟

نه. کسی قبول نمی کند. بچه ها که بزرگ شدند می رن از اینجا. کار به آن صورت نیست.

درآمد بهار و تابستان که ماسوله مسافر دارد برای بقیۀ سال کافی است؟
همین دیگه. رو قناعت زندگی می کنیم. عرض کردم که. بقای ماسوله روی همین مسافر است.

تنها زندگی می کنید؟

تقریبا" نه، ده ساله که تنها زندگی می کنم. غذا، سرپایی یه چیزی می خورم برای تمیز کردن " ک " و لباس ها بچه ها می آیند.

" ک " چیست؟

اصل گفتار ما برای منزل، " ک " است. تخم مرغ را می گوییم " کرگوه ". همبرگر را شامی. آب، نان، گوشت، ماست وپنیر را همان می گوییم.

خانه تنها هستید چه کار می کنید؟

کاری به آن صورت ندارم. تلویزیون هست. مشغول می شم. تلویزیون رنگی.

مغازه که هستید به چی فکر می کنید؟
هیچی. فقط نگاه می کنم. والله به ناراحتی های گذشته و حال. زندگی آوارگی همینه دیگه. ده ساله آواره ام. خونه ای که زن نباشد آواره گیه.

ازدواج دومی را خدا برای هیچ کس پیش نیاره. الان دیگه آدمی نیست که اقلا" یه مقدار جلوه های آن زن اولی را داشته باشد. همش توقع بیجا و ناراحتی برای بچه ها. باید بچه ها را کلا" ترک ماسوله بدی اگر آن زن را ترجیح بدی. اون که غیرت داره بچه ها را ترجیح می ده به زن. من یه ازدواج بعدا" کردم. تقریبا" سه سال بعد. دیدم این چند روزی که آمد موند عاقبت دم درآورد. گفت این دو تا بچه هات نبایستی اینجا باشند. اون زن هم ازدواج دومش بود. بچه داشت. بیش همون شوهرش بود.

اون زن اهل گیلان بود. طلاقش دادم. گفتم من تو رو آوردم که این بچه ها نگه داری. نیاوردم که سربارم بشی. من چه جور این دو تا بچه را ول کنم تو را نگه دارم. ( تلفن هر چند وقت یکبار زنگ می زند. یا اقوام هستند احوال پرسی می کنند یا در مورد خرید و فروش است. ) بچه ها یکیش هشت ساله بود. یکی هم 11 ساله. هر دو پسر. تقریبا" یک سال شد تا طلاقش دادم. دیگه هم ازدواج نکردم. ( پس سکوتش از تنهایی است. )

از اول همین مغازه بودید؟

از اول همین مغازه بودم. همین جا بودم. تقدیبا" 32، 33 سال است که همین مغازه هستم. ( تمام مدت ایستاده صحبت می کند. هر چقدر می گویم که آن طور من ناراحتم، معذب هستم نمی نشیند. من هم چون یادداشت برمی دارم مجبورم بنشینم. کمرم توان ایستاده نوشتن را ندارد. )

دلتان چه می خواهد؟

اگر دولت بتواند در ماسوله کارگاهی بزند که اقلا" یک عده جوان بتوانند این جا کار کنند، تا اقلا" جوان ها این جا ماندگار بشوند. الان جوان ها اکثرشون رفته اند دیگه. برای اینکه اگر این جا باشند کار ندارند. می رند تهران، اصفهان و شیراز. اکثرا" تهران لوازم ماشین می فروشند. یک عده مغازه دارند. یک عده سر خیابون می فروشند همین لوازم ماشین را. الان نُه، ده ساله که تنهام. پسرم کلاس دوم نظریه. فومن درس می خواند. صبح می رود غروب می آید. یکی هم سرباز است. سرباز تو ماسوله است. اینها هستند. یه مقداری تا دستشون می رسه تو کار خونه کمک می کنند. ظرفی، ظروفی شستنی. یه موقع اگه احتیاج شد یه برنجی بذارند. همین ها.

 

تاریخ و محل چاپ: 26 فروردین ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.