پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پای درددل مردی 42 ساله


قلب­ های مصنوعی ، قلب ­های یخی

 

می­ خواهم با مرد مسنی که با وزنه­ اش کنار خیابان می ­نشیند صحبت کنم. توضیحات مرا که می ­شنود می ­گوید:" همه چیز از ذهنم رفته نمی ­تونم جواب بدهم." در این گیر­ودار آقایی با ظاهری مرتب مرا صدا می ­زند و می­ گوید:" می ­شه با من حرف بزنید؟ خانواده زنم دارند خیلی بین من و اون فاصله می­ اندازند."

***

( با تعجب نگاهش می­ کنم. کت و شلوار نسبتا" تمیزی به تن دارد. کیفی هم به دستش. سن زیادی از او نگذشته، با این حال فقط یک دندان سیاه و خاکستری شده به دهان دارد. به پیاده­ رو می ­روم تا جای مناسبی برای نشستن و نوشتن پیدا کنم. درگاه یک ساختمان در پیاده ­رو توجهم را جلب می ­کند. اتفاقا" کارتن باز شدۀ چهارلایی هم روی آن است. تا من کارتن را کاملا" باز کنم که روی پلۀ ورودی را بپوشاند او می ­نشیند. )

بلند شوید تا کارتن را پهن کنم.

نه، خوبه. خودتون روی آن بنشینین.

به اندارۀ کافی بزرگ است. چند سال دارید؟

42 سال.

بچه دارید؟

یک دختر 14 ساله دارم. یک پسر هم دارم که امسال رفته پیش ­دبستانی.

شغل ­تان چیست؟

کارمند هستم. البته قبلا" جای دیگه­ ای کار می­ کردم. خودم را بازخرید کردم. با چهار میلیون تومان. 17 سال سابقه داشتم. از سال 62. الان برای یک شرکت خصوصی کار می­ کنم.

چقدر درس خوانده­ اید؟

دیپلمه هستم.

اهل کجا هستید؟

تهران، متأسفانه.

چرا متأسفانه؟

چون اگر بچۀ شهرستان بودم وضعیت زندگیم خیلی بهتر از حالا بود.

چرا بهتر بود؟

به خاطر اینکه بچه ­های شهرستان به هر کاری دست می­ زنن. ولی بچه­ های تهران می ­گن این کار زشته، بده، ما این کارو نمی ­کنیم. من به جرئت می ­تونم بگم که 42 سال سن از خدا گرفتم یک دونه سابقه ندارم.

اگر داشتم طبیعتا" اخراج بودم. سعی کردم که فقط زندگی ­مو بکنم. ( چشمم ناخودآگاه به پیرمرد و وزنه­ اش  می ­افتد. یکی دوبار قبلا" برای گفت و گو با او به آنجا آمده بودم ولی ندیده بودمش. امروز وقتی او را با وزنه ­اش دیدم کلی خوشحال شدم. فکر می­ کردم امروز دیگر با او مصاحبه خواهم کرد. ولی حالا پای درددل این مرد نشسته­ ام. می­ نویسم ولی نگاهم به پیرمرد و وزنه ­اش است. )

من قلبم مصنوعیه. دریچۀ آئورت، دریچۀ میترال قلبم مصنوعیه. من سال 73 توسط دکتر... جراحی شدم. بیماری کره داشتم. کره حادترین نوع روماتیسمه. کلا" بچه­ های شمال چون پاهاشون همیشه تو آبه فقط روماتیسم مفصلی می ­گیرن. ولی من به خاطر اینکه پدر و مادرم فامیل بودن ( پسر عمه و دختر دایی ) حادترین نوع روماتیسم ­رو گرفتم. در زمان گذشته به آن صورت نبود که آزمایش بدن تا گروه خونی مشخص بشه بعد ازدواج کنن. روماتیسم قلبی تو خانوادۀ ما ارثیه. پدرم مشکل قلب داره، مادرم مشکل قلب داره. اینا دست به دست هم داد. معمولا" دومین فرزند روماتیسم قلب می­ گیره که من دومین فرزند بودم. هم روماتیسم مفصلی گرفتم هم روماتیسم قلبی که بهش می ­گن کره. سال 50 به من گفتند 40 سالت که بشه باید عمل کنی. کار سنگین نباید بکنی، باید استراحتت بیشتر از کارت باشه. ( در حین صحبت فقط به خیابان روبه رو، و رفت و آمد مردم نگاه می ­کند، شاید برای اینکه من در گفت و گو راحت باشم. یا اینکه هر چه را از زندگیش تعریف می ­کند همان را هم جلوی چشمانش می ­بیند. )  

چند سالگی ازدواج کردید؟

من دقیقا" بگم 15 سال پیش ازدواج کردم. از روز اول ازدواج، هم خودش و هم خانواده­ اش سر ناسازگاری با من گذاشتن. ( ساختمانی که ما در درگاهش نشسته­ ایم برخلاف تصور من، خانه نیست. مرتب افرادی از آن خارج یا به آن وارد می ­شوند و هر بار با عذرخواهی. او هم بسیار مؤدبانه متقابلاا" از طرف هر دوی ما عذر می ­خواهد. من هم به دلیل اینکه فکر می­ کنم این درددل به زودی تمام می ­شود نیازی به تغییر جا نمی ­بینم. از بین مردمی که در خیابان در حال رفت و آمد هستند هر از چندگاهی، یکی جلو می ­آید و روی وزنۀ پیرمرد می ­ایستد. نمی ­دانم امروز فرصت می­ کنم با پیرمرد گفت و گو کنم یا نه. )

همسرتان قبل از ازدواج کار می ­­کردند؟

نه. ایشون دیپلمه هستن. الان دارن از طرف آموزش و پرورش دانشگاه می ­رن. دورۀ کاردانی. من تمام هم و غم زندگی ­مون را گذاشتم رو این قضیه که حداقل ایشون درس بخونه و به نتیجه برسه. من خودم بچۀ میدون خراسون هستم، با مشقات و سختی دست به گریبان بودم.

ما مستأجر بودیم. جراحی سال 73 منجر به این شد که از نظر داخلی من مقداری احساس ضعف کنم. احساسم این بود که اگر یه موقع تو خیابون کوچک ترین ضربه­ ای به سینه ­ام بخوره دریچه قلبم از جایش خارج می ­شه و خون ­رسانی به داخل بدن انجام نمی­ شه و به 48 ساعت نرسیده منو می­ کشه. به خاطر همین شرایط، زمانی که می ­خواستیم خونه بخریم حتی قول ­نامۀ خونه را به اسم خانومم گرفتم و ایشون از این قضیه سوءاستفاده کرد. ( ناگهان صورتش را با دست­ هایش می ­پوشاند. گریه ­اش گرفته است و احتمالا" نمی ­خواهد کسی متوجه شود. یک دفعه هول عجیبی به دلم می ­افتد. یاد قلب مصنوعی و دریچه­ هایی که می ­توانند از جایشان خارج شوند می­ افتم. دلداریش می ­دهم که هر چه سریعتر از آن حال بیرون بیاید. )

شیش دونگ خونه را به نام او کردم. بعد از دوسه ماه یک روز که تو کمد دنبال چیزی می­ گشتم دیدم سند نیست. از خانوم پرسیدم. گفت به خاطر اینکه از پدرش پول گرفته بودیم سند رو گذاشته اونجا. ( پیرمرد وزنه ­اش را برمی­ دارد و از آنجا می ­رود. با حسرت می بینم که فرصت مصاحبۀ من را هم با خودش می ­برد. حالا که پیرمرد رفته، من دیگر انگیزه­ ای برای محدود کردن زمان درددل ندارم. او از برخوردهای خانوادۀ زنش می ­گوید که بعد از دادن آن پول که 400 هزار تومن بوده، هر موقع بین او و خانمش دعوایی می­ شده، می ­آمدند و دخالت می ­کردند. )

تا زمانی که مستأجر بودیم زندگی خوبی داشتیم ولی حالا رابطۀ من و خانوادۀ خانومم خیلی افتضاحه. اینا منو خرد کردن. برای من هیچی باقی نذاشتن. ( من که از شروع گفت و گو تصمیم گرفته­ ام که این درددل را ننویسم و فقط گوشی باشم برای شنیدن آن،  بهتر می ­بینم که همین را به خودش هم بگویم تا انتظار چاپ گفته ­هایش را نداشته باشد. )

خانوم، من چه گناهی کرده ­ام که زنم را دوست دارم. نمی ­خوام ایشون را طلاق بدم. ولی علنا" به من گفته برو بیرون. ایشون زندگی ما را داغون کرده. بارها گفته برو از خونه.

( ظاهرا" کارمان تمام شده. بلند می ­شویم تا خداحافظی کنیم. می ­خواهد چیزی بگوید. )

با اینکه چهرۀ شما را خوب ندیدم ولی فکر می ­کنم چند سالی از من بزرگتر باشین. شما با مردم حرف می ­زنی، تجربه داری. شما بگو من چه کار کنم؟ شما یک راهی جلوی پای من بذار. ( چشمانش پر از اشک می ­شود، برای چندمین بار. )

فکر نمی­ کنید اگر بیرون بیایید بهتر باشد؟

نه، من زنم رو طلاق نمی ­دم. پسرم هنوز شب­ ها تا من براش قصه نگم نمی ­خوابه. هنوز باید دستش تو دست من باشه تا خوابش ببره. چطوری اونا رو ول کنم بیام بیرون؟ باید همون بلایی را که سر من آوردن سر اونا بیارم.

نمی ­توانید پیش پدر و مادرتان زندگی کنید؟

نه. برادرم چند میلیونی ضرر کرده، آمده با اونا زندگی می ­کنه. من چطور برم اونجا.

خانوم من چهرۀ شما رو درست ندیدم. شاید اگر بعد از خداحافظی آن طرف خیابون برید دیگه حتی شما را هم ببینم نشناسم، اگر در اتوبوس هم شما را ببینم نشناسم. ( بالاخره خداحافظی می ­کنیم و او پیاده به راه می ­افتد. از سمت شمال می ­آمد وقتی مرا در خیابان کنار پیرمرد دید. حالا من او را نظاره می ­کنم که با قلب مصنوعی ­اش به سمت جنوب شهر می ­رود. من که در تمام لحظات صحبت با آن مرد اصلا" قصد نوشتن و چاپ این گفت و گو را نداشتم، نتوانستم خودم را از تأثیر حس حضور آن مرد خلاص کنم. نتوانستم ننویسم. )


تاریخ و محل چاپ : 20 آذر ماه سال 1389 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.