پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

صنعت را زیاد دوست دارم


نیم قرن با پیانوهای شکسته


وجودش پر از آرامش است. آرامشی که به فضای مغازه هم سرایت کرده است. مغازه ­ای که در آن جنب و جوشی نیست. وسایلش کهنه و قدیمی است. صلیبی به دیوار زده. میز کوچکی دارد که دسته­ ای روزنامۀ روی هم گذاشته شده، صاف و مرتب روی آن به چشم می­ خورد. روزنامه­ ها به زبان ارمنی است. لابد. چون از پشت شیشۀ مغازه­ اش که دقت می­ کنم، می­ بینم نه فارسی است، نه انگلیسی. بیشتر اوقات پشت میز نشسته و چیزی می­ خواند. حتما" سال­ هاست که در این محل مغازه دارد. هر بار که کسی از کنارش می­ گذرد با هم سلام و علیک می­ کنند. با کلام یا اشارۀ سر. انگار همۀ اهل آن کوچه را می­ شناسد.

***

کارتان چیست؟

تعمیر کار مبل و صندلی و میز. بنویس خدماتی، تعمیر، و رنگ پیانو. در اصل کلیۀ تعمیرات چوبی.

چند سال است این کار را می­ کنید؟

( با خودش تکرار می ­کند:" چند سال؟ ") مبالغه نشه 50 به بالاست. نیم قرن! نزدیک به 40 ساله اینجام.

در همین مغازه؟

از اول همین بوده.

شغل پدرتان است؟

نه.

چطور شد به این کار علاقه ­مند شدید؟

چشم باز کردیم این کارو دیدیم. دفعۀ اول که به کار مشغول شدم توی یه کارخانه صندلی­ سازی بود تو خیابان قوام ­السلطنه. اون موقع بشه چند سالمون؟ 10 سال، 12 سال. نمی­ دونم. اگر می­ شدم. ( در بین گفت و گو با تکان سر جواب سلام مردمی را که از پیاده ­رو می­ گذرند، می ­دهد.)

چطور شد این شغل را انتخاب کردید؟

چون پدر و مادرم را از طفولیت از دست دادم به خاطر امرار معاش زندگی، منو معرفی کردن به اونجا. اونا هم به من کمک کردن. اون موقع حقوق شاگرد روزی یک قرون، دوزار بود. اکثرشان هم مجانی کار می­ کردن که کارو یاد بگیرن. ولی به من برای کمک هزینه روزی 10 ریال می­ دادن. صبح به صبح وقتی وارد مغازه می­ شدم یه تومن روی میز بود، برمی­ داشتم بعد می ­رفتم کارخونه که پشت حیاط بود.

چند سال آنجا بودید؟

دقیقا" یادم نیست. ولی فکر کنم یه سال بیشتر شد.

پدر و مادرتان را با هم از دست دادید؟

آنها را در هر حال ندیدم.

خواهر و برادر نداشتید؟

یه برادر و یه خواهر. برادرم بزرگتر بود. خواهرم هم قبلا" فوت کرده بود.

چند سال کارگری کردید؟

کم کارگری کردم. می­ شه دو، سه سال روی هم. ( مردم رد می­ شوند و او مرتب به همه سلام می­ کند.)

مغازه را چند ساله بودید که خریدید؟

به اقساط خریدم. چند سالم بود؟ ( صحبت سن و سال که می­ شود سؤال را با خودش تکرار می­ کند که فرصت بیشتری برای فکر کردن پیدا کند.) حدود 24، 25 سال.

قبل از آن کجا بودید؟

مقاطع­ کاری می­ کردم، کنتراتی.

چقدر درس خوانده­ اید؟

شیش ابتدایی.

 چند سالتان است؟

الان 65 به بالا.

به این کار علاقه داشتید؟

علاقه داشتم. صنعت را زیاد دوست دارم. به خصوص اوستاکارهای دقیق را که در کار دقت می­ کردن و ارزش قائل بودن برای کار، دوست داشتم.

سراغ تولید این وسائل نرفتید؟

نه، چون رشتۀ کار من رنگ­ کاری و تعمیر پیانو و رنگ پیانو بود. دیگه دنبال نوش نرفتم. ای کاش می ­رفتم. چون الان اونایی که کار نو می­ سازن دارای همه چی هستن. من همونی که هستم، هستم. ناشکر هم نیستم. سالمم. خانواده و بچه ­های سالم دارم.

چند تا بچه دارید؟ چقدر  درس خواند­اند؟

پسر بزرگم مهندس کامپیوتره. پسر دومی دیپلمه ­ست. مریض شد. دیگه نتونست ادامه بده. پسر سومم داره درس می­ خونه. اول دبیرستانه.

کی ازدواج کردید؟

31 سال پیش. یعنی در واقع سال 1970.تهران. ( حتما" زندگی شیرین و دلپذیری دارد که تاریخ ازدواجش را این طور دقیق به خاطر می­ آورد. بخصوص که این دفعه بدون اینکه با تکرار سؤال فرصت بیشتری برای خودش به وجود بیاورد بلافاصله جواب می ­دهد.)

کجا به دنیا آمده­ اید؟

نزدیکای اراک دهی هست به نام قریۀ لیلان. اونجا دنیا آمده­ ام.

پدر و مادرتان چطور؟

مال اینجا هستن. ارامنه نزدیک به 400 ساله که ایرانن. از زمان شاه عباس.

کارگر دارید؟

الان خیر. چند ساله ندارم. شاگرد آمده، رفته. کارو دوست دارم خودم انجام بدم. غلطه. می­ دونم. ولی چه کنم. کاری که کسی اشتباه انجام بده باید خودم دوباره انجام بدم. من این جوری دوست دارم. درآمدم هم کمه. ولی خیالم راحته. وقتی به مشتری قول می­ دم که کارت آماده می­ شه، فلان روز بیا ببر حتی نصف روز هم بیشتر از اون زمانی که برای کار لازمه می ­گم تا روزی که قول می ­دم کار مردم آماده باشه. بدون نقص. بدون هیچی. کامل.

برادر بزرگتان مخالف این شغل شما نبود؟

خیر. اون زمان سرباز بود. اواخر جنگ دوم جهانی در تبریز مشغول نظام وظیفۀ سربازی بود.

مشتری­ های ­تان بیشتر ارمنی هستند یا مسلمان؟

کرد، لر،کلیمی، ترک. همه رقم هست. ( روی میز بزرگی که کنار دیوار گذاشته و وسایل کارش روی آن است یک کاسه بزرگ چوبی می­ بینم که پوستۀ رویش ریخته است.)

با اشاره به کاسه می­ پرسم: کارهای ظریف هم قبول می ­کنید؟

ظرافت، کار منه. تعمیر پیانو کار هرکسی نیست. پیانو هم وسیلۀ ظریفی­ یه. ( یک مشتری می­ آید داخل و با او حرف می ­زند. به صندلی جلوی مغازه اشاره می­ کند تا آنجا بنشیند و صبر کند تا کار ما تمام بشود. تمام این گفت و گو به زبان ارمنی است. اما از اشارات آنها می­ توانم حدس بزنم چه می­ گذرد. مرد که سنی از او گذشته روی صندلی در پباده­ رو می­ نشیند و آرام در انتظار نوبت خودش به کوه­ های رو به رو خیره می­ شود.)

چقدر درآمد دارید؟

الان، ای زندگی را می­ گذرونیم. دفتر و دستک نداریم. همین طور به قول یارو فقط اون قدر روغنه که سر خودش بماله. الانم دیگه در اثر تنگی نفس بعضی کارها رو نمی­ تونم بکنم. تینر و ذرات رنگ­های مختلف اذیتم می ­کنه.

حدودا" در ماه چقدر می­ شود؟

اگه بگم هیچ ... الانم می ­خوام بفروشم. کسی نمی­ خره. همین طوری مونده. ( آقایی یک ریش­تراش می ­آورد که بفروشد. در جوابش می­ گوید:" به سلامت. ما در خدمتیم." مرد مکثی می­ کند. ولی بدون اینکه چیزی بگوید می­ رود.) این قدر می­ تونم بگم سالی الحمدا... کرایۀ خونه نداریم. بارمون سَبکه. خرج آنچنان ریخت و پاشی نداریم. چشم و هم­چشمی نداریم. زندگی­ مون رو دوست داریم ساده و بی­سر و صدا ادامه بدیم.

بعد از فروش اینجا می­ خواهید چه کار کنید؟  

خدا می­ دونه. اگر نخرن مجبوریم تغییراتی توش بدیم یا همین طور کجدار ادامه بدیم تا ببینیم خدا چی می­ خواد. هنوز صدام گرفته. با اینکه الان مدتیه کار رنگ­ کاری نمی­ کنم. ولی اثراتش سال­ ها می­ مونه.

بچه ­هاتون کار شما را یاد گرفته­ اند؟

نه به آن صورت. کسی که دنبال تحصیل و کامپیوتر بره دیگه این کارا معنی نداره واسش. وسطی، پسر دومم، تا انداره­ای کار کرده. آمده اینجا کمک کرده. دیده چه کار می­ کنم. یه کارایی یاد گرفته. ولی نمی ­آد. در کوچیکی جفت­شون، بزرگه و سطی، به من کمک می­ کردن. بعد که دنبال تحصیلات­ شان رفتن راهنمایی و دبیرستان، ما را مرخص کردن!

وسایل خانۀ خودتان را هم تعمیر می­ کنید؟

بله کلا". البته وقتش هم شرطه. نمی­ شه اینجا را ببندم برم خونه کار کنم. گاهی هم می ­آرم اینجا. روبراهش می ­کنم. می ­برم.

منزلتون نزدیک مغاره است؟

اگه منزلم اینجا بود که غم و غصه نداشتم. راهم دوره. با این ترافیک رانندگی هم نمی ­کنم. خیلی بی­ حساب و کتابه رانندگی. هر چی رعایت کنی باز یکی می ­آد می­زنه بهت و جلو می ­ره. اگه نزدیک بودم بیشتر کار می­ کردم. ( خیلی تعجب می­ کنم از اینکه می­ شنوم خانه ­اش دور است. چون هر وقت از کنار مغازه ­اش می ­گذرم، در هر ساعت روز، می­ بینم آن قدر آرام و آهسته کار می­ک ند یا با حوصله چیزی را می­ خواند که انسان مطمئن م ی­شود حتما" خانه­ اش همان بغل است.)

در این سال­ ها نتوانستید مغازه ­ای نزدیک خانه ­تان پیدا کنید؟

درگیر همین هستم. ولی نتونستم. الان هم هیچ رقم نمی­ تونم به هیچ کدوم دست بزنم. مگر معجزه­ ای بشه. با این وضعی که الان هست.

بچه ­های تان ازدواج نکرده ­اند؟

هر سه تا خونه هستن.

کار نمی­ کنند؟

دومی که تازه مدتیه از دارو خلاص شده. بزرگه هم یه جایی مغازه گرفته بود. ضرر کرد. ول کرد.

مشکل مالی برای گذران زندگی دارید؟

حتما". بدون مشکل نیست الان برای من. البته می­ گیریم، می­ دیم. با قسط­­­بندی. این طوری رفع و رجوع می­ کنیم. ( روز میز کوچک کنار صندلی­ای که روی آن نشسته­ام چند کتاب می­بینم.)

برای این کتاب­ها کاری می­کنید؟

اونها را مطالعه می­کنم. کتاب­های زبان، تاریخ هر چی گیرم بیاد. اوقات بیکاری را به مطالعه می­گذرونم. اینکه بشینم چشم­ چرونی کنم، نه. ( روزنامه­ های دسته شدۀ روی میز را نشان می ­دهد.) روزنامه می­ خونم.

انگار با همۀ اهل کوچه آشنایید؟

با همه سلام و علیک داریم. پیر و جوان. صغیر و کبیر. بخصوص بچه ­های دسته گل که دنیاشون پاکه، بی­ آلایشه.

همه، مشتری شما هستند؟

بعضی­ هاشون مشتری هستن. اکثرشون غیرمشتری هستن. از روی دوستی و محبت. همه لطف دارن نسبت به ما. ( با دیدن مرد مسنی که به داخل می ­آید از صندلی بلند می­ شود تا با او دست بدهد. با هم صحبت می­ کنند و مرد مقداری پول به او می­ دهد. باید پول کار تمام­ شده ­ای باشد. ارمنی حرف می ­زنند و چون اشاره به چیزی یا جایی نمی ­کنند اصلا" نمی­ فهمم راجع به چه صحبت می ­کنند. احتمالا" باید در مورد وسایل تعمیر شده یا نیازمند به تعمیر باشد. چون گفت و گوی­ شان کمی طولانی شده از من عذرخواهی می­ کند.)

هنوز پیانو تعمیر می ­کنید؟

الان خیلی وقته تعمیر پیانو ندارم. الان در توان ما ممکنه نباشه که آنچه می­ خواهیم از آب دربیاد. عمل آوردن پیانو قدرت می­ خواد. براق کردنش، صاف و صوفی ­اش و آن لطافت و ظرافتی که باید آدم روش کار کنه.

چه آرزویی دارید؟

( می­ خندد. ) برآورده می ­شه اگه بگم؟

بگویید، امتحان کنید؟

نه جدا"! اگه بتونم می ­رم سیاحت، جهانگردی. که با فرهنگ­ های مردم آشنا بشم. با سنت­ هاشون، آداب معاشرت­ شون، رفتارشون و برخوردشون.

ایران را چقدر دیده­ اید؟

فقط می ­تونم بگم یک یا دوبار اصفهان رفتم. خوزستان زیاد رفتم. زمانی که برادرم اونجا کار می­ کرد. گلپایگان تازگی­ ها رفتم. خمین. دروغ نباشه برادر خانمم همدان سرباز بود، همدان رو هم دیدیم. رشت و انزلی که خب گاهی اوقات رفتیم. تنی به آب زدیم. ( خنده­ اش می ­گیرد. شاید از یادآوری خاطره­ ای. یا از روبه رو شدن دوباره با ذوق و شوقی که هنوز در وجودش حس می­ کند.)

کشورهای دیگر را ندیده­ اید؟

نه به آن صورت. می­ تونم بگم اوایل انقلاب شوروی رفتم. ارمستان و گرجستان هم رفتم.

از زندگیم ناراضی نیستم. با اینکه از بچگی پدر و مادرم رو از دست دادم با کار و کوشش و فعالیت تونستم روی پای خودم بایستم.

از سال­ ها برخورد با مشتری خاطره ­ای دارید؟

بدون خاطره نیست. مثلا" هنوز انقلاب نشده بود یه نفر اینجا چمدانی آورد. ( بی­ اختیار به پیاده­ رو جلوی مغازه ­اش اشاره می ­کند. انگار همان لحظه واقعا" مشتری را با چمدانی در دست آنجا می­ بیند.) چمدان چوبی بود. اون را با کشتی آورده بود. آب رفته بود توش. چمدون چوبی کج و کوله شده بود. رنگش ضایع شده بود.

گفت:" قیمتش شرط نیست. فقط مثل اولش بشه." منم گفتم درست می­ کنم اگه پسند کردین پول­شو بدین اگه نه پیشکش. درست شد، اومد دید. این ور، اون ور. دید مثل اولش شده. پیشنهاد کرد که بیا تو رو ببرم خارج. از اینجا تمامی مخارجت با من تا اونجا. اونجا هم مغازه، ماشین، خانه، ابزارآلات، آنچه که لازم است بهت می ­دیم. همین کارهای دستی، هنری، تعمیرات کنده­ کاری­ هایی که اونجا هست رو انجام بده. ولی ما اینجا را ترجیح دادیم. موندیم. نرفتیم.

خانواده­ تان چیزی نگفتند؟

خانواده تصمیمش با منه. نه اینکه با زورگویی. به اونا توضیح دادم که اینجا اختیار با خودمه. ممکنه بریم اونجا دیگه اختیار با خودم نباشه. ایرانی، ایرانی ­یه. اخلاقش، رفتارش و محبتش ایران­یه. ما همۀ اینها رو ترجیح می ­دیم به دیگرون. انشاءالله همیشه ایرانی اصیل باشیم، هستیم البته. ولی گاهی اوقات هم یه چیزایی پیش می­ آد. خب، فکر می­ کنم همه جای دنیا هم خوب و بد باشه. ما حافظ و فردوسی داریم، رودکی داریم، شمس تبریزی داریم. اینها خیلی چیزها در فرهنگ گفته­ ان. من سابق بر این خیلی شعر می­ خوندم. ولی حالا نه وقت­شو دارم نه یادم می­ مونه. از این ور می­ خونم از اون ور یادم می ­ره. ولی کلا" ادبیات چیز خوبیه که آدم بخونه. سررشته داشته باشه. من به بچه­ هام می­ گم همه کار بکنین جز کارای خلاف. تا اینجا که نرفته­ ان. هزار بار شکر که سالمن. سلامتن. الان جوان­ هایی رو می­ بینم مدرسه­ ای که سیگار می­ کشن. این خودش لطمه به جامعه می ­زنه. پسرای من لب به سیگار نمی ­زنن. حالا بعد از این اگه بکشن دیگه با خودشونه.

خداحافظی می­ کنم و بیرون می ­آیم. در کوچه احساس می­ کنم که چقدر سبک هستم. نگاهی به خودم می ­اندازم. کیفم به شانه ­ام نیست. برمی­ گردم. مرا که می­ بیند، می­ پرسد:" چیزی شده؟" – نه، کیفم را جا گذاشته­ ام و آن را از زیر میز برمی ­دارم. به شوخی می­ گوید:" پول زیادی توش هست؟ " – نه، ما هم کم و بیش مثل شما هستیم. می­ خندد:" پس بیخود نیست که همسایه شدیم. "


تاریخ و محل چاپ : 14 تیر ماه سال 1380 در روزنامۀ همبستگی در صفحۀ گزارش زیر عنوان " پشت چهره­ ها "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.