پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

با ده سال سن خرجی خونه با من بود


آن کوچه بن­ بست نبود!


کوچۀ تاریکی است بین دو مغازه. هر وقت که از جلوی آن می­ گذرم نمی ­دانم به چه دلیل، شاید به خاطر تنگی عرض آن که فقط برای عبور دو نفر کافی است، فکر می­ کنم که باید بن­ بست باشد و نه فقط بن­ بست، که یک کوچۀ کوتاه بن­ بست. کمی بعد از شروع کوچه، میز ویترینی­ ای که نوارهای فلزی قرمزی شیشه­ های آن را در خود محصور کرده، به چشم می ­خورد. همیشه مردی پشت ویترین ایستاده است. بیشتر تنها. گاهی هم با یک مشتری. فکر می­ کردم اگر وارد کوچه شوم کمی که از میز ویترینی بگذرم به ته کوچه می­ رسم. به بن ­بست.

شلوغی بیش از حد پیاده ­رویی که کوچه به آن باز می­ شود خلوتش را عمیق در چشم می ­نشاند. صاحب آن میز به نظرم مردی تنها و دورافتاده از جمع می ­رسد که ساعت ­ها انزوای آن کوچۀ  بی ­رفت و آمد را تحمل می ­کند.


با خوشرویی می­ پذیرد که با هم گفت و گو کنیم. ساعت یازده و نیم است و او از همان دقیقۀ اول در راهروی کوچکش که پشت میز ویترینی با یک پرده از فضای دیگری جدا شده، مدام در رفت و آمد است. اصلا"منزوی نیست. همان طور که کوچه بن­ بست نیست. تا وارد کوچه می­ شوم روشنایی­ اش نشانم می ­دهد که بن ­بست نیست. تنگ است ولی تاریک نیست. صاحب میز هم لحظه­ ای روی پایش بند نمی­ شود و من که سعی می­ کنم با تکیه به دیوار از میز ویترینی کمک بگیرم تا در کمترین زمان ممکن جواب­ ها را جمع کنم، آن قدر با عجله می ­نویسم که گاهی کلمات در کاغذهای یادداشتم به حرکت درمی ­آیند تا زودتر از خودکار به ته سطر برسند.

کارتان چیست؟

کارمون تعمیرات فندک. گاز فندک پر می­ کنیم.

چند سال است به این کار مشغولید؟

35 سال.

از اول همین جا کار کرده ­اید؟

اول تو خیابون بودیم. چند ساله اینجام. ( با دست به جایی اشاره می­ کند.) بغل اون خیابون بودم کنار فروشگاه ... دیگه شهرداری نگذاشت. آمدیم اینجا. اینجا مال ... تقریبا" 27، 28 سال، 30 سال خیابون بودم. تو پیاده ­رو. از جوانی بودیم دیگه. همش تو خیابون. شیش ساله آمدم اینجا.

چطور شد این شغل را انتخاب کردید؟

خب، کارو دوست داشتم. می­ رفتم تو استانبول جنب ساختمان پلاسکو کنار دست فندک­ سازا می­ ایستادم، تا یاد بگیرم.

یعنی براشون کار می­ کردید؟

آره دیگه. براشون کار می­ کردم. کارو که یاد گرفتم آمدم برای خودم کار کردم.

پس حقوق هم می­ گرفتید؟
بله، اول حقوق می­ گرفتم. روزی ده تومن. آن زمان ده تومن هم خیلی پول بود. ما برا خودمون که کار می­ کردیم روزی 25، 30 تومن، 40 تومن در می­ آوردیم. بستگی به کار کردن داشت. گاز فندک پر می­ کردیم پنج زار می­ گرفتیم. تعمیرش هم پنج تومن، ده تومن.همۀ امورات هم می­ گذشت با اون. 25 سال پیش. پیش از انقلاب. ( انسان بسیار راحتی است. از آن­هایی که چشمان­ شان همیشه مهربان به دیگران نگاه می­ کند.)

چند ساله­ تون بود؟

الان 50 سال­مونه دیگه. اون موقع زنم داشتم. 35 سالم بود. بعد از کارگری یه جعبۀ سیگاری خریدم. مشغول کار شدیم. فندکی تعمیر کنیم. گازی پر کنیم. ( به میز ویترینی جلویش اشاره می­ کند.) این میزم 35 ساله داره خدمت می­ کنه. ( به شدت می ­خندد. آن قدر خوشروست که دلم نمی­ آید بگویم 35 سال خدمت این میز با 35 سال سن زمان کارگری­ اش هفتاد سالی می­ شود!) سیگارم می­ فروختم. بلیت بخت­ آزمایی هم می­ فروختم. شما یادتون می­ آد؟

به این شغل علاقه هم داشتید؟

رفتم استانبول سراغ کار. تعمیر فندگی­ ها رو که دیدم علاقه­ مند شدم. همان جا پیش ­شون پلکیدم. اونا هم خوش شون اومد. گفتند بمان همین جا. لاله­ زار نو، پاساژ جنرال­ استیل بودم.

بعد از استانبول، لاله ­زار بودم. یادم نبود. عیبی نداره. درستش کنین. لاله­ زار کنار دست یه فندک­ ساز بودم. یه نفر بود. اصلی­تش کارو از اون یاد گرفتم.

 تا 30 سالگی چه کار می­ کردید؟

کاسبی می­ کردم. اون موقع­ ها گردو می ­شکوندیم، می­ فروختیم. بهش می­ گفتن کارای دله­ کاری. کارای گردو فروشی. چغاله بادوم. بعد رفتیم پیش تعمیرکار لاله­ زار.کارای دله­ کاری را خیلی­ ها نمی ­دونن چیه. چرخ طوافی را بعضی­ ها نمی ­دونن چیه. ( با گفتن این حرف­ ها چهرۀ بازش، بازتر می شود.) چرخ­ های بزرگیه که هل می ­دن. میوه می­ ریزن روش. گوجه برغونی، گیلاسی. این کارم می ­کردم. سوپرمارکت بودیم، دیگه! چغاله ­بادوم، گردو و زالزالک می ­فروختیم. 10، یا 12 سالی این کارو ادامه دادم.

چند خواهر و برادر دارید؟

دو تا خواهر، دو تا برادر. ( ساعتش را نگاه می­ کند. از روی کابینت کوچکی در ته راهرو نزدیک پرده ورودی به فضایی که به نظر حیاط می­ آید، قابلمۀ کوچک و تمیزی را برمی­ دارد. در آن راهرو کوچک مدام این طرف و آن طرف می ­رود. البته از جواب دادن به سؤالات من هم طفره نمی ­رود. الان تمام می­ شه؟ باشه عیبی نداره. باید برم ناهار بگیرم.)

پدرتان چه کار می­ کرد؟

پدرم فوت کرده بود. ( قابلمه را آماده در یک نایلکس می­ گذارد. – برای ناهار گرفتن دیرتان می­ شود؟ - حالا شما بپرسید. تمام کنید. همش این پا و آن پا می ­کند. اما با خوش­ اخلاقی. لبانش همیشه در شرف لبخند زدن است.) با ده سال سن بچۀ بزرگ خانواده بودم. با ده سال سن خرجی خونه با من بود.

درس خوانده ­اید؟

اصلا" نخوندم.  

زمانی که پدرتان زنده بود هم نخواندید؟

خب، نذاشت بخونم. چون در امکاناتش نبوده خودش هم شاگرد قهوه­ چی بود.

آن زمان مستأجر بودید؟

بله. ( مردی با دو گاز پیک­ نیکی به دست می ­آید. – خودش نیست. ببر عصر بیار. – حالا نمی­ شه شما بگیری تا اون بیاد. – نه، نمی­ شه. اصرار نکن. خودش باشه بهتره. شب یه سری بزن. شاید بیاد. باید خودش جمع کنه ببره. مرد گاز پیک ­نیک به دست می ­رود. مرد دیگری می ­آید. با هم سلام و احوالپرسی می­ کنند. پرده را کنار می ­زند از داخل حیاط یک گاز پیک­ نیک می­ آورد و به او می­ دهد.)

چطور به این آقا گاز پیک­ نیک دادید؟

یکی، دو تا رو خودم پر می­ کنم که کارشون راه بیفته. (از روی همان کابینت کوچک کپسولی را برمی­ دارد و به من نشان می ­دهد.) کار من همش با این کپسول­ هاست که فندکا رو پرمی­ کنم.

ناهارتان را مگر از همین محله نمی­ گیرید؟

نه، یه قهوه ­خونه هست خیلی تمیزه. رو به روی پارک ... اینجا همه آشغال ­فروشن. اینا رو دیگه ما همه می­ شناسیم. ( در بین صحبت پسر 13، 14 ساله­ ای نزدیک می ­شود. نگاهی به من می­ کند. همانجا می ­ایستد، باید پسرش باشد. با تعجب به خط من که سراسیمه پیش می­ رود و به پدرش که تند و تند جواب می­ دهد، چشم دوخته است.)

از چرخ طوافی چقدر درآمد داشتید؟

روزی 30، 35 تومن، 40 تومن گیرمون می­ اومد.

خرج خانه با آن می­ گذشت؟

بله، کرایۀ خونه می­ دادیم. خرج خونه می­ دادیم. خیلی هم قشنگ می­ گذشت. و الان که گیرمون می­ آد به درد نمی­ خوره. هر چی گیرمون می­ آد به درد نمی ­خوره. خرج خیلی بالاست. ( مردی یک فندک مخصوص روشن کردن چراغ­ گاز آورده برای تعمیر. می­ گوید:" روشن نمی­ شه. درستش کن." بدون اینکه فندک را بگیرد و از نزدیک نگاه کند، جواب می ­دهد:" از این چینی­ هاست. خیلی آشغاله. دیگه درست نمی ­شه. اینا یه بار مصرفن." مرد نگاهی به فندک می­ کند. با خودش تکرار می­ کند:" درست نمی ­شه!" و می­ رود.)

از اینجا چقدر درآمد دارید؟

روزی دو تومن، دو و نیم.

برای اینجا اجاره می ­دهید؟

خیر. پشت این راهرو یه حیاط خرابه هست. می ­ریم توش و می ­آییم. خونم جای دیگه است. اینجا سرایداری­ شونو می­ کنم.

یعنی حقوق به شما می­ دهند؟

نه، چیزی نمی ­دن. ( باز مردی گاز پیک­ نیک خالی می­ آورد برای پر کردن. به او می­ گوید:" ببر کوچۀ بغلی، چراغ­ سازی." رو به من می­ گوید:" کارگرای مترون. بنده­ های خدا.")

منزل­ تان اجاره­ ای است؟

بله. ماهی 30 تومن. دو تا اتاق 12 متری. حمام و آشپزحانه هم داره.

چند تا بچه دارید؟ چقدر درس خوانده­ اند؟

چهار تا بچه دارم، دوتاشون تموم کردن و دیپلم گرفتن. دوتاشون هم می­ خونن.

کار نمی­ کنند؟

یکی­ شون کار می­ کنه. توی یه شرکته.

به خانواده کمک نمی­ کند؟

یه کمی. مثلا" پول برقی بده. ( دیگر واقعا" دارد آماده می ­شود که برود. اول چراغ برقی را که با سیمی از یک طرف کشیده ­اند تا بالای تابلوی تعمیر فندک برسد و آن را روشن کند، جمع می­ کند. بعد تابلو را برمی­ دارد. میز ویترینی را به داخل راهرو هل می­ دهد و در فلزی­ ای را که تا آن وقت به علت تلاش زیادم برای زودتر تمام شدن کار ندیده بودم می­ بندد و قفل می­ کند. چشم من همان طور به قابلمه است که باید پر از آبگوشت شود.)

این راهرو پشت میزتان چند متر است؟

( به فکر فرومی ­رود. شروع می­ کند به حساب کردن. پسرش هم به کمکش می ­آید.) راهرو یه متر در سه متره. ( حالا دیگر وسایل را روی موتورش می­ گذارد وحاضر می­ شود که با پسرش سوار شوند و بروند.)

با این درآمد زندگی­ تان می­ گذرد؟

بلاخره کمک می­ کنیم به همدیگه. کم و زیادش می­ کنیم. امورات رو می­ گذرونیم. ( به پسرش که کنارش ایستاده، اشاره می­ کند.) خب، بچه­ ها هم کمک می­ کنن. لباس­ های همدیگه رو می­ پوشن. می­ گذرونیم دیگه. ( معلوم است با اخلاق خوشی که دارد فضای خانه­ شان سبک و شاد است.)

از پسرش می­ پرسم اوضاع خانه چطور است؟

مثلا" بعضی وقت­ ها خواهرم که کار می­ کنه برامون لباس می ­خره.

همیشه پیش پدرت می ­آیی؟

امروز امتحان داشتم آمدم اینجا. ( بساطم را جمع می­ کنم تا آنها با خیال راحت بروند. روی لبۀ سکویی در پیاده ­رو می­ نشینم تا حرف­ های آخری را که تندتند در حال بستن در و سوار شدن به موتور گفته یادداشت کنم.) پسرش از داخل کوچه به طرفم می ­آید ومی­ پرسد:" تو کدوم روزنامه چاپ می­ شه؟" می­ گویم وقتی چاپ بشود برای­تان روزنامه­ اش را می­ آورم. خداحافظی می­ کند و به سرعت می ­رود تا سوار موتور شود. موقعی که با موتور از کنارم می­ گذرند می­ گوید:" اگه نبودم روزنامه رو بذارید پیش صاحب مغازۀ بغلی."


تاریخ و محل چاپ: چهارم خرداد ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.